سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 87 اردیبهشت 15  8:54 عصر

راستش را بخواهید،خودم را آماده کرده بودم که نوشته ای با نام«دیگر هرگز نخواهم نوشت»را در این تارنگار(وبلاگ)بگذارم. گردش سیب زمانه نگذاشت این نوشته را بنویسم.ولی به همین زودیها که ویرایش آن پایان یافت و آن را خواهید خواند.

دیگر کمتر زمان دارم که برای این تارنگار(وبلاگ)چیزی بنویسم و یافته های دینی و فرزانیک(فلسفی)و ماهروژیک(تاریخی)و روانشناسی و زبانشناسی خود را با شما بهنبازم(به اشتراک بذارم).نمیدانید چه اندازه شیرین است که به یک دیدمان(تئوری،نظریه)برسید که به همه پرسشهایتان پاسخ دهد و شما را به باوری استوارتر رهنمون شود.درباره این دیدمان(تئوری، نظریه)نوشته ای خواهم داشت که بسیار شیرین خواهد بود.

بیشتر نوشته هایی که از من خوانده اید،پر هستند از ستایش خردورزی و زندگی خردورزانه...و یا بدبینانه...و یا با درونمایه روانشناسی و یا فرزانیک(فلسفی) و...کمتر شده که به جستار(مبحث)مهرورزی بپردازم.شاید برای این است که مهر به دیگری(آنگونه که در این داستانک برای شما مینگارم(تصویر میکنم))کمتر یا بهتر بگویم،هیچ در اندیشه ام راه نیافته و گمان هم نمیبرم به این زودیها در زندگی ام هست شود(بوجود آید).ولی مگر میشود آدمی بی مهر باشد،من هم نیستم:

دی شیخ با چراغ،همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود،گشته ایم ما

گفت آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست  (مولانا)

این داستانک،در سال 80،آن هم نیمه های شب،در یک خوابگاه دانشجویی نوشته شده است.آن زمان که به«مشی و مشیانه(مشی و مشیانه از باورهای ما ایرانیان است که برابر با آدم و حوا نیست و به نادرست این دو جستار را با هم برابر میدانند.این باور از سوی مسلمانان به فراموشی سپرده شده است،ولی جستاری شیرین و گفتگوپذیر(قابل بحث)دارد)»می اندیشیدم و آن را در برابر«آدم و حوا»میسنجیدم،این داستانک از دلم تراوید.باشد که خوشتان بیاید:

تنهایی آدم...

دیر زمانی بود که خدا از پنجره بیرون را مینگریست،سخت در اندیشه بود.در این اندیشه که من چگونه میان این آفریده ها بازشناخته شوم و ایشان ارزش مرا نیک بدانند.فرشتگان که از خود آزادکامی(اختیار)ندارند،پس هرچه خوب باشند،چندان درخور نیست.گرچه پریان(جنیان:واژه جن در تازی،برگرفته از واژه پارسی«جان»است که برابر با«روان»و آنچه به کالبد میرا(فانی)آدمی و هر آفریده ای زندگی میبخشد،است)آزادکام(مخیر)ند،ولی چیزی ندارند که کرانمند(محدود)شان کند و... تازه...تاکنون در آفریده هایم چیزی به نام«دشآرم(عشق)»نیافریده ام.باید چیزی ارزشمند بیافرینم،تا با آن نیک شناخته شوم.

گذشت و گذشت...سرانجام خدا آدم را آفرید و از آن روی که چیزی چنین شگرف آفریده بود،به خود دست مریزاد گفت.دیگر آفریدگان رشک بردند و گفتند:«ای آفریننده دانا،مگر از ما خشنود نبودی که چیزی نو آفریدی»خدا لبخندی زد و گفت:«در او چیزی هست که به داشتنش افسوس خواهید خورد»خدا برای اینکه این نوآفریده از رشک دیگران در آرامش بیشتری باشد، او را به زمین فرستاد.

آدم بیچاره،تک و تنها،روی این زمین پهناور،زندگی میکرد.او از این شاد بود که خدای مهربان او را از نیست هست کرده است و در این زمین پهناور دشمنی ندارد،ولی اندیشه ای او را سخت آزار میداد.او از روی شرم،این خواسته را سالهای سال با خدا در میان نگذاشت.تا اینکه یک روز که خدا برای تماشای این گل سرسبد آفرینش،به زمین آمد.آدم که از آن اندیشه به ستوه آمده بود،به خدا گفت:«خدایا...از اینکه مرا هست کردی سپاسگزارم،ولی من تنهایم،همسخنی ندارم.برایم زبان آفریدی،ولی کو کسی که گفته هایم را بشنود...مردم از تنهایی...»خدا سخت در اندیشه شد و انگار که چیزی یادش رفته باشد،بی هیچ گفتگویی به نهانخانه خود رفت تا بیشتر بیاندیشد.چند روزی گذشت و خدا شادمان به سوی آدم آمد.آدم هم از دیدن خدا و رهاورد(هدیه)ش سخت خرسند شد.

خدا برای آدم تنها،یک آدم دیگر نیافریده بود...او حوا را آفریده بود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 اردیبهشت 7
امروز:   1 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com