سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:29 عصر

نمیدونم قبل از اینکه این داستان یا بهتر بگم خاطره رو بخونین،عنوانی براش انتخاب کردم،چه چیزی رو تو ذهن شما مجسم میکنه.انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد.البته بهتره که اول در مورد عنوان داستان بگم که چرا اونو انتخاب کردم.همیشه سرم توی کتاب بوده،بخصوص غیر درسی.از بچگی خونه هایی رو دوست داشتم که کتابخونه داشتن.کتابخونه بابام که خوراکم بود.همه کتابای اونو تا 12-13 سالگی 2-3 دفعه خونده بودم.میون اون کتابا،یه«فرهنگ لغت حیم»بود(توضیح اینکه:«سلیمان حیم»از یهودیان ایرانی بوده که اولین فرهنگ جامع انگلیسی به فارسی رو در سال 1335 نوشت)که مال سال 53 بود.منم هر وقت به مشکل برمیخوردم،این فرهنگ عصای دستم بود.کلاس پنجم بودم و طبق معمول داشتم با اون فرهنگ ورمیرفتم که به لغت برخوردم که معنی اونو نمیدونستم و جالب اینکه نمیدونستم اون لغت یه سال دیگه اش به معنای واقعی کلمه دامنگیر خودم میشه.اون کلمه«appendicitis»بود و توی اون فرهنگ به معنای«ورم صمیمه اعور».البته توی ویرایشهای جدید این فرهنگ اصلاح شده و اون رو«آپاندیسیت»معنا کردن.یه عارضه که یه عمل کوچولو نیاز داره و بعدشم یه عمر راحتی...

ورم ضمیمه اعور

صبح یک روز پاییزی،با تکانهای مادرم از خواب بلند شدم:«کاوه جان...بیدار شو...باید بری مدرسه...»همیشه مدرسه را دوست داشتم.یه جورهایی خانه دومم بود.آخر از سه چهار سالگی همه اش توی مدرسه بودم.هم پدرم معلم بود و هم مادرم و جالب اینکه هر دوتایشان معلم خودم هم شده اند.اما نمیدانستم چرا آن روز حوصله مدرسه را نداشتم.پتو را روی سرم انداختم گفتم:«امروز مدرسه نمیرم...».مادرم تعجب کرد.آخر از من بعید بود که این حرفها را بزنم.با هر بدبختی بود از رختخواب دل کندم و بعد از شستن دست رو،نشستم سر سفره صبحانه.آخ جووووون...مربای ولش(valash:یک نوع تمشک وحشی که میوه بومی گیلان است).با اشتها سر سفره نشستم،اما نتوانستم بیشتر از دو سه لقمه بخورم.درونم کمی درد میکرد.تغییری را در خودم احساس میکردم.چه ام بود؟درد،تدریجی و نامحسوس زیاد میشد.اصولا آدمی نیستم که دردم را ابراز کنم.چیزی نگفتم و راهی مدرسه شدم.اول راهنمایی بودم و زنگ اول ریاضی داشتیم.آقای عزیزی که کمی هم اهل بخیه بود،داشت به ما تخمین و آمار درس میداد.حالا درد زیاد شده بود و داشت امانم را میبرید.دوست داشتم فریاد بزنم.اما از بس یک دنده بودم،به هیچکس چیزی نمیگفتم.بالاخره شدت درد به قدری رسید که توان حفظ تعادل روی نمیکت را هم نداشتم و افتادم.تمام بدنم از شدت درد میلرزید.مرا به دفتر مدیر بردند تا مثلا مداوایم کنند.سماور جوش بود.بابای مدرسه یک استکان آب جوش برایم آورد(شانس آوردم که نخوردم،وگرنه الان سومایی وجود نداشت که براتون بنویسه).میل نداشتم و لب نزدم.به پدر و مادرم زنگ زدند و آنها آمدند.از شدت درد احساس میکردم که چشمانم دارد از حدقه در می آید و(گلاب به رویتان)قی،بیچاره ام کرده بود،آن هم از نوع زردش.توی بحبوحه درد، من هر از چند گاهی به این فکر میکردم که الان یک کرم یا سوسکی از شکمم بیرون میزند و...عینهو فیلمهای تخیلی که عاشقشان بودم و کلی به همین موضوع میخندیدم.

