سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:50 عصر

پیرمرد نیمه جان روی مبل افتاده بود.توان فریاد نداشت که کمک بخواهد.خون زیادی از او رفته بود.روی شاهرگ گردنش دو سوراخ تقریبا موازی ایجاد شده بود.جوانی به نام "هامان"نزدیکش شد.پیرمرداز ترس داشت چشمانش از حدقه درمی آمد.هامان نزدیک پیرمرد شد.هامان دست پیرمرد را گرفت با دندانهایش دو سوراخ در رگ مچ او، مانند همانهایی که در گردنش ساخته بود ایجاد کرد.خون پیرمرد آرام آرام بیرون آمد و هامان آن را میمکید.آن قدر مکید که از هیچ دو جای او خون نیامد.هامان پالتو اش را پوشید و مثل سایه رفت.

از منزل پیرمرد تا منزل خودش،فقط به این فکر میکرد که:«چرا این کار را کرد؟»تنها با این پاسخ میتوانست خود را قانع کند:«من یک خون آشام هستم»به خانه اش رسید و وارد شد.طبق معمول همه چراغها خاموش بود.از بدو ورود حضور یک غریبه را در خانه اش احساس کرد.به تمام اتاقها سرکشی کرد.هیچکس نبود.همینکه وارد اتاق پذیرایی شد،"سودابه"را دید.سودابه هم یک خون آشام بود.

هامان به کنایه گفت:«یاد نگرفتی که واسه ورود از صاحب خونه اجازه میگیرن؟»وقتی جوابی از سودابه نشنید،دوباره گفت:«من خسته ام.برو میخوام استراحت کنم.» سودابه از روی مبل بلند شد و جلوی هامان آمد و گفت:«میخوام باهات حرف بزنم... خیلی جدیه...هر دفعه تو طفره میری.اما این بار اجازه نمیدم.»هامان با بی میلی گفت:«بگو...میشنوم...»سودابه گفت:«ببین هامان به خاطر تو تا حالا خیلی صبر کردم.پولاد و اژدر و جمشید و... خواستگار منن...اما من اونا رو رد کردم. میخوام با تو ازدواج کنم.»هامان با لحنی بسیار تلخ گفت:«بیخود...میدونی که من ازدواج نمیکنم... با هیچ خون آشامی...»سودابه گفت:«پس با آدما...؟قضیه جالب شد...»هامان گفت: «چرا حرف مفت میرنی؟ازدواج یعنی عشق و علاقه.اگه خون آشامی با آدمی ازدواج کنه،کافیه دروقت تنهایی یه دفعه به ذاتش روبیاره.اشتباهی که هرگز جبران نمیشه» سودابه گفت:«فکر میکنی چرا تا به حال صبر کردم؟...به خاطر تو...چرا درک نمیکنی که دوست دارم؟»هامان پوزخندی زد و گفت:«تو واقعا فکر میکنی که من باور کنم که تو دل خون آشامی عشق وجود داره؟خودت خوب میدونی که ازدواج خون آشاما به خاطر شهوته،نه عشق»سودابه با تاکید خاصی گفت:«اما من عاشقتم...»هامان که باور نداشت چنین حرفهایی از سودابه بشنود،با کمی تعجب روی مبل نشست و گفت:«روی چه حسابی؟»سودابه گفت:«یه چیزایی ازت دیدم که از تو خوشم اومده» هامان گفت:«مثلا...؟»سودابه گفت:«بین همه خون آشاما تو  یه چیز دیگه هستی. چه از لحاظ تیپ و قیافه،و چه از لحاظ استیل کاری.تو تنها خون آشامی هستی که با قربانی طرح دوستی میریزی.همه خون آشاما وحشیانه طرفو میکشن...» هامان وسط حرفش پرید و گفت:«این که نشد دلیل...»سودابه گفت:«شاید واسه تو هیچی نباشم،اما تو همه چیز منی...»با وجود شناختی که هامان از سودابه داشت، میدانست که بیرحمتر از سودابه خود سودابه است و فقط کافی بود که او به خواسته قلبی اش نرسد.با این وجود گفت:«پاتو از زندگی من بکش بیرون وگرنه خودم این کارو میکنم.»سودابه برای اینکه از زیر زبان هامان حرف بکشد گفت:«چند وقتیه که تو فکری...گرفته ای...روحیه نداری...»هامان با اینکه میدانست که نباید این حرفها را جلوی سودابه نزند،اما گفت:«دیگه از خون آشام بودن خسته شدم.روز و شبم اونقدرتکراری شده که اعصابم داره خرد میشه.اون استیل کاری هم واسه اینه که دچار روزمرگی نشم،که شدم.برو تو یخچالو نگاه کن...خون پسر 15،19،25 ساله، دختر7،18،21 ساله.مجرد متاهل.پیر و جوون...چی رو میخوام ثابت کنم؟چرا باید من خون آشام میشدم؟...»

