سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 آذر 25  6:0 عصر

با درود به پیشگاه همه دوستان.از آن روی که سوما همیشه درگیر کارهای نکرده خود است،برآن شدم که یکی از نوشته هایم را که 5-6 سال پیش نوشتم را در این تارنگار بگذارم...با این دیدگاه که نباید از ماهروژ(تاریخ) به دروغ نوشت،هر آنچه در این سرگذشت میخوانید راست و درست است،ولی من آن را به ریشخند گرفتم،تا شاید جدای آنکه لبخندی کوچک به لبان شما بیاورد،چیزی هم به شما(و نیز خودم)بیفزاید.بر این نوشته خرده های فراوان رواست،چون ویرایش نشده...به بزرگواری خود مرا ببخشایید...

تیمور لنگ

بطور کلی تیمورلنگ پنج ماه پس از مرگ ابوسعید بهادر،آخرین ایلخان مغول در جنوب سمرقند بوسیله مادرش بدنیا آمد.تیمور پس از تولد اصرار فراوان داشت که هر جوری شده نسب خود را به چنگیزخان مغول برساند.اما مگر میشد؟آدم اگر بخواهد اصل ونسب خودش را به این وآن برساند هزار و یک مشکل دارد.آنقدر دوندگی و کاغذبازی و صد البته زیرمیزی و...دارد که بیا و ببین.برای تیمور پدرجدی مثل «نرون» هم پیدا شد.اما گوش او به این حرفها بدهکار نبود.دوتا پایش را کرده بود توی یک کفش که:«یالله،چنگیز جد بزرگ من است»او حتی شجره نامه ای هم تنظیم کرد و آن را داد که(بعد از مرگ)روی سنگ قبرش بنویسند.

تیمور که بچه بود،سوار اسب میشد.تیراندازی هم میکرد.اول به هدفهای ثابت.اما وقتی بزرگتر که شد،دید که اهداف ثابت اصلا حال نمیدهد و رفت سراغ اهداف متحرک.یکی از همین روزها به صورت کاملا تصادفی(آره ارواح ننه اش)یکی از همسالانش را به اسم«یولاش»هدف قرار داد و یولاش بیچاره کمی تا قسمتی مرد.چشمش کور، دندش نرم،میخواست اینقدر جلوی تیمور نپلکد.بعد از این ماجرا،یک گوسفند را زنده زنده دزدید که بعنوان هدف متحرک از آن استفاده کند.اما یارو گوسفنده متوجه شد و هوار راه انداخت.چوپان هم باخبر شد و از راه نرسیده با چوبدستی اش زد به کتف تیمور زد و یکی هم توی رانش که چلاق شود و اینقدر گوسفندهای زبان بسته را ندزدد. این ضربه چوپان آنقدر درد داشت که نگو ونپرس وتیمور هم به ناچار لنگ شد.اما مورخان معتقدند که علت لنگ شدن تیمور چیزی غیر از این هم میتواند باشد.

خلاصه...تیمور هم عین فیلمهای هندی از این ماجرا درس عبرتی گرفت و 40 تا از دوستان باحالش را دور خودش جمع کرد و گفت:«حالا بهتر است کمی راهزنی کنیم.خیلی کیف دارد.تازه شغل بسیار آینده داری است»اما هیچی نشده تو بیابان گم شد و دست از پا درازتر  سر از طویله حاکم در آورد.از قضا حاکم هم از او خوشش آمده بود(وااااه...اییییییش.خدا بدور)و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. تیمور چون اسب شناس خوبی بود(خوب معلوم است شناسایی همنوعان،برای تیمور کاری ندارد)،با دختر حاکم ازدواج کرد و بعد هم حاکم را کشت تا از حرف و حدیثهای بعد عروسی خلاص شود(از من بپرسید تیمور،حاکم را با گربه دم حجله عوضی گرفته بود)

تیمور خوشحال و سرخوش به شهرش برگشت،دید،اه...برادرانش به استقبال او آمده اند و دیدند،اه...داداش ورپریده شان با زن داداش آمده(حالا عمو شده بودند یا نه،الله اعلم).تیمور هم تصمیم گرفت که به برادرانش یک سور باحال بدهد.پس همه برادران و دوستانش را در یک مهمانی جمع کرد و طی مراسم با شکوهی همراه با حرکات موزون فرستاد به درک اسفل السافلین.سپس شروع کرد به گرفتن این شهر و آن شهر.حالا نگیر و کی بگیر.بدبخت شهرندیده.عقده شهر داشت.هر چه شهر کوچک وبزرگ دم دستش بود گرفت و اموال مردم و شتر ها و...را برد توی سمرقند قایم کرد.

