سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 آذر 25  6:0 عصر

با درود به پیشگاه همه دوستان.از آن روی که سوما همیشه درگیر کارهای نکرده خود است،برآن شدم که یکی از نوشته هایم را که 5-6 سال پیش نوشتم را در این تارنگار بگذارم...با این دیدگاه که نباید از ماهروژ(تاریخ) به دروغ نوشت،هر آنچه در این سرگذشت میخوانید راست و درست است،ولی من آن را به ریشخند گرفتم،تا شاید جدای آنکه لبخندی کوچک به لبان شما بیاورد،چیزی هم به شما(و نیز خودم)بیفزاید.بر این نوشته خرده های فراوان رواست،چون ویرایش نشده...به بزرگواری خود مرا ببخشایید...

تیمور لنگ

بطور کلی تیمورلنگ پنج ماه پس از مرگ ابوسعید بهادر،آخرین ایلخان مغول در جنوب سمرقند بوسیله مادرش بدنیا آمد.تیمور پس از تولد اصرار فراوان داشت که هر جوری شده نسب خود را به چنگیزخان مغول برساند.اما مگر میشد؟آدم اگر بخواهد اصل ونسب خودش را به این وآن برساند هزار و یک مشکل دارد.آنقدر دوندگی و کاغذبازی و صد البته زیرمیزی و...دارد که بیا و ببین.برای تیمور پدرجدی مثل «نرون» هم پیدا شد.اما گوش او به این حرفها بدهکار نبود.دوتا پایش را کرده بود توی یک کفش که:«یالله،چنگیز جد بزرگ من است»او حتی شجره نامه ای هم تنظیم کرد و آن را داد که(بعد از مرگ)روی سنگ قبرش بنویسند.

تیمور که بچه بود،سوار اسب میشد.تیراندازی هم میکرد.اول به هدفهای ثابت.اما وقتی بزرگتر که شد،دید که اهداف ثابت اصلا حال نمیدهد و رفت سراغ اهداف متحرک.یکی از همین روزها به صورت کاملا تصادفی(آره ارواح ننه اش)یکی از همسالانش را به اسم«یولاش»هدف قرار داد و یولاش بیچاره کمی تا قسمتی مرد.چشمش کور، دندش نرم،میخواست اینقدر جلوی تیمور نپلکد.بعد از این ماجرا،یک گوسفند را زنده زنده دزدید که بعنوان هدف متحرک از آن استفاده کند.اما یارو گوسفنده متوجه شد و هوار راه انداخت.چوپان هم باخبر شد و از راه نرسیده با چوبدستی اش زد به کتف تیمور زد و یکی هم توی رانش که چلاق شود و اینقدر گوسفندهای زبان بسته را ندزدد. این ضربه چوپان آنقدر درد داشت که نگو ونپرس وتیمور هم به ناچار لنگ شد.اما مورخان معتقدند که علت لنگ شدن تیمور چیزی غیر از این هم میتواند باشد.

خلاصه...تیمور هم عین فیلمهای هندی از این ماجرا درس عبرتی گرفت و 40 تا از دوستان باحالش را دور خودش جمع کرد و گفت:«حالا بهتر است کمی راهزنی کنیم.خیلی کیف دارد.تازه شغل بسیار آینده داری است»اما هیچی نشده تو بیابان گم شد و دست از پا درازتر  سر از طویله حاکم در آورد.از قضا حاکم هم از او خوشش آمده بود(وااااه...اییییییش.خدا بدور)و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. تیمور چون اسب شناس خوبی بود(خوب معلوم است شناسایی همنوعان،برای تیمور کاری ندارد)،با دختر حاکم ازدواج کرد و بعد هم حاکم را کشت تا از حرف و حدیثهای بعد عروسی خلاص شود(از من بپرسید تیمور،حاکم را با گربه دم حجله عوضی گرفته بود)

تیمور خوشحال و سرخوش به شهرش برگشت،دید،اه...برادرانش به استقبال او آمده اند و دیدند،اه...داداش ورپریده شان با زن داداش آمده(حالا عمو شده بودند یا نه،الله اعلم).تیمور هم تصمیم گرفت که به برادرانش یک سور باحال بدهد.پس همه برادران و دوستانش را در یک مهمانی جمع کرد و طی مراسم با شکوهی همراه با حرکات موزون فرستاد به درک اسفل السافلین.سپس شروع کرد به گرفتن این شهر و آن شهر.حالا نگیر و کی بگیر.بدبخت شهرندیده.عقده شهر داشت.هر چه شهر کوچک وبزرگ دم دستش بود گرفت و اموال مردم و شتر ها و...را برد توی سمرقند قایم کرد.

بعد یهو تیمور یاد قمرالدین افتاد.این قمرالدین یکی از پادشاهان مغول بود که از قضا تیمور با دختر او ازدواج نکرده بود.این تیمور بلای ما قبل از اینکه بخواهد سر شاه یا حاکمی را زیر آب کند،برای نمونه با یکی از دختران آن شاه یا حاکم ازدواج میکرد و بعد یک دعوای سوری با زنش میکرد ومیگفت:«من خرجی نمیدهم،تو خیلی از لوازم آرایشی استفاده میکنی.من پدرت را در می آورم»وبعد در موقعیتی عین عجل معلق مناسب جد و آباد پدر همسر گرامی اش را صلوات میداد.به همین جهت به تیمور لقب گورکان دادند که به معنی داماد است(معنی خودمانیش میشود داماد گورکن).

قمرالدین بخت برگشته و از همه جا بی خبر،دخترش را به عقد تیمور درآورد.تیمور هم خیالش راحت شد که 6 ماه اول زندگی اش اوضاع روبه راه است و قمرالدین دخالتی نمیکند.پس با خیال راحت برای فتح خوارزم رفت.اما هرچه بیرون شهر وایستاد و داد زد:«بابا زیر پایم علف سبز شد،در را باز کنید میخواهم شهرتان را بگیرم و بروم پی کار خودم»خوارزمیها باور نکردند که نکردند.تیمور دوباره مجبور شد از همان نقشه باحالش اش استفاده کند.به این معنی که دختر یکی از امیران خوارزم را برای یکی از پسرانش خواستگاری کرد.وقتی جواب مثبت شنید گفت:«حالا که با شما فامیل شدم،خیالتان تخت که پدرتان را در می آورم. 200 اسب با بار طلا جهاز میدهید یا شهرتان را نقره داغ کنم»ای بابا حالا چی کار کنیم.داماد هم داماد های قدیم.با یک اسب با بار طلا راضی میشدند و جیکشان هم در نمی آمد.