نفرت هامان از خود و کارهایش به قدری بود که اصلا متوجه این نبود که ممکن است این حرفها به ضررش تمام شود.او حدود 300 سال پیش توسط خون آشامی به نام "اکوان"به خون آشام تبدیل شده بود.آنقدردر دنیای آنها غرق شده بود،که روزی که انسان بود به یادنداشت.او تنها خون آشامی بود که شناسنامه داشت.مدتی بود که بدنبال هویت گمشده اش میگشت.اما هیچ نمی یافت.

صورتش آنقدر بیروح شده بود که گویی مرده است،اما درونش مثل باروتی بود که به جرقه ای نیاز داشت.سودابه کنار هامان نشست،نیمه راستش را به نیمه چپ هامان چسباند.سرش را روی شانه او انداخت و گفت:«همه اینا بخاطر اون دختره... مهتابه...اون تو رو هوایی کرده...» هامان عصبانی شد و گفت:«با اون کاری نداشته باش...مال خودمه...»بعد هم از روی مبل بلند شد و سریع به سمت راهرو خانه رفت و گفت: «دیگه داری از حد میگذرونی.درضمن اون دختر فردا کارش تمومه...»بعد هم راه خروج را به سودابه نشان داد و گفت :«خوش اومدی نبینمت...»

سودابه رفت،اما در این اندیشه بود که نقشه بعدی هامان چیست؟اوچه کار خواهد کرد؟آیا میخواهد خون آشام نباشد؟اگر نباشد،او هامان را از دست خواهد داد.حتی اگر احساس او به هامان عشق نباشد.نمیخواست او را از دست بدهد.درعوض هامان اصلا به سودابه فکر نمیکرد.او در فکر مهتاب بود.مهتاب دختری بود که هامان سه ماه پیش با او آشنا شده بود.18 ساله،زیبا،پر شر و شور و با همه ویژگیهای یک معشوقه مناسب.هامان به این فکر میکرد که رابطه اش با مهتاب به مرگ او منجر نشود و حتی با او ازدواج کند.هامان در این افکار بود که به اتاقش رفت و در تابوتش خوابید.


مهتاب وارد خانه شان شد.ساعتی تاقرار باقی نبود.پدر و مادرش چند روز خانه نبودند. آنقدر شوق داشت که لبخند از لبانش محو نمیشد.با این که چند ساعت پیش دوش گرفته بود،فکر کرد که یک دوش میتواند خوب باشد.سریع دوش گرفت و بعد از خشک کردن موهایش و شانه زدن آنها،در کمد را باز کرد و چند دست لباس زیبای مهمانی را امتحان کرد.اما هیچ کدام نظرش راجلب نکرد.دوست نداشت که پر زرق و برق جلوی هامان ظاهر شود،سادگی را بهتر میدانست.برای همین شلوار آبی اش را پوشید،تاپ سفیدی که حاشیه های آبی داشت راهم به تن کرد.پایین تاپ را کشید تا روی کمربندش بیفتد.گردنبندی که هامان هفته پیش برایش خریده بود،به گردن آویخت. ماتیک اخرایی سیرش را به لب زد و مدادی هم به چشمش کشید.خیلی سرمه سرخاب نزد.خدا او را آرایش کرده بود.موهای لخت و بسیار بلند و طلایی اش، چشمهای عسلی و چهره ی پاک و معصومش،چهره ای صد در صد آریایی به او داده بود.سعی کرد با آرایش کم به چهره مطلوبش برسد.موچین را برداشت،تا زیر ابروان کمانش را خالی کند،اما منصرف شد.رفت جلوی آیینه قدنمایی که در اتاقش بود.خوب خودش را ورنداز کرد.در عین سادگی چهره دلبرانه ای پیدا کرده بود.میدانست که بدون آرایش هم میتواند باشد،اما میخواست به چشم هامان زیباتر به نظر برسد.به آیینه نزدیکتر شد.به چشمانش خیره شد.«میتونم دل هامانو بدزدم؟»این سوالی بود که از خودش پرسید.به ساعت نگاه کرد.ساعت 20:00 قرار داشتند.چیزی به قرار نمانده بود، اما انتظار برای مهتاب کشنده بود.کوشید تا با مجله ای،چیزی خود را مشغول کند.اما زمان به کندی میگذشت.زنگ به صدا در آمد.مهتاب سریع آیفون را برداشت و گفت:«کیه...؟»

