سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:52 عصر

 

همیشه مینوشتم،از بچگی.اونم روی کاغذی که بوی اونو احساس میکنی...یه حالی میده که نوشتن با خفنترین رایانه ها هم نمیده... حسی که موقع نوشتن دارم،تنها حسیه که احساس میکنم خودمم.یه ارتباط سالم با مخاطب...دختر یا پسر بودنش اصلا فرق نمیکنه.فقط یه ذره همراهم بشه کافیه...

نمیدونم که چقدر منو میشناسین؟اما فکر میکنم که با کمی توضیحات یه چیزایی رو روشن کنم،بهتره و به ارتباط با مخاطبانم کمک میکنه. پیشینه من برمیگرده به علاقه وافرم به کتاب.شاید باورتون نشه،ولی بعضی از کتابای مورد علاقه 5 سالگیمو دارم و یا کتابایی که با اونا خیلی حال کردم مثل کتابای ژول ورن که نویسنده محبوب کودکیم بود.

تو بچگی چندتا تجربه نوشتن داشتم.مثل«من و کوچول»که تو 9 سالگی نوشتم و«قلعه عقابها»رو هم تو 10 سالگی.اما اینا منو ارضا نمیکرد. تا...کلاس سوم راهنمایی که بودم،یه معلم ادبیات داشتیم به نام آقای عباسی که آتیش نوشتنو به جونم زد.نصف وقت کلاس به بحثای خصوصی ما طی میشد.کم کم فکر کردم علاوه بر نثر،شعر رو هم میتونم تجربه کنم.اما چیزی جز واژه هایی که خودمم حالیم نمیشد، گیرم نیومد.اما زور میزدم که شعر بگم.آخرین شعرمو به نام«تکرار» تو 16 سالگیم گفتم(بعدا میذارمش تو وبلاگم).بعد دیدم که مرد شعر نیستم. تازه...از نثر بیشتر خوشم می اومد.قید و بندای شعر رو نداشت. لازم نبودکه واسه موفقیت کارت کلمات قلمبه و سلمبه بنویسی.ممکنه دم دستی ترین کلمات نقطه قوت نثرت بشن.

از داستانای کودکیم اصلا خوشم نمی آد،ولی تنها کمکی که من کردن این بود که همین جوری که حرف میزنم،بنویسم ویه رابطه صمیمی با مخاطبم برقرار میکنم.خیلی مینوشتم...بعدشم که غول کنکور...ااااااااه. همیشه لای دفتر کتابام...دیفرانسیل،فیزیک،...انگلیسی،چیزایی بود که مینوشتم.بیچاره مادرم که درنبود من اونارومیخوند و...گذشت  و گذشت، تا ما این اراک کوفتی قبول شدیم.

وبگردی ودانلودچیزی بودکه به اون اعتیاد داشتم و دارم.کم کم با اورکات و بعدا با گزگ آشنا شدم(اون موقع هنوز یاهو 360 نیومده بود).فکر کردم که اینا میتونن نیاز منو واسه انتشار افکارم پاسخ بدن.طبق معمول رفتم پیش آبجی نداشته و سنگ صبورم،بانو...اونم تو اورکات عضو بود اما راه اندازی وبلاگ روپیشنهادداد.این بیشتر به مزاج من سازگار بود.25شهریور 84 وبلاگی راه اندازی کردم واسم اونوگذاشتم، سوما... چرا؟ واسه اینکه سوما اسم شهر منه درزمان هخامنشیان و به معنای معبد و عبادتگاه. الان اسم شهر من«صومعه سرا»ست،تو 25 کیلومتری رشت. سوما رو واسه این انتخاب کردم که یه آریانیست دو آتیشه ام. بعدشم که گیلان همه وجود منه...بگذریم...اوایل فکر میکردم که هر چی لینکا و نظرات بیشتر باشن،بهتره.واسه همین چندتا سوتی تمیز دادم.لینکایی که تو فاز من نبودن حذف و خداحافظ...

حالا که حدود سه ماه ونیمه که از تولد سوما میگذره فکر میکنم که به جاهای امیدوار کننده ای رسیدم. الان لینکای خوبی دارم.گرچه اکثر اونا رو ندیدم امااحساس میکنم خیلی ازم دور نیستن.از لینکای سوما خیلی خوشم می آد.ازوقتی مینویسم،آرامش دل انگیزی دارم.احساس میکنم که چند نفر هستن که دلنوشته های منو میخونن و...یه حالی دارم که نگو...(تریپ خر کیفی)

چند روز پیشا بانو به من میگفت:«سعی نکنی که سفارشی کار کنی... واسه دل خودت بنویس و...»ما هم به گوش جون گرفتیم و ضمن تایید حرفای ایشون،میگم که من همین حالا 20 تا داستان آماده دارم که بنویسم.دوست دارم همه سبکها رو هم تجربه کنم. رئال، طنز، فانتزی، جنایی و حتی طنز سیاه.همه این شاخ و اون شاخ پریدنای منم واسه همینه که دچار تکرار نشم،که به قول خودم میگم:

مکرر شد بدی در شعر تنهایی من      این بگویم که ز تکراربدم می آید

اصلا به القای فکر،فکر نمی کنم.امادوست دارم چیزای که مینویسم... نمیگم محبوب...حداقل قابل خوندن باشن.تازه چند وقت پیشا دوباره به صرافت افتادم که شعر بگم.اونم واسه خاطر بانو بود.آخه هر وقت قرار بود به وبلاگش سربزنم،یه روزقبلش دوسه من چیزایی که فسفر داشتن میخوردم که یه چیزی حالیم بشه ولی باز...حالا از شوخی گذشته شعر چیزی بود که منو فریاد میزد.درسته که با شعر مثل نثر راحت نیستم، اما شعر بیشتر به عمق جون من رسوخ میکنه و شعر«بانوی سپیده دمان» اولین تجربه جدی من بود.به هر حال هر آدم عاقلی پیشرفت رو دوست داره و منم که عشق پیشرفت(نتیجه اخلاقی اینکه من خیلی عاقلم)و اصلا هم هرزرفتن رو دوست ندارم.

جاداره ازاستاد خوبم خانوم کاظمی تشکر کنموهمه دوستام بخصوص بانو،آرش،رضا و لینکای خوبم.راستی من از این هفته موقع امتحانامه تا نیمه بهمن.میخوام چند روز stand by .

۱۸واحد تخصصی دارم.دیگه تریپ خرخونی و این حرفا.

مخلص کلام.سومای من هنوز یه بچه نوپاست.اصلا دوست ندارم که بدوونمش تا با مخ بخوره زمین...گاماس گاماس. سوما آینه ای از شخصیت«کاوه»ست،گرچه احساساتی تر از منه.هرچی از سوما دستگیرتون شده بگین.چه تصوری از کاوه و سوما دارین؟سوما چقدر واستون قابل تحمله؟ارزش یه دوستی سالم رو داره؟و...همه این سوالا که تو روزنوشت امروز مطرح کردم و جوابش واسم خیلی مهمه.جوابای شما کمک زیادی به سوما میکنه.

دست دردست هم پیش بسوی مهر.امیدوارم من وسومامفیدباشیم.

دم همتون گرم.قربون همتون.موفق وآریایی باشین.

                                                              


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:50 عصر

پیرمرد نیمه جان روی مبل افتاده بود.توان فریاد نداشت که کمک بخواهد.خون زیادی از او رفته بود.روی شاهرگ گردنش دو سوراخ تقریبا موازی ایجاد شده بود.جوانی به نام "هامان"نزدیکش شد.پیرمرداز ترس داشت چشمانش از حدقه درمی آمد.هامان نزدیک پیرمرد شد.هامان دست پیرمرد را گرفت با دندانهایش دو سوراخ در رگ مچ او، مانند همانهایی که در گردنش ساخته بود ایجاد کرد.خون پیرمرد آرام آرام بیرون آمد و هامان آن را میمکید.آن قدر مکید که از هیچ دو جای او خون نیامد.هامان پالتو اش را پوشید و مثل سایه رفت.

از منزل پیرمرد تا منزل خودش،فقط به این فکر میکرد که:«چرا این کار را کرد؟»تنها با این پاسخ میتوانست خود را قانع کند:«من یک خون آشام هستم»به خانه اش رسید و وارد شد.طبق معمول همه چراغها خاموش بود.از بدو ورود حضور یک غریبه را در خانه اش احساس کرد.به تمام اتاقها سرکشی کرد.هیچکس نبود.همینکه وارد اتاق پذیرایی شد،"سودابه"را دید.سودابه هم یک خون آشام بود.

