سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:31 عصر

سلام...بی مقدمه بگم که امروز اولین سالگرد وبلاگ کوچولوی من یعنی «سوما»ست.راستشو بخواین یه جورایی مثل بچه ام میمونه.منم مثلا باباشم.حیف بچه ام  مادر نداره،که ایشاالله اونم به موقعش...دوست دارم این دفعه یه پست شاد داشته باشم.نمیدونم چقدر موفقم،ولی سعی خودمو میکنم.هفته پیش هفته خوبی واسه من بود.چون صمیمی ترین دوستم یعنی ابوذر رفت و قاطی مرغها شد.بادا بادا مبارک بادا،ایشالله مبارک بادا...منم به نوبه خودم به هر دوشون،آقا ابوذر و معصومه خانوم تبریک میگم و امیدوارم سالهای سال با خوشی با هم زندگی کنن.فقط اینو بگم که ابوذر جان که ایشالله موقع ماهیتابه خوردن توی فرق سرت هم میرسه...

بگذریم...یه جوابیه بدم عقده مو خالی کنم خیلی وقته جوابیه درست و حسابی ندادم: آیدا خانوم...بارها و بارها شما رو به خاطر داشتن ذهن کنجکاو و پویاتون تحسین کردم و همیشه به شما گفتم که خدا رو لابلای سه چهارتا ورق پاره و چیزای ظاهری نمیشه پیدا کرد.اما دلیلی نمیبینم که چشم به روی حقایق ببندیم.شما به خودت نگاه نکن که دلت پاکه.من و مطمئنم شما کسایی رو میشناسیم که با داشتن سه وجب ریش و نماز جعفر طیار و...از هر کافری کافرترنبرای من اونا ملاک انسان خوب و دیندار نیستن.حرفاتونو قبول دارم.آدمای پاکنهاد کم نیستن،اما همین آدمای پاکنهاد، اگه هوای خودشونو نداشته باشن.خدا فقط واسه شون یه غول چراغ جادو میشه. شایدم بعضی جاها مزاحمشون بشه.من فقط چیزایی که دیدم و  لمس کردم،رو میگم.وگرنه من سرپاتقصیر رو چه به این حرفا...در مورد حس وطن پرستی هم باید بگم که خیلی از واژه ها معنی اولیه شونو از دست دادن.یه زمانی(مثلا عهد بوق)به مردی،مرد پاک میگفتن که به غیر از زن و مادر و خواهرش،کسی رو چه ظاهری و چه باطنی نگاه نکنه،اما الان مردی پاکه با هر کسی و ناکسی حشر و نشر داشته باشه،ولی وقتی میاد خونه،کلی خواهر و مادرشو تحویل بگیره و اگه ازدواج کرده به زنش بگه:«دوستت دارم عزیزم».خیلی از لغات دیگه هم هستن که مسخ شدن و اصلا با تعابیر اولیه شون قابل قیاس نیستن.فقط همین...در مورد عشق آدم به آدم، باید بگم که من معتقدم آدم میتونه عاشق هر کی باشه.ولی با چه دیدی،واقعا مهمه. مثلا من خودم خواهر ندارم.ولی یه عده  رو واقعا و قلبا به عنوان خواهر عاشقونه دوست و قبول دارم.اما در مورد همسر وضع خیلی فرق میکنه.بده بستان عاطفی در دوستی و یا خواهر و برادری با مقوله همسر گزینی خیلی فرق داره.همینو در مورد خودم بگم که در مورد همسر:«عشق مال بعد بعله عقده»دیگران رو نمیدونم...یه نصیحت دوستانه و یا برادرانه(هرجور که خودتون مایل هستین)شکاکیت و نسبی دیدن همه چیز،خوره جون آدم میشه.جلوی تصمیم گیری درست رو میگیره.واقع بینی با نسبی دیدن و شکاکیت مفرط خیلی فرق داره...

گفتم حالا که اولین سالگرد سوماست،یه چیزی بنویسم که علاوه بر اینکه حرف دلم باشه،یه جورایی از دوستان هم اسمی برده بشه و نگن که کاوه نامرد بود و هیچ وقت به یاد ما نبود.توی نوشته ای که میخونین سعی کردم اسم همه پیوندهای عزیزم رو بیارم.بگردین ببینین،اسمتون و یا اسم وبلاگتونو میتونین توی این پست پیدا کنین. اما از اونجایی که سواد من نم ورداشته(یعنی از همون اول نم داشت)،نتونستم اسم همه رو با توجه به موضوع چیزی که انتخاب کردم،بیارم.واسه همین اسمشونو همین جا میارم که نگن ما به یادشون نیستیم.

از آیدا...بهرام...احمد و حیدر کرار(هر دو یه نفرن)...داودختر...کامبیز...محسن و همه دوستان کمال تشکر رو دارم.من این نوشته رو کاملا بی غرض نوشتم.استدعا دارم برداشتهای شخصی نکنین.چون اصلا وجود خارجی نداره.اما اینکه چرا این مطلب رو نوشتم،بذارین پیش خودم بمونه...به قول بعضیا:«اینم بمونه...»

