سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:35 عصر

داستان کوتاهی که میخونین،کاملا اتفاقی به ذهنم رسید.یعنی صدقه سر همصحبتی با یکی از دوستان بود.سعی کردم که کاملا بادیدی باز بنویسمش و جوری باشه که هر کس برداشت خودش رو بکنه و مطمئنا برداشت شما از این داستان لزوما برداشت و قصد من از نوشتن اون نیست.

یه توضیح کوچولو میدم و داستان رو با هم میخونیم...شما با دو شخصیت اصلی روبرو هستین،یکی تک درخت و اون یکی هم چکاوک.هر دو موجودات خوبی هستن اما خوبیهاشون فرق داره.

تک درخت شخصیت ساده ی داره یا بهتر بگم که خودشو به سادگی میزنه تا از خیلی از قید و بند ها رها باشه.چکاوک که اگر چه درایت بالایی داره ولی خیلی محتاطانه عمل میکنه و من هم نمیدونم که از چی میترسه.

هر دو موجود،خوبیهای همدیگه رو درک کردن،همدیگه رو میشناسن،اما اگه میخوان به شرایط مطلوبشون برسن،هر دو طرف باید غرورشونو کنار بذارن و خلاصه اینکه یه چیزایی رو از دست بدن تا به اون دوستی پاکی که میخوان برسن.این داستان نمادی از آدمهای اطراف ماست و توی مثال هم هیچ مناقشه ای نیست.ضمنا اصلا به این فکر نکنین که دو طرف خودخواه هستن چون اینطور نیستن.مهم این نیست که چه کسی به جای چه کسیه،مهم اینه که به چه دریافتی از این داستان میرسیم.امیدوارم که چکاوکهای مهربون سعی نکنن که به زور خودشونو به جای کلاغ سیاه جا بزنن...فقط همین.

تک درخت

تک درخت تنها بود.تنها میان بیشه و دور از بقیه درختان به سر میبرد.هیچ کسی از سایه اش استفاده نمیکرد.هیچکسی از میوه اش نمیخورد و هیچ پرنده ای روی شاخه هایش آشیانه نمیساخت.

کلاغهای بسیاری از تک درخت میخواستند که لابلای شاخه هایش لانه بسازند و از میوه هایش بخورند.تک درخت چند بار راضی به این کار شد،اما کلاغها سوءاستفاده کردند و با نوکهایشان تنه تک درخت را زخمی کردند.تک درخت از پناه دادن به کلاغها پشیمان شد.

گذشت تا پاییز هزار رنگ از راه رسید.چکاوکی خسته از سختی کوچ روی شاخه تک درخت نشست،تا نفسی تازه کند.تک درخت اول از حضور چکاوک خوشش نیامد،اما با خود گفت استراحتش را که کرد به او میگوید که برود.اما نتوانست.چهره دلنشین چکاوک به دل تک درخت نشست.

چکاوک از تک درخت پرسید:«چرا تنهایی؟...»تک درخت گفت:«تو یک دوست خوب به من نشان بده...»چکاوک گفت:«دوست خوب نمی آید،بلکه باید پیدایش کنی...خب حالا باید بروم...»تک درخت گفت:«پیش من بمان...»چکاوک گفت:«فصل کوچ من است،من باید بروم...»و رفت.

اواسط بهار بود که چکاوک برگشت.تک درخت بهترین شاخه هایش را برای چکاوک آماده کرد.چکاوک گفت:«خیلی خوشحال نباش،من باید بروم...»تک درخت گفت:«من که بهترین شاخه هایم را برایت آماده کردم،اگر هم بخواهی شکافی میان تنه من است که میتوانی برای همیشه آنجا بمانی...»

چکاوک گفت:«چرا فکر میکنی که من باید پیش تو بمانم؟...»تک درخت گفت:«من فکر میکنم که شرط اول دوستی صداقت و خوبی است.من همیشه سعی کرده ام که درخت خوبی باشم و شرط اول خوبی هم این است که به کسی بدی نکرده باشی و من تابه حال به هیچ کس بدی نکرده ام.در ضمن حرفهایت و دلم به من میگوید که تو پرنده خوبی هستی...فقط همین»چکاوک گفت:«من هم خوب میدانم که تو چه درخت خوبی هستی.نگران نباش...زمان همه چیز را معلوم میکند...من کم کم باید بروم...»تک درخت گفت:«اگر میروی،باز هم پیش من بیا...»چکاوک گفت:«شاید...»و باز هم رفت،اما این بار معلوم نبود که چکاوک کی می آید...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   18 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com