هامان به کنایه گفت:«یاد نگرفتی که واسه ورود از صاحب خونه اجازه میگیرن؟»وقتی جوابی از سودابه نشنید،دوباره گفت:«من خسته ام.برو میخوام استراحت کنم.» سودابه از روی مبل بلند شد و جلوی هامان آمد و گفت:«میخوام باهات حرف بزنم... خیلی جدیه...هر دفعه تو طفره میری.اما این بار اجازه نمیدم.»هامان با بی میلی گفت:«بگو...میشنوم...»سودابه گفت:«ببین هامان به خاطر تو تا حالا خیلی صبر کردم.پولاد و اژدر و جمشید و... خواستگار منن...اما من اونا رو رد کردم. میخوام با تو ازدواج کنم.»هامان با لحنی بسیار تلخ گفت:«بیخود...میدونی که من ازدواج نمیکنم... با هیچ خون آشامی...»سودابه گفت:«پس با آدما...؟قضیه جالب شد...»هامان گفت: «چرا حرف مفت میرنی؟ازدواج یعنی عشق و علاقه.اگه خون آشامی با آدمی ازدواج کنه،کافیه دروقت تنهایی یه دفعه به ذاتش روبیاره.اشتباهی که هرگز جبران نمیشه» سودابه گفت:«فکر میکنی چرا تا به حال صبر کردم؟...به خاطر تو...چرا درک نمیکنی که دوست دارم؟»هامان پوزخندی زد و گفت:«تو واقعا فکر میکنی که من باور کنم که تو دل خون آشامی عشق وجود داره؟خودت خوب میدونی که ازدواج خون آشاما به خاطر شهوته،نه عشق»سودابه با تاکید خاصی گفت:«اما من عاشقتم...»هامان که باور نداشت چنین حرفهایی از سودابه بشنود،با کمی تعجب روی مبل نشست و گفت:«روی چه حسابی؟»سودابه گفت:«یه چیزایی ازت دیدم که از تو خوشم اومده» هامان گفت:«مثلا...؟»سودابه گفت:«بین همه خون آشاما تو  یه چیز دیگه هستی. چه از لحاظ تیپ و قیافه،و چه از لحاظ استیل کاری.تو تنها خون آشامی هستی که با قربانی طرح دوستی میریزی.همه خون آشاما وحشیانه طرفو میکشن...» هامان وسط حرفش پرید و گفت:«این که نشد دلیل...»سودابه گفت:«شاید واسه تو هیچی نباشم،اما تو همه چیز منی...»با وجود شناختی که هامان از سودابه داشت، میدانست که بیرحمتر از سودابه خود سودابه است و فقط کافی بود که او به خواسته قلبی اش نرسد.با این وجود گفت:«پاتو از زندگی من بکش بیرون وگرنه خودم این کارو میکنم.»سودابه برای اینکه از زیر زبان هامان حرف بکشد گفت:«چند وقتیه که تو فکری...گرفته ای...روحیه نداری...»هامان با اینکه میدانست که نباید این حرفها را جلوی سودابه نزند،اما گفت:«دیگه از خون آشام بودن خسته شدم.روز و شبم اونقدرتکراری شده که اعصابم داره خرد میشه.اون استیل کاری هم واسه اینه که دچار روزمرگی نشم،که شدم.برو تو یخچالو نگاه کن...خون پسر 15،19،25 ساله، دختر7،18،21 ساله.مجرد متاهل.پیر و جوون...چی رو میخوام ثابت کنم؟چرا باید من خون آشام میشدم؟...»

نفرت هامان از خود و کارهایش به قدری بود که اصلا متوجه این نبود که ممکن است این حرفها به ضررش تمام شود.او حدود 300 سال پیش توسط خون آشامی به نام "اکوان"به خون آشام تبدیل شده بود.آنقدردر دنیای آنها غرق شده بود،که روزی که انسان بود به یادنداشت.او تنها خون آشامی بود که شناسنامه داشت.مدتی بود که بدنبال هویت گمشده اش میگشت.اما هیچ نمی یافت.

صورتش آنقدر بیروح شده بود که گویی مرده است،اما درونش مثل باروتی بود که به جرقه ای نیاز داشت.سودابه کنار هامان نشست،نیمه راستش را به نیمه چپ هامان چسباند.سرش را روی شانه او انداخت و گفت:«همه اینا بخاطر اون دختره... مهتابه...اون تو رو هوایی کرده...» هامان عصبانی شد و گفت:«با اون کاری نداشته باش...مال خودمه...»بعد هم از روی مبل بلند شد و سریع به سمت راهرو خانه رفت و گفت: «دیگه داری از حد میگذرونی.درضمن اون دختر فردا کارش تمومه...»بعد هم راه خروج را به سودابه نشان داد و گفت :«خوش اومدی نبینمت...»

سودابه رفت،اما در این اندیشه بود که نقشه بعدی هامان چیست؟اوچه کار خواهد کرد؟آیا میخواهد خون آشام نباشد؟اگر نباشد،او هامان را از دست خواهد داد.حتی اگر احساس او به هامان عشق نباشد.نمیخواست او را از دست بدهد.درعوض هامان اصلا به سودابه فکر نمیکرد.او در فکر مهتاب بود.مهتاب دختری بود که هامان سه ماه پیش با او آشنا شده بود.18 ساله،زیبا،پر شر و شور و با همه ویژگیهای یک معشوقه مناسب.هامان به این فکر میکرد که رابطه اش با مهتاب به مرگ او منجر نشود و حتی با او ازدواج کند.هامان در این افکار بود که به اتاقش رفت و در تابوتش خوابید.


مهتاب وارد خانه شان شد.ساعتی تاقرار باقی نبود.پدر و مادرش چند روز خانه نبودند. آنقدر شوق داشت که لبخند از لبانش محو نمیشد.با این که چند ساعت پیش دوش گرفته بود،فکر کرد که یک دوش میتواند خوب باشد.سریع دوش گرفت و بعد از خشک کردن موهایش و شانه زدن آنها،در کمد را باز کرد و چند دست لباس زیبای مهمانی را امتحان کرد.اما هیچ کدام نظرش راجلب نکرد.دوست نداشت که پر زرق و برق جلوی هامان ظاهر شود،سادگی را بهتر میدانست.برای همین شلوار آبی اش را پوشید،تاپ سفیدی که حاشیه های آبی داشت راهم به تن کرد.پایین تاپ را کشید تا روی کمربندش بیفتد.گردنبندی که هامان هفته پیش برایش خریده بود،به گردن آویخت. ماتیک اخرایی سیرش را به لب زد و مدادی هم به چشمش کشید.خیلی سرمه سرخاب نزد.خدا او را آرایش کرده بود.موهای لخت و بسیار بلند و طلایی اش، چشمهای عسلی و چهره ی پاک و معصومش،چهره ای صد در صد آریایی به او داده بود.سعی کرد با آرایش کم به چهره مطلوبش برسد.موچین را برداشت،تا زیر ابروان کمانش را خالی کند،اما منصرف شد.رفت جلوی آیینه قدنمایی که در اتاقش بود.خوب خودش را ورنداز کرد.در عین سادگی چهره دلبرانه ای پیدا کرده بود.میدانست که بدون آرایش هم میتواند باشد،اما میخواست به چشم هامان زیباتر به نظر برسد.به آیینه نزدیکتر شد.به چشمانش خیره شد.«میتونم دل هامانو بدزدم؟»این سوالی بود که از خودش پرسید.به ساعت نگاه کرد.ساعت 20:00 قرار داشتند.چیزی به قرار نمانده بود، اما انتظار برای مهتاب کشنده بود.کوشید تا با مجله ای،چیزی خود را مشغول کند.اما زمان به کندی میگذشت.زنگ به صدا در آمد.مهتاب سریع آیفون را برداشت و گفت:«کیه...؟»

هامان بود:«سلام.منم هامان...»عشق در دل هامان موج میزد.با تمام وجود گفت:«سلام هامان.جان بفرما...بفرما داخل...»بعدهم در را باز کرد و دوان دوان به استقبال معشوقش آمد.هامان که مهتاب را دید، توی دلش خالی  شد.زیبایی مهتاب به قدری بود که حد نداشت.مثل یک تکه ماه شده بود.البته هامان هم بسیار آراسته آمده بود.تماما سیاهپوش بود.از بلوزش گرفته تا کفشش، که با موها و چشمان و ابروان سیاهش همخوانی عجیبی داشت،که به او ابهت خاصی داده بود.در لحظه اول دل مهتاب را دزدید. مهتاب برای دیدن هامان جلو نرفت.صبر کرد که هامان ماشینش را در حیاط پارک و عرض حیاط را طی کند و به او برسد.وقتی هامان نزدیک شد،دو قدم به جلو آمد و گفت:«خوبی...»هامان لبخندی زد و جواب داد: «آره...تو چطوری؟...»هامان سعی کرد که احساس درونی اش را پنهان کند و فقط عشق را هویدا سازد.تردیدی در دل داشت که جسم وجانش را میخورد.اینکه خون آشام بماند یا نه...با عشق پاک و آتشین مهتاب چه کند؟آیا میتواند بااو ازدواج کند؟این افکار او را می آزرد، اما چیزی بروزنداد.فکرنکرده گفت: ؟«خوشگل کردی...مگه امشب خبریه؟»مهتاب با لبخند گفت:«نه خبری نیست.فقط اونی که دوسش دارم اومده خونمون...راستی،بفرما تو...»بعد هامان را به اتاق پذیرایی دعوت کرد.مهتاب در پوست خود نمی گنجید.عشقی پاک و کودکانه را از هامان طلب میکرد و احساس میکرد که هامان همان مردی است که با اسب سفید خواهد آمد...

