سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:40 عصر

سلام...الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،ساعت 07:20 دقیقه است.تمام دیشب رو چشم بر هم نذاشتم و داشتم به وقایع این چند روزه فکر میکردم.دلم گرفته...ولی انگار مجبورم به همه دروغ بگم که چقدر شادم و خنده های تصنعی تحویلشون بدم.واسه اینکه سرزندگی و شادابیمو نشون بدم،با کمال پررویی و وقاحت رفتم یه رادیوی اینترنتی(پادکست)ثبت نام کردم و به محض اینکه نرم افزارهای میکس صدای مورد نظرم رو پیدا کردم،اون رو به موازات وبلاگم پیش خواهم برد.مخلص کلام اینکه نگاه کنین من چقدر شادم...احتمالا صدای قهقهه منم میشنوین.قاه قاه قاه...

راستی...یه خبر دیگه اینکه من به اتفاق یکی از دوستان خوبم یه وبلاگ مشترک زدیم،یعنی از همون اول مشترک بود،من به نویسنده هاش اضافه شدم،دیگه خبر خاصی نیست،دنیا امن و امانه.اسراییلیها و فلسطینیها دارن همدیگه رو میکشن، آمریکا همچنان به بهانه حذف تروریسم و ایجاد امنیت داره عراق رو میچاپه،آفریقاییها هم که از روی بیکاری توی سر و کله هم میزنن،توی کشور عزیز ما ایران هم عده ای دارن بیت المال رو بالا میکشن و اسمش رو هم با افتخار میذارن«خدمت رسانی در سال پیامبر اعظم(ص)»،اشکالی هم نداره که یه عدهای(چیزی در حدود زیاد)از فقر و نداری،دست به خودکشی و بزهکاری و تن فروشی بزنن.مهم اینه که ما یه کشور بزرگ هسته ای و غنی و بافرهنگی هستیم و با حلوا حلوا کردن و ارج و قرب گذاشتن مسئولان به کشور(بمیرم الهی)،دهن همه ما ایرانیها از شدت شیرینی قندیل بسته...

ولش کن بابا...دلت خوشه بچه.....معذرت میخوام اگه یه خورده تند رفتم،بهتره که پست این دفعه رو بخونین که تقلید کودکانه از نثرهای سعدی شیرین سخنه...عرضی نیست تا دفعه بعد...

دلنامه

خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

دل آن پسرک مغرور لرزید...گذشت و گذشت...این بار پشتم لرزید،آسمان چرخید، دستانم سست گشت،دلم شکست...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

او رفت،اما این جواب صداقتی که با همه جانم به پایش ریختم نبود.منی که با همه قلبم پیش رفتم و دروغ نگفتم و ریا نکردم و وفا کردم.کاش برای رفتنش خبر میداد، مرامی خرج میکرد،خرج این دل پررنج میکرد...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

کدامین بیابان تحمل این درد پردرد مرا دارد؟دل دیوانه من قصد سوزاندن صحرا دارد.در اوج تاریکی،فانوسی نمیخواهم.دل من روشن است از آتش عشق،نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق،من و این همه تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

واژه ها بهانه ای هستند،برای رسیدن به او...او را مینویسم.چه زجرها که نکشیدم و چه زهرها که نچشیدم.جوهر این قلم،خون دل من است.چه جوشان و خروشان بر عرصه کاغذ میجوشد و میکوشد که اسرار دل هویدا سازد،اما غم دل آنقدر جانکاه است که این قلم با همه جوش و خروشش هویدایش نمیتواند ساخت...من و این شور و شیدایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

در غربت و تنهایی،دل فرسودم و جان فرسودم،تا گم کرده ای را بیابم.هم او که لایقم باشد و هم لایقش باشم.اما کجاست؟...همه دل را به پایش ریختم،قصر عشقی برایش ساختم،باقیمانده جانم را هم برایش باختم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا تو تنهایی و من هم تنها...اما منی که کوچکترین قطره ام کجا و تویی که اقیانوس بی پایانی کجا؟...تو همه قدرت و رازی و من همه آه و نیازم.قلب لبریز از عشقم را به همه عرضه کردم،اینجاست که فرق میان آدمهایت معلوم میشود.آدمهایی عشق را نمیشناسند و ادعای شناختنش را دارند و گاه به عمد نمیبینند و از باغ نگاه عاشق خویش گل یاسی نمیچینند....باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا...این قلب سرریز از عشق من،عشقش را به که ارزانی کند؟مردم از بس بوی تعفن شهوت با نقاب محبت دیدم.از دست این آدم نماهای شیرین گفتار چه ها که نکشیدم.سر سجاده نمازم،همه آه و نیازم.کبوترهای دعایم بر آسمانم،اشک امیدی به چشمانم،روزی خواهد آمد،این را نیک میدانم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

روزی خواهد آمد...نمیدانم چه زمانی و از کجا...اما می آید.هم او که نمیشناسمش و نیامده میخواهمش،کی می آید آن مهربان مهرآسایم،تا برشانه های مهربانش بیاسایم.پس از یک عمر زندگی پر از خستگی،در آغوشش بیارامم،این منم که با قلب شکسته ام آرامم.از کینه و نفرتم خالی،خسته ام از این آدمهای پوشالی،از آنها که از حماقتشان بر صداقت من میخندند،آنان فقط دروغ و ریا و شهوت را میفهمند،گم است عشق در همه زندگیشان......باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

منم و انتظار یک ناآمده...ناآمده ام می آید و دل من از حضور ناآمده مهربانم روشن است...خدایا یاری ام کن در این تنهایی...این تنها تویی که تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:36 عصر
میگه:«بزن رو دست گریه»،همون که گریونم کرد
منو سپرد به سایه،به هیچی مهمونم کرد
نگفت واسه چی میره...
یهو گذاشت رفتش،زار و پریشونم کرد
همش همش انتظار،حالا شده یا آوار
دلم فدای اون شد،خراب و ویرونم کرد
سوخته ی عشق پاکم،از عاشقی هلاکم
ساحل عشق من شد،قطره ی بارونم کرد
میگه که مث رودم،جاری ام و روونم
خدا قسم ندونست،غرقه ی کارونم کرد
میگه که مثل شبم،تاریکم و سیاهم
اون که با هر نگاهش،ستاره بارونم کرد
نرفته از دل من،لایق قلب من بود
نمیدونم واسه چی،بی سر و سامونم کرد؟
دروغ شده بهونه،تا بگه که نترسید
با دروغی بچگونه،دیده رو جیحونم کرد
این واژه ها بهونن،راوی عشق پاکن
خسته نمیشم از عشق،از اون که مجنونم کرد
حالا یکی بجز من،شده خدای قلبش
خدا پشت و پناهش،خدایا،اون چرا گریونم کرد؟

 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:35 عصر

داستان کوتاهی که میخونین،کاملا اتفاقی به ذهنم رسید.یعنی صدقه سر همصحبتی با یکی از دوستان بود.سعی کردم که کاملا بادیدی باز بنویسمش و جوری باشه که هر کس برداشت خودش رو بکنه و مطمئنا برداشت شما از این داستان لزوما برداشت و قصد من از نوشتن اون نیست.

