سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

همان طور که میدانید بلوغ یکی از اتفاقات مهمیست که ممکن است در طول زندگی یک انسان اتفاق بیفتد وچه بسا جهت زندگی او را عوض کند.یکی از پیامد های شیرین سن بلوغ،حس عشق و دوست داشتن است.

من بچه که بودم،اصلا هیچ ذهنیتی نسبت به واژه عشق نداشتم(که طبیعی بود)و همواره فکر میکردم که همین طور باقی میمانم.یک اخلاق بخصوص هم داشتم که مختص خودم بود و آن این بود که حوصله زن جماعت را نداشتم(البته بجز مادرم)و خوشبختانه یا بدبختانه خواهری هم نداشتم که دق دلی ام را سرش خالی کنم.عقیده بسیار مزخرفی بود،میدانم.اما با تمام احمقانه بودنش حقیقت داشت.

یکی از دخترانی که من بشدت از او متنفر بودم،زهرا،دختر همسایه دیواربه دیوارمان بود.از وقتی که یادم هست همسایه بودیم.من با برادرش رضا دوست بودم.رضا شش ماه از من بزرگتر بود ومن دوسال از زهرا.بماند...من هر روز مفختر به دیدار چهره زهرا میشدم.با دیگران خیلی متفاوت بود.لوس،جیغ جیغو.دختران همسایه رغبت نمیکردند با او صحبت کنند.اما همیشه به همت بلند مادرش،خدیجه خانم،دختران همسایه او را داخل آدم حساب می آوردند.چهره اش بدجور تو ذوق میزد.دماغش عینهو خمیری بود که با مشت به صورتش چسبانده باشند.آنقدر صورتش جوش داشت که آدم فکر میکرد با تفنگ سرپر از فاصله نزدیک به صورتش شلیک کرده اند.سیاه برزنگی...اه اه...اه اه...لباس پوشیدنش هم مخصوص خودش بود.آنقدر جواد و املی می پوشید که نگو ونپرس...

سالها گذشت ومن 19سالم شد.یعنی اول جوانی...یعنی بلوغ. حالا دیگر از من هم در مورد چیزهای مهم نظر می خواستند.وااااااااااای چه ابهتی احساس میکردم. بگذریم...طی این سالها زهرا هم بی کار ننشست و مشغول رسیدن به دوران بلوغ شد.زهرا دیگر زهرای سابق نبود.آنقدر باوقار در می خرامید،که روحم از من برای دیدنش سبقت می گرفت.سبزه ی خوش قد و بالا بر و رویی شده بود.شیک پوش و زیبا و دلربا و صد البته پاک ونجیب.

کم کم احساس میکردم که زهرا را دوست دارم.یک جورهایی می خواستمش.نگاهم بدنبالش میدوید.قلبم با دیدنش به تپش می افتاد. دست و پایم را گم میکردم و زبانم بند می آمد.شبها با خوابهای رنگارنگ(خوابهای بچه مثبتی.باهم قدم زدن و ازاین جور کارها...)به هر حال عاشق شده بودم و گریزی نبود.باید ابراز علاقه میکردم.

و به همین بهانه دوستی ام را با رضا صمیمی تر کردم.من رضا باهم کل شطرنج داشتیم.آنقدر روی مخ رضا راه رفتم تابرای خواباندن کل هم که شده مرا به خانه شان دعوت کرد.دو سه دست چنان رضا را بردم که هاج و واج ماندبعد زهرا چای آورد.با حجب و حیا،چادر سفید گلدارش را به سر کرده بود و عین کدبانوها آمد و رفت.با آنکه فقط قسمتی از صورتش معلوم بود،اما همان کافی بود که از من دل ببرد.زهرا که رفت ورق برگشت.من مات او بودم.نمیدانم چه شد.ناگهان شنیدم:«آقا سیاوش کیش...و مات.»هیچ نفهمیدم چه شد.انگار خودم نبودم(اگر بودم که اینطور ناپلئونی از رضا نمی خوردم)البته رضا از ماجرای دلدادگی من به زهرا خبر نداشت وگرنه تکه بزرگه ام گوشم بود.