خلاصه ریش سفید های خوارزم آمدند پیش تیمور پاچه خواری و التماس،تا او را راضی کنند.تیمور هم گفت:«سگ خورد(در اینجا به این معنی است که حرف شما قبول)هر وقت داشتید بیاورید.آخر من کلی قرض وقوله دارم باید چکهایم را پاس کنم و...»و از اینجور حرفهای تاثیر گذار.

راستی قمرالدین داشت یادم میرفت.اما تیمور بلا یادش بود.یکراست رفت سراغ او.الکی به قمرالدین گفت:«من و دخترت با هم تفاهم نداریم.اخلاقش خوب نیست.تازه فسنجان را شیرین درست میکند.من ترش دوست دارم.من هم برای همین پدر تو را در می آورم»تیمور، قمرالدین را شکست داد و قمرالدین به کوهها فرار کرد.همانجا بود که متحول شد و تصمیم گرفت که بمیرد.

تیمور به شهر سبزوار سفر کرد.همین که به دروازه شهر رسید.مردم مهربان و خونگرم این شهر با استفاده از سنگ و آجر از تیمور و سربازانش استقبال گرمی کردند.یکی هم به سر تیمور زدند.تیمور دید که فرصت کشیدن نقشه باحال دامادی را ندارد،پس به سربازانش دستور داد که از زیر دروازه های شهر تونلی به داخل شهر بزنند.برای اینکه مردم شهر متوجه نشوند که سربازها دارند تونل میزنند،تیمور به عده ای از سربازانش دستور داد که با ساز و دهل و از اینجور چیزها هرچه آهنگ باحال بلدند(از جمله دختر احمدآباد و...)بزنند که مردم فکر کنند که دوباره تیمور جشن عروسی به راه انداختند.تونل که زده شد سربازها هرچه باروت داشتند، ریختند توی گونی و چسباندند به در و دیوار شهر.

یهو...بووووووم.دیوارهای شهر فروریخت.تازه مردم متوجه شدند که عروسی در کار نیست.خوب بعدش هم که معلوم است،سربازان تیمور عینهو گوسفند سرشان را انداختند پایین و ریختند توی شهر و چون کار بخصوصی نداشتند شروع کردند به کشتن مردم و در اسرع وقت از کله مردم «کله منار»درست کردند(کله منار بنای زیبایی بود که که از کله های مردم بیگناه ساخته میشد و تیمور آنرا مرسوم کرد).

تیمور همینجوری رفت و رفت.از تبریز تا لرستان و بغداد و...این ور و آن ور را زیر پاگذاشت سلسله«آل مظفر»را برانداخت.بعد هم برای تنوع سری به هندوستان زد که ببیند آدمکشی آنجا چه حالی میدهد.تیمور در هندوستان برای نمونه چند(چیزی در حدود خیلی)هندو را زنده زنده سوزاند تا از لحاظ مرده سوزی به آنها کمکی کرده باشد.بعد هم بار و بندیلش را جمع کرد،رفت سمرقند که نفسی تازه کند.

نفسش هنوز چاق نشده، دید که آدمکشی بیشتر حال میدهد.یک نگاه به نقشه جهان انداخت.کشور عثمانی را دید.این بار تیمور رفت سراغ «ایلدروم بایزید عثمانی».این ایلدروم جان ما با هیچکس کاری نداشت.فقط قسمت زیادی از آسیا و اروپا را گرفته بود و منتظر فرصتی بود که شهر استانبول را بگیرد و راه تجاری اروپاییها را ببندد.اگر ایلدروم استانبول را فتح میکرد کار اروپاییها زار بود.اروپاییها شب و روز دست به دعا بودند که تیمور هوس جنگ با ایلدروم به سرش بزند.چون ایلدروم بد بلایی بود.تیمور چون از اروپاییها خوشش می آمد،خواست به عثمانی حمله کند.دید که با نقشه دامادی نمیتواند جلو برود،چون دستش رو شده بود.پس نامه ای با این مضمون نوشت:«ایلدروم جان.چند نفر از دشمنانم به کشور تو فرار کردند.خواهش میکنم که خودت شخصا پدرشان را در بیاور.و گرنه من خودم شخصا پدرت را در می آورم» ایلدروم که تیمور را داخل آدم حساب نمیکرد،در جواب نوشت:«مرتیکه چلاق.توکی هستی که به من دستور میدهی؟یادت هست،بچه که بودی گوسفند می دزدیدی؟» تیمور سخت ناراحت شد،لزومی نداشت که ایلدروم وقایع گذشته را به رخ او بکشد.چون تیمور عقده آن موقع را داشت رفت و ایلدروم را دستگیر کرد.او را انداخت توی قفس تا برای سایر ایلدرومها درس عبرت شود.اما ایلدروم این فکر را برای تیمور کوفت کرد و در قفس مرد.

تیمور دوباره به سمرقند رفت،تا نفسی تازه کند که دید، ای دل غافل یک کشور به نام چین هم وجود دارد که آنجا را نگرفته.مثل فشنگ یک سپاه گنده جمع و جور کرد و رفت سراغ چینیها.آخر شنیده بود که چینیها آدمهای باحالی اند و جان میدهند برای کشتن.وسط راه تیمور سرمای سختی خورد.هرچه سعی کرد که زنده بماند که نشد که نشد که نشد و به ناچار مرد.