هردو نمیدانستند که چه بگویند.هول شده بودند.هامان سکوت را شکست و گفت:«نمیدونستم که کارم به اینجا میکشه.هیچوقت فکر نمیکردم که به کسی دل ببندم،اما حالا...»لبخند رضایت مهتاب هامان را دلگرم کرد و سکوتی که حاکم شد.مهتاب دوباره سکوت را شکست و گفت: «به خاطر آشنایی با تو همیشه خدا رو شکر میکنم.دوست دارم هر چه زودتر به هم برسیم...»هامان از روی مبل بلند شد و آن طرف مبلها راه رفت و با ناراحتی گفت:«راستش من چند تا مشکل برای ازدواج با تو دارم،که دوست دارم رفع بشه...»مهتاب با نارحتی گفت:«یعنی با هم ازدواج نمیکنیم؟»هامان گفت:«خودت خوب میدونی که میل من واسه ازدواج از تو بیشتره.ولی...»مهتاب پابرهنه وسط حرفش پرید و گفت:ولی چی...؟»هامان گفت:«ولی من برای خواستگاری تنها می آم...من پدر و مادر ندارم...هیچ فامیلی ندارم...مهتاب...من بچه پرورشگاهم.پدر و مادرت به هیچ وجه قبول نمیکنن که دامادشون پرورشگاهی باشه.»این جملات مهتاب رابدجور به فکر فرو برد.پس ازچند لحظه فکر گفت:«من بابامامانمو قانع میکنم که تو رو قبولت کنن. کی از تو بهتر؟تحصیلات عالیه...شغل مناسب و پر درآمد.از همه مهمتر تو یه آدم معقول و خوشنامی هستی.اگه بخوان در موردت تحقیق کنن،جز خوبی،چیزی دستشونو نمیگیره»هامان گفت:«به هر حال من دوست دارم رابطه ما به ازدواج ختم بشه...»مهتاب از روی مبل بلند شد و نزدیک هامان رفت و گفت: «میشه...ما با هم ازدواج میکنیم.من دلم خیلی روشنه»رفت سمت آشپزخانه و روبه هامان گفت: «آبمیوه،چای،نسکافه»هامان که غذایی جز خون نداشت گفت:«هیچ کدومشون واسه دیدن تو اومدم،نه که شکم پر کنم» مهتاب گفت:«این چه حرفیه؟مگه من همچین حرفی زدم؟»بعد هم رفت آشپزخانه و دو لیوان آب پرتقال آورد.

هامان در بد مخمصه ای گیر کرده بود.از یک طرف مهتاب را دوست داشت و خواهان ازدواج با او بود و از طرف دیگر او یک خون آشام بود،که این گزینه باصورت مسئله اصلاجور درنمی آمد.اگر ازدواج بامهتاب راانتخاب میکرد،بایدراهی برای خون آشام نبودن پیدامیکرد،که آن راه را نمیدانست. روی مبل نشست. مهتاب راکنار خود دید.دست مهتاب را در دستش گرفت.نگاه معصوم مهتاب مجابش میکرد که خون آشام نباشد. بی اختیار گفت:«خیلی دوست دارم...»عشق در نگاه مهتاب موج میزد.جلو تر آمد و گونه ی هامان را بوسید.هامان تا به حال چنین احساس و تجربه ای نداشت.او هم گونه ی مهتاب را بوسید و مه تاب را روی پاهایش نشاند.احساسی که بین آنها رد و بدل میشد فقط عشق بود و دیگر هیچ. ناگهان چشم هامان به شاهرگ گردن مهتاب افتاد.سعی کرد به آن فکر نکند،اما نشد.مهتاب با لحن شیرین و معنی داری پرسید:«بعد از ازدواجمون چیکار کنیم؟»هامان گفت:«یه زندگی قشنگ...همونی که تو دوست داری»گرمای وجود مهتاب هامان را می سوزاند و عطش عشق او را بیشتر میکرد.اما هامان نمی دانست که با احساسی که جانش را میخورد چه کند.مهتاب پا فراتر گذاشت و آرام آرام به سوی شاهرگ گردن هامان رفت.اول آرام گردن هامان را بوسید.بعد هم یک نیش گاز آرامی هم گرفت.این شوخی مهتاب بدجوری هامان را سر دوراهی قرار داد.هامان سعی میکرد که مقاومت کند.برای همین،فکر کرد که اگر خداحافظی کند،بهتر است.از روی مبل بلند شد.مهتاب هم که در آغوشش بود همراهش بلند شد.روبه مهتاب گفت:«عزیزم...من باید برم...»هامان مهتاب را که هنوز هم اورا در آغوش داشت،از خود جدا کرد و آماده رفتن شد.مهتاب مات این بودکه چراهامان یکباره تصمیم به رفتن گرفته است.برای اینکه هامان به شاهرگ گردن مهتاب فکر نکند،بی اختیاربه سمت در خروجی رفت و هنوز نرفته گفت:«مهتاب جان.با پدر و مادرت در مورد خواستگاری صحبت کن و جوابشو به من بده...»مهتاب با تعجب پرسید: «واسه چی میخوای بری؟...مگه من کاری کردم؟...از کارای من بدت اومد؟...من دوست دارم»هامان گفت:«تو کاری نکردی،وسه من کاری پیش اومدکه بایدبرم.»مهتاب گفت:«آخه...»هامان حرفش راقطع کردوگفت: «خدانگهدار»مهتاب هم بااینکه دوست نداشت که هامان برود،خداحافظی کرد و او را در آغوش گرفت. زمانی که گونه های مهتاب در گردن هامان آرام گرفته بود،هامان فقط شاهرگ مهتاب را می دید. هامان چشمانش را بست...

وقتی چشمانش راباز کرد،گرمی خون مهتاب رادردهانش احساس کرد.از کارش به شدت پشیمان شد و بر ضعیف النفس بودنش لعنت فرستاد. اما چه فایده،کاری بود که شده بود.مهتاب اصلا انتظار چنین کاری را از هامان نداشت.فقط پرسید:«چرا...؟»و بی جان افتاد.ترس تمام جان هامان را فرا گرفت.زخم آنقدر نبود که به خون آشام شدن مهتاب بیانجامد.اول تصمیم گرفت که برود،اما منصرف شد.فکر کرد که میتواند او را به بیمارستان ببرد.اما چه جوابی میداد.دیگر زیاد به این موضوع فکر نکرد.به اتاقها سرک کشید،تا لباسی برای مهتاب پیدا کند.یک مانتو و یک روسری پیداکرد. با تکه پارچه ای محل زخم رابست،اما چندان افاقه نکرد.لباسها را تنش کرد و مهتاب را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد.او را به ماشینش رساند.در راه به خود میگفت:«آخه احمق این چه اشتباهی بود که کردی؟هرکی بود اشکال نداشت.اما چرا اون... خاک تو سرت...»مهتاب را عقب ماشین سوار کرد و به سرعت وارد خیابان شد.

خیابان فرمانیه راپیچید به کامرانیه رسید،ازآنجا هم به منظریه.به بیمارستانی که آنجا بود رفت. دربیمارستان پزشکان ازاو پرسیدند که چه شده؟ در جوابشان گفت:«ما توی خونه مار افعی بدون سم داریم،میخواست به اونا غذا بده که...»جواب قانع کننده ای بود.خون زیادی از مهتاب رفته بود،اما زنده میماند. شب سختی بود.ساعت مثل برق گذشت.چیزی تاصبح نمانده بود.هامان خون آشام بود.اگر میماند،با نور صبح تجزیه و به خاکستر تبدیل میشد.

