سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 مهر 22  9:4 عصر

راستش را بخواهید،اگر بگویم که میدانم چرا این داستان را نوشته ام،دروغ گفته ام.گرچه اندیشه نوشتن چنین چیزی ماهها در سرم بود،ولی اینکه از کجا آغاز شود و من به کجا پایانش برم را نمیدانستم.چون برایم سخت و دشوار مینمود،پی اش را نمیگرفتم و از آنجا که نوشتن همواره رویدادی جوششی است،ناگاه این داستانی را که پیش روی دارید را نوشتم.اگر زورکی و سپارشی(سفارشی)مینوشتم،از اینی هم که میبینید،ناخواندنی تر بود.به هر روی،اینها،واگویه های تنهایی و رایزنی با خویشتن است.مادرم میگوید:«دیوانه نشدی از بس در هر دم،به هزار چیز می اندیشی؟پریشانی و سراسیمگی تو از سر اندیشناکی است و بس...»

هیچ نامی در این داستان نیست.گنجایه(فضا)داستان مرا بر آن داشت،آنچه میبینید را بنویسم.در این داستان(که بیشتر یک گفتگوست تا داستان)،بیشترین چشپر(ردپا)را از من و زندگی من میبینید.گرچه گاه کوشیده ام که مانند من نباشد و آن هم به آسانی پیداست و جدایی پذیر.من مانند او چنین خنیا(موسیقی)هرزه ای گوش نمیدهم،دیدگاهی بدین کالیوگی(ابلهانه)درباره بانوان ندارم و...

تنها و تنها میخواستم بگویم که میشود چشمها را شست...و میتوان جور دیگر دید...

نومیدی

یه روز تلافی میکنم،هرچی بدی کردی به من

این همه بی وفاییا،جواب خوبی بود به من

هر چی صبوری میکنم،میگم یه روز درست میشه

چقدر باید ببخشمت،اینکه زندگی نمیشه

سدا(صدا)ی بلندگو چنان بلند بود و میکوفت که تا سه خیابان آن سوتر هم میشد بشنوی که چه آهنگی گذاشته اند.با خشم و رویی برافروخته گفت:«چرا کمش کردی؟»

_از چی فرار میکنی؟از خودت؟

_نه،ولی از همه آدما بدم میاد.آدما دروغگو ان...ریاکارن...هوسبازن...

[با پوزخند]

_یعنی تو نداشتی؟تو چقدر آدم پاکی هستی...یعنی تا حالا نه دروغ گفتی...نه ریا کری...نه به کسی چشم بد داشتی...

_نه...

_پس یادم باشه که توی دفتر خاطراتم بنویسم که یه فرشته رو دیدم...اسمت چی بود؟جبرییل...نه...میکاییل...و شایدم اسرافیل...خودتو گول نزن.یعنی جواب منفی یه دختر،باید اینقدر تو رو به هم بریزه؟مضحکه...تو که همیشه ادعای واقعگرایی و عقلگرایی و دلیلگراییت میشه...تو چرا؟

_نمیدونم...شاید دیگه خسته شدم...از آزارهای این و اون.این آخری هم که دیگه طاقتمو طاق کرد.حالم از آدما به هم میخوره.چه دور،چه نزدیک.حالم از توی آشغال  هم به هم میخوره...

_ببین...من بهت حق میدم.تو الان وضع روحی چندان خوبی نداری،اما نه اونقدر که نتونی خودتو کنترل کنی و کار احمقانه ای دست خودت و من ندی...

_من دیگه جونی برام باقی نمونده...مردم از بس درک کردم و درک نشدم.چه توی بچگی و چه الان...

_آهان...گمون کنم که داریم به جاهای امیدوارکننده ای میرسیم که میتونه کمکمون کنه.

_چه کمکی؟ولش کن...من میخوام سرمو بذارم،بمیرم...تو هم برو گم شو...

[همراه با شتاب]

_آروم باش...آروم باش...گمون کنم که برگشت به گذشته و یادآوری خاطره های خوب،کمک بزرگی به هر دومون بکنه...از کودکیت بگو...چی یادت میاد؟خاطره و هر چیزی که فکر میکنی که یادت میاد بگو...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_حافظه خوب،شاید به نظر چیز خوب و عالیی بیاد،ولی برای من یه کابوسه...من چیزی رو نمیتونم فراموش کنم،مگر اینکه اون کار،برام مهم نباشه...رویدادهایی که دست خودمه و من توش دخالت دارم و دوستشون ندارم،بعد از چند لحظه از توی ذهنم محو میشن...ولی بدبختی اینجاست که رویدادهای بد اطرافم،دست خودم نیست...سرم میارن...من محکوم به اینم که تا پایان عمرم به یادشون داشته باشم...

_خب این چه ربطی به بحث ما داره...

_هیچی...یه مقدمه بود تا حرفامو بگم...

_پس ببخشید...ادامه بده...

_من از دو سالگیم خاطره دارم،از سه سالگیم،از لحظه لحظه زندگیم...آدما جمله هاشونو میگن و خودشون از یاد میبرن که چی گفتن،ولی من هیچوقت نشده که جمله ای رو از یاد ببرم...

_حاشیه نرو....قرار بود از کودکیت بگی...

_باشه...من خیلی خاص نبودم،ولی چندان عادی هم نبودم.بخصوص که پدر و مادرم که هر دو فرهنگی بودن و از من به عنوان فرزندشون،انتظارات بسیار بالایی داشتن.یکی از اونا هم برآوردن آرزوهایی که خودشون درباره خودشون داشتنه...اگه بهتر بگم،من یه جورایی از اینکه خودم باشم،منع میشدم.

_یعنی این خیلی سخته؟...

[پس از پوزخند و خنده هایی از سر خشم]

_یعنی نیست؟این دیوونه کننده نیست که از یه بچه 6-5  ساله انتظار داشته باشن که مثل بزرگترا حرف بزنه، رفتار کنه و صد البته هم هیچ اشتباهی نکنه؟اگه اشتباهی هم بکنه جوری مواخذه بشه که انگار یه مرد 40 ساله اون اشتباه رو کرده...این سخت نیست که به خود بچه تلقین کنن که بزرگتر از همسناشه و باید با آدمای خیلی از خودش بزرگتر همنشین باشه؟...اونقدر با من اینجوری رفتار کردن که من خودم هم باورم شد که سنم بیشتر از این حرفاست...

_گمون کنم که یه کم سخت باشه،ولی غیر قابل حل نیست...

_حدس بزن که من تو دوران کودکیم چند تا اسباب بازی داشتم...

_نمیدونم...حدسش سخته...50تا؟...نه...40تا؟

_نه عزیزم...سه تا دونه.یه تفنگ فضایی...یه ماشین آتش نشانی...و یه آجر جورچین...اینا همه اسباب بازیهای دوران کودکی من بودن...بقیه کتاب بود و کتاب...

_خودتم اینا رو میخواستی...نه؟...تازه،این که دلیل نمیشه.مثلا میخوای بگی چون کودکی نکردی،به اینجا رسیدی؟...قانع کننده نیست...تو توی بقیه عمرت هم فرصت جبران داشتی و داری...توی نوجوونی...الانم که جوونی...فرصت بسیار زیاد بوده و هست...

_شاید...بنا به امکانات خانوادگی،این تنها راه پیش پای من بود...ولی هرکس یه ظرفیتی داره.مثلا تو یه نخ پنبه ای و یه نخ نایلونی رو بکش...کدومشون زودتر پاره میشه؟مطمئنا،پنبه ای...تو هیچ وقت از نخ پنبه ای انتظار نداری که بیشتر از نخ نایلونی کشش رو تحمل کنه...

[همراه با لبخند]

_ولی میشه نخ پنبه ای رو فرآوری کرد تا مقاومتر از نخ نایلونی بشه...

[با فریاد آکنده از خشم]

_توی مثل،مناقشه نیست.لج منو در نیار...میزنم لت و پارت میکنما...

_باید اعتراف کنم که شوخی کردم.میخواستم یه کم فضا رو تلطیف کنم.

[بی فریاد ولی هنوز خشمگینانه]

_اعصاب خورد خاکشیر من،بازیچه شوخیهای احمقانه تو نیست.اگه یه بار دیگه تکرار بشه،کاری میکنم که پشیمون بشی...

_باشه...باشه بابا...ببخشید...نمیدونستم اوضاع اینقدر خرابه...میگفتی...ادامه بده...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_خب جوی رو که گفتم،خیلی سنگین بود،به خصوص برای من که یه بچه 6-5 ساله بودم...گرچه با بعضی چیزا مخالفت کردم،ولی باز این روند دیوانه ساز ادامه داشت...

_میشه بیشتر از مخالفتهات بگی...

_وقتی که من کلاس اولم رو تموم کردم،پدر و مادرم از من خواستن که جهشی درس بخونم و به چند کلاس بالاتر برم،اونم کلاس پنجم...و مهر سال دیگه اش،برم کلاس اول راهنمایی...واسه من 7 ساله،خیلی سخت بود که میون بچه های 12-11 ساله باشم...تازه برای این کار باید مدرسه ام رو هم عوض میکردم.برای من که به دوستام عادت کرده بودم،خیلی سخت بود...

