سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  6:25 عصر

مارکوپولو

از بین جهانگردان جهان نام«مارکوپولو»از همه معروفتر است،آنهم به دو دلیل:اول اینکه از ایتالیا کوبیده آمده چین.در ثانی اینکه ظاهرا از همه هم صنفیهایش بیشتر خالی بسته.همین چند روز پیشها یک دانشمند به نام«هولمان»کتابی نوشته و نظر مرا تایید کرده و میگوید:«کاملا واضح است که مارکو از بخارا آن طرفتر نرفته و تمام حرفهایی که زده از روی کتابهای سیاحان و بازرگانان بوده است»خدا مرا مرگ بدهد.چه حرفها پشت سر این قشر جهانگرد زحمتکش که نمی زنند.اگر به این شایعات زیادی گوش کنیم،باید کلا منکر مارکوی عزیزمان شویم.

به هر حال آقا مارکوی قصه ما مثل عده ای از مردم در سال 1254 میلادی در خانه ای در شهر زیبای ونیز بدنیا آمد.در آن زمان جد و آباد مارکو همه بازرگان بودند،بجز پدر و یکی از عموهایش که از قضا آنها هم بازرگان بودند.مارکو که وسط همین بازرگان بازیها بدنیا آمده بود،پدر و عمویش تصمیم گرفتند که بروند چین و تجارت کنند.انگار که برای سفر،بدنیا آمدن مارکو را کم داشتند.به هر حال رفتند چین.در آن زمان یکی از نوادگان چنگیز خان مغول خودمان که از قضا اسمش«کوبلای خان»بود،هیکل گنده و مبارکش را در چین گذاشته بود و افتخار میداد و حکمرانی میکرد.کوبلای از خارجیها خیلی خوشش میآمد(آن زمان چینیها خارجی محسوب نمیشدند)وقتی برادران پولو به قصر کوبلای رفتند.کوبلای خارجی ندیده آنقدر قربان صدقه مهمانان خارجی اش رفت که نگو و نپرس.بعد هم یک کار درست و حسابی با پرستیژ و پایه حقوق بالا به آنها داد.برادران پولو از خودشان حسابی استعداد نشان دادند و کوبلای تصمیم گرفت که این ایتالیاییها را سفیر چین به اروپا کند(جل الخالق.به حق چیزهای نشنیده...)

وقتی پولوها به ایتالیا رسیدند مشاهده فرمودندکه اااااااه مارکو 15 سالش است و آنها یک نتیجه اخلاقی گرفتند مبنی بر اینکه حتما 15 سال در چین مانده بودند.پولوها چند سالی در ونیز ول چرخیدند و پولهایشان را خرج کردند.تا اینکه شپش توی جیبشان قاب انداخت.یهو یادشان آمد که کوبلای خان چه آدم باحالی بود.راهی چین شدند و این بار مارکو را با خود بردند.

پولوها پس از چند سال به چین رسیدند.عجب قصری بود.جلوی قصر یک درخت نقره ای بود که روی شاخه هایش کله شیر بود و از دهان شیرها عسل و برنج دم کشیده(احتمالا کته)و شربت بیرون میزد(راست و دروغش پای مارکو)کوبلای تصمیم گرفت که پولوها را را دوباره به اروپا بفرستد.در ضمن اطلاعاتی در باره سرزمینهای فتح شده برای او تهیه کنند.مارکو در سر راه به مردمی خورد که از بس طلا داشتند، تمام دندانهایشان را طلا گرفته بودند.بعد به جایی رسید که آدم کوچولو می فروختند.اما بعدها معلوم شد که میمونها را آرایش میکردند و جای آدم کوچولو می فروختند(خدا به دور).مارکو این اطلاعات را به کوبلای داد او هم از این کار او خوشش آمد به مارکو به عنوان پاداش ماموریت داد که منطقه«بیرمانی»را فتح کند.چون آن زمان فتح بیرمانی کلی کیف داشت.