بعد یهو تیمور یاد قمرالدین افتاد.این قمرالدین یکی از پادشاهان مغول بود که از قضا تیمور با دختر او ازدواج نکرده بود.این تیمور بلای ما قبل از اینکه بخواهد سر شاه یا حاکمی را زیر آب کند،برای نمونه با یکی از دختران آن شاه یا حاکم ازدواج میکرد و بعد یک دعوای سوری با زنش میکرد ومیگفت:«من خرجی نمیدهم،تو خیلی از لوازم آرایشی استفاده میکنی.من پدرت را در می آورم»وبعد در موقعیتی عین عجل معلق مناسب جد و آباد پدر همسر گرامی اش را صلوات میداد.به همین جهت به تیمور لقب گورکان دادند که به معنی داماد است(معنی خودمانیش میشود داماد گورکن).

قمرالدین بخت برگشته و از همه جا بی خبر،دخترش را به عقد تیمور درآورد.تیمور هم خیالش راحت شد که 6 ماه اول زندگی اش اوضاع روبه راه است و قمرالدین دخالتی نمیکند.پس با خیال راحت برای فتح خوارزم رفت.اما هرچه بیرون شهر وایستاد و داد زد:«بابا زیر پایم علف سبز شد،در را باز کنید میخواهم شهرتان را بگیرم و بروم پی کار خودم»خوارزمیها باور نکردند که نکردند.تیمور دوباره مجبور شد از همان نقشه باحالش اش استفاده کند.به این معنی که دختر یکی از امیران خوارزم را برای یکی از پسرانش خواستگاری کرد.وقتی جواب مثبت شنید گفت:«حالا که با شما فامیل شدم،خیالتان تخت که پدرتان را در می آورم. 200 اسب با بار طلا جهاز میدهید یا شهرتان را نقره داغ کنم»ای بابا حالا چی کار کنیم.داماد هم داماد های قدیم.با یک اسب با بار طلا راضی میشدند و جیکشان هم در نمی آمد.

خلاصه ریش سفید های خوارزم آمدند پیش تیمور پاچه خواری و التماس،تا او را راضی کنند.تیمور هم گفت:«سگ خورد(در اینجا به این معنی است که حرف شما قبول)هر وقت داشتید بیاورید.آخر من کلی قرض وقوله دارم باید چکهایم را پاس کنم و...»و از اینجور حرفهای تاثیر گذار.

راستی قمرالدین داشت یادم میرفت.اما تیمور بلا یادش بود.یکراست رفت سراغ او.الکی به قمرالدین گفت:«من و دخترت با هم تفاهم نداریم.اخلاقش خوب نیست.تازه فسنجان را شیرین درست میکند.من ترش دوست دارم.من هم برای همین پدر تو را در می آورم»تیمور، قمرالدین را شکست داد و قمرالدین به کوهها فرار کرد.همانجا بود که متحول شد و تصمیم گرفت که بمیرد.

تیمور به شهر سبزوار سفر کرد.همین که به دروازه شهر رسید.مردم مهربان و خونگرم این شهر با استفاده از سنگ و آجر از تیمور و سربازانش استقبال گرمی کردند.یکی هم به سر تیمور زدند.تیمور دید که فرصت کشیدن نقشه باحال دامادی را ندارد،پس به سربازانش دستور داد که از زیر دروازه های شهر تونلی به داخل شهر بزنند.برای اینکه مردم شهر متوجه نشوند که سربازها دارند تونل میزنند،تیمور به عده ای از سربازانش دستور داد که با ساز و دهل و از اینجور چیزها هرچه آهنگ باحال بلدند(از جمله دختر احمدآباد و...)بزنند که مردم فکر کنند که دوباره تیمور جشن عروسی به راه انداختند.تونل که زده شد سربازها هرچه باروت داشتند، ریختند توی گونی و چسباندند به در و دیوار شهر.

یهو...بووووووم.دیوارهای شهر فروریخت.تازه مردم متوجه شدند که عروسی در کار نیست.خوب بعدش هم که معلوم است،سربازان تیمور عینهو گوسفند سرشان را انداختند پایین و ریختند توی شهر و چون کار بخصوصی نداشتند شروع کردند به کشتن مردم و در اسرع وقت از کله مردم «کله منار»درست کردند(کله منار بنای زیبایی بود که که از کله های مردم بیگناه ساخته میشد و تیمور آنرا مرسوم کرد).