یه توضیح کوچولو میدم و داستان رو با هم میخونیم...شما با دو شخصیت اصلی روبرو هستین،یکی تک درخت و اون یکی هم چکاوک.هر دو موجودات خوبی هستن اما خوبیهاشون فرق داره.

تک درخت شخصیت ساده ی داره یا بهتر بگم که خودشو به سادگی میزنه تا از خیلی از قید و بند ها رها باشه.چکاوک که اگر چه درایت بالایی داره ولی خیلی محتاطانه عمل میکنه و من هم نمیدونم که از چی میترسه.

هر دو موجود،خوبیهای همدیگه رو درک کردن،همدیگه رو میشناسن،اما اگه میخوان به شرایط مطلوبشون برسن،هر دو طرف باید غرورشونو کنار بذارن و خلاصه اینکه یه چیزایی رو از دست بدن تا به اون دوستی پاکی که میخوان برسن.این داستان نمادی از آدمهای اطراف ماست و توی مثال هم هیچ مناقشه ای نیست.ضمنا اصلا به این فکر نکنین که دو طرف خودخواه هستن چون اینطور نیستن.مهم این نیست که چه کسی به جای چه کسیه،مهم اینه که به چه دریافتی از این داستان میرسیم.امیدوارم که چکاوکهای مهربون سعی نکنن که به زور خودشونو به جای کلاغ سیاه جا بزنن...فقط همین.

تک درخت

تک درخت تنها بود.تنها میان بیشه و دور از بقیه درختان به سر میبرد.هیچ کسی از سایه اش استفاده نمیکرد.هیچکسی از میوه اش نمیخورد و هیچ پرنده ای روی شاخه هایش آشیانه نمیساخت.

کلاغهای بسیاری از تک درخت میخواستند که لابلای شاخه هایش لانه بسازند و از میوه هایش بخورند.تک درخت چند بار راضی به این کار شد،اما کلاغها سوءاستفاده کردند و با نوکهایشان تنه تک درخت را زخمی کردند.تک درخت از پناه دادن به کلاغها پشیمان شد.

گذشت تا پاییز هزار رنگ از راه رسید.چکاوکی خسته از سختی کوچ روی شاخه تک درخت نشست،تا نفسی تازه کند.تک درخت اول از حضور چکاوک خوشش نیامد،اما با خود گفت استراحتش را که کرد به او میگوید که برود.اما نتوانست.چهره دلنشین چکاوک به دل تک درخت نشست.

چکاوک از تک درخت پرسید:«چرا تنهایی؟...»تک درخت گفت:«تو یک دوست خوب به من نشان بده...»چکاوک گفت:«دوست خوب نمی آید،بلکه باید پیدایش کنی...خب حالا باید بروم...»تک درخت گفت:«پیش من بمان...»چکاوک گفت:«فصل کوچ من است،من باید بروم...»و رفت.

اواسط بهار بود که چکاوک برگشت.تک درخت بهترین شاخه هایش را برای چکاوک آماده کرد.چکاوک گفت:«خیلی خوشحال نباش،من باید بروم...»تک درخت گفت:«من که بهترین شاخه هایم را برایت آماده کردم،اگر هم بخواهی شکافی میان تنه من است که میتوانی برای همیشه آنجا بمانی...»

چکاوک گفت:«چرا فکر میکنی که من باید پیش تو بمانم؟...»تک درخت گفت:«من فکر میکنم که شرط اول دوستی صداقت و خوبی است.من همیشه سعی کرده ام که درخت خوبی باشم و شرط اول خوبی هم این است که به کسی بدی نکرده باشی و من تابه حال به هیچ کس بدی نکرده ام.در ضمن حرفهایت و دلم به من میگوید که تو پرنده خوبی هستی...فقط همین»چکاوک گفت:«من هم خوب میدانم که تو چه درخت خوبی هستی.نگران نباش...زمان همه چیز را معلوم میکند...من کم کم باید بروم...»تک درخت گفت:«اگر میروی،باز هم پیش من بیا...»چکاوک گفت:«شاید...»و باز هم رفت،اما این بار معلوم نبود که چکاوک کی می آید...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:33 عصر

میدونین که داستانای سوما هیچ ربطی به هم ندارن،خصوصا این یکی.من قول این داستان رو به خواهر گلم«گلاره»داده بودم و از اونجایی که خیلی برام عزیزه،فقط اسم اونو روی یکی از شخصیتهای این داستان گذاشتم و دیگه هیچی.تمام مدتی که این داستان رو مینوشتم،در حسرتش بودم. همه میگن که ما رو مثل خواهرت بدون،ولی از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است. بگذریم...این بار سراغ یه خانواده زن سالار رفتم.خواهش میکنم موضع گیری نکنین. این داستان کاملا بیطرفانه نوشته شده.چنین خانواده ای با چنین مختصاتی،وجود داره و من از اونا الهام گرفتم.تنها کاری که کردم،یه پایان(خوب یا بدش به شما مربوط میشه)متفاوت براش نوشتم که اون همخواسته قلبی من نبود،داستان این رو میطلبید.فقط اینو بگم که خانواده های مرد و یا زن سالار،خانواده های لولوخورخوره ای نیستن.فقط سالار خانواده،مستبدانه فکر میکنه که راهکارهاش برای زندگی بقیه اعضای خانواده مفیده و اصلا هم قصد بدی نداره.ناخواسته باعث عذاب یه عده دیگه میشه.خیلی توضیح نمیدم،بهتره خوتون بخونین...

دعوا تمام شد...

روی تختخوابم دراز کشیده بودم.به این فکر میکردم که این چه زندگی است که ما داریم.غرق این افکار بودم که مادرم وارد اتاقم شد و گفت:«این چیه که توی دفتر خاطراتت نوشتی؟...مگه من لولوام؟..»بی تفاوت نگاهش کردم و بعد از یک مکث بسیار طولانی گفتم:«دفترخاطرات خودمه...حریم شخصی خودمه...هرچی بخوام توش مینویسم...واقعیتو نوشتم،به خودم که دروغ نمیگم...»این حرفهای من مادرم را خیلی آتشی کرد.چند صفحه آخر آن را پاره کرد و دفتر خاطرات را روی میزم گذاشت و رفت.وقتی به صفحات کنده شده دفتر خاطراتم نگاه میکرم،دلم میخواست که زارزار گریه کنم.نه به خاطر اینکه مادرم دفتر خاطراتم را پاره کرد،،برای اینکه چرا زندگی مان اینقدر سگی است؟در خانه ما هیچکس حق انتخاب ندارد جز مادرم.همه چیز به سلیقه اوست.من در پزشکی درس میخواندم،درحالی که عشق علاقه ام گرافیک بود.نمیتوانستم به مادرم حالی کنم که من از خون و دل و روده آدمها حالم به هم میخورد.حرف،حرف خودش بود.