تابستان بود و گرمای آدمکش.عشق هم که زمان بی زمان.دم ظهر با بچه های بچه سال تر از خودم فوتبال بازی میکردم.شاید که برای لحظه ای زهرا را فراموش کنم.اما نمیشد.هر قدر که به زهرا بیشتر فکر میکردم شوتهای محکمتری میزدم.آخری هم صاف افتاد حیاط خانه زهرا اینها.رفتم زنگ را زدم.زهرا آیفن را برداشت. گفت:کیه.کمی مکث کردم و گفتم:ببخشید.منم سیاوش.توپ بچه ها افتاده حیاط شما.تا زهرا آیفن را گذاشت،محمود آقا،پدر زهرا در را با عصبانیت هرچه تمام تر باز کرد.تا مرا دید بخاطر دوستی با پسرش آرام شد.گفت:چه کار داری پسرم.گفتم:«توپ را بچه ها انداختند خانه شما مرا انداختند جلو که توپ را بیاورم.»یکی از همان بچه کوچولوها که با آنها فوتبال بازی میکردم،نامردی نکرد و گفت:«محمود آقا، خودش توپ را انداخته.»محمود آقا،قیافه اش را کمی کج و کوله کرد و گفت:«ز تو بعید است.نمی گویی آخر شاید این توپ به سر کسی بخورد...بعد هم در را با بی اعتنایی بست.»

زهرا هیچ رقم پا نمی داد.اما نمی دانم چرا من در چشمانش عشق را میخواندم. عشقی که لابلای شرم و حیایش گم میشد.قضیه به اینجا ختم نشد.فهمیدم که

زهرا به کلاس خط می رود.او را ناخواسته تعقیب میکردم.قصدی هم نداشتم.فقط

می خواستم تحقیقی کرده باشم.

زهرا کنار خیابان منتظر تاکسی بود.یک ماشین شخصی با یک عدد راننده سوسول کنارش ایستاد.زهرا جوابی نمی داد.ولی راننده از رو نمی رفت.بدجور به رگ غیرت من برخورد.جلو رفتم و با راننده گلاویز شدم.وقتی حسابی از خجالت آقای راننده درآمدم،زهرا نبود...و من حرفها داشتم.هرچه من بیشتر به زهرا ابراز علاقه میکردم،او از من بیشتر دور میشد(یکی نبود بگه:عقب مونده،حداقل به مادرت میگفتی.لازم بود لب تر کنی).

یک روز زن عمویم آمد خانه ما که جاری اش یعنی مادرم را ببیند.من داشتم تو اتاقم به فتوشاپ ور میرفتم. صدای آنها را واضح میشنیدم.زن عمویم گفت:«نرگس جان میدانی میخواهم برای مهردادم آستین بالا بزنم.ماشاالله هم دکتر هست و هم سنی ازش گذشته.»مادرم گفت:«حالا آن عروس خوشبخت کی هست.»زن عمویم گفت: «تا حالا دختر خوبی که هم به مهرداد بخورد و هم من خوشم بیاید پیدا نکردم.ببینم این دختر همسایه دیوار به دیوارتان(منظورش زهرا بود)چه جور دختریست؟...» گوشهایم تیز شد وکمی ناراحت.مادرم گفت:«زهرا بدرد مهرداد نمی خورد.اولا 17سالش است ثانیا مطمئنم که مهرداد از او خوشش نمی آید.»زن عمویم گفت: «راستی او 17سال دارد ماشاالله فکر کردم23سال حداقل دارد.»مادرم،زن عمویم راقانع کرد که زهرا برای مهرداد خوب نیست.ومن خوشحال.مادرم در ادامه گفت: «شنیده ام زهرا نشان کرده پسرخاله اش جواد است...»این جمله را که شنیدم کر شدم.دنیا روی سرم آوار شد...

جواد را می شناختم.الحق که اسمش جواد بود.جواد جواد...بچه پخمه ای بود. سوترمنی در نوع خودش بی نظیر.از وقتی که نامزدی اش را با زهرا فهمیدم.به بچه ها می سپردم سر راهش سبز شوند و یک فصل جانانه هر چند روز یکبار مهمانش کنند.رضا قضیه را فهمیده بود وشاکی نزد من آمد که چرا...