معطل نکرد و به خانه اش رفت.برای اینکه زنده بماند،به تابوتش رفت.اما اصلا خوابش نمی آمد.چهره مهتاب مدام از جلوی چشمانش میگذشت. چندساعت بعد منصرف شد.تصمیم گرفت تابا بیرون آمدن ازتابوت به زندگی بی ثمرش پایان بدهد.ازتابوت بیرون آمد.نور بی رمق روزهای زمستان توان تجزیه سریع و کامل او را نداشت. برای کمک به تسریع این کار سیم تلویزیون را ازته کند و به پریز زد.سر لختش را هم محکم گرفت. نیروی برق او را چندین متر پرتاب کرد.سرش به دیوار خورد و بیهوش شد.وقتی به هوش آمد،سه روز گذشته بود.تمام بدنش درد میکرد.با تعجب دید که زنده است و همه قسمتهای تجزیه شده به بدنش بازگشته.او دیگر خون آشام نبود.نگاهی به ساعتش انداخت. تقویم آن را هم دید.چند ساعت همانجا ماند تا حالش جا بیاید.وقتی توان راه رفتن را پیدا کرد و حواسش سر جا آمد.به مهتاب و به کاری که کرده بود،فکر کرد. با خود کلنجار میرفت که دوباره مهتاب را ببیند یانه...دل را به دریا زد و آماده شد که پیش مهتاب برود.خودرا به بیمارستان رساند.مهتاب دیروز به هوش آمده بود.همان دیروز میتوانست مرخص شود،اما چون کسی نبود که پول بیمارستان را حساب کند،آنجا مانده بود.هامان قبل از اینکه مهتاب را ببیند، از پزشکان جویای حال او شد.فهمید که حال مهتاب کاملا خوب است و هیچ مشکلی نیست.هامان به این فکر میکرد که چگونه پلهای خراب شده ی پشت سرش را دو باره بسازد...چگونه برای مهتاب پاسخ قانع کننده ای برای کارش بیاورد.همه حق را به مهتاب میداد،ولی او دیگر خون آشام نبود.میتوانست همسر ایده آلی باشد،اما بندی که به آب داده بود جمع کردنش مشکل بود.

هامان وارد اتاق مهتاب شد.مهتاب روی برگرداند،تا هامان را نبیند.هامان گفت: «میدونم ازم ناراحتی...حق داری...»اشک چشمان مهتاب را پر کرد و گریان گفت:تو اصلا حق نداشتی همچین کاری بکنی.من تو رو خالصانه دوست داشتم،اما تو...»و گریه اش شدیدتر شد.هامان صبرکرد که گریه اش تمام شود وبا شرمندگی گفت: «مهتاب...منم تو رو دوست دارم.اما دیشب مشکلی داشتم که حالا رفع شده...» مهتاب گفت: «حتما باحمله به من...هان...»هامان کنار تخت مهتاب نشست و با پشت انگشتانش،گونه های مهتاب را نوازش کرد و گفت:«ببین مهتاب جان. من خیلی دوست دارم.اما همه چیز رو نمیتونم به تو بگم.خدا رو شکر مشکلم حل شده...حالا میتونم با خیال راحت به ازدواج با تو فکر کنم...» مهتاب آنقدر هامان را دوست داشت که راست یادروغ رااز چشمانش میخواند.البته ازهمان اول آشنایی حس کرده بود که هامان باتمام خلوص عشقش رازی دردل داردکه آزارش میدهد. برای همین پرسید:«اون مشکلت چی بود؟»هامان گفت خصوصیه...نمیتونم بگم...» مهتاب گفت: «حتما انتظار داری که منم با نگفتنش ازدواج با تو رو قبول کنم. به نظرمن نگفتن یه چیز مهمی که به طرف مقابلت ربط داره از هزار تا دروغم بدتره» هامان گفت:«ببین مهتاب جان اون مشکل من،اونقدر غیرواقعیه که باورت نمیشه. چه برسه که...»مهتاب گفت:«هرچی باشه فرقی نمیکنه.چشمای تو به من دروغ نمی گن...» هامان نفس عمیقی کشید و آرام رفت،در اتاق را بست. کرکره پنجره را کشید تا نور خورشید بیشتر وارد اتاق شود.روبروی پنجره ایستاد. مهتاب همچنان منتظر پاسخ بود.هامان سکوت سنگین را شکست و گفت:«تاحالا واسه ی تو سوال نبوده که چرا من همیشه شبا باتو قرار میذارم...؟ اصلا توی روز میتونستی منو پیدا کنی؟...و دیشب چرا من اون کار احمقانه رو کردم؟...همه اینا واسه اینه که من یه خون آشام بودم.ولی حالا دیگه نیستم...»درک و باور این جملات برای مهتاب خیلی سخت بود،اما چشمان هامان دروغ نمی گفت. حسی به مهتاب می گفت که هامان دروغ نمی گوید.هامان،مهتاب را ترخیص کرد و مهتاب را به خانه رساند.هامان در پوست خودش نمی گنجید.او در پایان این قسمت از سریال زندگی اش،با معشوقه اش که الحق دختر برازنده ای بود،ازدواج میکرد.پدر و مادر مهتاب هم خیلی به کس و کار هامان گیر نمی دادند.برای آنها درآمد و وجهه اجتماعی دامادشان مهم بود که هامان هر دو را دارا بود.

مهتاب باتعجب پرسید:«واقعا...تو چطوری خون آشام نیستی...تاحالا خون چند نفرو خوردی؟...»هامان دوست نداشت به این سوال جواب دهد، اما حالا که دستش رو شده بود،فرقی به حال ماجرا نمیکرد.با بی میلی گفت:«خیلی نمیدونم.خون آشاما موجودات کثیفی ان.من واسه اینکه زنده بمونم خون میخوردم.اماعشق تو منو به خودم آورد.ازوقتی که باتو آشنا شدم،دیگه نمی خواستم خون آشام باشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. ننگ خون آشامی از روی من ورداشته شد...»مهتاب نمیدانست که چه بگوید،اماخوشحال بود که ماجرا ختم به خیر شد.با تمام عجیب بودن ماجرا همه حرفهای هامان را باور کرد و دوست داشت که به ازدواج با هامان فکرکند.هامان،مهتاب رابه خانه شان رساند و به اصرار با او ماند که تنها نباشد. هامان بد جوری احساس گرسنگی میکرد.مهتاب هم با وجود اینکه سرم زده بود، گرسنه بود.پس آنکه باهم غذا خوردند،تا صبح از همه چیز باهم حرف زدند.ازچگونگی خون آشام شدن...تا عشق.برای هر دو شب بسیار بیاد ماندنی بود.برای هامان که پس از سالها انسان بودن را تجربه میکرد،، این ملاقات بسیار زیبا بود.هم برای مهتاب که با تمام کودکانه فکر کردنش در مورد ازدواج تنها میتوان گفت که شانس آورد. فقط کافی بود که کسی که با او آشنا میشد،ناتو بود...

صبح شد.هیچ صبحی به این زیبایی برای آن دو نبود.پس ازاینکه هردو صبحانه خوردند.قرار شد وقتیکه پدرومادر مهتاب آمدند،اودر مورد خواستگاری با آنها صحبت کندو نتیجه را به هامان بگوید.شب خواستگاری نزدیک بود.آن روز واقعا روز دل انگیزی بود.برای اولین بار صبح میتوانست به سر کارش برود.او مدیر یک شرکت انیمیشن سازی بود که این شرکت 18 ساعت در شبانه روز کار میکرد.حالا میتوانست نظارت بهتری داشته باشد و وقت خود را با انسانها تنظیم کند.آخر او دیگر یک انسان بود.شب خسته و کوفته برای اولین بار خون کسی را نخورده وارد خانه اش شد.یک پیتزا و سس و نوشابه هم خریده بود.آن شب آنقدر راحت خوابید که...


هامان برای خواستگاری در خانه مهتاب،روبروی پدر و مادرش نشسته بود.برای اولین بار لباسی غیر سیاه به تن داشت.پدر و مادر مهتاب زیاد به کس و کار او گیر ندادند.پدر مهتاب با خوشرویی به هامان گفت:«پسرم تحصیلاتت چقدره؟»هامان گفت:«من کارشناسی ارشد گرافیک دارم» پدر مهتاب پرسید:«و شغلت...؟»من مدیر یک شرکت انیمیشن سازی هستم.شکر خدا درآمدش بد نیست...»