آن شب قرار بود،به خانه خاله پوران برویم.من لباس اسپرت پوشیدم.اما مادرم گفت: «هنوز باورت نشده که یه خرس گنده ای...برو پیرهن آبیتو با شلوار سیاهتو بپوش...» از اینکه یک بار هم که شده بتوانم جلوی مادرم حرفم را به کرسی بنشانم واقعا احساس خوبی داشتم.بیچاره خواهرم،گلاره،با اینکه از رنگ سورمه ای بدش می آمد،اما همیشه حرف مادر را گوش میکرد.من تنها عضو خانواده بودم که رو در روی مادرم می ایستادم.نه اینکه بی احترامی کنم.ولی سعی میکردم که احقاق حق کنم.

مادر برای اینکه مرا قانع کند،از پدرم پرسید:«سهراب...اون نباید پیرهن آبی و شلوار سیاهشو بپوشه؟...»پدرم با بی تفاوتی همیشگی گفت:«نمیدونم...شاید...»مادر بلافاصله گفت:«دیدی پدرتم با من موافقه...حالا بگو نه...»تا خواستم چیزی بگویم مادرم حرفم را برید و با اخم رو به پدرم کرد و گفت:«سهراب...مگه بهت نگفته بودم که هرجا میری اول موهاتو خوب شونه کن...»بعد هم رفت آشپزخانه که طبق عادت آب و گاز را چک کند.از آنجا داد زد:«گودرز...باز که آشغالا رو دم در نذاشتی...»من یواشکی گفتم:«اینم مامانه که ما داریم...»مادر عصبانی فریاد زد:«اوی...شنیدم چی گفتیا...» گفتم:«بابا سوییچو بده میخوام ماشینو از تو پارکینگ دربیارم»مادر کیسه زباله را جلوی صورتم گرفت و گفت:«این یادت نره...»از ماشین که پیاده شدم تا پدرم بنشیند، پدر یواشکی گفت:«این اولش بود،قسمت اصلی خونه خاله است...»

غروب بود.توی هال نشسته بودیم.من داشتم به گلاره،انگلیسی یاد میدادم،که یهو تلفن زنگ زد.تلفن به گلاره نزدیکتر بود.گوشی را برداشت.پس از سلام و احوالپرسی گوشی را به من داد.همکلاسم مژگان بود.میگفت:«شما توی جلسه امروز شرکت نکردین.گروه قرار گذاشته که جمعه با هم بریم،فیلم«هامان»رو ببینیم.میگن فیلم قشنگیه...گفتم که خبر بشین.توی سینما میبینمتون...»بعد از تشکر و خداحافظی متوجه حرکات نامشخصی از گلاره شدم.مادرم را دیدم که از اتاق با عصبانیت بیرون می آید.تازه متوجه شدم که آن بالا و پایین پریدنهای گلاره بابت چه بود.مادرم با اوقات تلخی گفت:«این دختره کی بود؟از این غلطا نمیکردی...»گفتم:«یکی از همکلاسام بود.میخواست نتیجه جلسه امروزو بهم خبر بده...خودتون که شنیدین...»این حرف،به مادرم برخورد.گفت:«مگه توی اون گروه کوفتیتون،پسر نیست که این دختره اینجا زنگ زده؟...»من که از سینجیمهای همیشگی مادرم خسته شده بودم،گفتم:«حتما نبوده که اون زنگ زده...»مادرم گفت:«پس تو لندهور اونجا چه غلطی میکنی؟»گلاره وسط حرف مادر پرید و گفت:«واااای مامان...دوباره شروع نکنین...خسته شدم،توی این خونه،همیشه جنگ و دعواست...»مادر گفت:«ناراحتی،میتونی بری توی اتاقت»گفتم: «آره بریم توی اتاق...خفه شیم...همیشه همینه...هیچوقت نشده که حرفامونو...» یهو تلفن زنگ زد.گلاره گوشی را برداشت.حال و احوالی کرد و رو به مادر گفت: «مامان...خاله پورانه...»مادر گفت:«گوشی رو بذار.از توی اتاق جواب میدم»به پدرم گفتم:«خونسردی شمام دیگه نوبره...»گلاره به سرعت به سمت اتاقمان رفتیم.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که به گلاره گفتم:«دیگه تحمل ندارم...من امشب باید بزنم بیرون...»انگار گلاره منتظر این جمله از من بود و گفت:«منم باهات میام...»نتوانستم که نه بیاورم.هر دو به اتاقمان رفتیم.من سریع آماده شدم.از اتاق بیرون آمدم.

 6-5 دقیقه بعد،گلاره هنوز کاملا آماده نشده بود.در زدم و اجازه خواستم.به اتاقش رفتم و به شوخی گفتم:«این دفعه رکورد زدی...این دفعه چه زود داری آماده میشی...».گلاره گفت:«مامان دنبالمون نمیگرده؟»گفتم:«حتما بابا با اون آرامشش،مامانو آروم میکنه...»گلاره راضی شد.روسری مشکی-قهوه ای اش را به سر کرد.با آن صورت سبزه نمکینش،آنقدر زیبا شده بود که حسودی ام میشد مال کس دیگری باشد.دستی کشید و موهای بیرون مانده از روسری را به داخل انداخت. از من پرسید:«خوبه...؟»گفتم:«تو همیشه خوبی...»سرش را روی سینه ام گذاشت. نگاهش کردم و پیشانی اش را بوسیدم.وقتی برای تلف کردن نداشتیم.هر دو به بیرون رفتیم.هوا تاریک شده بود.خیلی از خانه دور نشده بودیم.هوا خیلی سرد بود. گلاره لباس گرمی نپوشیده بود.کاپشنم را روی دوشش گذاشتم.فکر کردم که به پارک نزدیک خانه مان برویم.مردی میانسال داخل یک پیت حلبی،آتش روشن کرده بود و خودش را گرم میکرد.از او اجازه خواستم که کنار آتش بایستیم.قبول کرد و پس از مدتی صحبتمان گل انداخت.او از خاطراتش میگفت:«...همین چند شب پیشا،یه ماشینی جسد یه دختر و پسر رو همینجا،دم پارک انداخت و رفت...»یک جوری شدم.پس از چند دقیق از مرد خداحافظی کردیم و توی پیاده روها قدم میزدیم.نمیدانم چرا ناخودآگاه دم در خانه خودمان رسیدیم.انگار خانه ما،با همه تاریکی اش،امنترین جای عالم بود.به گلاره پیشنهاد دادم که به خانه برویم.گفت:«الان مامان...اصلا بریم خونه خاله...»گفتم:«بریم اونجا چی بگیم؟»راضی شد.کلید را انداختم و آرام آرام وارد حیاط خانه شدیم.