_گمون کنم پیشرفت،سختیهایی هم داره...

_شاید در ظاهر پیشرفت میکردم،اما مشکلات شخصیتی گریزناپذیر بود...

_یعنی تو اینو توی 7سالگی میفهمیدی؟یه خورده بعیده...

_درد منم همینه که میفهمیدم...ببین من توی 3سالگی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم.خیلی زود از کتابای کودکانه دل کندم.اونا چیزی دندونگیزی نداشتن که به من یاد بدن...واسه همین از 8-9 سالگی به کتابهای تخصصی روانشناسی بالینی و ادبیات کلاسیک شروع کردم،بخصوص با نوشته های تولستوی و داستایوفسکی و...

_جالبه...پس ما با یه نابغه طرفیم...درسته؟

_نابغه یا غیر نابغه شو نمیدونم،ولی اینو خوب میدونم که درس و مدرسه بهانه ای بود،برای دیدن دوستام،وگرنه مدرسه و معلم،چیزی به من یاد نداد.من تا اول دبیرستان،حتی شبای امتحان هم درس نمیخوندم.بیشترش رو بلد بودم.

_اینو با غرور خاصی گفتی...بهتره مغرور نباشی...

_توی تنها زمینه ای که غرور ندارم،همین یه مورده...یادمه وقتی من توی امتحانی 75/19 میگرفتم،همه همکلاسام عزا میگرفتن که اگه من اینقدر گرفتم،اونا باید چند بگیرن...بارها و بارها عمدا 16...15 و یا حتی 14 گرفتم که خودمو همرنگ بقیه کنم...دوست نداشتم همکلاسا و دوستام منو از جنس خودشون ندونن...ولی همیشه برعکسش میشد...من دوست داشتم مثل بقیه باشم،اما همیشه محکوم به جدایی از جمع بودم...نمیدونم چرا؟

_میدونی چرا؟...اونایی که بیشتر از بقیه میدونن،همیشه حرفهایی میزنن که شاید توی ظاهر هیچ تفاوتی توی حرفهاشون با بقیه نیست،ولی ناخودآگاه هر آدمی که مثل اونا نباشه و مثل اونا فکر نکنه،افکار اونا رو پس میزنه و اون افکار رو غیرقابل هضم تشخیص میده...

_گناه من این وسط چیه؟اینکه مثل بقیه نیستم؟...واقعا دردناکه...

_اونجوریهایی هم که تو میگی نیست...ولی این خاصیت نبوغ یا هر چیزی که تو اسمشو میذاریه...یه اعتراف بکنم؟...آدم جالبی هستی...ازت خوشم اومده...

_اَه...خوبه دیگه همینم مونده که تو از من خوشت بیاد.راستی...اگه از من خوشت اومده و آدم جالبی هستم، میتونی منو ببری آزمایشگاه،روم تحقیق کنی...میشم نمونه آزمایشگاهی تو...ممکنه یه گونه نادر جانوری باشم و تو هم منو کشف کنی...

[با لبخندی پر از شوخی]

_پیشنهاد خوبیه،ولی باید روش فکر کنم...

_این شوخیهای احمقانه ات بدجوری منو کفری میکنه...کم کم وادار میشم که از پنجره پرتت کنم پایین...

_نه بابا غلط کردم...فقط میخواستم باهات شوخی کنم...

_توی الاغ کره خر،نمیفهمی که من توی شرایط شوخی نیستم...باید حتما یه چاقو توی مغز پوکت فرو کنم که بفهمی؟...این دومین باره که از این شوخیها میکنی...دفعه سومی دیگه وجود نداره...

_باشه بابا...داشتی از درد فهمیده نشدن توی کودکیت میگفتی...فکر میکنم که یه کم به زمانهای بعد بپردازی بهتر باشه...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_با داشته های ذهنی که داشتم،برای من،بهترین راه فرار از هجوم افکار،تنها و تنها نوشتن بود.از همون کودکی نوشتم.نوشتم و نوشتم...

_واسه تو هم بد نشد...شدی یکی از نویسنده های معروف کشورت...خیلیها منتظرن که تو چیز بنویسی و اونا بدو بدو برن بخرن...

_من همیشه از خودم و دلمشغولیهام نوشتم...همیشه کوشیدم که مخاطب محور نباشم...حالا اینکه از خوش روزگار،خواننده ایرانی،از نوشته های من خوشش میاد،این یه بحث دیگه است...

_ولش کن...از بعد از کودکیت بگو...

_خب...من توی خانواده و فامیل یه فرد شناخته شده بودم...چون همیشه سرم توی کتاب بود...هر دوست و آشنایی،اگه هدیه ای میخواست برام بگیره،انتخاب اولش کتاب بود...یادمه که دوست پدرم،توی 10 سالگیم برام کتاب«دنیایی دیگر»نوشته«موریس مترلینگ»رو گرفت و من همه شو خوندم و کتاب هیچ نکته نامفهومی برام نداشت...بذار ساده تر برات بگم...من تا 12سالگی،کتابخونه 2837 کتابی پدرم رو،سه بار از اول تا آخر،خونده بودم و همه رو از بر بودم...

_این دیگه از اون حرفاست...خالی نبند دیگه...

_آره...حق داری بگی که من خالی میبندم...ولی اینایی که گفتم چیزی نبود که کسب کنم...چیزایی بودن که جزء ذاتی زندگی فردی من بودن...

_ولی گمون نمیکنم که روشنفکر بودن،چندان عذاب آور باشه.هست؟

_شاید،ولی اگه کسی همفکرت نباشه و احد الناسی ذره ای از حرفاتو نفهمه،اونوقته که قضیه فرق میکنه...بعد یه مدت از بس با خودت حرف میزنی،یا انگ دیوونگی بهت میزنن یا واقعا دیوونه میشی...

_خب از نوشتنها و نوجوونی بگو...

_توی نوجوونی وضع خیلی بدتر بود.من نوجوون بودم و اقتضای نوجوونی هم اشتباه،ولی برای من هیچ اشتباهی قابل بخشش نبود.جالب اینجا بود که من اشتباهات بزرگترهام رو میدیدم و اگه گوشزد میکردم،به بچگی و کم سنی متهم بودم،ولی وقتی در جایگاه اتهام که بودم،بخشش،رویایی احمقانه ای بیش نبود...

_خب دیگه چی...

_من خودمو لابلای نوشته هام پنهان کردم...با اونا انس گرفتم...رویاها و آرزوهای کودکانه ام رو اونجا به تحقق رسوندم...نوشتن فقط برام شده بود؛ گریزگاه و پناهگاه از آدمایی که دوست نداشتم مثل اونا باشم...کسایی که در کمال پررویی گفته های خودمو به عنوان نصیحت به من،به خودم تحویل میدادن...شاید برات جالب باشه من از کودکی تا نوجوونی،شخصیت پسری رو به اسم«شهروز»مینوشتم.شهروز اصلا مثل من نبود،7-6 سال هم از من بزرگتر بود.من تا 5 سال هر روز از زندگی روزانه اون مینوشتم.بزرگش کردم...عاشقش کردم...براش زن گرفتم...و در آخر هم چون ازش خسته شدم،کشتمش...

_آخه چرا؟...یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟

_تا چی باشه...

_اینایی که گفتی اصلا دلیل خوبی برای رسیدن به اینجا نیست...

_دلیل از این بالاتر که الان که اینجا نشستم،تا حالا کسی نبوده که باهاش حرفمو بزنم...تنهایی توی اوج شلوغی خیلی و باز هم بیشتر از خیلی دردناکتر از بی کسیه...پدرم بعد این همه اینجور بار آوردن من،میدونی چند وقت پیشا که بهش گفتم:«مردم از تنهایی،حداقل تو یه کم حرفامو بشنو»،چی تحویلم داد؟...کلی هندونه زیر بغلم گذاشت و گفته:«پسرم...الان تو به جایی رسیدی که من حرفاتو اصلا نمیفهمم...نه اینکه از هم دوریما...نه...واسه این میگم که تو دانشت خیلی از من بیشتره و ناخواسته در گفتگو با تو به مشکل بر میخورم...»

_حتی دوستی...آشنایی...هیچ کسی نیست؟

_میدونی من چرا با بهترین و صمیمیترین دوستم،دوست شدم؟...واسه اینکه آدم خوبیه...نه واسه اینکه حرفامو میفهمه...وگرنه باید تارک دنیا میشدم...

_بعدش چی شد؟

_بعدی وجودنداره...روزمرگی پشت روزمرگی،اون هم از نوع دیوونه کننده اش.اگه خونه جدا و مجردی گرفتم، اگه واسه خودم تنها کار میکنم و 100 خروار روی سر خودم کار تراشیدم،واسه اینه که یادم بره دچار روزمرگی ام...وگرنه من سالهاست که مردم...من یه مرده متحرکم...