همه حرفها زده شد.مانده بود اینکه هامان و مهتاب در اتاق تنها با هم صحبت کنند. اما مهتاب در اتاق مثل همیشه نبود.از آن دختر پر شر و شوری که برای رسیدن به عشق خود هر کاری میکرد،هیچ اثری نبود.هامان پرسید:«خب،در مورد چی حرف بزنیم؟»مهتاب از روی صندلی که روبروی هامان بود،بلند شد.ایستاد و به هامان پشت کرد.ماسک لاتکس را از صورتش برداشت و چهره اش را به هامان نشان داد. هامان ازتعجب داشت شاخ درمی آوردبی اختیار به پذیرایی رفت.پدر و مادر مهتاب هم ماسکشان را برداشته بودند.چهره آنها آشنا بود.خون آشامهایی بودند که چند بار آنها را دیده بود.سودابه ازاتاق بیرون آمد.هامان آنقدر عصبانی بود که میخواست سودابه را بکشد.به سودابه نزدیک شد،اما سودابه به آن سوی پذیرایی اشاره کرد."اکوان"بود.او سر دسته خون آشامهای منطقه محسوب میشد.به کنایه گفت: «حالا  دیگه آقا واسه من عاشق میشه...بعدش هم آدمیزاد.بفرستینش پیش او دختره...»در خانه آنقدر خون آشام بود که نمیشد که فرار کرد.خصوصا که هامان دیگر خون آشام نبود و از قدرت بدنی آنها بی بهره.به ناچار همراه چند خون آشام به آشپزخانه رفت.در آنجا جسد مثله شده ی مهتاب و پدر و مادرش را دید.میدانست که سرنوشتی جز سرنوشت آنان ندارد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:42 عصر

آه...می میرم از افسوس

...چرا؟

در کوچه پس کوچه های تردید

کیست آن آشنای دیرین

بیاندیشد مرا،دریابد مرا.

محبت مرده است.

در این هجوم بی کسی ها

بی شمارند آدمان آدم نما

آدمیت مرده است.

عشق طعمه هوس ها شد

نقاب تزویر بستند به صورت

به بازی  گرفتند عشق را

آدم نمایان زشت سیرت.

فکریست جان فرسا...

زنده ام چرا؟

تنها نشسته ام،کنج اتاقی تاریک

پرم از این اندیشه

که چرا تنهایم؟

چرا نیست پیچک عشقی؟

در طلب عشقی پاک

بگردد دورم،

بسوزد جانم.

همه امید من این است

سپیده دمان از راه،برسد بانویی

با نگاهی پر مهر...

ومن با همه وجودم...

می بویم گوشه چادرش را.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:40 عصر

در شمال سرزمین چین یک منطقه گنده ای وجود دارد به نام "گبی"که بدون اصلاحی شهرداری حدود 300 هزار مایل مربع مساحت دارد (گوش بساز بفروشها کر).گبی بخشی از مغولستان بود که آن موقع(مثل حالا)نه آب داشت ونه آبادانی. زمستانها طوفان بود وسیل. تابستانها رعد و برق بود  و آسمان قرنبه و از این جور چیزهای بیمزه و تکراری.این گبی تا دلتان بخواهد قلوه داشت.آن هم از نوع سنگی.و قلوه سنگ هر چه قدر زیاد باشد اساسا نمیتواند باعث وجود تمدن باشد. پس نتیجه اینکه ساکنین آنجا نمتوانستند چندان متمدن باشند(درست عینهو عربهای سوسمار خور).چنگیزخان در سرزمینی به این گندگی بدنیا آمد.معلوم است هرکس در چنین سرزمینی بزرگ شود یک چیزی مثل چنگیزخان میشود.

مغولها اقوامی بودند که سرشان را انداخته بودند توی صحرای گبی و گوسفند پرورش میدادند.اسب سواری هم میکردند.با قلوه هاشان بازی میکردند(البته با نوع سنگی اش).وقتی که از این کارها فارغ میشدند،همدیگر را میکشتند تا تفریح مبسوطی کرده باشند.چنگیز یک پدر داشت که از قضا اسم پدرش "یسوکای"بود. این یسوکای آدم خیلی زحمتکشی بود.او صبح تا شب همراه مردان قبیله اش توی بیابان میگشت دنبال قبیله های ضعیف تا آنها را بکشد و ضمن درآوردن پدر آنها،یک لقمه نان حلال سر سفره زن وبچه اش بیاورد.یک روز یسوکای با مردی به نام "تموچین"جنگید وبا شمشیر کوبید توی سر تموچین.بعد هم برای اطمینان چند قلوه سنگ گنده فرو کرد توی حلقش. تموچین هم که چاره ای نداشت مرد.همان روز یسوکای آمد خانه وملاحظه کرد که زنش زائیده...!آن چیزی که زن یسوکای زائیده بود بچه بود و از قضا آن بچه هم پسر.چی از این بهتر؟ یسوکای هرچه فکر کر که اسم پسرش را چه بگذارد نتوانست.یهو یاد تموچین افتاد و گفت که اسم پسرش را تموچین بگذارند.بی آنکه بدانند این تموچین بعدا چه آتیش پاره ای میشود.تموچین از همان بچگی چهارنعل این سو و آن سو میدوید و اگر آدمی یا چیزی گیر می آورد با تیر وکمان میزد.اینکار چنان کیفی داشت که نگو ونپرس.تموچین اغلب با پدرش به سر کار میرفت(یعنی گیرآوردن قبیله ها و درآوردن پر صاحاب بچه آنها).در یکی از همین جنگها تموچین عاشق دختر یک از همین قبیله ها شد و به پدرش گفت:"یا این دختر را برایم میگیرید یا آنقدر قلوه سنگ میخورم تا بمیرم"یسوکای هم قول داد که وقتی بزرگتر شد و خوب اسب سواری یاد گرفت ،برایش زن بگیرد.اما بدبختانه یا خوشبختانه،چند روز بعد به یسوکای سم خوراندند و او علیرغم میل باطنی اش مرد.بعد از این ماجرا که تموچین فقط 13سال داشت و طفلکی که به اندازه انگشتان دو دست و پایش آدم نکشته بود،شد رئیس قبیله.اما چه رئیسی...!؟چه کشکی...!؟همه قبیله ها دنبال او راه افتادندکه انتقام بگیرند.پدر بزن بهادر داشتن اینها را هم دارد دیگر.بالاخره یک روز که تموچین از شدت گشنگی و تشنگی زبانش نیم متر از دهانش زده بود بیرون و توی بیابان ول میگشت،توسط رئیس یکی از قبیله های عصبانی اسیر شد.او دستور داد یک چوب گنده از پشت کتفهای تموچین رد بدهند و مچهایش را به آن چوب گنده ببندند.غافل از اینکه تموچین خیلی بلاتر از این حرفها بود.تموچین همان شب چوب گنده اهدایی رئیس را به سر نگهبانان کوبید و فرار کرد.از رودخانه گذشت و از آنطرف رودخانه با آن ریخت منحوسش شکلک مبسوطی برای رئیس قبیله ای که او را دستگیر کرده بود درآورد.بعد به قبیله خودش برگشت.تعدادی(مثلا چیزی در حدود خیلی)از آنها را کشت،تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.آنها هم این کار را به حساب نفوذ کلام و شجاعتش گذاشتند و قبول کردند که او رئیس آنها باشد و برایش زن گرفتند.هنوز مراسم پاتختی تمام نشده بود که ناگهان قبیله همسایه حمله کرد وهمه چیز برایش کوفت شد.تموچین شکست سختی خورد و گریه کنان رفت پیش عموی ناتنی اش "طغرل"و از او کمک خواست.او هم به او مقدار زیادی مغول داد.تموچین هم با آن مقدار زیادی مغول پدر صاحاب بچه آن قبیله را درآورد.به پاس خدمت بزرگ عمو طغرل،تموچین تصمیم گرفت که به او پاداش بزرگی به او بدهد.برای همین او و افرادش ریختند سر طغرل و افرادش وطی مراسم بسیار باشکوهی همه را کشتند.

تموچین در ابتدای کارش هر شهری که میگرفت،با مردم آن بد رفتاری نمیکرد.بلکه فقط برای نمونه چند نفر میکشت و به دیگران که زنده مانده بودند گفت:"چون شما خیلی ناز و مامانی بودید نکشتمتان پس بروید  همه جا بگویید که من چقدر آدم خوبی هستم"به این ترتیب آنهایی که نمردند از ترس جانشان طرفدار تموچین شدند.او توانست با همین روش ساده در مدت کوتاهی خیلی جا ها را تسخیر کند و حسابی مشهور شود و لقب چنگیزخان بگیرد.اولین کار چنگیز وضع قوانین بسیار خشکی به نام"یاسا"بود.از آنجا که مردم به قوانین خیس عادت داشتند، برایشان خیلی سخت بود.قوانین یاسا عبارت بود از قوانین بسیار خشکی که یاسا نام داشت(به ای میگویند تعریف جامع و کامل).