صدای داد و فریاد مادر می آمد.طبق معمول داشت سر پدر فریاد میکشید:«...اصلا میدونی چیه؟من نمیدونم چرا زن تو احمق شدم...تو توی هیچ جای زندگی کمک حال من نبودی.با همین بی عرضگیهات،این بچه های بی شعورت رفتن بیرون...میدونی کدوم گوری ان؟...نه چرا باید بدونی؟...اصلا لازم نیست بدونی...دنیا رو آب ببره...آقا رو خواب میبره...»کنار آشپزخانه ایستاده بودیم.پدر و مادر اصلا متوجه حضور ما نشدند. مادر همه اش داد و فریاد میکرد و از بخت بدش مینالید.پدر داشت،بادمجان سرخ میکرد.مادر هم دور برداشته بود و بی رقیب،هر چه میخواست به پدر میگفت.پدر اصلا مادر را نگاه نمیکرد.صدای مادر اعصاب خردکن تر از همیشه بود و یک لحظه قطع نمیشد.یهو پدر ماهیتابه را به سمت مادر پرتاب کرد.روغن به صورت مادر پاشید. ماهیتابه را برداشت و چند ضربه محکم به سر مادر زد و گفت:«خسته ام کردی زن...دیگه بسه...»آنقدر سریع اتفاق افتاد که من و گلاره شوکه شدیم.به طرف مادر دویدیم.گلاره مادر را در آغوش گرفت.مادر را صدا زد.اما مادر جانی در بدن نداشت.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:31 عصر

سلام...بی مقدمه بگم که امروز اولین سالگرد وبلاگ کوچولوی من یعنی «سوما»ست.راستشو بخواین یه جورایی مثل بچه ام میمونه.منم مثلا باباشم.حیف بچه ام  مادر نداره،که ایشاالله اونم به موقعش...دوست دارم این دفعه یه پست شاد داشته باشم.نمیدونم چقدر موفقم،ولی سعی خودمو میکنم.هفته پیش هفته خوبی واسه من بود.چون صمیمی ترین دوستم یعنی ابوذر رفت و قاطی مرغها شد.بادا بادا مبارک بادا،ایشالله مبارک بادا...منم به نوبه خودم به هر دوشون،آقا ابوذر و معصومه خانوم تبریک میگم و امیدوارم سالهای سال با خوشی با هم زندگی کنن.فقط اینو بگم که ابوذر جان که ایشالله موقع ماهیتابه خوردن توی فرق سرت هم میرسه...

بگذریم...یه جوابیه بدم عقده مو خالی کنم خیلی وقته جوابیه درست و حسابی ندادم: آیدا خانوم...بارها و بارها شما رو به خاطر داشتن ذهن کنجکاو و پویاتون تحسین کردم و همیشه به شما گفتم که خدا رو لابلای سه چهارتا ورق پاره و چیزای ظاهری نمیشه پیدا کرد.اما دلیلی نمیبینم که چشم به روی حقایق ببندیم.شما به خودت نگاه نکن که دلت پاکه.من و مطمئنم شما کسایی رو میشناسیم که با داشتن سه وجب ریش و نماز جعفر طیار و...از هر کافری کافرترنبرای من اونا ملاک انسان خوب و دیندار نیستن.حرفاتونو قبول دارم.آدمای پاکنهاد کم نیستن،اما همین آدمای پاکنهاد، اگه هوای خودشونو نداشته باشن.خدا فقط واسه شون یه غول چراغ جادو میشه. شایدم بعضی جاها مزاحمشون بشه.من فقط چیزایی که دیدم و  لمس کردم،رو میگم.وگرنه من سرپاتقصیر رو چه به این حرفا...در مورد حس وطن پرستی هم باید بگم که خیلی از واژه ها معنی اولیه شونو از دست دادن.یه زمانی(مثلا عهد بوق)به مردی،مرد پاک میگفتن که به غیر از زن و مادر و خواهرش،کسی رو چه ظاهری و چه باطنی نگاه نکنه،اما الان مردی پاکه با هر کسی و ناکسی حشر و نشر داشته باشه،ولی وقتی میاد خونه،کلی خواهر و مادرشو تحویل بگیره و اگه ازدواج کرده به زنش بگه:«دوستت دارم عزیزم».خیلی از لغات دیگه هم هستن که مسخ شدن و اصلا با تعابیر اولیه شون قابل قیاس نیستن.فقط همین...در مورد عشق آدم به آدم، باید بگم که من معتقدم آدم میتونه عاشق هر کی باشه.ولی با چه دیدی،واقعا مهمه. مثلا من خودم خواهر ندارم.ولی یه عده  رو واقعا و قلبا به عنوان خواهر عاشقونه دوست و قبول دارم.اما در مورد همسر وضع خیلی فرق میکنه.بده بستان عاطفی در دوستی و یا خواهر و برادری با مقوله همسر گزینی خیلی فرق داره.همینو در مورد خودم بگم که در مورد همسر:«عشق مال بعد بعله عقده»دیگران رو نمیدونم...یه نصیحت دوستانه و یا برادرانه(هرجور که خودتون مایل هستین)شکاکیت و نسبی دیدن همه چیز،خوره جون آدم میشه.جلوی تصمیم گیری درست رو میگیره.واقع بینی با نسبی دیدن و شکاکیت مفرط خیلی فرق داره...

گفتم حالا که اولین سالگرد سوماست،یه چیزی بنویسم که علاوه بر اینکه حرف دلم باشه،یه جورایی از دوستان هم اسمی برده بشه و نگن که کاوه نامرد بود و هیچ وقت به یاد ما نبود.توی نوشته ای که میخونین سعی کردم اسم همه پیوندهای عزیزم رو بیارم.بگردین ببینین،اسمتون و یا اسم وبلاگتونو میتونین توی این پست پیدا کنین. اما از اونجایی که سواد من نم ورداشته(یعنی از همون اول نم داشت)،نتونستم اسم همه رو با توجه به موضوع چیزی که انتخاب کردم،بیارم.واسه همین اسمشونو همین جا میارم که نگن ما به یادشون نیستیم.

از آیدا...بهرام...احمد و حیدر کرار(هر دو یه نفرن)...داودختر...کامبیز...محسن و همه دوستان کمال تشکر رو دارم.من این نوشته رو کاملا بی غرض نوشتم.استدعا دارم برداشتهای شخصی نکنین.چون اصلا وجود خارجی نداره.اما اینکه چرا این مطلب رو نوشتم،بذارین پیش خودم بمونه...به قول بعضیا:«اینم بمونه...»

