سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:36 عصر
میگه:«بزن رو دست گریه»،همون که گریونم کرد
منو سپرد به سایه،به هیچی مهمونم کرد
نگفت واسه چی میره...
یهو گذاشت رفتش،زار و پریشونم کرد
همش همش انتظار،حالا شده یا آوار
دلم فدای اون شد،خراب و ویرونم کرد
سوخته ی عشق پاکم،از عاشقی هلاکم
ساحل عشق من شد،قطره ی بارونم کرد
میگه که مث رودم،جاری ام و روونم
خدا قسم ندونست،غرقه ی کارونم کرد
میگه که مثل شبم،تاریکم و سیاهم
اون که با هر نگاهش،ستاره بارونم کرد
نرفته از دل من،لایق قلب من بود
نمیدونم واسه چی،بی سر و سامونم کرد؟
دروغ شده بهونه،تا بگه که نترسید
با دروغی بچگونه،دیده رو جیحونم کرد
این واژه ها بهونن،راوی عشق پاکن
خسته نمیشم از عشق،از اون که مجنونم کرد
حالا یکی بجز من،شده خدای قلبش
خدا پشت و پناهش،خدایا،اون چرا گریونم کرد؟

 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:12 عصر

پرسشهایی سخت

یا ندارد پاسخ،

یا اگر هست مبهم.

برگه ام را سیاه کردم فقط...

پاسخش را نمی دانم...

...می شوم مردود.

مال خود بود برگه ی هرکس.

ای وای...

تمام شد امتحانم...

امروز جوابی باید.

برگه ام...

برگه ام،برگه ی ندامت بود

من قطره ای از دریا بودم،

امروز قیامت بود.

                                      «ساعت 17:14 ، 7 دقیقه تا اذان، 27/8/84»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:11 عصر

من خاطره های خیلی زیادی از بچگیم دارم.حتی از دو سالگیم...نمیدونم از بچه ها چه تصوری دارین...اما مطمئنم که بچه ها رو پاکترین آدما میدونین.اونا گناهی مرتکب نمیشن.دنیای اونا مثل برف سفیده.مثل قلبشون...مثل رودخونه جاری و زلالن.واسه همینه که میگن(خدای ناکرده)اگه بچه ای بمیره،یه فرشته متولد میشه...زندگی از دریچه نگاه اونا به قدری قشنگه که مثل بهشت میمونه...

راستی میدونین واسه چی پشت لب بالایی هر آدمی،یه چاله کوچولو هست؟واسه اینه که میگن،خدا راز خلقت رو فقط به بچه ها میگه.واسه همینم وقتی یه بچه دنیا میاد،خدا یه فرشته رو مامور میکنه که بره اون راز رو به اون بچه بگه.وقتی گفتن بچه ها با گریه شون میخوان همه رو از اون راز باخبر کنن،اما فرشته مهربون انگشتشو پشت لب بچه میذاره و میگه هیس...

خیلی دلم میخواد بچه باشم.اونقدر تو این دنیا دورنگی و ریا هست که حالم داره از زندگی به هم میخوره.آدما اونی نیستن که باطنشونه.اکثر آدما نقاب به صورت دارن. وقتی قراره که بین این همه نقاب پوش خودت باشی...یه بچه...همه فکر میکنن که چه راحت میشه سرشو کلاه گذاشت.حرفای آدمو نمیفهمن...از پشت خنجر میزنن... من نه«هاروت»هستم و نه«ماروت».از درخت گندم هم که شاخه ای نچیدم.پس چرا اینجام؟من نه حوری میخوام...نه آب چشمه کوثر...نه میوه درخت طوبی...من از خدا میخوام اونایی رو که دوستشون دارم،دوستم داشته باشن...از خدا یه دل خوش میخوام...از خدا میخوام لحظه مرگ،با دلی پر از یقین بمیرم...از خدا میخوام پیش خودش یه آلونک دو متری بهم بده...همه اینایی که خوندین و میخونین،درد دل یه تنهاست.

چند شب پیشا از صدقه سر بانو،یاد بچگیام افتادم...شیرین بود مثل عسل.اون شب خواب بچگیامو دیدم.خواب گربه کلندک...خواب مغازه بازیها...خواب کلاس اول و دومی که هیچ وقت مشق ننوشتم...خواب اون جشن تولد و عکس دوتایی که منو با چه سکراتی پیش اون کسی نشوندن که از ته دل دوستش داشتم،اما امتناع میکردم... خواب شالیزار و بارون...و خیلی چیزای دیگه.

اون شب تو خواب،با دل خودم حرف زدم.با زبون یه کودک بیست و چند ساله... اسم اونو نه شعر میذارم و نه نثر...فقط یه درد دله با خودم و خدای خودم.میدونم...پر از اشکاله،همشو قبول دارم.حتی اونو ویرایش نکردم که معنی و حسشو از دست نده. شاید واسه یه بارم که شده یکی به درد دل اصلی من گوش بده...

بچه ها و آدم بزرگا

چقدر تنگه دلم...

تنگه برای بچگیم...

بچگیا چه حالی داشت...

پر بود از رنگای شاد

اما چه سود...

اون روزا دیگه هیچ وقت نمیاد

دوست ندارم بزرگ بشم

بچگی عالمی داره...

که آدم بزرگا ندارن

بچه ها عاشق همن

ولی اونا...همدیگه رو دوست ندارن

دوست دارم بچه باشم

اما هیکلم گنده شده...

چه جوری خودمو کوچیک کنم؟

چه جوری...؟

باید پا به رویا بذارم...