حالا چنگیز باید شروع به فتح سرزمینهای اطراف مغولستان میکرد.چین از همه دم دست تر و با حالتر بود.تازه کلی کونگ فو کار سوسول داشت که جان میداد برای کشتن.در آن هنگام چین یک امپراتور داشت که دست راست و چپش را بلد نبود.فقط بلد بود که به موهایش ژل و کتیرا و گریس بزند و از این جور قرتی بازیها.راستی پرنده تماشا کردن هم بلد بود.او پیکی به چنگیز و به او دستور داد: "تو باید به من خراج بدهی چون خرج روغنکاری موهایم رفته بالا"چنگیز هم گفت:"چه غلطهای اضافی،الان یک خراجی نشانت بدهم که کیف کنی"به این ترتیب چنگیز یک حمله وسیع برای چین تدارک دید.فرمانده سپاه چین وقتی دید نمیتواند جلوی مغولها را بگیرد،سم خورد و یک خورده مرد.امپراتور هم یهو غیبش زد و معلوم نشد کدام گوری رفت.

چین آن زمان(مثل حالا)سرزمین متمدن و آبادی بود.چنگیز فهمید که زندگی در چنین جایی خیلی برای او سخت است.او به سرگرمیهای شیرینی چون آدمکشی،اسب سواری و بازی با قلوه ها(قلوه سنگهای گبی)عادت داشت.بنابراین روحیه او با دیوار چین ساختن،کتاب خواندن و ورزشهای رزمی و از این جور سوسول بازیها سازگاری نداشت.چنگیز چین وچینیها را به یکی از فرماندهانش به نام"موهولی" سپرد(اسم موهولی را برای این آوردم که فکر نکنید دارم خالی می بندم ها).

چنگیز چهار پسر داشت که پس از ازدواج آنها را بدنیا آورده بود(ببخشید زائیدن این چهار پسر کار زن چنگیز بود،تازه معلوم شد که توله های چنگیز حلال زاده بودند)بگذریم...اولین پسر نامش"جوکی"بود که برخلاف اسمش اصلا اهل جوک واین حرفها نبود.از آن نامردهای روزگار هم بود.او حتی یک پسر به نام"باتو"داشت که بعدها پدر روسها در آورد.دومی اسمش"چاقاتای"بود که در هندوستان به شغل شریف امپراتوری مشغول شد.سومی اسمش"اوگتای"بود که عین پدرش اهل بزن بزن و بکش وبکش بود.به همین خاطر بعدها چنگیز او را جانشین خود معرفی کرد.چهارم اسمش"توله"(ببخشید"تولی")بود.او از بخت بد روزگار صاحب پسری شد به نام"کوبلای"که سفر"مارکوپولو"ی خودمان در زمان او انجام شد.

مغولها به صنعت کشاورزی اهمیت فراوانی میدادند ودر آن تبحر خاصی داشتند. برای همین وقتی پا به سرزمینی می گذاشتند،اول آنجا را بخوبی شخم میزدند. چنگیز تصمیم گرفت کشاورزی را در امپراتوری خوارزمشاهیان که در ایران بود رونق دهد. پس مقداری هدیه برای محمد خوارزمشاه فرستاد و گفت:"بیا باهم دوست باشیم".اما یکی از فرماندهان سپاه محمد خوارزمشاه در مرز فرستادگان چنگیز را کشت و هدایا را بالا کشید.چنگیز هم حدود 250 هزارتا از بهترین شخمزنهایش را برداشت وبعداز فرسنگها پیاده روی در حالی که محمد خوارزمشاه مشغول شمردن زنهای صیغه ای اش بود،عینهو مور وملخ ریختند توی مملکت وشروع کردند به شخمزنی شهرها.محمد خوارزمشاه هم که راهی نداشت به جزیره ای فرار کرد و همانجا تصمیم گرفت که دق کند و بمیرد.

چنگیز به خائنان توجهی ویژه داشت.او ابتدا به کسانی که دروازه شهرها را باز میکردند،غذا و لباس حسابی میداد.وقتیکه خوب پروار شدند،آنها را میکشت.بعد از فتح ایران چنگیز هوس کرد دوباره به چین حمله کند که وسط راه بسختی مریض شد.حالش بدتر میشد که بهترنمیشد.و سرانجام برای اولین بار در سن 65 سالگی به درک واصل شد.جنازه اش را فورا در خاک کردند که دیگر هوس کشورگشایی نکند.(حیف.بیچاره جوانمرگ شد)

پسران بی جنبه چنگیز علاوه بر کشاورزی علاقه وافری به صنعت گردشگری و جهانگردی داشتند.آنها بعد از پدرشان خیلی دور برداشتند و افتادند توی سرازیری کره زمین.نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند،تا روسیه و لهستان پیش رفتند. اتریش و یک سوم خاک اروپا را گرفتند(چه کم اشتها).به نزدیک اقیانوس اطلس که رسیدند،ترسیدند بیفتند توی اقیانوس.بعد بدوبدو،با هر زحمتی که بود، خودشان را رساندند به صحرای گبی.انگار به آنها اسب سواری،قبیله بازی،قلوه بازی(با توضیحات قبلی)و گوش دادن به صدای آسمان قرنبه بیشتر مزه میداد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

همان طور که میدانید بلوغ یکی از اتفاقات مهمیست که ممکن است در طول زندگی یک انسان اتفاق بیفتد وچه بسا جهت زندگی او را عوض کند.یکی از پیامد های شیرین سن بلوغ،حس عشق و دوست داشتن است.

من بچه که بودم،اصلا هیچ ذهنیتی نسبت به واژه عشق نداشتم(که طبیعی بود)و همواره فکر میکردم که همین طور باقی میمانم.یک اخلاق بخصوص هم داشتم که مختص خودم بود و آن این بود که حوصله زن جماعت را نداشتم(البته بجز مادرم)و خوشبختانه یا بدبختانه خواهری هم نداشتم که دق دلی ام را سرش خالی کنم.عقیده بسیار مزخرفی بود،میدانم.اما با تمام احمقانه بودنش حقیقت داشت.

یکی از دخترانی که من بشدت از او متنفر بودم،زهرا،دختر همسایه دیواربه دیوارمان بود.از وقتی که یادم هست همسایه بودیم.من با برادرش رضا دوست بودم.رضا شش ماه از من بزرگتر بود ومن دوسال از زهرا.بماند...من هر روز مفختر به دیدار چهره زهرا میشدم.با دیگران خیلی متفاوت بود.لوس،جیغ جیغو.دختران همسایه رغبت نمیکردند با او صحبت کنند.اما همیشه به همت بلند مادرش،خدیجه خانم،دختران همسایه او را داخل آدم حساب می آوردند.چهره اش بدجور تو ذوق میزد.دماغش عینهو خمیری بود که با مشت به صورتش چسبانده باشند.آنقدر صورتش جوش داشت که آدم فکر میکرد با تفنگ سرپر از فاصله نزدیک به صورتش شلیک کرده اند.سیاه برزنگی...اه اه...اه اه...لباس پوشیدنش هم مخصوص خودش بود.آنقدر جواد و املی می پوشید که نگو ونپرس...

سالها گذشت ومن 19سالم شد.یعنی اول جوانی...یعنی بلوغ. حالا دیگر از من هم در مورد چیزهای مهم نظر می خواستند.وااااااااااای چه ابهتی احساس میکردم. بگذریم...طی این سالها زهرا هم بی کار ننشست و مشغول رسیدن به دوران بلوغ شد.زهرا دیگر زهرای سابق نبود.آنقدر باوقار در می خرامید،که روحم از من برای دیدنش سبقت می گرفت.سبزه ی خوش قد و بالا بر و رویی شده بود.شیک پوش و زیبا و دلربا و صد البته پاک ونجیب.

کم کم احساس میکردم که زهرا را دوست دارم.یک جورهایی می خواستمش.نگاهم بدنبالش میدوید.قلبم با دیدنش به تپش می افتاد. دست و پایم را گم میکردم و زبانم بند می آمد.شبها با خوابهای رنگارنگ(خوابهای بچه مثبتی.باهم قدم زدن و ازاین جور کارها...)به هر حال عاشق شده بودم و گریزی نبود.باید ابراز علاقه میکردم.

و به همین بهانه دوستی ام را با رضا صمیمی تر کردم.من رضا باهم کل شطرنج داشتیم.آنقدر روی مخ رضا راه رفتم تابرای خواباندن کل هم که شده مرا به خانه شان دعوت کرد.دو سه دست چنان رضا را بردم که هاج و واج ماندبعد زهرا چای آورد.با حجب و حیا،چادر سفید گلدارش را به سر کرده بود و عین کدبانوها آمد و رفت.با آنکه فقط قسمتی از صورتش معلوم بود،اما همان کافی بود که از من دل ببرد.زهرا که رفت ورق برگشت.من مات او بودم.نمیدانم چه شد.ناگهان شنیدم:«آقا سیاوش کیش...و مات.»هیچ نفهمیدم چه شد.انگار خودم نبودم(اگر بودم که اینطور ناپلئونی از رضا نمی خوردم)البته رضا از ماجرای دلدادگی من به زهرا خبر نداشت وگرنه تکه بزرگه ام گوشم بود.