هامان بود:«سلام.منم هامان...»عشق در دل هامان موج میزد.با تمام وجود گفت:«سلام هامان.جان بفرما...بفرما داخل...»بعدهم در را باز کرد و دوان دوان به استقبال معشوقش آمد.هامان که مهتاب را دید، توی دلش خالی  شد.زیبایی مهتاب به قدری بود که حد نداشت.مثل یک تکه ماه شده بود.البته هامان هم بسیار آراسته آمده بود.تماما سیاهپوش بود.از بلوزش گرفته تا کفشش، که با موها و چشمان و ابروان سیاهش همخوانی عجیبی داشت،که به او ابهت خاصی داده بود.در لحظه اول دل مهتاب را دزدید. مهتاب برای دیدن هامان جلو نرفت.صبر کرد که هامان ماشینش را در حیاط پارک و عرض حیاط را طی کند و به او برسد.وقتی هامان نزدیک شد،دو قدم به جلو آمد و گفت:«خوبی...»هامان لبخندی زد و جواب داد: «آره...تو چطوری؟...»هامان سعی کرد که احساس درونی اش را پنهان کند و فقط عشق را هویدا سازد.تردیدی در دل داشت که جسم وجانش را میخورد.اینکه خون آشام بماند یا نه...با عشق پاک و آتشین مهتاب چه کند؟آیا میتواند بااو ازدواج کند؟این افکار او را می آزرد، اما چیزی بروزنداد.فکرنکرده گفت: ؟«خوشگل کردی...مگه امشب خبریه؟»مهتاب با لبخند گفت:«نه خبری نیست.فقط اونی که دوسش دارم اومده خونمون...راستی،بفرما تو...»بعد هامان را به اتاق پذیرایی دعوت کرد.مهتاب در پوست خود نمی گنجید.عشقی پاک و کودکانه را از هامان طلب میکرد و احساس میکرد که هامان همان مردی است که با اسب سفید خواهد آمد...

هردو نمیدانستند که چه بگویند.هول شده بودند.هامان سکوت را شکست و گفت:«نمیدونستم که کارم به اینجا میکشه.هیچوقت فکر نمیکردم که به کسی دل ببندم،اما حالا...»لبخند رضایت مهتاب هامان را دلگرم کرد و سکوتی که حاکم شد.مهتاب دوباره سکوت را شکست و گفت: «به خاطر آشنایی با تو همیشه خدا رو شکر میکنم.دوست دارم هر چه زودتر به هم برسیم...»هامان از روی مبل بلند شد و آن طرف مبلها راه رفت و با ناراحتی گفت:«راستش من چند تا مشکل برای ازدواج با تو دارم،که دوست دارم رفع بشه...»مهتاب با نارحتی گفت:«یعنی با هم ازدواج نمیکنیم؟»هامان گفت:«خودت خوب میدونی که میل من واسه ازدواج از تو بیشتره.ولی...»مهتاب پابرهنه وسط حرفش پرید و گفت:ولی چی...؟»هامان گفت:«ولی من برای خواستگاری تنها می آم...من پدر و مادر ندارم...هیچ فامیلی ندارم...مهتاب...من بچه پرورشگاهم.پدر و مادرت به هیچ وجه قبول نمیکنن که دامادشون پرورشگاهی باشه.»این جملات مهتاب رابدجور به فکر فرو برد.پس ازچند لحظه فکر گفت:«من بابامامانمو قانع میکنم که تو رو قبولت کنن. کی از تو بهتر؟تحصیلات عالیه...شغل مناسب و پر درآمد.از همه مهمتر تو یه آدم معقول و خوشنامی هستی.اگه بخوان در موردت تحقیق کنن،جز خوبی،چیزی دستشونو نمیگیره»هامان گفت:«به هر حال من دوست دارم رابطه ما به ازدواج ختم بشه...»مهتاب از روی مبل بلند شد و نزدیک هامان رفت و گفت: «میشه...ما با هم ازدواج میکنیم.من دلم خیلی روشنه»رفت سمت آشپزخانه و روبه هامان گفت: «آبمیوه،چای،نسکافه»هامان که غذایی جز خون نداشت گفت:«هیچ کدومشون واسه دیدن تو اومدم،نه که شکم پر کنم» مهتاب گفت:«این چه حرفیه؟مگه من همچین حرفی زدم؟»بعد هم رفت آشپزخانه و دو لیوان آب پرتقال آورد.

