نوشته شده توسط: سوما آریایی
ای مردمان بگویید،آرامجان من کو؟
راحتفزای هرکس،محنترسان من کو؟
من مهربان ندارم،نامهربان من کو؟
نامش همی نیارم،بردن به پیش هرکس
گهگه به ناز گویم؛سرو روان من کو؟
من مهربان ندارم،نامهربان من کو؟
در بوستان شادی،هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکنندش،در بوستان من کو؟
من مهربان ندارم،نامهربان من کو؟
جانان من سفر کرد،با او برفت جانم
بازآمدن از ایشان،پیداست آن من کو؟
من مهربان ندارم،نامهربان من کو؟
این آهنگیست که دارم هنگام نوشتن دیباچه(مقدمه)این داستان،گوش میدهم.هر از چند گاهی،از دست محمد اصفهانی درمیرود و یکی دو تا آهنگ بدردبخور میخواند.این آهنگ هم از آنهاست که در گردایه(آلبوم)«هفتسین»آمده.هر چه میکوشم سراینده(شاعر)چامه(شعر)ش را به یاد بیاورم،نمیتوانم.به جایش،همین دم که این آهنگ را گوشمیدهم،واژگانی به هم میبافم و به لخت(مصرع)های آن میافزایم.سروده که نه...بافتههایی که ناخواسته همه واژگانش پارسی شدند.آن دولخت(بیت)ها چنین است:
کجا تنی تواند،بی جان خویشتن بود
ای مردمان بگویید؛جان و روان من کو؟
همینخواهدم دید،مرا به روی شادی
دگر شادی نخواهم،ناشادمان من کو؟
شهنشه دل من،شایستهتر ز شاهان
دادت کجاست یارا؟،نوشین روان من کو؟
این روی زرد«سوما»،از مهر او چنین شد
بی مهر یار بیمهر،تاب و توان من کو؟
فرایند نوشتن در من بسیار جوششی، آسان و ساده رخ میدهد.ولی پراکنش(انتشار)آن بسیار کند و سخت است.نمیدانم چرا...ناخواسته اینگونه است.به ویژه این سخنگاه(تریبون)که گهگاه یادم میرود که چنین جایی هم هست.
بگذریم...این داستان با دستمایه نهادن(قراردادن)گفتگوهایی با تنی چند از دوستان با درونمایه ای یکسان نوشته شده.هر یک گفتگوها،جدا از هم و با کسان گوناگون و با فرهنگهای گوناگون،انجام شده است.من این گفتگوها را به فراخور داستان،در کنار هم گنجاندم.زمان برخی از این گفتگوها،به سه-چهار سال پیش هم میرسد و برخی به دو-سه ماه پیش...
نوشتن داستان گفتگویی(مکالمهای)برایم سخت بود،چون چندان از این کار خوشمنمیآید،ولی چون درونمایه داستان خواهان چنین ساختاری بود،چنین کردم.ویرایش نخست این داستان چند برابر آنچه میخوانید،بود.چون خواندن گفتگوی سره(محض،صرف)خستهکننده است، بخشهای بسیاری را از آن،کاستم که آزاردهنده نباشد.ناگزیر،بخشها و جستار(مبحث)های بسیاری از آن سترده(حذف)شد.
روی سخن این داستان با کسی نیست.نه با آنان که رفتند...نه با آنان که کاری کردم که بروند و نه با آنان که هستند.این داستان کواژ(طعنه)یست به رفتار خودمان(چه پسر و چه دختر).ماها که گمان میبریم،کسی که میآید،باید ابرمرد(ابرزن)باشد،باید بیلغزش باشد،باید همه خوبیهای جهان را به اندازه بیپایان(بینهایت)داراباشد و بایدتر از باید،همه لغزشهای ما را نادیده بگیرد همه آنها را بر ما ببخشاید.این داستان دیدگاه مرا درباره زندگی میگوید.این دیدگاه که هرگز دل به کسی نبستم،مگر اینکه در زندگیام پایسته(تثبیت)شود و هر آنچه جز این روی داده،چیزی جز یک رخداد گذرا نبوده و من آن را کمتر آنچه بشود انگاشت(تصور کرد)،به فراموشی خواهم سپرد.همیشه گفتهام: «چیزی که بی ارزش است،ارزش به یاد(خاطر)سپردن ندارد
من شادی ندارم
گفت: یعنی منو دوست داری؟
گفتم: یه چیزی رو هماکنون روشنکنم و اون اینه که؛این آشنایی کوچیک،سرآغاز یه آشنایی بزرگتره و شاید هم ارزشمندتر...