تابستان بود و گرمای آدمکش.عشق هم که زمان بی زمان.دم ظهر با بچه های بچه سال تر از خودم فوتبال بازی میکردم.شاید که برای لحظه ای زهرا را فراموش کنم.اما نمیشد.هر قدر که به زهرا بیشتر فکر میکردم شوتهای محکمتری میزدم.آخری هم صاف افتاد حیاط خانه زهرا اینها.رفتم زنگ را زدم.زهرا آیفن را برداشت. گفت:کیه.کمی مکث کردم و گفتم:ببخشید.منم سیاوش.توپ بچه ها افتاده حیاط شما.تا زهرا آیفن را گذاشت،محمود آقا،پدر زهرا در را با عصبانیت هرچه تمام تر باز کرد.تا مرا دید بخاطر دوستی با پسرش آرام شد.گفت:چه کار داری پسرم.گفتم:«توپ را بچه ها انداختند خانه شما مرا انداختند جلو که توپ را بیاورم.»یکی از همان بچه کوچولوها که با آنها فوتبال بازی میکردم،نامردی نکرد و گفت:«محمود آقا، خودش توپ را انداخته.»محمود آقا،قیافه اش را کمی کج و کوله کرد و گفت:«ز تو بعید است.نمی گویی آخر شاید این توپ به سر کسی بخورد...بعد هم در را با بی اعتنایی بست.»

زهرا هیچ رقم پا نمی داد.اما نمی دانم چرا من در چشمانش عشق را میخواندم. عشقی که لابلای شرم و حیایش گم میشد.قضیه به اینجا ختم نشد.فهمیدم که

زهرا به کلاس خط می رود.او را ناخواسته تعقیب میکردم.قصدی هم نداشتم.فقط

می خواستم تحقیقی کرده باشم.

زهرا کنار خیابان منتظر تاکسی بود.یک ماشین شخصی با یک عدد راننده سوسول کنارش ایستاد.زهرا جوابی نمی داد.ولی راننده از رو نمی رفت.بدجور به رگ غیرت من برخورد.جلو رفتم و با راننده گلاویز شدم.وقتی حسابی از خجالت آقای راننده درآمدم،زهرا نبود...و من حرفها داشتم.هرچه من بیشتر به زهرا ابراز علاقه میکردم،او از من بیشتر دور میشد(یکی نبود بگه:عقب مونده،حداقل به مادرت میگفتی.لازم بود لب تر کنی).

یک روز زن عمویم آمد خانه ما که جاری اش یعنی مادرم را ببیند.من داشتم تو اتاقم به فتوشاپ ور میرفتم. صدای آنها را واضح میشنیدم.زن عمویم گفت:«نرگس جان میدانی میخواهم برای مهردادم آستین بالا بزنم.ماشاالله هم دکتر هست و هم سنی ازش گذشته.»مادرم گفت:«حالا آن عروس خوشبخت کی هست.»زن عمویم گفت: «تا حالا دختر خوبی که هم به مهرداد بخورد و هم من خوشم بیاید پیدا نکردم.ببینم این دختر همسایه دیوار به دیوارتان(منظورش زهرا بود)چه جور دختریست؟...» گوشهایم تیز شد وکمی ناراحت.مادرم گفت:«زهرا بدرد مهرداد نمی خورد.اولا 17سالش است ثانیا مطمئنم که مهرداد از او خوشش نمی آید.»زن عمویم گفت: «راستی او 17سال دارد ماشاالله فکر کردم23سال حداقل دارد.»مادرم،زن عمویم راقانع کرد که زهرا برای مهرداد خوب نیست.ومن خوشحال.مادرم در ادامه گفت: «شنیده ام زهرا نشان کرده پسرخاله اش جواد است...»این جمله را که شنیدم کر شدم.دنیا روی سرم آوار شد...

جواد را می شناختم.الحق که اسمش جواد بود.جواد جواد...بچه پخمه ای بود. سوترمنی در نوع خودش بی نظیر.از وقتی که نامزدی اش را با زهرا فهمیدم.به بچه ها می سپردم سر راهش سبز شوند و یک فصل جانانه هر چند روز یکبار مهمانش کنند.رضا قضیه را فهمیده بود وشاکی نزد من آمد که چرا...

من بدبخت هم چیزی نداشتم که بگویم و پس از مشاجره،قهر قهر تا روز قیامت.

محض تلافی آیفن خانه جواد اینها را کندم و راهی سطل زباله کردم.جواد و رضا هم همین کار را کردند.من دو بار شیشه خانه جواد اینها را شکستم.آنان نیز چنین بکردندی.

یک شب جواد اینها خانه زهرا اینها مهمان بودند(قرار مدار عقد و عروسی بود)کفری شده بودم.مغزم کار نمیکرد.دیوار حیاط مشترک ما و زهرا اینها کوتاه بود.از فرصت استفاده کردم و پریدم حیاط خانه آنها.

با تیغ موکت بری تمام کفشها بجز کفش زهرا را جوری بریدم که احدی نتواند بپوشد.این کار من فردای آن روز جنجالی بپاکرد.محمود آقا که قبلا به من خیلی احترام می گذاشت،هرچه تو دهنش بود بار ما کرد.

بدلیل عشق تمام فحشهایی که می خوردم حالی ام نبود.فقط زهرا در مخیلاتم بود.هیچ کس درد مرا نمی فهمید.

به خودم گفتم:«مرگ یک بار شیون هم یک بار.همه چیز را صاف و پوست کنده به زهرا می گویم.یا قبول میکند یا نه...ولی اگر جواب رد داد چه؟می میرم...»

دل به در یا زدم.اول ریش وسیبیل برباد.بهترین لباسهایم را پوشیدم و نو نوار که شدم،راهی شدم تا زهرا را ببینم.زهرا داشت پیاده می آمد خانه.دو کوچه بالا تر بود.نمدانم چرا آنروز برخلاف همیشه در کوچه پرنده پر نمیزد.قلبم بجای هربار تپیدن هربار منفجر میشد.پیش رفتم،محل سگ به من نکرد.صدایش کردم.کمی مکث کرد.چون من سکوت کردم.پیدا بود که منتظر حرفیست.اما با گامهای تندتر ادامه داد.جلویش سبز شدم و بی مقدمه گفتم:«ببینید زهرا خانم.من خیلی دوستتان دارم.حالیم نیست نشان کرده کی هستی. مخلص کلام میخواهمت...»

اینها راگفتم ونگفتم.خون جلوی چشمانش را گرفت.کمی ترسیدم.در یک لحظه برق آسا یک کشیده محکم و آب نکشیده ای حواله من کرد و با عصبانیت هرچه تمام تر رفت که رفت.

یک هفته نگذشت که محمود آقا اینهاخانه شان رافروختند و بی سروصدا از آنجا رفتند...و سر ما بی کلاه ماند.

زهرا در آشپزخانه داشت چای را در فنجان میریخت.چای را آورد.اول به جواد و زنش تعارف کرد.جلوی من هم یک فنجان سفارشی مخصوص خودم گذاشت.دست ستاره دختر کوچولویمان را گرفتم تا فاصله من و همسرم زهرا را پر کند.دخترمان مرا یاد زهرا می اندازد آخر خیلی شبیه زهرا است.بی اختیار از جواد پرسیدم:«آن شب که کفشهای همه را صلوات دادم شما چه جوری به خانه رفتید؟»جواد گفت:«پابرهنه...»

وهمه خندیدیم.به چشمان سیاه زهرا که نگاه میکنم،آن سالها برایم زنده میشود و شور و عطش عشقی که پایانی برای آن نمی بینم.کمی چای نوشیدم و گفتم: «یادش بخیر...»


)شخصیت سیاوش از خودم الهام گرفته نشده

2)شخصیت زهرا واقعی است و الان 16 سالش است در ضمن شوهر کرده

3)بعضی از دوستان من جمله بانوی سپیده دمان فکر میکنند که من به جنس مخالفم به صورت جنس دست دوم نگاه میکنم.در صورتی که اصلا وابدا اینطور نیست.معتقدم روح سرکش مرد را فقط خوی مهربان یک زن(میتواند مادر،خواهر ویا همسر باشد)رام میکند.زن و مرد پازل گمشده یکدیگرند.ما باید به این هم فکر کنیم که چرا زن را مظهر عشق می شناسند.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  11:41 صبح

فرض که ترم اولی هستید و قصد دارید که یک دانشجوی معروفی شوید.چه میکنید؟ به دیگران التماس میکنید که جان مادرتان مرا معروف کنید؟ ویا...