سپس سوی پخش کننده خنیا(موسیقی)رفت و آهنگ دیگری گذاشت...

خواستم عاشقت کنم،گفتی محاله...اینم بمونه

گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله...اینم بمونه

من میگفتم شب عشق با این سیاهی

نداره ترسی برام،وقتی تو ماهی

تو میگفتی آره من ماهم،ولی

تو اومدی آسمونت رو به اشتباهی...اینم بمونه

_راستی این آهنگه رو که گذاشتی،یاد اون دختره افتادم...قضیه اون چی شد؟

_قضیه ای نداره...اونم مثل همه دخترا بود...گربه صفت و بی چشم و رو...تا موقعی که یه چاله چوله های روحیشونو،اعم از پول و بزن و برقص و مهمونی بازی و هوس و هر چیز دیگه ای پر کردی،باهات دوستن و میخوان باهات باشن،وگرنه که محل سگ هم بهت نمیکنن و چشمی خمار میکنن و میرن،بدبختی اینجاست که چاله چوله روحیشون که پر شد،باز چشم خمار میکنن و میرن...اینجاست که آدم ماتحتش میسوزه...

_شاید این اتفاق واسه این بوده که یه نگاه ابزاری به اونا داری...

_اصلا اینطور نیست...حداقل میتونم بگم که درباره اون اینجوری نبود...من اونو برای خودش میخواستم...اون چی داشت که میخواست به من بده؟...ثروت؟اونقدر داشتم که زندگیشو بخرم...مقام؟اونقدر شناخته شده هستم که محتاجش نباشم...احترام؟توی خانواده ای بزرگ شدم که به واسطه ویژگیهام،همیشه مورد احترام بودم و به واسطه من،اون هم مورد احترام بود و هزار و یک چیز دیگه...

_پس چرا رفت؟

_نمیدونم...شاید حماقت...جالب اینجاست که بعد یه مدت سرش به سنگ خورد و برگشت،ولی من کسی نبودم که بی احترامیها و بی وفاییهاشو ببخشم...

_کار اشتباهی کردی...ازش کینه به دل گرفتی؟

_اون ارزش کینه به دل گرفتنو نداره...آدم از چیزی کینه به دل میگیره که ارزش داشته باشه،نه یه پاپتی مثل اون...وقتی حرمتها شکسته بشه،آدما چیزی برای دوستی و پیوند ندارن...اون حرمت بین من و خودشو شکست...

_تو هم دیگه تو سر مال نزن...

_نه جدی میگم به خدا...اینایی که میگم از روی خودخواهی نیست...من فقط میخواستم تنها نباشم...هنوزم که هنوزه،کمیشو نمیتونم ببینم،اگه از من کاری بخواد که خوشبختتر بشه،ازش دریغ نمیکنم...ولی خب...دیگه برام مرده...

_هنوزم دوستش داری،نه؟...شایدم انتخابت خوب نبوده...

_نه اتفاقا خوب بود...خیلی هم خوب بود...ولی شعور موندن رو نداشت.مهم نیست که خوب باشی،مهم اینه که شعور خوب بودن رو داشته باشی...

_تا حالا به این جمله فکر نکرده بودم...

_آدما اونقدر سرگرم روزمرگی میشن که گاهی اوقات یادشون میره به اصولی مثل خوب بودن،به هم احترام گذاشتن،وجود کسی رو دیدن و یا حتی اتفاق شیرین دوست داشتن رو ببینن...

_این طرز فکرهای خوب تو،البته این دو سه جمله آخرتو میگما،نقطه های امیدوارکننده ای هستن که از نیستی به هستی برسی و اینقدر تن خودتو عذاب ندی...

_شعار بسه...من گوشم از این حرفا پره.تو که سهلی،خدا هم نمیتونه کمکی بهم بکنه...

_اوهوی...با خدا دیگه شوخی نداریما...

_منم شوخی ندارم...خدا،از خدا بودنش،فقط سخت کردن زندگی بنده هاشو بلده...نمیگه آخه این بنده فلکزده اش،طاقتش طاق شده،دیگه نمیکشه...بنده های خدا واسش،فقط یه سرگرمی ان که خدا از گندکاریهایی که میکنن،یه کم بخنده،وگرنه خدای به اون بزرگی رو به بنده های پایتی چه کار...

_دیگه داری کفر میگی...

_مجازات کفر،مرگه...گمشو میخوام خودمو مجازات کنم...

[هراسان]

_خر نشو دیگه...میتونیم با هم حرف بزنیم...میتونیم به نتایج خوبی برسیم...تو اینجوری فکر نمیکنی؟

_نه...من از این زندگی و آدمای مزخرفش خسته شدم...دیگه دوست ندارم مرده متحرک باشم،میخوام میخوام یه مرده واقعی باشم...

سپس با شتاب سوی پنجره رفت و بی هیچ درنگی خودش را با همه نیرویش به بیرون پرتاب کرد.میان آسمان و زمین،یادش آمد که چه چیزهای خوبی از زندگی اش به یاد دارد،چیزهایی که میتوانست دنباله داشته باشد، ولی هیچگاه دنبالش را نگرفت.یادش آمد که چه کارهایی را نکرده...یادش آمد که او سالهاست در خانه ای زندگی میکند که کسی به دیدارش نیامده و او اکنون هم تنها بود.یادش آمد،چند باری خدا برایش نشانه فرستاده بود که دوستش دارد و او برای دنباله این دوستی باید راهش را بیوفاند(عوض کند)،ولی او کوتاهی کرده بود.به خودش گفت:«ای کاش چنین کاری را نمیکردم،کاش گریزگاهی بود...ای کاش...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

شنبه 86 مرداد 6  7:11 عصر

اندیشناک بودم.داشتم به این می اندیشیدم که با اینکه پاددختر(ضددختر)نیستم،همه مرا اینچنین می انگارند. شاید زبان رک و تندم مایه این دیدگاه نادرست شده.رشته رویاهایم با سخن همخانه ام احسان،از هم گسیخت:«مخت نمیگ...ه همش فکر میکنی و مینویسی؟»گفتم:«مگه  اندیشه های من جاتو تنگ کرده؟»و گوشی و برگه ها و خودکار آبی ام را برداشتم و به اتاغ(اتاق)رفتم.همراهم آمد.گوشه ای کز کردم و گزاره(جمله)هایی پی در پی نوشتم.نمیدانستم که چه مینویسم.او هم آنجا بود.من دوست داشتم تنها باشم،تا بهتر بنویسم.او که بود،نمیتوانستم.نوشته هایم رنگ خشم و بیزاری میگرفت.او میخندید و به دنبال همسخن میگشت،ولی برای من،دشنامهای زننده دیروزش از جلوی چشمانم میگذشتند.دشنامهایی از سر هیچ.او چیزی را که توانایی دریافت(درک)آن را ندارد را به باد دشنام میگیرد و نسک(کتاب)خواندن و نوشتن و ترزبان(ترجمه)و همه نوشته هایم برای او اینگونه اند.به ویژه که از آغازهمخانگی میدانست و گاه به رشته خلوتم را پاره میکرد،تماشاگر نوشتنم بود.خوشبختانه دستنوشته هایم را نمیخواند که نوشته هایم به نگاه او آلوده شود. گفت:«نگار امروز به گوشیم زنگ زد...»با سردی هر چه بیشتر گفتم:«خوش به روزگارت...»گویی دیروز را به یاد نمی آورد.شرمنده نبود،از اینکه برای هیچ،هرچه خواسته و نخواسته بر من روا داشته.گفت:«چیه؟چرا اینجوری جوابمو میدی؟»گفتم:«منو با تو و نگار تو کاری نیست...میری بیرون یا خودم برم،تا از دستت آسوده بشم؟»جا خورد.هیچ نگفت.دانستم که به هم اندیشی ام نیازمنداست.تنها زمانی که برای هم اندیشی به نزدم می آید، مهربان است و لب به گفتارهای هر روزه اش نمیگشاید.آنچه پیش روی داشتم،سر جاهایشان گذاشتم و آماده رفتن به بیرون شدم.خانه دانشجویی ما،برای من تنها جای خواب بود و بس.کاش بهترین دوستم رضا اینجا بود. دلم پر میکشد که ببینمش.همینکه ببینمش،آرام میشوم.شوربختانه،فرتوری(عکسی)از او در گوشی ام نیست که چهره خندانش را ببینم.

نه میشنیدم و نه میدیدم.در اندیشه ام تنها رضا بود و رضا.به این می اندیشیدم که چه پیمانهایی با هم بستیم و ما دست در دست یکدیگر،به یاری اهورا و اگر بخت یارمان باشد،کاری میکنیم کارستان.