پرواز تا اوج آسمانها

هنوز روز نشده،ولی چه روز زیباییست.شبش هم زیباست.این بار نه اتاقم تاریک است و نه تنهایم.شاید به ظاهر تنها باشم،اما دلم با کسی است که همه وجودم او را صدا میزند.رایانه ام روشن است و«نوا»ی خوش یک«دف نواز»می آید.شاد که بودم، سرمستم میکند.نگاهی به«شکسته ساز»م میکنم.باید که مرمتش کنم.زندگی زیباست و من«پدرام»و خوشبختم.حال وقت ماندن در چارچوب تن نیست.تا به کی خود را محبوس کنم؟و به خود دروغ بگویم که تنهایم؟.«سحر»است.آفتاب نزده،ولی انگار آفتاب برای نشان دادن روشنایی اش به جهان عجله دارد.جلوی آینه میروم.صورت و دستی تر میکنم و شانه ای به موهایم میکشم و کمی عطر میزنم.در حریم پهناور سجاده،«هفت بوسه فروردینی»بر زمین،همه کاری است که میتوانم انجام دهم.امروز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.رو در روی آینه،چشم در چشم خویش،به این می اندیشم که «پسر پرحرف»،به دیدار عزیزترین کس خود میرود.انتظار تا لحظه دیدار،گر چه جانفرساست،اما شیرین است.ساعت 06:30 صبح است.تلویزیون را روشن میکنم تا وقت سریعتر بگذرد.مردم ایران سلام...این جمله ایست که به محض روشن شدن تلویزیون،میشنوم.برنامه جالبی بود.از ایران میگفتند و«آریاییها»...از دشت و کوه و جنگل این سرزمین.اما گویی دست و پای مجریان برنامه را بسته بودند.نه از «آریامهر»سخن میگفتند و نه از کوروش کبیر و نه از«ارشک»اشکانی و نه اردشیر درازدست...به هر حال برنامه اش آنقدر جالب بود که مرا تا ساعت 08:45 نگه داشت. برنامه که تمام شد،اولین چیزی که از تلویزیون شنیدم،صدای کسی بود که میگفت: «حمیییییید(«حمید»)چاییمون اسمش چیه؟...»تلویزیون را خاموش کردم.تا ساعت 17:00 ،زمان بسیار است،کند میگذرد.آخر در آن ساعت قرار دارم.هیچ چیز نمیتواند «شادی»ام را به هم بزند.

حالا دیگر ساعت 15:00است.انتظار به اوج خود رسیده است.برای گذران وقت دفترچه ای در دست گرفته ام و مینویسم.«بکشید آن که مرا کشت»... اما...نمیرد، آنکه دلش زنده شد به عشق.کاش«پگاه»هنگام،سبد گلی از گلهای یاس و«مریم»پر از«شبنم»صبحگاهی،برایش میبردم.اما نه... چرا از خواب ناز بیدارش کنم.آرامش او آرامش من است...مینویسم و مینویسم.حال وقت آماده شدن است.زیباترین لباسم را میپوشم،خوشبوترین عطرم را به خود میزنم و راهی میشوم.راه خیلی طولانی نیست،اما ترجیح میدهم،از راهی بروم که پر از گل باشد و«نسیم»«گلاره»مانندش مستم کند.این سو و آن سوی«دو خط موازی»جاده،پر از گلهای یاس و«مریم»است. سبدی از زیباترینهاش را دست چین میکنم.

ای وای آنقدر غرق خیال شکرینش شدم که قرارم را داشتم فراموش میکردم.دوان دوان سوی خانه اش روان شدم.میان راه«جادوگر»ی کهنسال با ردایی تیره،اما آراسته جلو ام را گرفت.میشناختمش.گفت:«به کجا چنین شتابان...»از نگاهش معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد.مکث کردم.از بس که دویده بودم قلبم مثل گنجشک می تپید.گفتم:«به دیدار دوستی میروم...»گفت:«میدانم...نباید دیر برسی. این بالها از آن تو...»و ناپدید شد.بالهای سفیدی را در دو کتفم احساس کردم.با شوقی دو صد چندان پرواز کردم و به سویش رفتم.از این بالا همه چیز واقعیتر است. از مباحثه«دو حلزون خنگ» بر سر چگونگی درست زیستن گرفته تا«هستیا»تنهایی که در پی یک همدم است.تا پا بر زمین نهادم،بالهایم ناپدید شدند.فرقی نمیکرد.حالا دیگر من سر قرار و به موقع حاضر بودم.

زنگ زدم...«بانوی سپیده دمان»م در را به رویم باز کرد.با اینکه او را بارها و بارها دیده ام،اما حلاوت نگاهش هنوز هم تازگی طراوتش را حفظ کرده.به داخل دعوتم میکند.با کمال میل میپذیرم.سبد گل را تقدیمش میکنم.چادر سپید گل گلی اش آنقدر دست نیافتنی اش کرده که دلم نمی آید،به او دست بزنم.اوست تکیه گاهم،جان پناهم، «محرم راز»م،همه راز و نیازم،همه وجودم و قبله سجودم.همه اینها اوست.

همصحبتی با او به قدری زیباست که زمان می ایستد.تاب نگاه در چشمانش را ندارم. هر چه تمرین کرده بودم که چه چیزهایی به او میگویم،همه با آتش نگاهی سوخت و نابود شد.گویی«فرزند آتش»است.زبانم بند می آید.شعله های امید جانم را فرامیگیرند.دوست دارم فریاد بزنم:«زندگی...من...من نه ما آمدیم،شیرینی ها و خوشیهایت را برای ما نگهدار.با او به آسمانها پرواز کنم...زندگی...با همه سختیهایت، پیش به سوی تو...«پر پرواز»ی باید...پرواز تا اوج آسمانها...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:30 عصر

شاید تو نگاه اول فکر کنین که میخوام خلاصه ای یا نقدی بر رمان«عشق چیز باشکوهی است»اثر«اوریانا فالاچی»(نویسنده زن ایتالیایی)بنویسم،در صورتی که اصلا اینجوری نیست.این جمله برای من بیانگر واقعیاتیه که هیچ وقت نمیشه ازشون فرار کرد که اگه این کار رو بکنیم،فقط خودمونو گول زدیم.واژه«عشق»از اون واژه هاییه که اگه در جای اصلیش قرار نگیره،میشه اونو به بازی گرفت و ازش سوءاستفاده کرد، واژه«آزادی»و«عدالت»هم همینجورن.هر کسی هم تعبیر خودشو از این کلمات داره و دید اون درست یا غلطش به این واژه ها،دنیای اونو میسازه.به قول یکی از دوستان: «عشق مخفف این سه کلمه است:علاقه شدید قلبی».تقریبا کسی نیست که به عشق فکر نکنه.

روزی دوستی از من پرسید:«فرق عشق و دوست داشتن چیه؟»خیلی برام سخت بود که فرق این دو تا رو واسش توضیح بدم،کمی فکر کردم و گفتم:«فرض که تو فلان بازیگر یا ورزشکار رو دوست داری.اگه اون رو در رو کاری بکنه که به تو ضربه شدیدی بزنه و تو رو از زندگی عقب بندازه،بازم اونو دوست داری؟مطمئنا اگه اسکار هم بگیره، برات مهم نیست و اون اعمال زشتش به یادت میاد...اما اگه پدر شدی و فرزندی داری که خیلی اذیتت میکنه،آرامشت رو ازت گرفته.آیا روزی میرسه که ازش دل بکنی؟...» منظورم رو خوب فهمید.