در پایان بد نیست،برای اینکه تیمور را بهتر بشناسیم خاطراتی که یک نفر که از دست تیمور زنده مانده است،عینا نقل میکنم:«بیرحمتر از این یارو روی زمین نیست.اگر جلوی چشمش صدها نفر را بکشند،ککش نمی گزد.مرتیکه انگار نه انگار که سن بابابزرگ مرا دارد.لامصب عین خر قوی است.همه از او میترسند،حتی زنهایش(این یعنی ته ابهت و قدرت).در جنگها لباس میپوشد،زره هیچگاه به تن نمیکند.اگر سربازی خطایی کند فورا خودکشی میکند تا گیر تیمور نیفتد.چون میداند که بدست او عین بچه آدم نمی میرد.

غذای او برنج است و گاهی هم شیر و ماست میخورد.کباب کره اسب هم دوست دارد.شربت و عسل هم دوست دارد.اما میگویند که پرخور نیست(دیگه چی...!یک دفعه بیاید مرا هم بخورد دیگر)او بقدری پولدار است که میتواند تمام کره زمین را با سکه های طلا سنگفرش کند.اماچون وقت و حوصله اش را نداشت،نکرد.توی این گرانی مسکن 200 تا قصر دارد.بقیه دارایی اش را نمیگویم که حسودیتان نشود.و...»دیدید که این آقا تیمور ما چه قدر آدم باحالی بود.تاریخ از این آدم باحالها زیاد دارد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  6:25 عصر

مارکوپولو

از بین جهانگردان جهان نام«مارکوپولو»از همه معروفتر است،آنهم به دو دلیل:اول اینکه از ایتالیا کوبیده آمده چین.در ثانی اینکه ظاهرا از همه هم صنفیهایش بیشتر خالی بسته.همین چند روز پیشها یک دانشمند به نام«هولمان»کتابی نوشته و نظر مرا تایید کرده و میگوید:«کاملا واضح است که مارکو از بخارا آن طرفتر نرفته و تمام حرفهایی که زده از روی کتابهای سیاحان و بازرگانان بوده است»خدا مرا مرگ بدهد.چه حرفها پشت سر این قشر جهانگرد زحمتکش که نمی زنند.اگر به این شایعات زیادی گوش کنیم،باید کلا منکر مارکوی عزیزمان شویم.

به هر حال آقا مارکوی قصه ما مثل عده ای از مردم در سال 1254 میلادی در خانه ای در شهر زیبای ونیز بدنیا آمد.در آن زمان جد و آباد مارکو همه بازرگان بودند،بجز پدر و یکی از عموهایش که از قضا آنها هم بازرگان بودند.مارکو که وسط همین بازرگان بازیها بدنیا آمده بود،پدر و عمویش تصمیم گرفتند که بروند چین و تجارت کنند.انگار که برای سفر،بدنیا آمدن مارکو را کم داشتند.به هر حال رفتند چین.در آن زمان یکی از نوادگان چنگیز خان مغول خودمان که از قضا اسمش«کوبلای خان»بود،هیکل گنده و مبارکش را در چین گذاشته بود و افتخار میداد و حکمرانی میکرد.کوبلای از خارجیها خیلی خوشش میآمد(آن زمان چینیها خارجی محسوب نمیشدند)وقتی برادران پولو به قصر کوبلای رفتند.کوبلای خارجی ندیده آنقدر قربان صدقه مهمانان خارجی اش رفت که نگو و نپرس.بعد هم یک کار درست و حسابی با پرستیژ و پایه حقوق بالا به آنها داد.برادران پولو از خودشان حسابی استعداد نشان دادند و کوبلای تصمیم گرفت که این ایتالیاییها را سفیر چین به اروپا کند(جل الخالق.به حق چیزهای نشنیده...)

وقتی پولوها به ایتالیا رسیدند مشاهده فرمودندکه اااااااه مارکو 15 سالش است و آنها یک نتیجه اخلاقی گرفتند مبنی بر اینکه حتما 15 سال در چین مانده بودند.پولوها چند سالی در ونیز ول چرخیدند و پولهایشان را خرج کردند.تا اینکه شپش توی جیبشان قاب انداخت.یهو یادشان آمد که کوبلای خان چه آدم باحالی بود.راهی چین شدند و این بار مارکو را با خود بردند.

پولوها پس از چند سال به چین رسیدند.عجب قصری بود.جلوی قصر یک درخت نقره ای بود که روی شاخه هایش کله شیر بود و از دهان شیرها عسل و برنج دم کشیده(احتمالا کته)و شربت بیرون میزد(راست و دروغش پای مارکو)کوبلای تصمیم گرفت که پولوها را را دوباره به اروپا بفرستد.در ضمن اطلاعاتی در باره سرزمینهای فتح شده برای او تهیه کنند.مارکو در سر راه به مردمی خورد که از بس طلا داشتند، تمام دندانهایشان را طلا گرفته بودند.بعد به جایی رسید که آدم کوچولو می فروختند.اما بعدها معلوم شد که میمونها را آرایش میکردند و جای آدم کوچولو می فروختند(خدا به دور).مارکو این اطلاعات را به کوبلای داد او هم از این کار او خوشش آمد به مارکو به عنوان پاداش ماموریت داد که منطقه«بیرمانی»را فتح کند.چون آن زمان فتح بیرمانی کلی کیف داشت.

مارکو عین سگ در قصر کوبلای حال میکرد.راستی داشت یادم میرفت،کوبلای هفت،هشت جین بچه داشت که 47 تا از آنها پسر بودند و بقیه احتمالا دختر بودند.اما مشکل اصلی این بود که کوبلای داشت پیر میشد.پیری کوبلای برای مارکو خیلی خطرناک بود.اگر کوبلای همینطور ادامه میداد،بعید نبود که بمیرد.آنوقت مارکو چه خاکی بسر میکرد؟معلوم نبود که جانشین با آنها هم مهربان باشد.اما به هر حال خان آنقدر پیر بود که به رتق و فتق امور مهمی چون طلوع و غروب خورشید هم نمیرسید...!هان...یعنی چی؟این مغولها اعتقاد داشتند که خورشید به امر کوبلای طلوع و غروب میکند.نگران بودند که پس از او چه کنند(خب،چمچاره)خان فعلا به رئیس تشریفات دستور داده بود که جای او این کار را بکند.رئیس تشریفات هم موقع گرگ و میش،یک نی خیزران بلند دست میگرفت و با آن ابرها را کنار میزد که خورشید خانم بتواند طلوع کند(تقصیر من نیست.بعد بگویید که مارکو خالی بند نبوده)

بگذریم...پولوها تصمیم گرفتند که تمام ثروتشان را به سنگ قیمتی تبدیل کنند.برای همین از خدمت کوبلای مرخص شدند.اما کوبلا با سفر آنها مخالفت کرد و گفت:«من عاشق شما هستم کجا...هان...!؟»پولوها دنبال بهانه بنی اسرائیلی بودند که یهو همسر«ارغون شاه» مرد.ای بابا هرچه میخواهیم به مارکو بپردازیم،نمیشود.کوبلای کم بود،ارغون شاه هم اضافه شد.