دیگر آماده رفتن شده بودم.جلوام را گرفت و گفت:«مثلا دارم باهات حرف میزنما...»از او کینه به دل نداشتم. ارزشش را نداشت.ولی دلم از او پر بود.چهره ای به نشانه بی ارزشی گفتارش،دگرگون ساختم و بی هیچ سخنی رفتم.با خود میگویم:«باشد...این هم به هیچ...از کوزه همان تراود که در اوست...چرا خودآزاری کنم؟ کسی که به این مینازد که در کودکی دهانش تنها به دشنامهای زشت چرخیده،ارزش دهان به دهان ندارد و برایش درنگ کنی.مگر او با گفتار و رفتار من دگرگون میشود؟که شاهنشاه توس میگوید:

«درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت

ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه تلخ بار آورد»

مرا با این سان مردمان کاری نیست،چه پسر و چه دختر...»

دیرهنگامی بود که پیاده روی میکردم.گوشی به دست،داشتم ترانه ام را ویرایش میکردم.گوشی ام زنگ خورد. عسل بود.خوش و بشی با هم کردیم.از من گله مند بود که چرا به او زنگ نمیزنم و یا به نزد او در فروشگاهش نمیروم.بهانه هایی پوشالی تراشیدم و کوشیدم که او را از سرم باز کنم.او با من آشنا شده بود و نه من با او. هیچگاه به او نگفتم که دلبسته او هستم(و نبودم و نیستم و دوست هم نداشتم و ندارم که باشم).نمیدانم دلش به چه ام خوش است که اینسان خواهان دیدن من است.هرجوری که بود،بدرودش گفتم.

17:00پس از نیمروز بود که به خانه برگشتم.آنچه در گوشی نوشته بودم،در برگه ای پیاده کردم.همخانه ام بیرون بود.خودم را روی تخت ولو کردم، تا دمی چند بیاسایم.از بس که راه رفته بودم،پایم کرخت شده بود. گوشی در دستم بود.روی لرزانک گذاشتمش که اگر کسی زنگ زد،بیدار نشوم.ولی از بس که خسته بودم، گوشی به دست خوابم برد.از لرزش گوشی،از خواب پریدم.گوشی را به گوشه ای پرت کردم،ولی چون بندش به دستم بود،پرت نشد.نگاه کردم،ببینم که کیست.اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه....مریم بود.دخترکی 17 ساله که گمان میکرد،من با او دوست شده ام و مرا دلبسته خود کرده.خودش بریده و دوخته بود و من تنها تماشاگر کارهای کودکانه اش بودم.دختر بدی نبود،ولی به من نمیخورد.بسیار مهربان بود و بسیار ساده.دلم نمی آمد که از خودم برانمش. رویی گشادم و گفتم:«درود بر مریم بانو؟خوبی؟...»

-:علیک سلام...ممنون،تو خوبی؟

-:آره...از دوری تو هر روز بهتر هم میشم.

با ناز گفت:اِاِاِاِاِه...اینجوریاست؟

-:خب...واسه چی زنگ زدی؟

-:واسه چی نداره.میخواستم باهات حرف بزنم.اشکالی داره؟

-:نه...یه چی بپرسم،راستشو میگی؟

-:آره...مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟

-:از شارژ گوشیت چند تومن مونده؟

کمی درنگ کرد و گفت:2000تومن.

-:خداییش این بار همشو امشب پایمن نسوزون.

-:چیه؟نمیخوای با من حرف بزنی؟

-:نه نه...تو دختر خوبی هستی...من تنها میخوام که تو پولتو بیهوده هدر ندی...همین...

-:ممنون...یه چی بگم گوش میکنی؟

با خنده گفتم:سرتو تو آبگوشت میکنی؟

-:اِاِاِاِاِه...لوس نشو دیگه...انجام میدی یا نه؟

-:تا چی باشه...

-:کاری رو که چهارشنبه کردی،بازم میکنی؟

-:من چیکار کردم؟

با ناز همیشگی اش گفت:به من گفتی که من تو رو اینجوری صدات میکنم و اینا دیگه...

یادم آمد.سدایم(صدایم)را کمی نازک کردم و با نازی که ویژه اوست،گفتم:کاااااااوووه...نکن دیگه...چرا با من این کارو میکنی؟...

داشت از خنده ریسه میرفت.خنده اش که پایان یافت.دمی درنگ کرد و خاموش ماند،ناگهان گفت:کاوه...  دوستت دارم...

جا خوردم.دلم هری ریخت.چرا این را گفت؟دختران دوست دارند،این گزاره(جمله)را بشنوند،تا آن را به زبان بیاورند.من با او چه کردم که او این را به من گفت؟وای خدایا...چرا اینگونه شد؟

به گفتگویی چند نشستیم و من به او گفتم که میخواهم فردا او را ببینم.گل از گلش شکفت.سپس بدرودش گفتم و تنها به این می اندیشیدم که فردا چگونه به او بگویم که درباره من نادرست میپندارد و من آنی نیستم که به دنبالش است...به دنبال راهی بودم که هم او را نرنجانم و هم او مرا رها کند.چرا هیچ نگاه و سخنی دلم را نمیلرزاند...چرا کسی در دلم نیست...شاید دلم از سنگ شده است...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 فروردین 22  5:53 عصر

خورشت قیمه ام دیگر بار آمده بود.خیلی پرچرب بود.آخر فرزاد،قیمه پرچرب دوست دارد.گرچه هیچ چیز پرچرب اصلا خوب نیست،اما یک شب که هزار شب نمیشود.تازه آن شب قرار بود که خاله و پسرخاله ام به خانه ما بیایند.باید آبروداری میکردم.دوست داشتم همه بدانند که من بهترین شوهر دنیا را دارم.

فرزاد یک کارگاه تراشکاری داشت.شش ماه تا آخرین قسط سنگین یکی از دستگاههای کارگاهش را که اسمش را هم نمیدانم،مانده بود.گرچه زندگی مان گاه به سختی میگذشت،اما شکر…شوهرم مرد خوبی است.من هم بسیار دوستش دارم.

ساعت،دم دمهای هشت شب بود.دیگر  باید پیدایش میشد.با اینکه میدانستم،کی می آید،اما انتظار آمدنش،هر روز برایم سخت بود.بالاخره آمد.به استقبالش رفتم. عرق به تن خسته تر از همیشه اش،خشک شده بود.میوه ها را از دستش گرفتم.با اینکه خودش را به عقب کشید،یک بوسه جانانه از او گرفتم و راهی آشپزخانه شدم.

یک راست به حمام رفت.در مدتی که در حمام بود،خاله و پسرخاله ام آمدند.تنها آمده بودند.سامان همبازی دوران کودکی ام بود.عادت نداشتم جلوی سامان چادر یا روسری به سر کنم.او مانند برادر نداشته ام بود.خیلی دوستش داشتم.چند ماهی میشد که ندیده بودمش.یعنی،درست بعد از شب عروسیمان.پس از سلام و احوال پرسی گرم، موقعی که داشتم به پذیرایی دعوتشان میکردم،سامان به من گفت:«عجب گیسی بلند کردی…خیلی قشنگه…»گفتم:«ممنون…همینجوری…گفتم یه تنوعی بشه بد نیست»همینجوری هم نبود.آخر فرزاد اینجوری دوست دارد.تا موهایم را نوازش نکند،شب خوابم نمیبرد.

گرم گفتگو و یادآوری خاطرات شیرین کودکی بودیم که فرزاد از حمام آمد.تا چشمم به چشمش افتاد،ناراحتی را از چشمانش خواندم.انتظار نداشت،مرا سرلخت ببیند.برافروخته آمد و به جمع ما پیوست.سامان در حضور فرزاد،از شوخیهایش بسیار کاست.با اینکه فرزاد میخندید،اما من خشمی چون طوفان،در پس چشمان آرامش میدیدم.نمیشد وسط مهمانی روسری به سرکنم.دوست نداشتم احدالناسی بفهمد که من و فرزاد ذره ای با هم اختلاف نظر داریم. آنقدر غرق این افکار بودم که نمیدانم چطور خاله و سامان گفتند که میخواهند بروند و دیگر دیروقت است...

اصلا اصرار نکردم که بمانند.چون هیچکس به اندازه فرزاد برایم مهم نیست.نمیدانستم چه جوابی به او بدهم تا از من دلخور نباشد.نمیدانستم او دوست ندارد که جلوی سامان سرلخت باشم.آنها رفتند و من ماندم و فرزاد...

اول یک ربع،ساکت روی راحتی نشست.دم نزد.خودم را آماده کرده بودم که حرفای تندی بشنوم.فرزاد،موقع عصبانیت آدم تندی بود.این را میدانستم.یکهو بی هیچ مقدمه ای،با لحن بسیار تند گفت:«چرا چادری...روسری ای...کهنه پارچه ای روی سرت ننداختی؟»دوست نداشتم که از موضع ضعف وارد شوم،برای همین گفتم:«این کارو کردم...چون پسرخاله ام بود...»