به نظر شما عشق چیه؟چه رنگیه؟کجاست؟اصلا وجود داره؟از دید من عشق وجود داره و بستگی داره به کی باشه.عشق به سه دسته اصلی تقسیم میشه:

1)عشق به خداوند:در واقع این نهایت عشقه و همه ما باید سعی کنیم که در این راه قدم برداریم،چون فلسفه آفرینش انسان همین بود.فقط یاد گرفتیم(البته اگه یاد گرفته باشیم)که صورت و آرنجی خیس کنیم و سر به تکه سنگی و گلی بذاریم و دولاراست بشیم،بدون اینکه بفهمیم،چرا؟میگن:«آخه بهشت و جهنمی هم هست...».گیرم من یه بچه باشم.اگه از ترس کتکهای والدینم بچه خوبی باشم،بهتره یا به خاطر شوق قاقالیلی خریدنهای اونا؟اینجوری خودمو گول میزنم یا والدینمو؟اگه این وسط چیزی به من نرسه مطمئنا سرکشی میکنم.اما اگه والدینم رو بر اساس احترام و علاقه دوست داشتم،چی؟آیا سرکشی من به اندازه قبل هست؟بدون شک نیست.خدای ما اونقدر به ما نزدیکه که خودمونم حالیمون نیست.ما اصلا عاشق خدامون نیستیم.ما خدایی میخوایم که کاری به کارمون نداشته باشه.اگه کسی هم ما رو اذیت کرد،اون قدر عذابش بده که با زجر بمیره.ما خدایی میخوایم که اگه حق رو ناحق کردیم،اگه حلال رو حروم کردیم،از گل نازکتر بهمون نگه و اگه تاییدم کرد،دیگه چه بهتر.ما یه خدا میخوایم که هر چیز خوب و بدی که دوست داریم،بی معطلی،همین الان به ما بده.ما اصلا خدا نمیخوایم،ما فقط یه غول چراغ جادو میخوایم.گاهی اوقات اونقدر سرگرم روزمرگی زندگیمون میشیم که اصلا یادمون میره که خدایی هم هست.خدایی وجود داره که باید عاشقش باشیم.خدایی هست که ثمره نبودش توی زندگیمون به روزمرگی و پوچی منجر شدنه.گاهی اوقات هم از اون ور بوم می افتیم.اونقدر عشق به پیشوایان دینی سرلوحه کارمون قرار میدیم که از راه اصلیمون گم میشیم.فراموش میکنیم که اگه این عشق مجازی به اون نهایت عشق،یعنی:عشق به خداوند،منتهی نشه،فرقی با بت پرستی نداره و کاملا بی ارزشه.باید باورکنیم،اگه عاشقش باشیم،اون از ما عاشق تره...

2)عشق به میهن:پایه و اساس حفظ و پایداری از کیان یک سرزمینه.اگه این عشق نباشه،هیچکی موقع حمله به کشورش،مصمم به جنگ پلیدی نمیره.حالا که به دور و برم نگاه میکنم،کمتر کسی رو میبینم که واقعا عاشق میهنش باشه،به حرف که باشه همه مون توی خالی بندی از هم جلو میزنیم.میگن:«جنگ رو یکی دیگه شروع کرده،ما جورشو بکشیم؟...»کسی نبود به اون شیر پاک خورده ها بگه اگه همونایی که نمیخوای جزءشون باشی و احیانا مسخره شونم میکنی،نبودن،من و تو الان اینجا بودیم؟چند تا کشته دادیم؟چند تا نقص عضو شدن؟البته  اینم بمونه که بی درایتی بعضیا هم باعث بود،ولی همه عشق به میهن،توی جنگ نیست،اما اونجا جاییه که با جون آدم کار داره و جون آدمیزاد شیرینه،قابل بحثه.اگه واقعا عاشق باشیم،از هر طریقی باید این عشق رو ابراز کنیم.چه در عرصه جنگ،چه در عرصه علم و دانش و در عرصه...

3)عشق انسان به انسان:البته اینم به چهار دسته تقسیم میشه:

الف)عشق مرید به مراد:شاید امروزه خیلی کم دیده بشه،ولی قبلا گویا وجود داشته. نمونه مشهورش،مولانا و شمس تبریزی هستن که قصه شو حتما میدونین.

ب)عشق والدین به فرزند:اونایی که پدر یا مادر شدن میدونن که من چی میگم.شاید فرزند از روی نادونی از پدر و مادرش دل بکنه،ولی والدین این کار رو نمیتونن بکنن(البته این به والدینش هم بستگی داره ها)...

ج)عشق خواهر و برادری:این اسمی هست که من روی این مورد گذاشتم و اونو تجربه کردم.شاید از اون دسته آدمایی باشین که خواهر یا برادر نداشته باشین(مثل من که خواهر ندارم)،ممکنه نسبت به کسی(شایدم جنس مخالفتون باشه)این احساس رو داشته باشینکه طرف خواهر و یا برادرتونه.واقعا احساس زیباییه.بدون نسبت خونی یا هر چیز دیگه ای،همه چیزت میشه...همونی که میخوای.گر چه واسه خیلیها این روابط تعریف نشده است.اما اگه بجا و بدون هیچ گونه خودخواهی باشه،واقعا تجربه دلنشینیه...

د)عشق عاشق و معشوق:اصلیترین بحث ما توی این مقاله همین مورده.عشقی که قاعدتا باید به ازدواج ختم بشه.اینکه ما چه تعبیری از عشق داشته باشیم،واقعا مهمه و تاثیر مستقیمی روی زندگی پس از ازدواجمون داره...

خانواده،خشت اول هر جامعه ایه و ما با بنیان گذاشتن یه خانواده خوب میتونیم به جامعه مون کمک کنیم که میگن:«قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود»اما برای بنیان این بنایی که مطمئنا باید استوار باشه تا از هم نپاشه،چی کار باید بکنیم؟چیزی که لایه های زیرین خانواده رو محکم میکنه شناخت از طرف مقابله.واقعا جالبه که پس از ازدواج دو انسان با دو طرز فکر متفاوت کنار هم زندگی میکنن.اگه درایتی پشت اعمال و رفتارشون نباشه،هیچ امیدی به اون زندگی نیست.شناخت این نیست که بدونیم همسرمون از سنفونی 7 «بتهوون»خوشش میاد یا سنفونی 14 «موتسارت». شناخت این نیست که بدونیم همسرمون از فیلم«طالع نحس»خوشش میاد یا «تایتانیک».مهم اینه که حالات کلی روحی اون رو بشناسیم و مطابق اون عمل کنیم.