حقیقتش این بود که ارغون نوه کوبلای خان خودمان بود.او مشغول حکمرانی در ایران بود که همسر و تاج سرش مرد.تا اینجایش هیچ اشکالی ندارد.چون هر آدمی می میرد،حتی اگر همسر ارغون شاه باشد.وقتی که مطمئن شد که زنش مرد به کوبلای خان پیغام فرستاد که من زن مغولی میخواهم و برای من یکی بفرستید(چه کار عاقلانه ای.چون اگر قبل از مرگ همسرش این کار را میکرد،بی شک خودش قبل زنش میمرد).کوبلای خان هم یک دختر ماه شب چهارده آن هم از نوع مغولی اش تهیه کرد.مارکو از فرصت استفاده کرد و روی مخ کوبلای راه رفت که از راه دریا سفر به ایران امن تر است و ما پولوها به دریانوردی واردیم.تازه عروس خانم میتواند روی عرشه به ارغون جان فکر کند و شعر عاشقانه بگوید.

اینجوری بود که پولوها کوبلای خان را دودر زدند و با عروس خانوم راهی ایران زمین شدند.دریا اولش آرام بود اما بعدش طوفانی شد.طوفان با خودش بیماری هم آورد.در مدلهای مختلف.این پولو های بلا از قبل فکر چه جاهایی را نکرده بودند.چند گونی پیاز با خود آورده بودند.آنها هی پیاز میخوردند،هی نمی مردند.در عوض مسافرانی که پیاز نداشتند،اکثرا هی مردند.البته عروس خانم هم نمرد.پس معلوم شد که پولوها از پیازشان به او هم داده بودند.

خلاصه جانم برایتان بگوید که چه بلاهایی سر این بیچاره ها نیامد.آنها اشتباهی سر از آفریقا درآوردند.گذشت و گذشت بعد از سه سال به ایران عزیز ما رسیدند.وقتی که به ایران رسیدند،خبر رسید که کوبلای خان مرد(ای وای، ای داد،ای فغان، چه کار کنیم...؟).پولو ها قند توی دلشان آب شد.چون بهانه ای برای برگشتن به چین نداشتند.آنها تمام سنگهای قیمتی که همراهشان بود در کمربند و مناطق ممنوعه بدنشان پنهان کردند.بعد هم لباس گدایان را پوشیدند و گدایی کنان به اروپا رسیدند.

مارکو خاطراتش را در کتابی نوشت و هیچکس باور نکرد.حتی عده ای گفتند که خالی میبندد(آن زمان اروپا مثل حالا نبود که هر خالی بندی را باور کنند)در عوض کریم پوست کلفت ببخشید«کریستف کلمب»با خواندن آن کتاب متحول شد و خواست از آن سر آسیا سر در بیاورد،اما از امریکا سر در آورد.کریستف بومیان سرخپوست را با هندوان عوضی گرفته بود و...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:16 عصر

ناپلئون در 15اوت1769،ساعت 9بامداد(12ساعت اینطرف و آنطرف فرقی نمیکند)،در خانه ای در جزیره«کورس»توسط یک عدد مادر به دنیا آمد.در آن زمان شغل اکثر مردم کورس شورش کردن بود.آنها مدام بر ضد فرانسویهایی که قصد حکمرانی به این جزیره را داشتند،شورش میکردند.بعد که فرانسویها رفتند،«جنواییها»آمدند.مردم بیکار کورس بر ضد آنها هم شورش میکردند.به طوری که فرانسویها و جنواییها تکلیفشان را یا این کورسیها نمیدانستند.وسط همین شورش کردنها بود که یهو ناپلئون به دنیا آمد.

بعد از اینکه ناپلئون حسابی دنیا آمد،پدر و مادرش تصمیم گرفتند که او را به مدرسه نظامی بفرستند،چون آینده درخشانی در شغل شریف شورش کردن برایش پیش بینی کرده بودند.همینطور هم شد.ناپلئون بعد از آشنایی کامل با انواع توپ جنگی،از مدرسه فارغ التحصیل شد.حالا دربدر دنبال جایی بود که آموخته هایش را آزمایش کند.از قضا،شهر«تولون»فرانسه در دست انگلیسیها بود.چی از این بهتر...هر چه فرانسویها به انگلیسیها میگفتند که بابا این شهر مال ماست،توی گوششان نمیرفت که نمیرفت.این فرصت خوبی بود تا ناپلئون خودی نشان دهد.او با توپخانه اش به جان انگلیسیها افتاد و شهر تولون را پس گرفت.انگلیسیها هم رفتند دورتر ایستادند و به انگلیسی گفتند:«الهی...شهر تولون کوفتتون بشه...!»بعد از این موفقیت ناپلئون به سمت فرماندهی توپخانه ارتش فرانسه منصوب شد.او هم هر چه توپ داشت، همراهش آورد و به سمت سلسله جبال«آلپ»رفت،تا با اتریشیها که ایتالیا در اشغال داشتند،بجنگد.حالا این اشغال ایتالیا چه ربطی به فرانسه داشته،الله اعلم...(فکر میکنم که اصولا غربیها عادت دارند،نخود هر آشی شوند).