بیشتر به پایان دعوا فکر میکردم،تا به خود دعوا.برای همین،نمیدانستم که چه میگویم.نمیدانستم پایان دعوا چه میشود.این اولین باری بود که با هم مشاجره میکردیم.دوست نداشتم که فرزاد را از دست بدهم،ولی انگار داشت اینجوری میشد.

یک ساعتی بحثهای بیهوده کردیم.اگر روز بود،به بهانه های الکی به خانه مادرم میرفتم.اما دیروقت بود.نمیدانم تقصیر من بود یا او،اما داشتم فرزادم را از دست میدادم.دوست نداشتم،از راه گریه و التماس وارد شوم،چون عواقب بدی داشت.

مشاجره که تمام شد،هردومان صم بکم،به طرفی کز کردیم.خون خون فرزاد را میخورد.پیدا بود که در برزخی گیر کرده. پس از آشناییمان،قول داده بود که سیگار نکشد و دیگر نکشید.اما آن شب از بیرون،سیگار گرفت و توی حیاط کشید.

کاش روسری ام را سرم میکردم.فرزاد خیلی ناراحت بود.پا پیش نمیگذاشت و من از این میترسیدم.میترسیدم که به جاهای بدی ختم شود.سیگارش را که کشید.از روی بی حوصلگی توی اتاق چرخی زد و رفت توی اتاق خواب و روی تخت خوابید.همیشه مادرم میگفت:«زن و شوهر نباید موقع خواب از هم سوا باشن...چون شیطون میونشون خونه میکنه...»من هم با اینکه چندان به آن اعتقادی نداشتم،اما به این باور رسیده بودم که اگر چیز خوبی نباشد،حداقل ضرر هم ندارد.

رفتم بی سر و صدا آن طرف تخت و با فاصله،پشت به فرزاد خوابیدم.فرزاد ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته و به سقف خیره شده بود.پتو را به سر کشیدم که هیچ جای بدنم معلوم نشود.تنها به فرزاد فکر میکردم.زیر پتو که بودم، غصه ام شد.بی صدا،زدم زیر گریه.خیلی...آنقدر که تردی اشک خشک شده را تمام صورتم حس میکردم.

فرزاد زیر پتو را بالا زد.چشمان ترم را دید.با مکث زیاد،لبخندی در صورتش پدیدار شد.دوباره رو به بالا خوابید و گفت: «میدونم زیاده روی کردم،اما قبول کن که تو هم اشتباه کردی»یک برگ دستمال کاغذی از کنار چراغ خواب برداشتم و صورتم را پاک کردم و گفتم:«آره...اما سامان داداش نداشته منه...شاید تنی نباشه...اما یه برادر واقعیه...مگه دختر عموهات،جلوی تو سرلخت نمیگردن؟من چیزی میگم؟اصلا واسم مهم نیست.چون به شوهرم در مورد زنای غریبه، اعتماد کامل دارم.شاید تو به من اعتماد نداری...»به پهلو خوابید و گفت:«این چه حرفیه خانومی...؟منم به تو اعتماد کامل دارم...»با غمزه گفتم:«پس چرا با من اون رفتارو کردی؟»قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:«چون میخوام جسم و روحت،مال من باشه...به این آسونیها به دستت نیاوردم که با نگاه هر کس و ناکسی از دستت بدم... ناسلامتی زن ما هستیا...»گفتم:«منم همینطور...ولی سامان برادر منه...هیشکی توی فامیل ما نمیگه که ما دخترخاله پسرخاله ایم...همه میگن که ما خواهر و برادریم.اون برادریه که هیچوقت نداشتم...و این با تو که همسر منی خیلی فرق داره...»جلوتر آمد.من رو به بالا خوابیده بودم.خودش را همانجور که به پهلو خوابیده بود،به من چسباند. دست راستش را از جلو به کتف چپم رساند.نگاهش غرق خواستن بود.دیگر هیچ دلخوری در چشمانش نمیدیدم. سرش را روی سینه ام گذاشت.بیشتر از همیشه دوستش داشتم.تا صبح،راه زیادی مانده بود...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 22  7:24 عصر

فکر کنم این اولین باریه که من بعد نصف شب،پیشگفتار و یا روزنوشت،نمینویسم.خیلی حرفا دارم که بزنم.از فیلم چرکین و ننگین«300»گرفته تا مقاله ای به نام«تشنه در دریا»،که قرار بود به مناسبت چهارشنبه سوری بنویسم.همین بس که وقت نداشتم برای مطالب زیادی که توی ذهنم داشتم،چیزی بنویسم.بهتره که کم کم وارد بحث اصلی بشیم...راستشو بخواین...اونایی که منو از نزدیک میشناسن،منو یه آنتی دختر میدونن.من هیچوقت دوست دختر نداشتم و دوست هم ندارم که داشته باشم.چون معتقدم باید برای دوستی به انسانیت طرف نگاه کرد،نه جنسیت اون.واسه همین دوستهایی هم دارم که از قضا،دخترن.خلاصه...دوستم مینا بهم میگه:«تو در مورد دخترا،سنگدلی و خیلی بیرحمانه درباره شون قضاوت میکنی».خدایی،راست هم میگه،اما چه کنم که این ویژگی فردی منه.نه اینکه از دختر جماعت بدم بیاد،اما نمیدونم چرا توی ارتباط با اونا راحت نیستم.البته همیشه یه استثناهایی هست،مثل بانوی سپیده دمان که خواهر بزرگتر همیشه نداشته من و خیلیهای دیگه.این آنتی دختر بودن من،توی داستانهام کمتر انعکاس پیدا کرد.داستانی که میخونین،چارچوب اولیه اش،حدود دو سال و نیم پیش نوشته شده و به شدت هم آنتی دخترانه بود.پایانش هم اینی نبود که الان میخونین.داستان آدمهای پشت نقاب چت و اینجور چیزاست...آدمهای دروغگویی که حالم از اونا بهم میخوره...

همه داستان توی سه ساعت نوشته شد.ویرایش هم نکردمش.یعنی فرصت نشد.آخه داشتم فرهنگ واژگانم رو مینویسم.اگه خدا بخواد قراره بسیار جامع باشه.بگذریم.همین الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،یاد اون حرف دوستم rezghel میفتم که میگفت:«تو هیچوقت،داستانات مثل بچه آدم تموم نمیشه...»با هم این داستان رو میخونیم.از نظراتتون پیشاپیش تشکر میکنم.راستی...چون من به احتمال زیاد دیگه تا بعد از عید از دنیای اینترنت دور خواهم بود،عیدتون مبارک،امیدوارم،سال خوب و پرباری داشته باشین.واسه سوما هم دعاکنین که آدم بشه...

یاهو مسنجر

Babak_729: bashe

Babak_729: farad sa@t 6 resturane ghasre shab

Hengameh_fergotten: bashe

Babak_729: kash beduni ke cheghadr duset daram

Hengameh_fergotten: loos nasho

Hengameh_fergotten: base dige

Hengameh_fergotten: bayad beram

Hengameh_fergotten: cu later bye

Babak_729: cu later

Babak_729: bye

بابک،sign out کرد و چشمهایش را مالید.از سر شب،پای.بیشتر هم داشت چت میکرد.آفتاب وسط آسمان بود.روی صندلی،یک تناکش طولانی کرد.از بس که به نمایشگر رایانه اش خیره شده بود و چراغ اتاقش خاموش بود،چشمهایش غرق خون بود و گودرفته.البته تاریکی  اتاقش چندان تاثیری نداشت.چون رنگ دیوار اتاقش سیاه مات بود.

ساعت را  نگاه کرد.روی تختش دراز کشید.از بس خسته بود،تا سرش را روی بالش گذاشت،خوابش برد.دو سه ساعتی خوابید،تا اینکه گوشی اش زنگ خورد.تا نام«یلدا»را دید،سعی کرد خودش را جمع و جور کند که معلوم نشود که خواب بوده.تازه یادش آمد که با او قرار ملاقات دارد.یلدا گفت:«خوبی؟...قرار امروز ساعت 18:00 باشه؟...آخه واسم یه کاری پیش اومده که بعدا بهت میگم».کمی با هم حرف زدند و بعد هم خداحافظی کردند.بابک خدا را شکر کرد که میتواند به قرارش برسد.این برای اولین بار بود که دیدارش سر ساعت مقرر انجام نمیشد.

سریع یک دوش گرفت و به آراستگی تمام آماده شد.از یخچال اتاقش دو قوطی نوشیدنی و یک سرنگ برداشت.آنها را  روی میز رایانه اش گذاشت.از رایانه اش چند آهنگ از گروه«E-type»گذاشت که پخش شود.کشوی کتابخانه اش را باز کرد و از انتهای کشوی آن سم مرگباری که پیش از این تهیه اش کرده بود،بیرون آورد.آن را هم کنار سرنگ گذاشت. سوزن سرنگ را به سطل آشغال انداخت،چون احساس کرد،آنگونه که باید تیز نیست.یکی دیگر برداشت.سوزن را به سرنگ وصل کرد و کنار بقیه وسایل گذاشت.یکی از آن قوطیهای نوشیدنی را برداشت و یک نفس همه اش را نوشید. بعد هم یک ربع به وسایل روی میز رایانه خیره شد.طبق معمول 10 سی سی از آن سم را با سرنگ برداشت.ضامن قوطی را کمی بالا کشید،آنقدر که آلومینیومش جدا نشود.سپس سوزن را از کم ضخامت ترین قسمت شکاف،به مقدار اندک،فرو کرد.هر 10 سی سی را در قوطی خالی کرد.لبخند حاکی از رضایتش با برق چشمی درخشان همراه شد.