علت بسیاری از اختلافات در حیطه زناشویی،تحریفات شناختی،سوءتفاهمات، شخصی سازیها،تعصبات و داشتن انتظارات خلاف واقع از همسر هست.نباید همیشه فکر کنیم که ما منطقی و طرف مقابلمون غیر منطقیه.گاه لازمه حق رو به اون بدیم. شناخت سبکهای مختلف عشق ما رو به رسیدن به مرحله درستی از عشق، راهنمایی میکنه و به ما میگه که چه رابطه ای رو میخوایم تعریف بکنیم.

اما همه زندگی عاشقانه،دوستت دارم و فدات میشم و از این حرفا نیست.منظور از عشق مالیخولیا نیست که مایه عذاب خود و هم دیگران بشیم.باید تعهد و صمیمیت رو چاشنی اون کرد و در کنار عقلانیت به عشق رسید.ما از دنیای واقعی حرف میزنیم.زن و شوهر نیازمندی هایی غیر از مادیات و حتی عشق دارن.دنیایی که توی اون آدما گاهی از زندگی خسته میشن،گاهی دلشون میخواد تنها باشن و گاهی اوقات هم میخوان که یه هم صحبت و یه همراه داشته باشن.من عشق رو به 7 دسته تقسیم کردم(گر چه معتقدم که همه اینایی که بیان میشه عشق نیستن):

1)علاقه مندی:در این مورد صمیمیت وجود داره ولی تعهدی وجود نداره.مثال واضح اون دوستیهای قبل از ازدواجه که ممکنه چند تا باشه ولی به ازدواج ختم نشه.

2)دلباختگی:همون عاشق شدن توی نگاه اوله.این مورد عموما اونقدر عقلانی نیست که به یه رابطه صمیمی و متعهد منجر بشه.

3)عشق تهی:که اصلا عشق نیست.تعهد بدون صمیمیته که اصلا ارزش نداره و فقط منجر به طلاق نمیشه.در این مورد،زندگی بسیار کسل کننده است و فقط به دلیل اعتقاد نداشتن به طلاقه که اون زندگی دوام داره.

4)عشق رمانتیک:رابطه ای صمیمی،بدون عقلانیت و عموما یک طرفه است که تعهدی هم توی اون وجود نداره.

5)عشق ابلهانه:من اسم این مورد رو فیلم هندی میذارم.چون توی این مورد،دو طرف،دیوانه وار همدیگه رو دوست دارن ولی بدون هیچ شناخت و دلیلی.این مورد اصلا پایان خوشی نداره.

6)عشق رفاقتی:که از اون به عنوان عشق افلاطونی هم یاد میشه.این مورد،نسبت به موارد قبلی پایداری بیشتری داره.گر چه این مورد،صمیمیت و تعهد رو توامان داره ولی باید توجه داشت که روابط زناشویی به این دو ختم نمیشه.مسایل دیگه ای هم هست که به استحکام زندگی کمک میکنن،گر چه اصلا به چشم نمیان.

7)عشق کامل:در این مورد علاوه بر صمیمیت و تعهد،مسایل پیدا و پنهان زندگی هم موثره(که من نمیتونم اسم ببرم) و با شناخت کامل و هم اندیشی و علاقه واقعی به وجود اومده.امیدوارم که ما از این دسته باشیم.

و حالا یه داستات کوچولو«...ظهر بود.چند دقیقه ای میشد از خواب بلند شده بودند. دیشب بعد از عروسی،بدون اینکه به کسی خبر بدهند،به شمال رفتند.مثلا ماه عسل آمده بودند.پسرک از دستشویی بیرون آمد و دخترک دنبالش آمد تا او را به سر میز ناهار ببرد.پسرک روی صندلی در آشپزخانه نشست.دخترک برایش مقداری عسل آورد.پسرک،دخترک را روی پایش نشاند و گفت:«تو خودت عسلی...من تو رو میخوام...»دخترک با اطمینان خاطری گفت:«من بهت افتخار میکنم...»سپس با هم و چشم در چشم هم گفتند:«فقط مرگ ما رو میتونه از هم جدا کنه...»(بعدشم کلی اتفاقات زن و شوهری افتاد که نمیتونم بگم)

دو سال بعد،طلاق حکم مرگ را برایشان داشت...

داستان دلچسبی نبود،ولی خیلی اتفاق میفته.دلیلش هم هر چیزی میتونه باشه. احساساتی بودن،هوا و هوس،نداشتن شناخت از طرف مقابل و...تا حالا به این جمله فکر کردین:«یه زمانی عاشقش بودم ولی الان نه...»فکر میکنم با من هم عقیده باشین که اون از همون اولش عاشق نبود.آیا با هم اندیشی و یه رابطه درست و عقلانی،نمیتونیم به این مساله برسیم؟در انتخابمون،باید به این اندیشید که ما چی از ازدواچ میخوایم؟ازدواجی که به عشق ختم نشه به هیچ دردی نمیخوره.اینکه صرفا به چشم و ابرویی و ناز و غمزه ای جواب مثبت بدیم،پایان خوشی نداره.چون چیزی که ناپایدار و نسبیه،ملاک خوبی واسه انتخاب نیست.خیلی وارد جزییات نمیشم که خودتون خیلی بیشتر از من میدونین.فقط در پایان میتونم بگم:«زن جماعت بلاست،الهی هیچ خونه ای بی بلا نباشه...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:29 عصر

نمیدونم قبل از اینکه این داستان یا بهتر بگم خاطره رو بخونین،عنوانی براش انتخاب کردم،چه چیزی رو تو ذهن شما مجسم میکنه.انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد.البته بهتره که اول در مورد عنوان داستان بگم که چرا اونو انتخاب کردم.همیشه سرم توی کتاب بوده،بخصوص غیر درسی.از بچگی خونه هایی رو دوست داشتم که کتابخونه داشتن.کتابخونه بابام که خوراکم بود.همه کتابای اونو تا 12-13 سالگی 2-3 دفعه خونده بودم.میون اون کتابا،یه«فرهنگ لغت حیم»بود(توضیح اینکه:«سلیمان حیم»از یهودیان ایرانی بوده که اولین فرهنگ جامع انگلیسی به فارسی رو در سال 1335 نوشت)که مال سال 53 بود.منم هر وقت به مشکل برمیخوردم،این فرهنگ عصای دستم بود.کلاس پنجم بودم و طبق معمول داشتم با اون فرهنگ ورمیرفتم که به لغت برخوردم که معنی اونو نمیدونستم و جالب اینکه نمیدونستم اون لغت یه سال دیگه اش به معنای واقعی کلمه دامنگیر خودم میشه.اون کلمه«appendicitis»بود و توی اون فرهنگ به معنای«ورم صمیمه اعور».البته توی ویرایشهای جدید این فرهنگ اصلاح شده و اون رو«آپاندیسیت»معنا کردن.یه عارضه که یه عمل کوچولو نیاز داره و بعدشم یه عمر راحتی...