ناپلئون قبل از حرکت،تصمیم گرفت یک سری کارهای نیمه تمامش را در پاریس انجام دهد و بعد برود.ناپلئون موهایش را شانه زد و رفت به خواستگاری«ژوزفین بوهارنه». دید که ای دل غافل ژوزفین جان،شوهر دارد.آدم عاقل که با زن شوهردار ازدواج نمیکند.تازه این ژوزفین خانوم گل ما از اشراف بود،به این راحتی ها پا نمیداد.ناپلئون با یک نقشه باحال،شوهر ژوزفین را به دستگاه گیوتین سپرد.از آنجایی که ژوزفین نمیتوانست،زن یک آدم بی کله باشد،زن ناپلئون شد.دو روز بعد ناپلئون به جنگ اتریشیها رفت و پدر آنها را در آورد.معلوم میشود که هر کس عروسی کند،دو روز بعد میتواند،اتریش را شکست دهد.

معمولا این جور وقتها،مثل همه وقتها آدمهایی پیدا میشوند که به طرف حسودی بکنند و عروسی را کوفتش کنند.در این مورد هم یک عده افسر وجود داشتند که چشم نداشتند ببینند،ناپلئون هم با ژوزفین ازدواج کند و هم ایتالیا را فتح کند.لااقل یکی از این دو کار را انجام میداد،قابل اغماض بود.نتیجه فکر افسر های حسود این شد که چون انگلیس،بزرگترین دشمن فرانسه است،بهتر است که به موقعیت او در شرق لطمه وارد شود.بنابراین بهتر است که ناپلئون برود و مصر را که مستعمره انگلیس است،تصرف کند و انگلیس آنقدر بدون مستعمره باقی بماند که کف کند. بعلاوه با این کار دست ناپلئون را توی پوست گردو میگذاشتند و او حالاحالاها نمیتوانست به فرانسه برگردد.اما حسود هرگز نیاسود!!!

ناپلئون در 19 مه 1798 ،با یک عالمه سرباز راه افتاد.او سر راهش جزیره«مالت»را که پر از شوالیه هایی بود که داشتند،شوالیه بازی میکردند،تسخیر کرد و به سرعت به سمت مصر رفت.یکی نبود بگوید آخه مرد حسابی،میخواستی مصر را تصرف کنی،به مالت چه کار داشتی؟ناپلئون و سربازانش چند ماه روی آب سرگردان بودند،تا اینکه به«اسکندریه»رسیدند.وقت پیاده شدن،ناخدا گفت:«زودتر بروید مصر را بگیرید که خیلی کار داریم»سربازان ناپلئون نصفه شب سرشان را انداختند توی بیابان و در فضایی کاملا خیال انگیز،در میان شن و خاک و دسته های گنده خرمگس،به طرف  «قاهره»پیشروی کردند.وضع خیلی دشواری بود.مصریها تمام چاههای آب سر راه سربازان ناپلئون را با خاک و سنگ پر کردند.با هر فلاکتی بود،سربازان ناپلئون پیشروی کردند و«مراد بیک»را هم دستگیر کردند(زیاد به فکر مراد بیک نباشید،چون خودم هم او را توی گیر و دار تسخیر مصر،گمش کردم).

ده روز بعد،هنوز عرقش خشک نشده به او خبر دادند که ناوگانش را انگلیسی ها به کلی نابود کردند.ای بخشکی شانس...!او بخاطر اینکار یک سال در مصر ماند و هر روز می آمد،دم ساحل و به وطنش(بعلاوه جاه و مقام و ژوزفین و...) فکر میکرد.که یهو از فرانسه پیامی رسید:«آب دستته،بذار زمین و بیا فرانسه که باهات کلی کار داریم» ناپلئون هم چند تا کشتی قراضه پیدا کرد و راهی فرانسه شد.مردم سر از پا نمیشناختند و به استقبالش آمدند،حتی آن افسرهای حسود.ناپلئون لبخند زورکی میزد و زیر لب میگفت:«خدمتتون میرسم...منو دنبال نخود سیاه میفرستین،هان؟ عقربای بیابون پدرمو درآوردن!»

بعد ناپلئون شروع کرد به اصلاح امور.حالا اصلاح نکن و کی اصلاح بکن...در آن زمان فرانسه دو مجلس داشت.یکی«سنا»و آن یکی هم«شورا».بعد از جنگ قاهره دو مجلس احساساتی شدند و به ناپلئون پیشنهاد فرماندهی کل ارتش را دادند.اما ناپلئون از حق خودش گذشت و در اقدامی جوانمردانه به مجلس حمله کرد.امروزه به این سوسول بازیها اصطلاحا«کودتا»گفته میشود.بعد ناپلئون به انگلیسیها نامه نوشت که دعوا بس است،بیایید صلح کنیم.اما انگلیسیها گفتند:«عمرا».ناپلئون،اول برنامه ای چید تا بعدا سر فرصت حساب انگلیسیها را برسد.برای این کار قوانینی تصویب کرد که براساس آن به کسانی که کارهای سخت و خطرناک انجام دهند،پاداش داده شود.بنابراین همه کسانی که ازدواج میکردند،پاداش حسابی میگرفتند.

ناپلئون وقتی دید که از انگلیسیها خبری نیست.دوباره سراغ جنگ با اتریشیها رفت. اصولا ناپلئون هر موقع بیکار میشد،یک جنگ درست و حسابی با اتریشیها راه میانداخت.او برای این کار از گذرگاه سخت و بلند«سن برنارد»استفاده میکرد.این گذرگاه همان جایی بود که مرحوم«هانیبال»از آنجا به ایتالیا حمله کرده بود.از آنجایی که آدم در هر رشته ای که تحصیل میکند،باید سعی کند که آن را به کار بگیرد،ناپلئون هم سپاهیانش را مجبور کرد که توپهای به آن گندگی را همراهشان بیاورند.ناپلئون دستور داد سپاهیانش تا میتوانند،طبل بزنند.او اعتقاد عجیبی به صدای طبل داشت و معتقد بود باعث هیجان میشود که سربازان سریعتر به جلو حرکت کنند.اما من میگویم که به خاطر هیجان نبوده،بلکه به خاطر این بوده که سربازان زودتر از شر صدای گوش خراش طبل خلاص شوند.اگر این طور بود،الان دولتها اینقدر خرج هواپیما و...نمیکردند. چند تا طبل میخریدند و سه سوته میرسیدند به محل مورد نظر.به هر حال با هر جان کندنی بود،ناپلئون و سپاهیانش به اتریش رسیدند.اتریشها دیدند که صدای گوش خراش طبل می آید و گفتند:«این دیگه کدوم دیوونه ایه...بهتر تسلیم بشیم»ناپلئون به پاریس برگشت و برای احتیاط چند تا طبل نواز خوب در اتریش گذاشت که هوس شورش نکنند.