این بار نهم بود که چنین کاری میکرد.دیگر کشتن دخترها،نه تنها برایش عادی شده بود،بلکه برایش سرگرمی هم به حساب می آمد.تنها دلیل کارش هم این بود که دختری که دوستش داشت،رهایش کرده بود.البته او هم خیانتش را بی جواب نگذاشت و او را با سم کشته بود.این اولین قتلش بود.بعد از مدتی تصمیم گرفت که این کار را به عنوان انتقام از جنس مخالفش ادامه دهد.

وقتش را به گونه ای تنظیم کرد که در زمان موعود حاضر شود.انگشتر نگین دار طلایی کادو پیچی را که پیش از این به هفت تا از دختران قربانی هدیه داده و پس گرفته شده بود،از کمدش درآورد و در جیبش گذاشت.هر چیزی را که باید با خود میبرد،چک کرد.همه چیز همراهش بود.

آراسته از اتاقش درآمد.خانه مثل همیشه بود.پدرش طبق معمول خانه نبود.میگفت که پی معامله است،اما همه میدانستند که سر و گوشش بسیار میجنبد.این اصلا برای مادرش مهم نبود.برای او مهمان بازیهایش مهمتر بود.صدایش هم به گوش میرسید:«رکسانا جون...نمیدونی این لباسی که واسه مهمونی امشب گرفتم چقدر قشنگه...راستی هلن هم میاد؟...»از پذیرایی رد شد،ولی این کار را جوری کرد که انگار مادرش را ندیده.چون حوصله خواهرانش را نداشت،به یادشان هم نبود.سریع به پارکینگ رفت و خودرواش را سوار شد و سر قرار ملاقات رفت.

دیدار،طبق برنامه قبلی انجام شد.حالا وقت آن بود که نقشه قتل عملی شود.برای همین،حوالی ساعت 21:00 بود که سر از اتوبان تهران-اراک درآوردند.ماشین را کنار زد به یلدا گفت:«میخوام یه چیزی نشونت بدم»و سپس کادواش را نشان یلدا داد و گفت:«واسه پادشاه قلبم...»یلدا که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت ذوق زده گفت:«تو خیلی ماهی...مرسی...»بابک گفت:«حالا نمیخواد جو بگیردت...»و از یخچال ماشینش دو تا نوشیدنی پرتقالی برداشت.قوطی حاوی سم را دست یلدا داد و گفت:«آب پرتقال نمیخوری؟...خیلی خنکه...حال میده...»یلدا لبخندزنان آب پرتقال را نوشید،اما ناگهان سرش،به طرز وحشتناکی سنگین شد.گویی با تبر به قلبش کوفتند.دنیا دور سرش چرخید و تنها نام بابک را با ناتوانی صدا کرد.بابک هم برای اینکه کار را تمام کند،آمپول هوایی به شاهرگ گردن یلدا زد.قربانی به همین سادگی و آرامش،جان سپرد.

جاده چندان شلوغ نبود.در یک فرصت مناسب،وقتی که هیچ ماشینی از اتوبان رد نمیشد،یلدا را به چاله ای که کنار خیابان بود،انداخت و راهی خانه شد.کلی کار داشت.باید خود را برای ملاقات با هنگامه که فردا بود،آماده میکرد.فرق هنگامه با بقیه قربانیان این بود که بابک برای کشتن او،تردید داشت.دلش پیش او گیر کرده بود،اما یک نهیب درونی به او میگفت:«هنگامه هم مثل بقیه دختراست.بین گربه صفتها،هیچ تفاوتی نیست...»همه اش با خودش کلنجار میرفت که چه بکند،واقعا نمیدانست.

بی هدف توی خیابانها ول میگشت.گوشی اش زنگ خورد:«بابک...کجایی؟...»بابک گفت:«تو خیابون...چیه مگه؟...» دوستش گفت:«بیا باشگاه...یه یارویی هست که ادعای اسنوکرش میشه.خدایی هم کارش خوبه.میدونم میتونی کلشو بخوابونی...زود باش بیا...»با خود فکر کرد که اگر به باشگاه برود،شاید برای چند لحظه هنگامه را فراموش کند.میخواست تصمیم قطعی را درباره او همین را امشب بگیرد.

..............

دمادم گرگ و میش،بابک روی تختش دراز کشیده بود و به سقف،به این نتیجه رسیده بود:«شاید دختر خوبی باشه...اما زوده که در موردش تصمیم بگیرم...یه کم پیش میرم اگه  به این نتیجه رسیدم که قابل اعتماده دیگه کاری باهاش ندارم...شایدم اصلا دیگه با هیشکی کاری نداشتم...»و با رویای شیرین هنگامه،به خواب رفت...

..............

یک مقدار شیر توی فنجان هنگامه ریخت.خودش همیشه تلخ و غلیظ میخورد.رستوران خلوت بود.آهنگ ملایمی که پخش میشد،به تلطیف فضا کمک میکرد.هر چه بیشتر او را میدید،بیشتر نسبت به قتلهای زنجیره ای منصرف میشد. بی اختیار به او گفت:« تو داری با من چی کار میکنی؟...»هنگامه گفت:«چی؟...مگه من چی کارت کردم؟...»بابک گفت:«نمیدونم...اما هر کاری کردی،بدجوری بهت وابسته شدم...دیگه بسه...میخوام یه زندگی خوب رو با تو شروع کنم...البته اگه تو بخوای...»هنگامه لبخندی زد وگفت:«وااااای...نقشه ام عملی شد،حالا میتونم تو رو تلکه کنم...بعد یه مدت هم ولت کنم...»لبخندش روی صورتش یخ زد و سپس گفت:«میدونی چیه بابک؟...وقتی دیدمت،با خودم گفتم که این همونیه که میخواستم...بابک...من عاشق اون موهای سیاه پرکلاغی و ابروهای پیوسته توام...»و دست بابک را به گرمی در دستش فشرد.بابک گفت:«دوست دارم تا آخر عمرم این لحظه تموم نشه...کاش یه جا با هم بودیم که هیچ کسی جز خودمون اونجا نبود...سکوت محض...بعدشم فقط صدای نفس من و تو...»چند دقیقه ای میانشان تنها سکوت حاکم بود.ناگهان هنگامه گفت:«یه چیزی میگم میخوام ببینم چی میگی...دوست داری بریم ویلای من و داداشم توی کلاردشت؟...الان هیشکی اونجا نیست»بابک گفت:«واقعا حوصله کلاردشت رفتن رو داری؟»هنگامه کیفش را برداشت و بلند شد.دست بابک را گرفت و از رستوران رفتند.

طرفهای نیمه شب به ویلا رسیدند.ویلا یک مقدار به هم ریخته بود.هنگامه گفت:«مثل اینکه داداشم تازگیا اینجا بوده... خونه دست پسرا باشه به همش میریزن...»سپس شروع به جمع و جورکردن سطحی ویلا کرد.در و دیوار پر بود از عکسهای هنگامه و برادرش،هومن.عکسهای یک زن و مرد مسن هم بود.پنداشت که حتما پدر و مادر هنگامه اند.به آشپزخانه رفت.هنگامه آنجا بود.چاقوی نسبتا بزرگی روی سنگ کابینت آشپزخانه بود.انعکاس نور مهتابی به لبه تیز چاقو این حس را در بابک القا میکرد که آن چاقو او را فریاد میزند.خیلی زود خود را منصرف کرد.خیلی خسته بود.هنگامه به او گفت:«خسته ای؟...این یه لیوان شیر رو بخور و برو توی اتاق،بخواب.»بابک شیر را خورد و داخل اولین اتاق خوابی که پیدا کرد،شد.