تیمور همینجوری رفت و رفت.از تبریز تا لرستان و بغداد و...این ور و آن ور را زیر پاگذاشت سلسله«آل مظفر»را برانداخت.بعد هم برای تنوع سری به هندوستان زد که ببیند آدمکشی آنجا چه حالی میدهد.تیمور در هندوستان برای نمونه چند(چیزی در حدود خیلی)هندو را زنده زنده سوزاند تا از لحاظ مرده سوزی به آنها کمکی کرده باشد.بعد هم بار و بندیلش را جمع کرد،رفت سمرقند که نفسی تازه کند.

نفسش هنوز چاق نشده، دید که آدمکشی بیشتر حال میدهد.یک نگاه به نقشه جهان انداخت.کشور عثمانی را دید.این بار تیمور رفت سراغ «ایلدروم بایزید عثمانی».این ایلدروم جان ما با هیچکس کاری نداشت.فقط قسمت زیادی از آسیا و اروپا را گرفته بود و منتظر فرصتی بود که شهر استانبول را بگیرد و راه تجاری اروپاییها را ببندد.اگر ایلدروم استانبول را فتح میکرد کار اروپاییها زار بود.اروپاییها شب و روز دست به دعا بودند که تیمور هوس جنگ با ایلدروم به سرش بزند.چون ایلدروم بد بلایی بود.تیمور چون از اروپاییها خوشش می آمد،خواست به عثمانی حمله کند.دید که با نقشه دامادی نمیتواند جلو برود،چون دستش رو شده بود.پس نامه ای با این مضمون نوشت:«ایلدروم جان.چند نفر از دشمنانم به کشور تو فرار کردند.خواهش میکنم که خودت شخصا پدرشان را در بیاور.و گرنه من خودم شخصا پدرت را در می آورم» ایلدروم که تیمور را داخل آدم حساب نمیکرد،در جواب نوشت:«مرتیکه چلاق.توکی هستی که به من دستور میدهی؟یادت هست،بچه که بودی گوسفند می دزدیدی؟» تیمور سخت ناراحت شد،لزومی نداشت که ایلدروم وقایع گذشته را به رخ او بکشد.چون تیمور عقده آن موقع را داشت رفت و ایلدروم را دستگیر کرد.او را انداخت توی قفس تا برای سایر ایلدرومها درس عبرت شود.اما ایلدروم این فکر را برای تیمور کوفت کرد و در قفس مرد.

تیمور دوباره به سمرقند رفت،تا نفسی تازه کند که دید، ای دل غافل یک کشور به نام چین هم وجود دارد که آنجا را نگرفته.مثل فشنگ یک سپاه گنده جمع و جور کرد و رفت سراغ چینیها.آخر شنیده بود که چینیها آدمهای باحالی اند و جان میدهند برای کشتن.وسط راه تیمور سرمای سختی خورد.هرچه سعی کرد که زنده بماند که نشد که نشد که نشد و به ناچار مرد.

در پایان بد نیست،برای اینکه تیمور را بهتر بشناسیم خاطراتی که یک نفر که از دست تیمور زنده مانده است،عینا نقل میکنم:«بیرحمتر از این یارو روی زمین نیست.اگر جلوی چشمش صدها نفر را بکشند،ککش نمی گزد.مرتیکه انگار نه انگار که سن بابابزرگ مرا دارد.لامصب عین خر قوی است.همه از او میترسند،حتی زنهایش(این یعنی ته ابهت و قدرت).در جنگها لباس میپوشد،زره هیچگاه به تن نمیکند.اگر سربازی خطایی کند فورا خودکشی میکند تا گیر تیمور نیفتد.چون میداند که بدست او عین بچه آدم نمی میرد.

غذای او برنج است و گاهی هم شیر و ماست میخورد.کباب کره اسب هم دوست دارد.شربت و عسل هم دوست دارد.اما میگویند که پرخور نیست(دیگه چی...!یک دفعه بیاید مرا هم بخورد دیگر)او بقدری پولدار است که میتواند تمام کره زمین را با سکه های طلا سنگفرش کند.اماچون وقت و حوصله اش را نداشت،نکرد.توی این گرانی مسکن 200 تا قصر دارد.بقیه دارایی اش را نمیگویم که حسودیتان نشود.و...»دیدید که این آقا تیمور ما چه قدر آدم باحالی بود.تاریخ از این آدم باحالها زیاد دارد.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
دوشنبه 103 اردیبهشت 10
امروز:   4 بازدید
دیروز:   10  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com