پدرم مرا پیش دکتر درانیان برد.او یک پزشک ارمنی چهار شانه و از دوستان دایی من بود.آنها همیشه با هم به شکار میرفتند.در حیاط مطب یک قفس به بزرگی چهار پنجم حیاط بود.قفس پر بود از پرندگان شکاری و قرقاولهای رنگارنگی که میان سایر پرندگان خودنمایی میکردند.نوبتم شد و رو تخت دراز کشیدم.اول کمی معاینه ام کرد و بعد با آن هیکل گنده،وزن هفت تنی اش را روی دستش انداخت و به من فشار آورد که مثلا ببیند چه ام است.کسی نبود به آن پدرآمرزیده بگوید که آخر غولتشن،مرا له کردی.پزشک هم پزشکان قدیم...خلاصه تشخیص دادند که«آپاندیس»من عود کرده و به عبارتی دچار عارضه«آپاندیسیت»شده بودم.

همان طور که میدانید،کسی که دچار آپاندیسیت میشود،اورژانسی است و باید فورا عمل جراحی شود.به بیمارستان شهر خودم یعنی صومعه سرا(سوما) اصلا اعتماد نبود.البته پس از گذشت 12 سال،الان بسیار مجهزتر شده.باید به رشت میرفتم تا عمل کنم.دم دستی ترین بیمارستان،بیمارستان «پورسینا»بود.بیمارستانی بزرگ پر از«انترن»و پزشک تازه کار و به عبارت ساده تر،قتلگاه...

اول باید آزمایش میدادم.راهرویی که ته آن معلوم نبود و دو سمت آن را تخت چیده بودند،مثلا اتاق انتظار بود.روی تخت دراز کشیدم.انترن مربوطه آمد.معاینه ام کرد و آزمایش نوشت.تا رفت و آمد نیم ساعتی طول کشید.در این مدت برای اینکه مادرم مرا تسکین دهد،تصنیف«یاد ایام»استاد شجریان را جوری که فقط خودم و خودش میشنید،برایم خواند.صدای مادرم خیلی خوب است.با اینکه ارادت خاصی به استاد شجریان دارم.اما هنوزم که هنوز است،آن تنظیم(remix)از این تصنیف«یاد ایام»مادرم را خیلی می پسندم.آرامشی به من داد که هیچ چیز نمیتوانست آن را به من بدهد.جالب این که ناخواسته بعضی ابیات شعرش با وضع من همخوانی داشت:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان،اشک روانی داشتم

آتش اندرجان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم.

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر،سر بر آستانی داشتم

بلبل  طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا،تا همزبانی داشتم

خلاصه...آزمایش دادم و رفتیم برای اتاق عمل.مرا روی ویلچر نشاندند.پشت در منتظر ماندیم تا جراح بیاید و آمد.تمام این مدت ساکت بودم.دیگر به درد عادت کرده بودم.با اینکه جانکاه بود،ولی جزیی از جانم شده بود.اتاق عمل منحصر به یک اتاق نمیشد،بلکه چندین اتاق بود.جراح آمد و گفت:«بیمار آپاندیسی کیه؟...»پدرم جلو رفت و قضیه را گفت.جراح با تعجب گفت:«اینه؟...پس چرا داد و فریاد نمیکنه؟...»هوچیگری را دوست نداشتم.مرا به اتاق عمل بردند.کسانی که کودکی مرا دیده اند،میدانند که من از آن دسته کودکان کنجکاوی بودم که با سوال،سر طرف را کچل میکردم.حالا دیگر وارد جایی شده بودم که همه چیزش برایم ناآشنا بود.پس باید میپرسیدم.همان اول با جراحم دوست شدم و به او گفتم که میخواهم بعد از عمل،آپاندیسم را ببینم.پرستار بیچاره که از دست من عاصی شده بود و سعی میکرد که هر چه سریعتر بیهوش شوم و از دست من خلاص شود.ماسک بیهوشی را روی صورتم گذاشتند.چشمانم سنگین و بدون اختیارم بسته شدند و من دیگر نه چیزی دیدم و نه حس کردم...

بعد از عمل دکتر خودش آمد و آپاندیستم را نشانم داد.درون یک شیشه الکلی گذاشته بود.آپاندیس من که قبل از عود کردن به اندازه یک بند انگشتم بود،حالا به اندازه سه مشتم شده یود و من باید با این عضو بدنم خداحافظی میکردم.دوران نقاهت هم به سرعت گذشت و من خوب شدم.اما این خاطره با همه دردهایش به قدری شیرین است که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   10 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com