ده دقیقه ای بود که خوابش برده بود.اما هنوز خوابش خیلی سنگین نشده بود.درد اندکی در هر دو مچش احساس کرد.چشمش را کمی باز کرد. چسب نواری پهنی را هم روی دو لبش حس کرد.تا چشمانش را کاملا باز کرد،از شدت تعجب،داشت از حدقه در می آمد.هومن بالای سرش بود.لبخندی اهریمنی به چهره داشت.بابک ناخواسته با دهان بسته،هنگامه را صدا میزد.هومن با همان لبخند اهریمنی پرسید:«منو میشناسی آقا بابک؟...»بابک با سرش را به نشانه تایید تکان داد.هومن کلاه گیس و چند پروتز گریم صورت استفاده شده به بابک نشان داد.چیزهایی که دید،خیلی شبیه موهای هنگامه و بخشی از صورتش بود.هومن تنها به سان اهریمن قهقهه میزد.هندی کمش را روشن کرد و از بابک پرسید:«چه حسی داری که میخوام افتخار کشته شدن توسط خودمو بهت بدم؟»چند دقیقه ای از خودش و بابک فیلم گرفت.تبری که دم در گذاشته بود،برداشت.بابک داشت از شدت ترس،قلبش می ایستاد.چشمانش را بست.ناگهان برخورد جسم بسیار بزرگی را با سینه اش احساس کرد.تبر درست در وسط سینه اش جای گرفته بود...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:43 عصر

 وقتی میبینمش،دست و پایم را گم میکنم.تمام بدنم میلرزد.زبانم بندمی آید.ضربان قلبم تندتر میشود.نمیدانم تاحالا عاشق شده اید یا نه؟و آن معشوق یا معشوقه،محل سگ هم بهتان نگذارد؟آن هم به خاطر اینکه فاصله طبقاتی مان زیاد است.نمیدانم چرا مهرش به دلم نشسته است؟تقصیر من که نیست.هر چه سعی میکنم که از دلم بیرونش کنم نمیتوانم،نمیشود که نمیشود.عهد کردم که اگر بدستش آوردم،هر جا که خواست،ببرمش.شبی نیست که با یادش نخوابم.چند بار نزدیک بود بخاطرش تصادف کنم.قضییه این بود که در یک بلوار شلوغ،دیدمش.حواسم پرت شد.محو او شدم.یک ماشین با سرعت زیاد جلوی پایم ترمز کرد.چیزی نمانده بود که تصادف کنم.راننده فریاد زد:«مگه عاشقی؟...»حواسم اصلا به اتفاقات اطرافم نبود.فقط آرزو میکردم که یک دقیقه دل سیر معشوقم را ببینم،تا شاید آرامتر شوم.اما بی وفا نزدیکم که میشود، ابراز وجود میکند و با سرعت هر چه تمامتر غیب میشود.همه میدانستند که عاشقش هستم.اما هر کسی سعی میکرد که مهرش را از دلم بیرون کند.همه نصیحتم میکردند:«بابا...او لقمه دهانت نیست»

وقتی چادر مشکی اش را به سر میکند،دلم هری میریزد.ولی کم کم دارم متوجه اختلاف طبقاتی مان میشوم....اما به دستش می آورم...شنیده ام که با اقساط بلند مدت آن را میفروشند...روزی میرسد که من خودرو محبوبم،«ماکسیما»را میخرم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:35 عصر

داستان کوتاهی که میخونین،کاملا اتفاقی به ذهنم رسید.یعنی صدقه سر همصحبتی با یکی از دوستان بود.سعی کردم که کاملا بادیدی باز بنویسمش و جوری باشه که هر کس برداشت خودش رو بکنه و مطمئنا برداشت شما از این داستان لزوما برداشت و قصد من از نوشتن اون نیست.

یه توضیح کوچولو میدم و داستان رو با هم میخونیم...شما با دو شخصیت اصلی روبرو هستین،یکی تک درخت و اون یکی هم چکاوک.هر دو موجودات خوبی هستن اما خوبیهاشون فرق داره.

تک درخت شخصیت ساده ی داره یا بهتر بگم که خودشو به سادگی میزنه تا از خیلی از قید و بند ها رها باشه.چکاوک که اگر چه درایت بالایی داره ولی خیلی محتاطانه عمل میکنه و من هم نمیدونم که از چی میترسه.

هر دو موجود،خوبیهای همدیگه رو درک کردن،همدیگه رو میشناسن،اما اگه میخوان به شرایط مطلوبشون برسن،هر دو طرف باید غرورشونو کنار بذارن و خلاصه اینکه یه چیزایی رو از دست بدن تا به اون دوستی پاکی که میخوان برسن.این داستان نمادی از آدمهای اطراف ماست و توی مثال هم هیچ مناقشه ای نیست.ضمنا اصلا به این فکر نکنین که دو طرف خودخواه هستن چون اینطور نیستن.مهم این نیست که چه کسی به جای چه کسیه،مهم اینه که به چه دریافتی از این داستان میرسیم.امیدوارم که چکاوکهای مهربون سعی نکنن که به زور خودشونو به جای کلاغ سیاه جا بزنن...فقط همین.

تک درخت

تک درخت تنها بود.تنها میان بیشه و دور از بقیه درختان به سر میبرد.هیچ کسی از سایه اش استفاده نمیکرد.هیچکسی از میوه اش نمیخورد و هیچ پرنده ای روی شاخه هایش آشیانه نمیساخت.

کلاغهای بسیاری از تک درخت میخواستند که لابلای شاخه هایش لانه بسازند و از میوه هایش بخورند.تک درخت چند بار راضی به این کار شد،اما کلاغها سوءاستفاده کردند و با نوکهایشان تنه تک درخت را زخمی کردند.تک درخت از پناه دادن به کلاغها پشیمان شد.

گذشت تا پاییز هزار رنگ از راه رسید.چکاوکی خسته از سختی کوچ روی شاخه تک درخت نشست،تا نفسی تازه کند.تک درخت اول از حضور چکاوک خوشش نیامد،اما با خود گفت استراحتش را که کرد به او میگوید که برود.اما نتوانست.چهره دلنشین چکاوک به دل تک درخت نشست.

چکاوک از تک درخت پرسید:«چرا تنهایی؟...»تک درخت گفت:«تو یک دوست خوب به من نشان بده...»چکاوک گفت:«دوست خوب نمی آید،بلکه باید پیدایش کنی...خب حالا باید بروم...»تک درخت گفت:«پیش من بمان...»چکاوک گفت:«فصل کوچ من است،من باید بروم...»و رفت.

اواسط بهار بود که چکاوک برگشت.تک درخت بهترین شاخه هایش را برای چکاوک آماده کرد.چکاوک گفت:«خیلی خوشحال نباش،من باید بروم...»تک درخت گفت:«من که بهترین شاخه هایم را برایت آماده کردم،اگر هم بخواهی شکافی میان تنه من است که میتوانی برای همیشه آنجا بمانی...»

چکاوک گفت:«چرا فکر میکنی که من باید پیش تو بمانم؟...»تک درخت گفت:«من فکر میکنم که شرط اول دوستی صداقت و خوبی است.من همیشه سعی کرده ام که درخت خوبی باشم و شرط اول خوبی هم این است که به کسی بدی نکرده باشی و من تابه حال به هیچ کس بدی نکرده ام.در ضمن حرفهایت و دلم به من میگوید که تو پرنده خوبی هستی...فقط همین»چکاوک گفت:«من هم خوب میدانم که تو چه درخت خوبی هستی.نگران نباش...زمان همه چیز را معلوم میکند...من کم کم باید بروم...»تک درخت گفت:«اگر میروی،باز هم پیش من بیا...»چکاوک گفت:«شاید...»و باز هم رفت،اما این بار معلوم نبود که چکاوک کی می آید...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:33 عصر

میدونین که داستانای سوما هیچ ربطی به هم ندارن،خصوصا این یکی.من قول این داستان رو به خواهر گلم«گلاره»داده بودم و از اونجایی که خیلی برام عزیزه،فقط اسم اونو روی یکی از شخصیتهای این داستان گذاشتم و دیگه هیچی.تمام مدتی که این داستان رو مینوشتم،در حسرتش بودم. همه میگن که ما رو مثل خواهرت بدون،ولی از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است. بگذریم...این بار سراغ یه خانواده زن سالار رفتم.خواهش میکنم موضع گیری نکنین. این داستان کاملا بیطرفانه نوشته شده.چنین خانواده ای با چنین مختصاتی،وجود داره و من از اونا الهام گرفتم.تنها کاری که کردم،یه پایان(خوب یا بدش به شما مربوط میشه)متفاوت براش نوشتم که اون همخواسته قلبی من نبود،داستان این رو میطلبید.فقط اینو بگم که خانواده های مرد و یا زن سالار،خانواده های لولوخورخوره ای نیستن.فقط سالار خانواده،مستبدانه فکر میکنه که راهکارهاش برای زندگی بقیه اعضای خانواده مفیده و اصلا هم قصد بدی نداره.ناخواسته باعث عذاب یه عده دیگه میشه.خیلی توضیح نمیدم،بهتره خوتون بخونین...

دعوا تمام شد...