هامان در بد مخمصه ای گیر کرده بود.از یک طرف مهتاب را دوست داشت و خواهان ازدواج با او بود و از طرف دیگر او یک خون آشام بود،که این گزینه باصورت مسئله اصلاجور درنمی آمد.اگر ازدواج بامهتاب راانتخاب میکرد،بایدراهی برای خون آشام نبودن پیدامیکرد،که آن راه را نمیدانست. روی مبل نشست. مهتاب راکنار خود دید.دست مهتاب را در دستش گرفت.نگاه معصوم مهتاب مجابش میکرد که خون آشام نباشد. بی اختیار گفت:«خیلی دوست دارم...»عشق در نگاه مهتاب موج میزد.جلو تر آمد و گونه ی هامان را بوسید.هامان تا به حال چنین احساس و تجربه ای نداشت.او هم گونه ی مهتاب را بوسید و مه تاب را روی پاهایش نشاند.احساسی که بین آنها رد و بدل میشد فقط عشق بود و دیگر هیچ. ناگهان چشم هامان به شاهرگ گردن مهتاب افتاد.سعی کرد به آن فکر نکند،اما نشد.مهتاب با لحن شیرین و معنی داری پرسید:«بعد از ازدواجمون چیکار کنیم؟»هامان گفت:«یه زندگی قشنگ...همونی که تو دوست داری»گرمای وجود مهتاب هامان را می سوزاند و عطش عشق او را بیشتر میکرد.اما هامان نمی دانست که با احساسی که جانش را میخورد چه کند.مهتاب پا فراتر گذاشت و آرام آرام به سوی شاهرگ گردن هامان رفت.اول آرام گردن هامان را بوسید.بعد هم یک نیش گاز آرامی هم گرفت.این شوخی مهتاب بدجوری هامان را سر دوراهی قرار داد.هامان سعی میکرد که مقاومت کند.برای همین،فکر کرد که اگر خداحافظی کند،بهتر است.از روی مبل بلند شد.مهتاب هم که در آغوشش بود همراهش بلند شد.روبه مهتاب گفت:«عزیزم...من باید برم...»هامان مهتاب را که هنوز هم اورا در آغوش داشت،از خود جدا کرد و آماده رفتن شد.مهتاب مات این بودکه چراهامان یکباره تصمیم به رفتن گرفته است.برای اینکه هامان به شاهرگ گردن مهتاب فکر نکند،بی اختیاربه سمت در خروجی رفت و هنوز نرفته گفت:«مهتاب جان.با پدر و مادرت در مورد خواستگاری صحبت کن و جوابشو به من بده...»مهتاب با تعجب پرسید: «واسه چی میخوای بری؟...مگه من کاری کردم؟...از کارای من بدت اومد؟...من دوست دارم»هامان گفت:«تو کاری نکردی،وسه من کاری پیش اومدکه بایدبرم.»مهتاب گفت:«آخه...»هامان حرفش راقطع کردوگفت: «خدانگهدار»مهتاب هم بااینکه دوست نداشت که هامان برود،خداحافظی کرد و او را در آغوش گرفت. زمانی که گونه های مهتاب در گردن هامان آرام گرفته بود،هامان فقط شاهرگ مهتاب را می دید. هامان چشمانش را بست...