گفت: ببین...من از اینایی که گفتی،سردرنمیآرم...میخوام بدونم آخرش کجاست؟...چی میشه؟...یه دوستی ساده و بعدش خداحافظ،یا...
گفتم: همش به خودت بستگیداره.این تویی که به من میگی چهجوری باهات رفتارکنم.خودت هم خوب میدونی که من دوست ندارم کسی رو سر کار بذارم و هرگز هم چنین کاری نکردم،ولی این رفتار خودته که به من میگه که باهات مانند یه دوست روزمره رفتار کنم یا مانند کسی که آیندهام در آیندهاش تنیده...
گفت: آخه زیاد بهت اعتمادندارم...یعنی نمیشناسمت...تو رو...خونوادهتو...و خونواده من،تو و خونوادهتو...
گفتم: من هم همچنین...ولی اون آشنایی که از هم آگمان(مطمئن)باشیم،چهجوری به دست میآد؟بی هیچ رفتوآمدی و هیچ گفتگوی درستودرمانی؟در نگاه نخست که تو و رفتار و دیدگاه و جهانبینیتو دیدم،با خودم گفتم که میتونی گزینه خوبی باشی.ولی من در جستار(مقوله)ی بدین ورجاوند(مهم)ی،خواهان رایزنی(مشورت)خردورزانه(عقلانی)ام،وگرنه این دوستی،ره به هیچجایی نخواهدبرد...
گفت: یعنی چی؟
گفتم: بیگمان آشنایی اندک ما از هم،اون اندازه نیست که دلبسته هم باشیم و پای هم مهربگذاریم،ولی میشه این دوستی و پیوند رو گسترشداد و با رایزنی(مشورت)،بسامانشکرد...تازه،میخوای درباره من،به خانوادهات چی بگی؟
گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم...
گفتم: شاید میخوای بگی که یه پسری هست که پارسیسره سخنگفتنهاشو...نوشتههاشو...نمایشنامههاشو...پژوهشهاشو دوست دارم...و شاید...
گفت: نه خب...همین نگرانم میکنه...ما دلیل درستی برای رابطهمون نداریم...
گفتم: خب...پس اگه اینجوریه،خدانگهدار تا همیشه...
گفت: نه...نه...خواهش میکنم...چهقدر زود رنجی...تو همونی که توی ایدهآلهام دارم...دغدغههات،دغدغههای منه...باور کن...ولی ما با هم فرق داریم...از نظر شخصیتی و خانوادگی...واسه همین دودلم...
گفتم: گمانمیکنی که من نیستم؟کسی رو برگزیدم که آشنایی اندکی از خودش و خانوادهاش دارم...خودش رو هم به اندازه آشنایی روزمره میشناسم...ولی این آشنایی اندک،سرآغاز هر آشناییه.همه که در آغاز راه،همدیگه رو به اندازه همسرانی که 50 سال با هم زندگی میکنند،نمیشناسن.فزونی شناخت،در گفتگوهای کارآمد و پیداکردن همسانیهاست.از نگاه من،میشه این آشنایی اندک میان ما رو بسامانش کرد و به دیدگاههای همرس(مشترک)خوبی رسید تا دو سوی این رویداد به سرانجام درست و خوبی برسند.
گفت: ببین...تو پسر خوبی هستی...همونی هستی که من میخوام...ولی یه کم فرصت بده...فرصت بده که فکرکنم...درباره تو...خودم...ببینم اصلا شرایط ازدواج رو دارم یا نه...فقط تو نیسـ...
گفتم: خوشم باشه...دیگه چی؟...رسید(فاکتور)بدم دستتون؟
گفت: به خدا منظورم خواستگار قبلیم نبود...خیلی سمجه...ولی انتخابم تویی...
گفتم: اینو یادت باشه که هیچ پسر و مردی دوست نداره که برای دلبرش،دومی باشه...بیشتر دخترا یه باور نابخردانه دارن که گمانمیکنن که اگه از دلبریهای پیشینشون که بیشترشون در تیناب(رویا)رویداده،رو برای دلدار کنونیشون بگن،رشک(حسد)ش رو برخواهندانگیخت و او تلاش بیشتری برای بدستآوردن اونها خواهدکرد و یا میخوان با گفتن این ارزش خودشونو ببرن بالا...ولی برداشت پسرها چیزی دیگرسان(متفاوت)از این گمان خام دخترهاست...نخستین برداشت اینه که دخترک میخواد بگه که او رو برنخواهمگزید،ولی بهتره دلشو نشکونم و هم اینک(فعلا)بهش نگم...و یا اینکه دخترک میگه که همه گزینههامو توی آبنمک میخوابونم،سپس هرکدوم که بهتر بود،اون رو برخواهمگزید...و برداشتهایی از این دست...