شش روز بعد،ناپلئون و ژوزفین داشتند اپرا تماشا میکردند که به جانش سوءقصد شد.ناپلئون از این عمل خیلی خوشحال شد،به هزار و یک دلیل.دلیل اول اینکه او اصلا نمرد.دلیل دوم اینکه میتوانست مخالفانش را متهم کند که چشم دیدن او را ندارند و کلا میخواستند که او را بکشند...و دلیل هزار و یکم اینکه او اصلا نمرد.

در این زمان فرانسه بشدت قوی شده بود،اما چون ناپلئون برای کشورگشایی خیلی این طرف و آن طرف رفته بود،بی پول شد.بنابراین مجبور شد که مستعمره«لوئیزیانا»را به آمریکاییها بفروشد.حالا ناپلئون پولدار بود و میتوانست جاهای زیادی را بگیرد و وقتی که بی پول شد، بفروشد.اما انگلیسیهای نامرد دستش را خواندند و این فکر بکر را زهرمارش کردند.ناپلئون نقشه دیگری کشید.او این بار سربازانش را به عنوان کاشف علمی،راهی استرالیا کرد،تا آنجا را هاپولی کنند.اما انگلیسیها فضولی کردند و مانع پیشرفت ناپلئون شدند.ناپلئون تصمیم گرفت که با آنها بجنگد.او سربازان را سوار 1300 کشتی کرد،اما وسط کار پشیمان شد.گویا خواب وحشتناکی دیده بود.تا پایش به فرانسه رسید ،از دولتمران خواست که به او اصرار کنند که تاج و تخت پادشاهی را به سر بگذارد.دولتمردان عزیز هم چنین کردند.

سابق رسم بر این بود که هنگام تاجگذاری،پادشاهان پیش«پاپ»میرفتند.اما ناپلئون سنت شکنی کرد و دستور داد که پاپ را پیش او بیاورند.برای اینکه زهرچشم هم بگیرد،همان روز از قصد رفت شکار.پاپ هم که توی خیابان داشت از سرما میلرزید گفت:«پس کو این ناپلئون جون من که تاجو بذارم سرش و خلاص بشم»بالاخره سر و کله ناپلئون هم پیدا شد و تاجگذاری کرد.بعد هم که«بتهوون»خودمان سمفونی «یادبود یک مرد بزرگ»را برایش اجرا کرد.من اگر جای بتهوون بودم،سمفونی «مرتیکه، مگه بیکاری که مردمو معطل میکنی...!»را اجرا میکردم که هم شاد است و هم پند آموز.بعد از تاجگذاری نمیدانم چی شد که اتریش دم در آورد و با روسیه متحد شد،تا با فرانسه بجنگد.احتمالا چشم دیدن تاجگذاری ناپلئون را نداشتند.ناپلئون این بار هم اتریش را شکست داد،تا اروپا به غیر از انگلیس و مستعمراتش زیر نفوذ او باشد و هر جا که دلش میخواست برود،شکار کند.

ناپلئون تصمیم گرفت،برای اینکه تنوعی در جنگهایش بدهد،به پرتغال حمله کند.او از بس با روسیه و اتریش و انگلیس جنگیده بود حالش به هم میخورد.پرتغالیها که حال و حوصله جنگیدن نداشتند،انگلیسیها را روانه کردند.ناپلئون هم که حالش گرفته شده بود،دوباره رفت سروقت اتریشیها و برای چندمین بار شکستشان داد و با دختر خل و چل امپراتور اتریش ازدواج کرد،چون آن وقتها ازدواج یکی از مهمترین راههای جلوگیری از جنگ بین کشورها بود(من هرچی توی کتاب تاریخ دنبال ژوزفین گشتم تا درباره هوویش از او بپرسم،پیدایش نکردم).

بعد ناپلئون تصمیم گرفت که همین کار را با روسیه بکند.اما«تزار»روس دختر دم بخت نداشت که مانع جنگ شود.بنابراین ارتش فرانسه در سال 1829 وارد خاک روسیه شد.از همین جا بود که ناپلئون ما بدبخت شد.روسهای نامرد هر چه سر راه ناپلئون و سربازانش بود،سوزاندند و نابود کردند.سپاهیان ناپلئون هم مجبور شدند اسبهایشان را بخورند.بعدا یادشان آمد که ای دل غافل حالا که اسب ندارند،توپهای به آن گندگی را چه جوری جابجا کنند.روسها هم که آنها را بی توپ دیدند،در اقدامی جوانمردانه به آنها حمله کردند،ولی شکست خوردند و قهر کردند.ناپلئون به سمت«مسکو»رفت.اما شهر خالی بود.حتی یک راس روس هم پیدا نمیشد.ناپلئون دید که سردش شده، مسکو را آتش زد تا گرم شود.حالا فرانسویها مانده بودند و یک کشور تسخیر شده خالی از سکنه.ماندن فایده نداشت.خسته و کوفته برگشتند،پاریس.ناپلئون به پاریس رسید و از فرط خستگی رفت که بخوابد.هنوز سرش را روی بالش نگذاشته بود که گفتند،روسیه و اتریش متحد شده اند و حمله کردند.عجب.نامردهایی هستند این اتریشیها..!پس دختر امپراتور چی شد...؟!آدم از پدرزنش هم رودست بخورد...!پدرزن هم پدرزنهای قدیم...!

از اینجا به بعد زندگی ناپلئون عین فیلمهای عبرت آموز هندی است.او چند باری به انگلیس و اتریش و...حمله کرد و آنقدر دور خودش چرخید که انگلیس و متحدانش،او را گرفتند و به«سنت هلن»تبعیدش کردند.ناپلئون هم در آنجا دفترچه خاطراتش را نوشت و شخصا اقدام به فوت کرد.