وقتی چشمانش راباز کرد،گرمی خون مهتاب رادردهانش احساس کرد.از کارش به شدت پشیمان شد و بر ضعیف النفس بودنش لعنت فرستاد. اما چه فایده،کاری بود که شده بود.مهتاب اصلا انتظار چنین کاری را از هامان نداشت.فقط پرسید:«چرا...؟»و بی جان افتاد.ترس تمام جان هامان را فرا گرفت.زخم آنقدر نبود که به خون آشام شدن مهتاب بیانجامد.اول تصمیم گرفت که برود،اما منصرف شد.فکر کرد که میتواند او را به بیمارستان ببرد.اما چه جوابی میداد.دیگر زیاد به این موضوع فکر نکرد.به اتاقها سرک کشید،تا لباسی برای مهتاب پیدا کند.یک مانتو و یک روسری پیداکرد. با تکه پارچه ای محل زخم رابست،اما چندان افاقه نکرد.لباسها را تنش کرد و مهتاب را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد.او را به ماشینش رساند.در راه به خود میگفت:«آخه احمق این چه اشتباهی بود که کردی؟هرکی بود اشکال نداشت.اما چرا اون... خاک تو سرت...»مهتاب را عقب ماشین سوار کرد و به سرعت وارد خیابان شد.

خیابان فرمانیه راپیچید به کامرانیه رسید،ازآنجا هم به منظریه.به بیمارستانی که آنجا بود رفت. دربیمارستان پزشکان ازاو پرسیدند که چه شده؟ در جوابشان گفت:«ما توی خونه مار افعی بدون سم داریم،میخواست به اونا غذا بده که...»جواب قانع کننده ای بود.خون زیادی از مهتاب رفته بود،اما زنده میماند. شب سختی بود.ساعت مثل برق گذشت.چیزی تاصبح نمانده بود.هامان خون آشام بود.اگر میماند،با نور صبح تجزیه و به خاکستر تبدیل میشد.

معطل نکرد و به خانه اش رفت.برای اینکه زنده بماند،به تابوتش رفت.اما اصلا خوابش نمی آمد.چهره مهتاب مدام از جلوی چشمانش میگذشت. چندساعت بعد منصرف شد.تصمیم گرفت تابا بیرون آمدن ازتابوت به زندگی بی ثمرش پایان بدهد.ازتابوت بیرون آمد.نور بی رمق روزهای زمستان توان تجزیه سریع و کامل او را نداشت. برای کمک به تسریع این کار سیم تلویزیون را ازته کند و به پریز زد.سر لختش را هم محکم گرفت. نیروی برق او را چندین متر پرتاب کرد.سرش به دیوار خورد و بیهوش شد.وقتی به هوش آمد،سه روز گذشته بود.تمام بدنش درد میکرد.با تعجب دید که زنده است و همه قسمتهای تجزیه شده به بدنش بازگشته.او دیگر خون آشام نبود.نگاهی به ساعتش انداخت. تقویم آن را هم دید.چند ساعت همانجا ماند تا حالش جا بیاید.وقتی توان راه رفتن را پیدا کرد و حواسش سر جا آمد.به مهتاب و به کاری که کرده بود،فکر کرد. با خود کلنجار میرفت که دوباره مهتاب را ببیند یانه...دل را به دریا زد و آماده شد که پیش مهتاب برود.خودرا به بیمارستان رساند.مهتاب دیروز به هوش آمده بود.همان دیروز میتوانست مرخص شود،اما چون کسی نبود که پول بیمارستان را حساب کند،آنجا مانده بود.هامان قبل از اینکه مهتاب را ببیند، از پزشکان جویای حال او شد.فهمید که حال مهتاب کاملا خوب است و هیچ مشکلی نیست.هامان به این فکر میکرد که چگونه پلهای خراب شده ی پشت سرش را دو باره بسازد...چگونه برای مهتاب پاسخ قانع کننده ای برای کارش بیاورد.همه حق را به مهتاب میداد،ولی او دیگر خون آشام نبود.میتوانست همسر ایده آلی باشد،اما بندی که به آب داده بود جمع کردنش مشکل بود.