گفت: یعنی میخوای بگی که من هم درباره تو اینجوری فکر میکنم؟
گفتم: شاید آره و شاید هم نه...ولی بازخورد بیرونی اون،دستکم از این نداره...
نوشته شده توسط: سوما آریایی
گفت: خیییلی بیاحساسی...من کی اینا رو بهت گفتم؟...فقط خواستم یه کم فکرکنم...
گفتم: من بی سهش(احساس)و سنگدل نیستم...هنوز نه به داره و نه به بار،چرا باید پنداربافی(خیالبافی)چیزی رو بکنم که روی نداده؟نخست خردورزی،سپس مهرورزی.
گفت: این یعنی چی؟یعنی خداحافظ؟
گفتم: نه...گماننکنم...ولی تو آزمونتو پس دادی...درسته که نخوردیم گندم،ولی دیدیم دست مردم...
گفت: از این حرفا نزن...میترسم...نمیخوام به اونی که فکر میکنی منجربشه...
گفتم: به راستی(واقعا)اینو میخوای؟...پس دربارهاش تلاش کن...
گفت: آخه تو خیلی نسبت به من بدبینی...میترسم...میترسم که بری...
گفتم: نترس...من نمیرم...من تنها چشم به راه(منتظر)اینم که با خودت کنار بیای.کسی که با خودش کنار اومد،میتونه با دیگران هم کنار بیاد،وگرنه تا روز رستاخیز(قیامت)به همه خرده میگیره...
گفت: فکر میکنی که من تکلفیم با خودم معلوم نیست؟
گفتم: گمان نمیبرم،باوردارم...
گفت: حرف زدن با تو چقدر سخته...آدم نمیدونه منظورت چیه...خیییلی سردی...همین آدمو دودل میکنه...
گفتم: تاکنون از من دروغ و دورنگی دیدی؟
گفت: نه...خداییش همیشه راست گفتی...
گفتم: پس در اینباره هم همینجورم.
گفت: ولی این فرق میکنه،این بار حرف یه عمر زندگیه...
گفتم: ما رو باش رو دیوار کی یادگارینوشتیم...تازه گرفتی...
گفت: از همون اولش فهمیدم که منظورت چیه...فقط...فقط نمیدونستم که اینقدر جدیه...
گفتم: مگه من باهات شوخیدارم؟کجای سخنم بوی شوخی میداد؟من اون اندازهها هم که تو گمانمیبری،بیکار نیستم که روی مخ یکی راه برم و اون هم روی مخ من،که زمانم بگذره...من هر کاری که میکنم در راستای بهترشدن زندگیمه و از بخت خوش یا بد روزگار من،گزینش(انتخاب)تو در همین راستا بوده.ولی گمانمیکنم که باید نومید بشم.
گفت: چرا؟...من که هنوز جواب ندادم...فقط گفتم که میخوام فکر کنم...
گفتم: یه دونه«نه»گفتن که این همه ناز و کرشمه نداره.بگو و هر دومونو آسودهکن.
گفت: اَاَاَاَه...یه عادت خیلی بد داری،اونم اینه که از هر حرف آدم بدترین براشت ممکن رو میکنی...
گفتم: میکوشم برداشتی کنم که درپایان به زیان من نباشه.برداشتی که فردا من و زندگیمو به گرز گرانش درهمنکوبه...
گفت: خییییلی خودخواهی...منو باش که...
گفتم: کجای سخنم بوی خودخواهی میده؟اینکه میخوام همه کنش(عمل)ها و واکنش(عکسالعمل)های زندگیمو بسنجم،خودخواهیه؟اینکه دلم رو به رایزنی(مشورت)با خرد(عقل)م میبرم،خودخواهیه؟...من درباره گزینش(انتخاب)تو هیچ دودلی به خودم راه ندادم...دودلی من درباره چگونگی به سامان رسوندن این آشناییه،چون این تو هستی که پاهات میلرزه،نه من...
گفت: نمیدونم...میترسم...دلم بهم میگه که راست میگی...ولی عقلم میگه که باید بیشتر فکرکنم...نکنه همش سراب باشه...
گفتم: اون خرد(عقل)نداشتهات،نگران چیه؟اینکه منو خانوادهمو نمیشناسی؟با دستت پس میزنی با پا پیش میکشی.کدومشو باور کنم؟خواستنت یا نخواستنت؟اگه میخوای،که با یه برنامه ریزی درست و آشنایی خانوادگی،همه چی به خوبی پیش خواهدرفت.ولی اگه نمیخوای،اون یه سخن دیگه است.در این میان نمیدونم که به کدوم گناه ناکرده،گیر تو افتادم...