من بدبخت هم چیزی نداشتم که بگویم و پس از مشاجره،قهر قهر تا روز قیامت.

محض تلافی آیفن خانه جواد اینها را کندم و راهی سطل زباله کردم.جواد و رضا هم همین کار را کردند.من دو بار شیشه خانه جواد اینها را شکستم.آنان نیز چنین بکردندی.

یک شب جواد اینها خانه زهرا اینها مهمان بودند(قرار مدار عقد و عروسی بود)کفری شده بودم.مغزم کار نمیکرد.دیوار حیاط مشترک ما و زهرا اینها کوتاه بود.از فرصت استفاده کردم و پریدم حیاط خانه آنها.

با تیغ موکت بری تمام کفشها بجز کفش زهرا را جوری بریدم که احدی نتواند بپوشد.این کار من فردای آن روز جنجالی بپاکرد.محمود آقا که قبلا به من خیلی احترام می گذاشت،هرچه تو دهنش بود بار ما کرد.

بدلیل عشق تمام فحشهایی که می خوردم حالی ام نبود.فقط زهرا در مخیلاتم بود.هیچ کس درد مرا نمی فهمید.

به خودم گفتم:«مرگ یک بار شیون هم یک بار.همه چیز را صاف و پوست کنده به زهرا می گویم.یا قبول میکند یا نه...ولی اگر جواب رد داد چه؟می میرم...»

دل به در یا زدم.اول ریش وسیبیل برباد.بهترین لباسهایم را پوشیدم و نو نوار که شدم،راهی شدم تا زهرا را ببینم.زهرا داشت پیاده می آمد خانه.دو کوچه بالا تر بود.نمدانم چرا آنروز برخلاف همیشه در کوچه پرنده پر نمیزد.قلبم بجای هربار تپیدن هربار منفجر میشد.پیش رفتم،محل سگ به من نکرد.صدایش کردم.کمی مکث کرد.چون من سکوت کردم.پیدا بود که منتظر حرفیست.اما با گامهای تندتر ادامه داد.جلویش سبز شدم و بی مقدمه گفتم:«ببینید زهرا خانم.من خیلی دوستتان دارم.حالیم نیست نشان کرده کی هستی. مخلص کلام میخواهمت...»

اینها راگفتم ونگفتم.خون جلوی چشمانش را گرفت.کمی ترسیدم.در یک لحظه برق آسا یک کشیده محکم و آب نکشیده ای حواله من کرد و با عصبانیت هرچه تمام تر رفت که رفت.

یک هفته نگذشت که محمود آقا اینهاخانه شان رافروختند و بی سروصدا از آنجا رفتند...و سر ما بی کلاه ماند.

زهرا در آشپزخانه داشت چای را در فنجان میریخت.چای را آورد.اول به جواد و زنش تعارف کرد.جلوی من هم یک فنجان سفارشی مخصوص خودم گذاشت.دست ستاره دختر کوچولویمان را گرفتم تا فاصله من و همسرم زهرا را پر کند.دخترمان مرا یاد زهرا می اندازد آخر خیلی شبیه زهرا است.بی اختیار از جواد پرسیدم:«آن شب که کفشهای همه را صلوات دادم شما چه جوری به خانه رفتید؟»جواد گفت:«پابرهنه...»

وهمه خندیدیم.به چشمان سیاه زهرا که نگاه میکنم،آن سالها برایم زنده میشود و شور و عطش عشقی که پایانی برای آن نمی بینم.کمی چای نوشیدم و گفتم: «یادش بخیر...»


)شخصیت سیاوش از خودم الهام گرفته نشده

2)شخصیت زهرا واقعی است و الان 16 سالش است در ضمن شوهر کرده

3)بعضی از دوستان من جمله بانوی سپیده دمان فکر میکنند که من به جنس مخالفم به صورت جنس دست دوم نگاه میکنم.در صورتی که اصلا وابدا اینطور نیست.معتقدم روح سرکش مرد را فقط خوی مهربان یک زن(میتواند مادر،خواهر ویا همسر باشد)رام میکند.زن و مرد پازل گمشده یکدیگرند.ما باید به این هم فکر کنیم که چرا زن را مظهر عشق می شناسند.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   20 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com