هامان وارد اتاق مهتاب شد.مهتاب روی برگرداند،تا هامان را نبیند.هامان گفت: «میدونم ازم ناراحتی...حق داری...»اشک چشمان مهتاب را پر کرد و گریان گفت:تو اصلا حق نداشتی همچین کاری بکنی.من تو رو خالصانه دوست داشتم،اما تو...»و گریه اش شدیدتر شد.هامان صبرکرد که گریه اش تمام شود وبا شرمندگی گفت: «مهتاب...منم تو رو دوست دارم.اما دیشب مشکلی داشتم که حالا رفع شده...» مهتاب گفت: «حتما باحمله به من...هان...»هامان کنار تخت مهتاب نشست و با پشت انگشتانش،گونه های مهتاب را نوازش کرد و گفت:«ببین مهتاب جان. من خیلی دوست دارم.اما همه چیز رو نمیتونم به تو بگم.خدا رو شکر مشکلم حل شده...حالا میتونم با خیال راحت به ازدواج با تو فکر کنم...» مهتاب آنقدر هامان را دوست داشت که راست یادروغ رااز چشمانش میخواند.البته ازهمان اول آشنایی حس کرده بود که هامان باتمام خلوص عشقش رازی دردل داردکه آزارش میدهد. برای همین پرسید:«اون مشکلت چی بود؟»هامان گفت خصوصیه...نمیتونم بگم...» مهتاب گفت: «حتما انتظار داری که منم با نگفتنش ازدواج با تو رو قبول کنم. به نظرمن نگفتن یه چیز مهمی که به طرف مقابلت ربط داره از هزار تا دروغم بدتره» هامان گفت:«ببین مهتاب جان اون مشکل من،اونقدر غیرواقعیه که باورت نمیشه. چه برسه که...»مهتاب گفت:«هرچی باشه فرقی نمیکنه.چشمای تو به من دروغ نمی گن...» هامان نفس عمیقی کشید و آرام رفت،در اتاق را بست. کرکره پنجره را کشید تا نور خورشید بیشتر وارد اتاق شود.روبروی پنجره ایستاد. مهتاب همچنان منتظر پاسخ بود.هامان سکوت سنگین را شکست و گفت:«تاحالا واسه ی تو سوال نبوده که چرا من همیشه شبا باتو قرار میذارم...؟ اصلا توی روز میتونستی منو پیدا کنی؟...و دیشب چرا من اون کار احمقانه رو کردم؟...همه اینا واسه اینه که من یه خون آشام بودم.ولی حالا دیگه نیستم...»درک و باور این جملات برای مهتاب خیلی سخت بود،اما چشمان هامان دروغ نمی گفت. حسی به مهتاب می گفت که هامان دروغ نمی گوید.هامان،مهتاب را ترخیص کرد و مهتاب را به خانه رساند.هامان در پوست خودش نمی گنجید.او در پایان این قسمت از سریال زندگی اش،با معشوقه اش که الحق دختر برازنده ای بود،ازدواج میکرد.پدر و مادر مهتاب هم خیلی به کس و کار هامان گیر نمی دادند.برای آنها درآمد و وجهه اجتماعی دامادشان مهم بود که هامان هر دو را دارا بود.