پرواز تا اوج آسمانها

هنوز روز نشده،ولی چه روز زیباییست.شبش هم زیباست.این بار نه اتاقم تاریک است و نه تنهایم.شاید به ظاهر تنها باشم،اما دلم با کسی است که همه وجودم او را صدا میزند.رایانه ام روشن است و«نوا»ی خوش یک«دف نواز»می آید.شاد که بودم، سرمستم میکند.نگاهی به«شکسته ساز»م میکنم.باید که مرمتش کنم.زندگی زیباست و من«پدرام»و خوشبختم.حال وقت ماندن در چارچوب تن نیست.تا به کی خود را محبوس کنم؟و به خود دروغ بگویم که تنهایم؟.«سحر»است.آفتاب نزده،ولی انگار آفتاب برای نشان دادن روشنایی اش به جهان عجله دارد.جلوی آینه میروم.صورت و دستی تر میکنم و شانه ای به موهایم میکشم و کمی عطر میزنم.در حریم پهناور سجاده،«هفت بوسه فروردینی»بر زمین،همه کاری است که میتوانم انجام دهم.امروز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.رو در روی آینه،چشم در چشم خویش،به این می اندیشم که «پسر پرحرف»،به دیدار عزیزترین کس خود میرود.انتظار تا لحظه دیدار،گر چه جانفرساست،اما شیرین است.ساعت 06:30 صبح است.تلویزیون را روشن میکنم تا وقت سریعتر بگذرد.مردم ایران سلام...این جمله ایست که به محض روشن شدن تلویزیون،میشنوم.برنامه جالبی بود.از ایران میگفتند و«آریاییها»...از دشت و کوه و جنگل این سرزمین.اما گویی دست و پای مجریان برنامه را بسته بودند.نه از «آریامهر»سخن میگفتند و نه از کوروش کبیر و نه از«ارشک»اشکانی و نه اردشیر درازدست...به هر حال برنامه اش آنقدر جالب بود که مرا تا ساعت 08:45 نگه داشت. برنامه که تمام شد،اولین چیزی که از تلویزیون شنیدم،صدای کسی بود که میگفت: «حمیییییید(«حمید»)چاییمون اسمش چیه؟...»تلویزیون را خاموش کردم.تا ساعت 17:00 ،زمان بسیار است،کند میگذرد.آخر در آن ساعت قرار دارم.هیچ چیز نمیتواند «شادی»ام را به هم بزند.

حالا دیگر ساعت 15:00است.انتظار به اوج خود رسیده است.برای گذران وقت دفترچه ای در دست گرفته ام و مینویسم.«بکشید آن که مرا کشت»... اما...نمیرد، آنکه دلش زنده شد به عشق.کاش«پگاه»هنگام،سبد گلی از گلهای یاس و«مریم»پر از«شبنم»صبحگاهی،برایش میبردم.اما نه... چرا از خواب ناز بیدارش کنم.آرامش او آرامش من است...مینویسم و مینویسم.حال وقت آماده شدن است.زیباترین لباسم را میپوشم،خوشبوترین عطرم را به خود میزنم و راهی میشوم.راه خیلی طولانی نیست،اما ترجیح میدهم،از راهی بروم که پر از گل باشد و«نسیم»«گلاره»مانندش مستم کند.این سو و آن سوی«دو خط موازی»جاده،پر از گلهای یاس و«مریم»است. سبدی از زیباترینهاش را دست چین میکنم.

ای وای آنقدر غرق خیال شکرینش شدم که قرارم را داشتم فراموش میکردم.دوان دوان سوی خانه اش روان شدم.میان راه«جادوگر»ی کهنسال با ردایی تیره،اما آراسته جلو ام را گرفت.میشناختمش.گفت:«به کجا چنین شتابان...»از نگاهش معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد.مکث کردم.از بس که دویده بودم قلبم مثل گنجشک می تپید.گفتم:«به دیدار دوستی میروم...»گفت:«میدانم...نباید دیر برسی. این بالها از آن تو...»و ناپدید شد.بالهای سفیدی را در دو کتفم احساس کردم.با شوقی دو صد چندان پرواز کردم و به سویش رفتم.از این بالا همه چیز واقعیتر است. از مباحثه«دو حلزون خنگ» بر سر چگونگی درست زیستن گرفته تا«هستیا»تنهایی که در پی یک همدم است.تا پا بر زمین نهادم،بالهایم ناپدید شدند.فرقی نمیکرد.حالا دیگر من سر قرار و به موقع حاضر بودم.

زنگ زدم...«بانوی سپیده دمان»م در را به رویم باز کرد.با اینکه او را بارها و بارها دیده ام،اما حلاوت نگاهش هنوز هم تازگی طراوتش را حفظ کرده.به داخل دعوتم میکند.با کمال میل میپذیرم.سبد گل را تقدیمش میکنم.چادر سپید گل گلی اش آنقدر دست نیافتنی اش کرده که دلم نمی آید،به او دست بزنم.اوست تکیه گاهم،جان پناهم، «محرم راز»م،همه راز و نیازم،همه وجودم و قبله سجودم.همه اینها اوست.

همصحبتی با او به قدری زیباست که زمان می ایستد.تاب نگاه در چشمانش را ندارم. هر چه تمرین کرده بودم که چه چیزهایی به او میگویم،همه با آتش نگاهی سوخت و نابود شد.گویی«فرزند آتش»است.زبانم بند می آید.شعله های امید جانم را فرامیگیرند.دوست دارم فریاد بزنم:«زندگی...من...من نه ما آمدیم،شیرینی ها و خوشیهایت را برای ما نگهدار.با او به آسمانها پرواز کنم...زندگی...با همه سختیهایت، پیش به سوی تو...«پر پرواز»ی باید...پرواز تا اوج آسمانها...»


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 اردیبهشت 14
امروز:   10 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com