گفت: ببین...با توجه به چیزایی که از خودت میدونم و تو از خانوادهات واسم گفتی،فهمیدم که فرق چندانی نداریم و این میتونه یه شروع خوب باشه.ولی این دلهرهایه که هر دختری درباره آینده خودش داره،تازه من تک دختر خانوادهام،قبول نمیکنن که دور از اونا زندگیکنم...همه اولش میگن که سینه چاکن...ولی بعد که زندگی شروع میشه،از عشقشون پشیمون میشن.
گفتم: همچین میزنم شل و پلت میکنم که سدا(صدا)ی«بز»بدیها....مگه زندگی اروسک(عروسک)بازیه که نمیتونی از خانوادهات دور باشی؟مامانم اینا...
گفت: چرا عصبانیمیشی خب؟من که چیزی نگفتم...
گفتم: نگفتی؟تو تا یه چک نر و ماده از من نخوری درست نمیشی،نه؟...خستهام کردی...اَه...
گفت: آخه شوهرخواهر یکی از دوستام،اول که با هم عروسی کرده بودن،واسهش میمرد،ولی الان از هم جدا شدن.
گفتم: گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری.میگم چک میخوای،میگی نه...منو به اونا چه...مگه من مانند اونام؟من کی هندیبازی درآوردم؟اونا اگه از هم دل کندن،واسه این بود که با دلبران پنداریک(رویایی)خودشون پیوند زناشویی بسته بودند،نه با خودشون من گمان میکردم که تو میتونی گزینه خوبی باشی،همین و بس.شیدایی من رو تنها همسرم خواهد دید...
گفت: تو که عاشقم نبودی،چرا گفتی که عاشقمی؟
گفتم: من هرگز نگفتم که شیدای کسی هستم.تو تاکنون چنین واژگانی از من شنیدی؟نگو شنیدی که خودت خوب میدونی دروغه.من تنها گفتم که برگزیدمت.نه بیشتر و نه کمتر...
گفت: خوشت میآد منو اذیت کنی؟من چه گناهی کردم که تو رو دوست دارم؟
گفتم: چیزای خنده داری میشنوم...وابستگی ما به هم تا چه اندازه است؟اگه من بمیرم و یا برای همیشه برم،به سوگ خواهی نشست؟به انگاشت(فرض)نشدنی(محال)که به سوگ من خواهی نشست...این سوگ تا چه زمان خواهد بود؟1روز؟...1هفته؟...دیگه فزونتر از 1سال نخواهد شد،چون پیوندی پدیدنیامده که بخواد گسسته بشه.این دوست داشتن برای من پشیزی ارزش نداره.ولی اگه رفت و آمد و گفتگوی بنیادین،میان ما بیشتر بشه و به سرانجام درستی برسه که امیدوارم اون سرانجام،پیوند(وصل)باشه...
گفت: راستی؟...اینجوریه؟
گفتم: تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟من از جهان راستینگرایی(واقعگرایی)با تو سخن میگم،نه جهان پوچ تیناب(رویا)...اینو بدون،اگه نمیخواستمت،بهت نمیگفتم...اگه بگی «نه»،بیگمان برای نداشتنت،نه از رنج خواهم مرد و نه سر به بیابان خواهمگذاشت،ولی اگه بگی«آره»؛تا پایان یه زندگی آرام و شیرین همراهیت میکنم...
گفت: این حرفای آخرت،یه کم دلمو قرص کرد...
گفتم: من همونم که بودم،تنها(فقط)سنگامو با خودم واکندم...با خودم کنار اومدم...میدونم از خودم چی میخوام...
گفت: نمیدونم از اینی که گفتی حسودیم بشه یا خوشم بیاد.
گفتم: رشک بردن نداره...اگه خواهان این دیدگاهی...کاری نداره...اونو برگزین...من هم کمکت میکنم...
گفت: تو خیلی خوبی...از این که کنارمی خوشحالم...
گفتم: میدونی...گرچه از زندگیم بسیار خرسندم و اینا همونیه که میخوام،ولی هر زندگی نیاز به یه همراه داره.من اکنون شادی ندارم،چون کسی که باید کنارم نیست...
گفت: یعنی با من شاد میشی؟
گفتم: آدمی به امید زندهست.توی برنامه ریزیهام برای آینده،من زندگی...مهر...امید و شادی رو سخت در آغوش خواهم گرفت...امیدوارم که اون زمان،همراهم باشی...