از زندگی پربار ناپلئون نتیجه میگیریم که هر کس مثل ناپلئون،با انگلیسیها کل کل کند و دم به ساعت با اتریش بجنگد و با دختر امپراتور اتریش ازدواج کند و...آدم را میگیرند،میبرند،سنت هلن که دفترچه خاطرات بنویسد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:40 عصر

در شمال سرزمین چین یک منطقه گنده ای وجود دارد به نام "گبی"که بدون اصلاحی شهرداری حدود 300 هزار مایل مربع مساحت دارد (گوش بساز بفروشها کر).گبی بخشی از مغولستان بود که آن موقع(مثل حالا)نه آب داشت ونه آبادانی. زمستانها طوفان بود وسیل. تابستانها رعد و برق بود  و آسمان قرنبه و از این جور چیزهای بیمزه و تکراری.این گبی تا دلتان بخواهد قلوه داشت.آن هم از نوع سنگی.و قلوه سنگ هر چه قدر زیاد باشد اساسا نمیتواند باعث وجود تمدن باشد. پس نتیجه اینکه ساکنین آنجا نمتوانستند چندان متمدن باشند(درست عینهو عربهای سوسمار خور).چنگیزخان در سرزمینی به این گندگی بدنیا آمد.معلوم است هرکس در چنین سرزمینی بزرگ شود یک چیزی مثل چنگیزخان میشود.

مغولها اقوامی بودند که سرشان را انداخته بودند توی صحرای گبی و گوسفند پرورش میدادند.اسب سواری هم میکردند.با قلوه هاشان بازی میکردند(البته با نوع سنگی اش).وقتی که از این کارها فارغ میشدند،همدیگر را میکشتند تا تفریح مبسوطی کرده باشند.چنگیز یک پدر داشت که از قضا اسم پدرش "یسوکای"بود. این یسوکای آدم خیلی زحمتکشی بود.او صبح تا شب همراه مردان قبیله اش توی بیابان میگشت دنبال قبیله های ضعیف تا آنها را بکشد و ضمن درآوردن پدر آنها،یک لقمه نان حلال سر سفره زن وبچه اش بیاورد.یک روز یسوکای با مردی به نام "تموچین"جنگید وبا شمشیر کوبید توی سر تموچین.بعد هم برای اطمینان چند قلوه سنگ گنده فرو کرد توی حلقش. تموچین هم که چاره ای نداشت مرد.همان روز یسوکای آمد خانه وملاحظه کرد که زنش زائیده...!آن چیزی که زن یسوکای زائیده بود بچه بود و از قضا آن بچه هم پسر.چی از این بهتر؟ یسوکای هرچه فکر کر که اسم پسرش را چه بگذارد نتوانست.یهو یاد تموچین افتاد و گفت که اسم پسرش را تموچین بگذارند.بی آنکه بدانند این تموچین بعدا چه آتیش پاره ای میشود.تموچین از همان بچگی چهارنعل این سو و آن سو میدوید و اگر آدمی یا چیزی گیر می آورد با تیر وکمان میزد.اینکار چنان کیفی داشت که نگو ونپرس.تموچین اغلب با پدرش به سر کار میرفت(یعنی گیرآوردن قبیله ها و درآوردن پر صاحاب بچه آنها).در یکی از همین جنگها تموچین عاشق دختر یک از همین قبیله ها شد و به پدرش گفت:"یا این دختر را برایم میگیرید یا آنقدر قلوه سنگ میخورم تا بمیرم"یسوکای هم قول داد که وقتی بزرگتر شد و خوب اسب سواری یاد گرفت ،برایش زن بگیرد.اما بدبختانه یا خوشبختانه،چند روز بعد به یسوکای سم خوراندند و او علیرغم میل باطنی اش مرد.بعد از این ماجرا که تموچین فقط 13سال داشت و طفلکی که به اندازه انگشتان دو دست و پایش آدم نکشته بود،شد رئیس قبیله.اما چه رئیسی...!؟چه کشکی...!؟همه قبیله ها دنبال او راه افتادندکه انتقام بگیرند.پدر بزن بهادر داشتن اینها را هم دارد دیگر.بالاخره یک روز که تموچین از شدت گشنگی و تشنگی زبانش نیم متر از دهانش زده بود بیرون و توی بیابان ول میگشت،توسط رئیس یکی از قبیله های عصبانی اسیر شد.او دستور داد یک چوب گنده از پشت کتفهای تموچین رد بدهند و مچهایش را به آن چوب گنده ببندند.غافل از اینکه تموچین خیلی بلاتر از این حرفها بود.تموچین همان شب چوب گنده اهدایی رئیس را به سر نگهبانان کوبید و فرار کرد.از رودخانه گذشت و از آنطرف رودخانه با آن ریخت منحوسش شکلک مبسوطی برای رئیس قبیله ای که او را دستگیر کرده بود درآورد.بعد به قبیله خودش برگشت.تعدادی(مثلا چیزی در حدود خیلی)از آنها را کشت،تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.آنها هم این کار را به حساب نفوذ کلام و شجاعتش گذاشتند و قبول کردند که او رئیس آنها باشد و برایش زن گرفتند.هنوز مراسم پاتختی تمام نشده بود که ناگهان قبیله همسایه حمله کرد وهمه چیز برایش کوفت شد.تموچین شکست سختی خورد و گریه کنان رفت پیش عموی ناتنی اش "طغرل"و از او کمک خواست.او هم به او مقدار زیادی مغول داد.تموچین هم با آن مقدار زیادی مغول پدر صاحاب بچه آن قبیله را درآورد.به پاس خدمت بزرگ عمو طغرل،تموچین تصمیم گرفت که به او پاداش بزرگی به او بدهد.برای همین او و افرادش ریختند سر طغرل و افرادش وطی مراسم بسیار باشکوهی همه را کشتند.