روی تختخوابم دراز کشیده بودم.به این فکر میکردم که این چه زندگی است که ما داریم.غرق این افکار بودم که مادرم وارد اتاقم شد و گفت:«این چیه که توی دفتر خاطراتت نوشتی؟...مگه من لولوام؟..»بی تفاوت نگاهش کردم و بعد از یک مکث بسیار طولانی گفتم:«دفترخاطرات خودمه...حریم شخصی خودمه...هرچی بخوام توش مینویسم...واقعیتو نوشتم،به خودم که دروغ نمیگم...»این حرفهای من مادرم را خیلی آتشی کرد.چند صفحه آخر آن را پاره کرد و دفتر خاطرات را روی میزم گذاشت و رفت.وقتی به صفحات کنده شده دفتر خاطراتم نگاه میکرم،دلم میخواست که زارزار گریه کنم.نه به خاطر اینکه مادرم دفتر خاطراتم را پاره کرد،،برای اینکه چرا زندگی مان اینقدر سگی است؟در خانه ما هیچکس حق انتخاب ندارد جز مادرم.همه چیز به سلیقه اوست.من در پزشکی درس میخواندم،درحالی که عشق علاقه ام گرافیک بود.نمیتوانستم به مادرم حالی کنم که من از خون و دل و روده آدمها حالم به هم میخورد.حرف،حرف خودش بود.

آن شب قرار بود،به خانه خاله پوران برویم.من لباس اسپرت پوشیدم.اما مادرم گفت: «هنوز باورت نشده که یه خرس گنده ای...برو پیرهن آبیتو با شلوار سیاهتو بپوش...» از اینکه یک بار هم که شده بتوانم جلوی مادرم حرفم را به کرسی بنشانم واقعا احساس خوبی داشتم.بیچاره خواهرم،گلاره،با اینکه از رنگ سورمه ای بدش می آمد،اما همیشه حرف مادر را گوش میکرد.من تنها عضو خانواده بودم که رو در روی مادرم می ایستادم.نه اینکه بی احترامی کنم.ولی سعی میکردم که احقاق حق کنم.

مادر برای اینکه مرا قانع کند،از پدرم پرسید:«سهراب...اون نباید پیرهن آبی و شلوار سیاهشو بپوشه؟...»پدرم با بی تفاوتی همیشگی گفت:«نمیدونم...شاید...»مادر بلافاصله گفت:«دیدی پدرتم با من موافقه...حالا بگو نه...»تا خواستم چیزی بگویم مادرم حرفم را برید و با اخم رو به پدرم کرد و گفت:«سهراب...مگه بهت نگفته بودم که هرجا میری اول موهاتو خوب شونه کن...»بعد هم رفت آشپزخانه که طبق عادت آب و گاز را چک کند.از آنجا داد زد:«گودرز...باز که آشغالا رو دم در نذاشتی...»من یواشکی گفتم:«اینم مامانه که ما داریم...»مادر عصبانی فریاد زد:«اوی...شنیدم چی گفتیا...» گفتم:«بابا سوییچو بده میخوام ماشینو از تو پارکینگ دربیارم»مادر کیسه زباله را جلوی صورتم گرفت و گفت:«این یادت نره...»از ماشین که پیاده شدم تا پدرم بنشیند، پدر یواشکی گفت:«این اولش بود،قسمت اصلی خونه خاله است...»

غروب بود.توی هال نشسته بودیم.من داشتم به گلاره،انگلیسی یاد میدادم،که یهو تلفن زنگ زد.تلفن به گلاره نزدیکتر بود.گوشی را برداشت.پس از سلام و احوالپرسی گوشی را به من داد.همکلاسم مژگان بود.میگفت:«شما توی جلسه امروز شرکت نکردین.گروه قرار گذاشته که جمعه با هم بریم،فیلم«هامان»رو ببینیم.میگن فیلم قشنگیه...گفتم که خبر بشین.توی سینما میبینمتون...»بعد از تشکر و خداحافظی متوجه حرکات نامشخصی از گلاره شدم.مادرم را دیدم که از اتاق با عصبانیت بیرون می آید.تازه متوجه شدم که آن بالا و پایین پریدنهای گلاره بابت چه بود.مادرم با اوقات تلخی گفت:«این دختره کی بود؟از این غلطا نمیکردی...»گفتم:«یکی از همکلاسام بود.میخواست نتیجه جلسه امروزو بهم خبر بده...خودتون که شنیدین...»این حرف،به مادرم برخورد.گفت:«مگه توی اون گروه کوفتیتون،پسر نیست که این دختره اینجا زنگ زده؟...»من که از سینجیمهای همیشگی مادرم خسته شده بودم،گفتم:«حتما نبوده که اون زنگ زده...»مادرم گفت:«پس تو لندهور اونجا چه غلطی میکنی؟»گلاره وسط حرف مادر پرید و گفت:«واااای مامان...دوباره شروع نکنین...خسته شدم،توی این خونه،همیشه جنگ و دعواست...»مادر گفت:«ناراحتی،میتونی بری توی اتاقت»گفتم: «آره بریم توی اتاق...خفه شیم...همیشه همینه...هیچوقت نشده که حرفامونو...» یهو تلفن زنگ زد.گلاره گوشی را برداشت.حال و احوالی کرد و رو به مادر گفت: «مامان...خاله پورانه...»مادر گفت:«گوشی رو بذار.از توی اتاق جواب میدم»به پدرم گفتم:«خونسردی شمام دیگه نوبره...»گلاره به سرعت به سمت اتاقمان رفتیم.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که به گلاره گفتم:«دیگه تحمل ندارم...من امشب باید بزنم بیرون...»انگار گلاره منتظر این جمله از من بود و گفت:«منم باهات میام...»نتوانستم که نه بیاورم.هر دو به اتاقمان رفتیم.من سریع آماده شدم.از اتاق بیرون آمدم.

 6-5 دقیقه بعد،گلاره هنوز کاملا آماده نشده بود.در زدم و اجازه خواستم.به اتاقش رفتم و به شوخی گفتم:«این دفعه رکورد زدی...این دفعه چه زود داری آماده میشی...».گلاره گفت:«مامان دنبالمون نمیگرده؟»گفتم:«حتما بابا با اون آرامشش،مامانو آروم میکنه...»گلاره راضی شد.روسری مشکی-قهوه ای اش را به سر کرد.با آن صورت سبزه نمکینش،آنقدر زیبا شده بود که حسودی ام میشد مال کس دیگری باشد.دستی کشید و موهای بیرون مانده از روسری را به داخل انداخت. از من پرسید:«خوبه...؟»گفتم:«تو همیشه خوبی...»سرش را روی سینه ام گذاشت. نگاهش کردم و پیشانی اش را بوسیدم.وقتی برای تلف کردن نداشتیم.هر دو به بیرون رفتیم.هوا تاریک شده بود.خیلی از خانه دور نشده بودیم.هوا خیلی سرد بود. گلاره لباس گرمی نپوشیده بود.کاپشنم را روی دوشش گذاشتم.فکر کردم که به پارک نزدیک خانه مان برویم.مردی میانسال داخل یک پیت حلبی،آتش روشن کرده بود و خودش را گرم میکرد.از او اجازه خواستم که کنار آتش بایستیم.قبول کرد و پس از مدتی صحبتمان گل انداخت.او از خاطراتش میگفت:«...همین چند شب پیشا،یه ماشینی جسد یه دختر و پسر رو همینجا،دم پارک انداخت و رفت...»یک جوری شدم.پس از چند دقیق از مرد خداحافظی کردیم و توی پیاده روها قدم میزدیم.نمیدانم چرا ناخودآگاه دم در خانه خودمان رسیدیم.انگار خانه ما،با همه تاریکی اش،امنترین جای عالم بود.به گلاره پیشنهاد دادم که به خانه برویم.گفت:«الان مامان...اصلا بریم خونه خاله...»گفتم:«بریم اونجا چی بگیم؟»راضی شد.کلید را انداختم و آرام آرام وارد حیاط خانه شدیم.

صدای داد و فریاد مادر می آمد.طبق معمول داشت سر پدر فریاد میکشید:«...اصلا میدونی چیه؟من نمیدونم چرا زن تو احمق شدم...تو توی هیچ جای زندگی کمک حال من نبودی.با همین بی عرضگیهات،این بچه های بی شعورت رفتن بیرون...میدونی کدوم گوری ان؟...نه چرا باید بدونی؟...اصلا لازم نیست بدونی...دنیا رو آب ببره...آقا رو خواب میبره...»کنار آشپزخانه ایستاده بودیم.پدر و مادر اصلا متوجه حضور ما نشدند. مادر همه اش داد و فریاد میکرد و از بخت بدش مینالید.پدر داشت،بادمجان سرخ میکرد.مادر هم دور برداشته بود و بی رقیب،هر چه میخواست به پدر میگفت.پدر اصلا مادر را نگاه نمیکرد.صدای مادر اعصاب خردکن تر از همیشه بود و یک لحظه قطع نمیشد.یهو پدر ماهیتابه را به سمت مادر پرتاب کرد.روغن به صورت مادر پاشید. ماهیتابه را برداشت و چند ضربه محکم به سر مادر زد و گفت:«خسته ام کردی زن...دیگه بسه...»آنقدر سریع اتفاق افتاد که من و گلاره شوکه شدیم.به طرف مادر دویدیم.گلاره مادر را در آغوش گرفت.مادر را صدا زد.اما مادر جانی در بدن نداشت.


 
   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 6
امروز:   1 بازدید
دیروز:   9  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com