ما 7 راه برای این کار به شما معرفی میکنیم که اگر خوب اجرا شود اثر بخش خواهد بود:

1)قیافه وتیپ:اول ازهمه باید تابلو باشید وبه راحتی به چشم بیایید. قیافه و تیپ شما نقش مهمی را ایفا میکنند.اگر پسرهستید،لباس چسبون وکوتاه-کفشهای تندرنگ-دو لیتر ژل و واکس مو و گریس و اینها روی سرتان خالی کنید،حتی اگر به شما نیاید،اما اثرش را می گذارد.اگر دختر هستید،مثل پسرها آزادی عملندارید، اما به واسطه دختر بودنتان بیشتر توی دید هستید.برای این کار یک مانتوی تنگ (آنقدر کهفاصله بین دکمه ها لوزی شود)بپوشید.کوتاه بودن که روی شاخش است. جوراب بسختی در پایتان پیدا شود.آرایش نقش جادویی این وسط ایفا میکند.هرچه غلیظ تر بهتر.آنقدر مواد آرایشی استعمال کنید که اگر کاردک به صورتتان بگیرندحداقل 250من حاصل شود.

2)لحن صحبت: اگر پسرهستید،صدایتان باید بلند،کلفت و گوشخراش باشد.ضمن اینکه صدایتان را باید در گلو بیاندازید.نقل شب نشینی ها باصدای بلند و رسا،همراه با اتفاقات نیفتاده(این قسمت به تخیلافراد بستگی دارد).لهجه برره ای و سرفه های شیر فرهاد گونه توصیه می شود.اگر دختر هستید،تا جایی که میتوانید به مصرف ماست روی آورید تا موجب هرچه شلتر شدن کلامتان شود.لازم به ذکر است که غمیش بیش ازحد مکمل این قضیه است.آنقدر در اینکار افراط کنید که هر جنبنده ای را به حرکت وادارد.

3)گوشی همراه:این کوتاه ترین راه برای رسیدن به معروفیت است.هرچه موبایلتان

گرانتر و بروزتر باشد،باعث بالارفتنشما در رده بندی همکلاسان خود می شود.زنگ

موبایل نیز سریعترن راه برای تابلو شدن موبایل است.هرچه زنگ خیشخراشماتر

باشد،شما را به هدف نزدیکتر میکند.داشتن  messageوBluetooth تازه کمکی بیش ازانتظارمیکند.

4)سیاست:ورود به گروههای سیاسی به محض قبولی در دانشگاه.در این راه بحث سیاسی،کل کل با مخالفین(بویژه استادان)،دفاع از عقاید خود تا سرحد مرگ و اگر

میتوانید انتشار شبنامه و گاهنامه و...

5)همیشه پلاس بودن:در دانشگاه:این روش در بین روشهای قبلی بیشتر طول

میکشد اما ماندگاری آن خارج از تصور است.برای این کار:الف)ثابت ماندن تیپ به مدت طولانی.ب)چاق سلامتی با همه دانشجویان و استادان و بویژه روحانیت وحراست

دانشگاه.ج)سیگار روی لب یا میان انگشتان به صورتی که دود آنمشهود باشد

(در مورد دختران همین برای معروفیت کافیست).حال با موارد

گفته شده کافیست در پردیس(محل اجتماع دانشجویان الاف در حیاط دانشگاه)

به مدت طولانی،به نحوی که با کاردک شما را از زمین جمع کنند،ظاهرشوید.

6)گیر دادن حراست(کار همیشگی حراست دانشگاه آزاد):این روش با تمام راههای

قبل ارتباط دارد،به همین علت ساده ترین راه است.در دانشگاه آزادکافی است با

GFیاBF مشغول لاس زدن باشید.مطمئن باشید که احتیاج به وقت زیادی ندارید زیرا

مامورین محترم حراست حاضربه یراق اند.اما این مطلب در دانشگاه ئسراسری

پیچیده تر است و مستلزم تلاش بیشتر است،چون به روابط افراد و نوعپوشش آنها

کمتر گیر داده می شود.

7)پاچه خواری:ابتدا استادهای دارای این قابلیت راشناسایی کرده تا روی آنهاسرمایه

گذاری کنید.این کاردیر و زود دارد،اما سوخت و سوز ندارد.اول از همه در ردیف اول و

روبروی استاد(هرچه نزدیکتر،بهتر)بنشینید.در کلاسهای مختلط که تعداد جنس

مخالفتانخیلی بیش از شماست،بیشتر جلب توجه میکند.استادانمعمولا نگاه

ویژه ای به جنس مخالفشان دارند،از این فرصت طلایی بخوبیاستفاده کنید.در این میان خرخوانی حرف اول را میزند.دوستی با استاد آن هم از جنس مخالف بشدت جواب میدهد.دانشجویان بسیاری در ترمهای اول به علت بی تجربگی،پاچه استادان محترم

و عزیز و دارای اکرام را که همیشه تاج سر ما بوده اند،زخمی میکنند و کار دانشجویان

 دیگر را کمی سخت میکنند. البته به موهبت کرمهای جدیدی که واردبازار شده است

 که موجب لیز وکریستالی شدنسطح کار می شود،این ناشیگری قابل اغماض است.

دانشجویان گرامی متدهای بیان شده تجربه شده اند و من به شخصه آنها راتضمین

میکنم.اما این مساله رامتوجه شدم که هیچ یک از راههای معرفی شده(بجز راه آخر)

باعث پاس شدن دروس نمی شود.پس به پیشنهاد بنده حقیر راهآخر را انتخاب نموده

 تا هم با معروف شدن بین همکلاسیها نه تنها دروس خودراپاس کنید،بلکه عاملی

برای نمره گرفتن دوستانتان (ترجیحا همکلاسیهای دختر)شوید.

با الهام از: شخصیت واقعی(دوستم مهرداد)

 منابع:

1)دانشجوی موفق  اثر:  ras killer

2)خدمات متقابل دانشجو و پاچه خواری اثر: ras killer

3)اصول پاچه خواری اثر: ras killer

باسپاس: sooooma


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  11:34 صبح
و۲و۳و...تداعیگر چیست؟زندگی بدون اعداد یعنی هیچ.

۱)طلیعه اعداد٬همه چیز با آن شروع میشود٬ اکثرا دوست دارند حائز این رتبه شوند.

۳)همان ضرب المثل معروف که میگوید تا سه نشه بازی نشه.

۷)کلی حرف برای آن دارم.

۱۰)میگوید:وقتی کودک بودم همه چیز را ۱۰تا دوست داشتم.بهترین اسباب بازی ام

را٬پدر و مادرم را٬...حتی خدا را.حالا که بزرگ شده ام و اعداد بیشتری میشناسم

نمیدانم تورا چندتا دوست دارم.صد میلیون تا٬صد میلیارد تا٬ویا...اما این را خوب

میدانم که تورا به اندازه همان ۱۰تای کودکی دوستت دارم.

۱۳)همان نحس معروف.پلاکهای خانه های ۱۳را۱۲+۱می نویسند.در روز ۱۳ فروردین

(ضمن در آوردن پدر صاحاب بچه طبیعت)آن را بدر میکنند.

یادم می آیدکه اولین باری که سوار هواپیما شدم ریف و صندلی ۱۳ نداشت.حتی

سازمان ملل با آن دک و پزش طبقه و ردیف و صندلی ۱۳ ندارد.

۴۰) عددی مقدس. اکثر پیامبران در ۴۰سالگی مبعوث شدند. حتی سن ازدواج خدیجه(س) همسر محمد(ص)را۴۰گفته اند که نیست.

وحالا دوباره ۷:براهماییان عقیده دارند که انسان ۷بار میمیرد.ودر عروسیهایشان عروس وداماد ۷ قدم برمی دارند.

زرتشتیان معتقد به ۷ فرشته مقرب بودند.

در مسیحیت ۷ گناه اصلی و توبه و غسل تعمید وجود دارد.

در اسلام طواف به دور کعبه ۷ دور است.در وضو ۷ عضو را می شوییم و درسجده ۷ عضو را بر خاک می نهیم.

۷وادی تصوف:۱)طلب.۲)عشق.۳)معرفت.۴)استغنا.۵)توحید.۶)حیرت.۷)فنا

آرامگاه کورش کبیر ۷ پله دارد.همراهان داریوش کبیر با خودش ۷تن بودند.۷پسر گشتاسب به ۷ راهزن بدل شدند.هفت خان رستم و اسفندیار که معرف حضور 

همه است.

اژدهای هفت سر٬هفت طبقه آسمان وجهنم٬هفت خواهران٬هفت شهر عشق

و (ویژه دختر خانم ها)آرایش هفت قلم و.....

امیدوارم از مطلب این دفعه خوشتان آمده باشدتابعد.... 


 
<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   25 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com