تموچین در ابتدای کارش هر شهری که میگرفت،با مردم آن بد رفتاری نمیکرد.بلکه فقط برای نمونه چند نفر میکشت و به دیگران که زنده مانده بودند گفت:"چون شما خیلی ناز و مامانی بودید نکشتمتان پس بروید  همه جا بگویید که من چقدر آدم خوبی هستم"به این ترتیب آنهایی که نمردند از ترس جانشان طرفدار تموچین شدند.او توانست با همین روش ساده در مدت کوتاهی خیلی جا ها را تسخیر کند و حسابی مشهور شود و لقب چنگیزخان بگیرد.اولین کار چنگیز وضع قوانین بسیار خشکی به نام"یاسا"بود.از آنجا که مردم به قوانین خیس عادت داشتند، برایشان خیلی سخت بود.قوانین یاسا عبارت بود از قوانین بسیار خشکی که یاسا نام داشت(به ای میگویند تعریف جامع و کامل).

حالا چنگیز باید شروع به فتح سرزمینهای اطراف مغولستان میکرد.چین از همه دم دست تر و با حالتر بود.تازه کلی کونگ فو کار سوسول داشت که جان میداد برای کشتن.در آن هنگام چین یک امپراتور داشت که دست راست و چپش را بلد نبود.فقط بلد بود که به موهایش ژل و کتیرا و گریس بزند و از این جور قرتی بازیها.راستی پرنده تماشا کردن هم بلد بود.او پیکی به چنگیز و به او دستور داد: "تو باید به من خراج بدهی چون خرج روغنکاری موهایم رفته بالا"چنگیز هم گفت:"چه غلطهای اضافی،الان یک خراجی نشانت بدهم که کیف کنی"به این ترتیب چنگیز یک حمله وسیع برای چین تدارک دید.فرمانده سپاه چین وقتی دید نمیتواند جلوی مغولها را بگیرد،سم خورد و یک خورده مرد.امپراتور هم یهو غیبش زد و معلوم نشد کدام گوری رفت.

چین آن زمان(مثل حالا)سرزمین متمدن و آبادی بود.چنگیز فهمید که زندگی در چنین جایی خیلی برای او سخت است.او به سرگرمیهای شیرینی چون آدمکشی،اسب سواری و بازی با قلوه ها(قلوه سنگهای گبی)عادت داشت.بنابراین روحیه او با دیوار چین ساختن،کتاب خواندن و ورزشهای رزمی و از این جور سوسول بازیها سازگاری نداشت.چنگیز چین وچینیها را به یکی از فرماندهانش به نام"موهولی" سپرد(اسم موهولی را برای این آوردم که فکر نکنید دارم خالی می بندم ها).

چنگیز چهار پسر داشت که پس از ازدواج آنها را بدنیا آورده بود(ببخشید زائیدن این چهار پسر کار زن چنگیز بود،تازه معلوم شد که توله های چنگیز حلال زاده بودند)بگذریم...اولین پسر نامش"جوکی"بود که برخلاف اسمش اصلا اهل جوک واین حرفها نبود.از آن نامردهای روزگار هم بود.او حتی یک پسر به نام"باتو"داشت که بعدها پدر روسها در آورد.دومی اسمش"چاقاتای"بود که در هندوستان به شغل شریف امپراتوری مشغول شد.سومی اسمش"اوگتای"بود که عین پدرش اهل بزن بزن و بکش وبکش بود.به همین خاطر بعدها چنگیز او را جانشین خود معرفی کرد.چهارم اسمش"توله"(ببخشید"تولی")بود.او از بخت بد روزگار صاحب پسری شد به نام"کوبلای"که سفر"مارکوپولو"ی خودمان در زمان او انجام شد.

مغولها به صنعت کشاورزی اهمیت فراوانی میدادند ودر آن تبحر خاصی داشتند. برای همین وقتی پا به سرزمینی می گذاشتند،اول آنجا را بخوبی شخم میزدند. چنگیز تصمیم گرفت کشاورزی را در امپراتوری خوارزمشاهیان که در ایران بود رونق دهد. پس مقداری هدیه برای محمد خوارزمشاه فرستاد و گفت:"بیا باهم دوست باشیم".اما یکی از فرماندهان سپاه محمد خوارزمشاه در مرز فرستادگان چنگیز را کشت و هدایا را بالا کشید.چنگیز هم حدود 250 هزارتا از بهترین شخمزنهایش را برداشت وبعداز فرسنگها پیاده روی در حالی که محمد خوارزمشاه مشغول شمردن زنهای صیغه ای اش بود،عینهو مور وملخ ریختند توی مملکت وشروع کردند به شخمزنی شهرها.محمد خوارزمشاه هم که راهی نداشت به جزیره ای فرار کرد و همانجا تصمیم گرفت که دق کند و بمیرد.

چنگیز به خائنان توجهی ویژه داشت.او ابتدا به کسانی که دروازه شهرها را باز میکردند،غذا و لباس حسابی میداد.وقتیکه خوب پروار شدند،آنها را میکشت.بعد از فتح ایران چنگیز هوس کرد دوباره به چین حمله کند که وسط راه بسختی مریض شد.حالش بدتر میشد که بهترنمیشد.و سرانجام برای اولین بار در سن 65 سالگی به درک واصل شد.جنازه اش را فورا در خاک کردند که دیگر هوس کشورگشایی نکند.(حیف.بیچاره جوانمرگ شد)

پسران بی جنبه چنگیز علاوه بر کشاورزی علاقه وافری به صنعت گردشگری و جهانگردی داشتند.آنها بعد از پدرشان خیلی دور برداشتند و افتادند توی سرازیری کره زمین.نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند،تا روسیه و لهستان پیش رفتند. اتریش و یک سوم خاک اروپا را گرفتند(چه کم اشتها).به نزدیک اقیانوس اطلس که رسیدند،ترسیدند بیفتند توی اقیانوس.بعد بدوبدو،با هر زحمتی که بود، خودشان را رساندند به صحرای گبی.انگار به آنها اسب سواری،قبیله بازی،قلوه بازی(با توضیحات قبلی)و گوش دادن به صدای آسمان قرنبه بیشتر مزه میداد.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 اردیبهشت 14
امروز:   12 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com