ورم ضمیمه اعور

صبح یک روز پاییزی،با تکانهای مادرم از خواب بلند شدم:«کاوه جان...بیدار شو...باید بری مدرسه...»همیشه مدرسه را دوست داشتم.یه جورهایی خانه دومم بود.آخر از سه چهار سالگی همه اش توی مدرسه بودم.هم پدرم معلم بود و هم مادرم و جالب اینکه هر دوتایشان معلم خودم هم شده اند.اما نمیدانستم چرا آن روز حوصله مدرسه را نداشتم.پتو را روی سرم انداختم گفتم:«امروز مدرسه نمیرم...».مادرم تعجب کرد.آخر از من بعید بود که این حرفها را بزنم.با هر بدبختی بود از رختخواب دل کندم و بعد از شستن دست رو،نشستم سر سفره صبحانه.آخ جووووون...مربای ولش(valash:یک نوع تمشک وحشی که میوه بومی گیلان است).با اشتها سر سفره نشستم،اما نتوانستم بیشتر از دو سه لقمه بخورم.درونم کمی درد میکرد.تغییری را در خودم احساس میکردم.چه ام بود؟درد،تدریجی و نامحسوس زیاد میشد.اصولا آدمی نیستم که دردم را ابراز کنم.چیزی نگفتم و راهی مدرسه شدم.اول راهنمایی بودم و زنگ اول ریاضی داشتیم.آقای عزیزی که کمی هم اهل بخیه بود،داشت به ما تخمین و آمار درس میداد.حالا درد زیاد شده بود و داشت امانم را میبرید.دوست داشتم فریاد بزنم.اما از بس یک دنده بودم،به هیچکس چیزی نمیگفتم.بالاخره شدت درد به قدری رسید که توان حفظ تعادل روی نمیکت را هم نداشتم و افتادم.تمام بدنم از شدت درد میلرزید.مرا به دفتر مدیر بردند تا مثلا مداوایم کنند.سماور جوش بود.بابای مدرسه یک استکان آب جوش برایم آورد(شانس آوردم که نخوردم،وگرنه الان سومایی وجود نداشت که براتون بنویسه).میل نداشتم و لب نزدم.به پدر و مادرم زنگ زدند و آنها آمدند.از شدت درد احساس میکردم که چشمانم دارد از حدقه در می آید و(گلاب به رویتان)قی،بیچاره ام کرده بود،آن هم از نوع زردش.توی بحبوحه درد، من هر از چند گاهی به این فکر میکردم که الان یک کرم یا سوسکی از شکمم بیرون میزند و...عینهو فیلمهای تخیلی که عاشقشان بودم و کلی به همین موضوع میخندیدم.

پدرم مرا پیش دکتر درانیان برد.او یک پزشک ارمنی چهار شانه و از دوستان دایی من بود.آنها همیشه با هم به شکار میرفتند.در حیاط مطب یک قفس به بزرگی چهار پنجم حیاط بود.قفس پر بود از پرندگان شکاری و قرقاولهای رنگارنگی که میان سایر پرندگان خودنمایی میکردند.نوبتم شد و رو تخت دراز کشیدم.اول کمی معاینه ام کرد و بعد با آن هیکل گنده،وزن هفت تنی اش را روی دستش انداخت و به من فشار آورد که مثلا ببیند چه ام است.کسی نبود به آن پدرآمرزیده بگوید که آخر غولتشن،مرا له کردی.پزشک هم پزشکان قدیم...خلاصه تشخیص دادند که«آپاندیس»من عود کرده و به عبارتی دچار عارضه«آپاندیسیت»شده بودم.

همان طور که میدانید،کسی که دچار آپاندیسیت میشود،اورژانسی است و باید فورا عمل جراحی شود.به بیمارستان شهر خودم یعنی صومعه سرا(سوما) اصلا اعتماد نبود.البته پس از گذشت 12 سال،الان بسیار مجهزتر شده.باید به رشت میرفتم تا عمل کنم.دم دستی ترین بیمارستان،بیمارستان «پورسینا»بود.بیمارستانی بزرگ پر از«انترن»و پزشک تازه کار و به عبارت ساده تر،قتلگاه...

اول باید آزمایش میدادم.راهرویی که ته آن معلوم نبود و دو سمت آن را تخت چیده بودند،مثلا اتاق انتظار بود.روی تخت دراز کشیدم.انترن مربوطه آمد.معاینه ام کرد و آزمایش نوشت.تا رفت و آمد نیم ساعتی طول کشید.در این مدت برای اینکه مادرم مرا تسکین دهد،تصنیف«یاد ایام»استاد شجریان را جوری که فقط خودم و خودش میشنید،برایم خواند.صدای مادرم خیلی خوب است.با اینکه ارادت خاصی به استاد شجریان دارم.اما هنوزم که هنوز است،آن تنظیم(remix)از این تصنیف«یاد ایام»مادرم را خیلی می پسندم.آرامشی به من داد که هیچ چیز نمیتوانست آن را به من بدهد.جالب این که ناخواسته بعضی ابیات شعرش با وضع من همخوانی داشت:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان،اشک روانی داشتم

آتش اندرجان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم.

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر،سر بر آستانی داشتم

بلبل  طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا،تا همزبانی داشتم

خلاصه...آزمایش دادم و رفتیم برای اتاق عمل.مرا روی ویلچر نشاندند.پشت در منتظر ماندیم تا جراح بیاید و آمد.تمام این مدت ساکت بودم.دیگر به درد عادت کرده بودم.با اینکه جانکاه بود،ولی جزیی از جانم شده بود.اتاق عمل منحصر به یک اتاق نمیشد،بلکه چندین اتاق بود.جراح آمد و گفت:«بیمار آپاندیسی کیه؟...»پدرم جلو رفت و قضیه را گفت.جراح با تعجب گفت:«اینه؟...پس چرا داد و فریاد نمیکنه؟...»هوچیگری را دوست نداشتم.مرا به اتاق عمل بردند.کسانی که کودکی مرا دیده اند،میدانند که من از آن دسته کودکان کنجکاوی بودم که با سوال،سر طرف را کچل میکردم.حالا دیگر وارد جایی شده بودم که همه چیزش برایم ناآشنا بود.پس باید میپرسیدم.همان اول با جراحم دوست شدم و به او گفتم که میخواهم بعد از عمل،آپاندیسم را ببینم.پرستار بیچاره که از دست من عاصی شده بود و سعی میکرد که هر چه سریعتر بیهوش شوم و از دست من خلاص شود.ماسک بیهوشی را روی صورتم گذاشتند.چشمانم سنگین و بدون اختیارم بسته شدند و من دیگر نه چیزی دیدم و نه حس کردم...

بعد از عمل دکتر خودش آمد و آپاندیستم را نشانم داد.درون یک شیشه الکلی گذاشته بود.آپاندیس من که قبل از عود کردن به اندازه یک بند انگشتم بود،حالا به اندازه سه مشتم شده یود و من باید با این عضو بدنم خداحافظی میکردم.دوران نقاهت هم به سرعت گذشت و من خوب شدم.اما این خاطره با همه دردهایش به قدری شیرین است که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.


 
<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   10 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com