مهتاب باتعجب پرسید:«واقعا...تو چطوری خون آشام نیستی...تاحالا خون چند نفرو خوردی؟...»هامان دوست نداشت به این سوال جواب دهد، اما حالا که دستش رو شده بود،فرقی به حال ماجرا نمیکرد.با بی میلی گفت:«خیلی نمیدونم.خون آشاما موجودات کثیفی ان.من واسه اینکه زنده بمونم خون میخوردم.اماعشق تو منو به خودم آورد.ازوقتی که باتو آشنا شدم،دیگه نمی خواستم خون آشام باشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. ننگ خون آشامی از روی من ورداشته شد...»مهتاب نمیدانست که چه بگوید،اماخوشحال بود که ماجرا ختم به خیر شد.با تمام عجیب بودن ماجرا همه حرفهای هامان را باور کرد و دوست داشت که به ازدواج با هامان فکرکند.هامان،مهتاب رابه خانه شان رساند و به اصرار با او ماند که تنها نباشد. هامان بد جوری احساس گرسنگی میکرد.مهتاب هم با وجود اینکه سرم زده بود، گرسنه بود.پس آنکه باهم غذا خوردند،تا صبح از همه چیز باهم حرف زدند.ازچگونگی خون آشام شدن...تا عشق.برای هر دو شب بسیار بیاد ماندنی بود.برای هامان که پس از سالها انسان بودن را تجربه میکرد،، این ملاقات بسیار زیبا بود.هم برای مهتاب که با تمام کودکانه فکر کردنش در مورد ازدواج تنها میتوان گفت که شانس آورد. فقط کافی بود که کسی که با او آشنا میشد،ناتو بود...

صبح شد.هیچ صبحی به این زیبایی برای آن دو نبود.پس ازاینکه هردو صبحانه خوردند.قرار شد وقتیکه پدرومادر مهتاب آمدند،اودر مورد خواستگاری با آنها صحبت کندو نتیجه را به هامان بگوید.شب خواستگاری نزدیک بود.آن روز واقعا روز دل انگیزی بود.برای اولین بار صبح میتوانست به سر کارش برود.او مدیر یک شرکت انیمیشن سازی بود که این شرکت 18 ساعت در شبانه روز کار میکرد.حالا میتوانست نظارت بهتری داشته باشد و وقت خود را با انسانها تنظیم کند.آخر او دیگر یک انسان بود.شب خسته و کوفته برای اولین بار خون کسی را نخورده وارد خانه اش شد.یک پیتزا و سس و نوشابه هم خریده بود.آن شب آنقدر راحت خوابید که...


هامان برای خواستگاری در خانه مهتاب،روبروی پدر و مادرش نشسته بود.برای اولین بار لباسی غیر سیاه به تن داشت.پدر و مادر مهتاب زیاد به کس و کار او گیر ندادند.پدر مهتاب با خوشرویی به هامان گفت:«پسرم تحصیلاتت چقدره؟»هامان گفت:«من کارشناسی ارشد گرافیک دارم» پدر مهتاب پرسید:«و شغلت...؟»من مدیر یک شرکت انیمیشن سازی هستم.شکر خدا درآمدش بد نیست...»

همه حرفها زده شد.مانده بود اینکه هامان و مهتاب در اتاق تنها با هم صحبت کنند. اما مهتاب در اتاق مثل همیشه نبود.از آن دختر پر شر و شوری که برای رسیدن به عشق خود هر کاری میکرد،هیچ اثری نبود.هامان پرسید:«خب،در مورد چی حرف بزنیم؟»مهتاب از روی صندلی که روبروی هامان بود،بلند شد.ایستاد و به هامان پشت کرد.ماسک لاتکس را از صورتش برداشت و چهره اش را به هامان نشان داد. هامان ازتعجب داشت شاخ درمی آوردبی اختیار به پذیرایی رفت.پدر و مادر مهتاب هم ماسکشان را برداشته بودند.چهره آنها آشنا بود.خون آشامهایی بودند که چند بار آنها را دیده بود.سودابه ازاتاق بیرون آمد.هامان آنقدر عصبانی بود که میخواست سودابه را بکشد.به سودابه نزدیک شد،اما سودابه به آن سوی پذیرایی اشاره کرد."اکوان"بود.او سر دسته خون آشامهای منطقه محسوب میشد.به کنایه گفت: «حالا  دیگه آقا واسه من عاشق میشه...بعدش هم آدمیزاد.بفرستینش پیش او دختره...»در خانه آنقدر خون آشام بود که نمیشد که فرار کرد.خصوصا که هامان دیگر خون آشام نبود و از قدرت بدنی آنها بی بهره.به ناچار همراه چند خون آشام به آشپزخانه رفت.در آنجا جسد مثله شده ی مهتاب و پدر و مادرش را دید.میدانست که سرنوشتی جز سرنوشت آنان ندارد.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   10 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com