مارکو عین سگ در قصر کوبلای حال میکرد.راستی داشت یادم میرفت،کوبلای هفت،هشت جین بچه داشت که 47 تا از آنها پسر بودند و بقیه احتمالا دختر بودند.اما مشکل اصلی این بود که کوبلای داشت پیر میشد.پیری کوبلای برای مارکو خیلی خطرناک بود.اگر کوبلای همینطور ادامه میداد،بعید نبود که بمیرد.آنوقت مارکو چه خاکی بسر میکرد؟معلوم نبود که جانشین با آنها هم مهربان باشد.اما به هر حال خان آنقدر پیر بود که به رتق و فتق امور مهمی چون طلوع و غروب خورشید هم نمیرسید...!هان...یعنی چی؟این مغولها اعتقاد داشتند که خورشید به امر کوبلای طلوع و غروب میکند.نگران بودند که پس از او چه کنند(خب،چمچاره)خان فعلا به رئیس تشریفات دستور داده بود که جای او این کار را بکند.رئیس تشریفات هم موقع گرگ و میش،یک نی خیزران بلند دست میگرفت و با آن ابرها را کنار میزد که خورشید خانم بتواند طلوع کند(تقصیر من نیست.بعد بگویید که مارکو خالی بند نبوده)

بگذریم...پولوها تصمیم گرفتند که تمام ثروتشان را به سنگ قیمتی تبدیل کنند.برای همین از خدمت کوبلای مرخص شدند.اما کوبلا با سفر آنها مخالفت کرد و گفت:«من عاشق شما هستم کجا...هان...!؟»پولوها دنبال بهانه بنی اسرائیلی بودند که یهو همسر«ارغون شاه» مرد.ای بابا هرچه میخواهیم به مارکو بپردازیم،نمیشود.کوبلای کم بود،ارغون شاه هم اضافه شد.

حقیقتش این بود که ارغون نوه کوبلای خان خودمان بود.او مشغول حکمرانی در ایران بود که همسر و تاج سرش مرد.تا اینجایش هیچ اشکالی ندارد.چون هر آدمی می میرد،حتی اگر همسر ارغون شاه باشد.وقتی که مطمئن شد که زنش مرد به کوبلای خان پیغام فرستاد که من زن مغولی میخواهم و برای من یکی بفرستید(چه کار عاقلانه ای.چون اگر قبل از مرگ همسرش این کار را میکرد،بی شک خودش قبل زنش میمرد).کوبلای خان هم یک دختر ماه شب چهارده آن هم از نوع مغولی اش تهیه کرد.مارکو از فرصت استفاده کرد و روی مخ کوبلای راه رفت که از راه دریا سفر به ایران امن تر است و ما پولوها به دریانوردی واردیم.تازه عروس خانم میتواند روی عرشه به ارغون جان فکر کند و شعر عاشقانه بگوید.

اینجوری بود که پولوها کوبلای خان را دودر زدند و با عروس خانوم راهی ایران زمین شدند.دریا اولش آرام بود اما بعدش طوفانی شد.طوفان با خودش بیماری هم آورد.در مدلهای مختلف.این پولو های بلا از قبل فکر چه جاهایی را نکرده بودند.چند گونی پیاز با خود آورده بودند.آنها هی پیاز میخوردند،هی نمی مردند.در عوض مسافرانی که پیاز نداشتند،اکثرا هی مردند.البته عروس خانم هم نمرد.پس معلوم شد که پولوها از پیازشان به او هم داده بودند.

خلاصه جانم برایتان بگوید که چه بلاهایی سر این بیچاره ها نیامد.آنها اشتباهی سر از آفریقا درآوردند.گذشت و گذشت بعد از سه سال به ایران عزیز ما رسیدند.وقتی که به ایران رسیدند،خبر رسید که کوبلای خان مرد(ای وای، ای داد،ای فغان، چه کار کنیم...؟).پولو ها قند توی دلشان آب شد.چون بهانه ای برای برگشتن به چین نداشتند.آنها تمام سنگهای قیمتی که همراهشان بود در کمربند و مناطق ممنوعه بدنشان پنهان کردند.بعد هم لباس گدایان را پوشیدند و گدایی کنان به اروپا رسیدند.

مارکو خاطراتش را در کتابی نوشت و هیچکس باور نکرد.حتی عده ای گفتند که خالی میبندد(آن زمان اروپا مثل حالا نبود که هر خالی بندی را باور کنند)در عوض کریم پوست کلفت ببخشید«کریستف کلمب»با خواندن آن کتاب متحول شد و خواست از آن سر آسیا سر در بیاورد،اما از امریکا سر در آورد.کریستف بومیان سرخپوست را با هندوان عوضی گرفته بود و...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   24 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com