برم به زمون کودکی

یادش بخیر،قایم موشک...

بازی گرگم به هوا...

بازی دزد و پلیس...

گل کوچیک تو کوچه ها...

تا دم غروب

همشون یه خاطره ان

خاطره ای سبز و قشنگ

مال زمون بچگی

الان دیگه گنده شدم

بچگی شده واسم گله

گله از آدمای مثلا بزرگ...

کسایی که اصلا اونا رو دوست ندارم

آدم بزرگا چیزای خوبو،زودی فراموش میکنن

حتی راز خلقتو...

رازی که خدا،می سپاره به فرشته هاش...

تا بیان به بچه ها بگن

فرشته هام وقتی بچه ای دنیا بیاد

خیلی آروم میرن بالا سرش...

راز خلقتو میگن

بعدم واسه اینکه جایی درز نکنه...

هیس میگن و...

با انگشتای نازک و بلندشون

چاله ای پشت لب اونها میکارن

اما وقتی آدما گنده میشن...

همه چیزو از یاد میبرن

آدم بزرگا هیچ وقت عاشق نمیشن

اونا عاشق پول و چیزای ظاهری ان

آدم بزرگا هیچ کسی رو واسه خاطر دلش دوست ندارن

اونا وقت دارن فوتبال ببینن...

یا روزنامه سیاسی بخونن

اما هیچ وقت،وقت ندارن،واسه بچه ها قصه بگن

آدم بزرگا بلدن فقط دروغ بگن

دروغم پشت دروغ

یه کارتون میسازن

اسمشو میذارن«پینوکیو»

بعد به بچه ها میگن:«دروغ نگین...»

اما وقتی یکی زنگ میزنه که حوصلشو اصلا ندارن...

میگن بگو:«رفته بیرون...»

آدم بزرگا به بچه ها میگن:«سر سفره غذا حرف نزنین»

اما خودشون...

هرچی حرف یادشون میاد،سر سفره غذاست

آدم بزرگا خودشونو دسته بندی میکنن...

دسته های زن و مرد...

عرب و ترک و عجم...

سر چیزایی الکی،با همدیگه دعوا میکنن

خودشون میگن:«گفتگو و حق بشر...»

بعدشم به همدیگه بمب و موشک میزنن

قتل و غارت و تجاوز به عنف

شده یه کار عادی واسشون

وقتی اشتباهی میکنن...

میگن اشکال نداره،بچگی کرده دیگه

بچگی شده،مساوی حماقت واسشون

اما نمیدونن اگه...

دوتا بچه رو توی اتاقی بذارن...

یکیشون اسراییلی،اون یکی هم فلسطینی...

بچه ها همبازی میشن

انگاری همزبونن با هم دیگه

اگه دو تا بچه رو تنها بذاری...

نمیلرزه عرش خدا...

خدا نیاره اون روزو...

که دوتا آدم بزرگ،با هم دیگه  تو یک اتاق تنها بشن

آدم بزرگا پر از نیرنگ و ریا و شهوتن...

اونا همدیگه رو دوست ندارن...

اونا خدا رو هم دوست ندارن....

اندازه مامان بابا...

اندازه اسباب بازی زمون بچگی...

آدم بزرگای بی معرفت...

خدا رو اندازه«بستنی»هم دوست ندارن

واسه همینه میخوام بچه باشم

واسه همینه که میگم:

آدم بزرگا خیلی بدن...

خیلی بدن...

خیلی بدن...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:2 عصر
 

دوستت دارم

دوستت دارم...

این را دلم میگوید

آنگاه که تو را دیدم

از پشت نگاهی پر شرم...

با چشمانی پر از فریاد...

دلم را دزدیدی.

باخنده ای جان افزا...

در پاسخ به چشمانم،

تو به من خندیدی.

لای کتابت،نوشتم از سر عشق...

همه چیزهایی بود

گلبرگی از نیلوفر عشق...

که بدانی من...

کیستم...

چیستم...

سکوت پر معنایت

معنای رضایت دارد

دانستم که من نیز

در دل کسی هستم.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:1 عصر

و حالا اصل قضیه...بعد از مدتها بدقولی به عهد خودم وفا کردم و میخوام این بار شعر «تکرار»خودمو بذارم.این شعر مال شونزده سالگیمه.زمانی که توی اوج نیهلیسم و پوچگرایی به سر میبردم.صادق هدایت و فرانتس کافکا و میلان کوندرا و از این جور چیزا میخوندم.یادمه که تابستون همون سال بانو داشت کتاب «عشق سالهای وبا،اثر:گابریل گارسیا مارکز»رو میخوند و به من میگفت:«کی میگه که سگ باوفاست، من که میگم نیست، چون...»همون موقع من داشتم «مسخ،اثر:فرانتس کافکا»رو میخوندم.البته،الان که از اون حال و هوا تا حدود زیادی اومدم بیرون،اما صادق هدایت یه چیز دیگه ست. تازگیا یه کتاب ازش خوندم،به نام«هومن زندیسن»در رابطه با اصول زرتشتی و این جور چیزاست.جای همتون خالی،کلی حال داد.دیگه سرتونو درد نمی آرم.اینم شعر «تکرار» من که بدون ویرایش واستون میذارم.آخه واسم یه دنیا خاطره ست.همه اشکالاتشو قبول دارم.خوشحال میشم گوشزد کنین.

تکرار

تو از پونه و من از مار بدم می آید

من پیش تو ام،از انکار بدم می آید

همه عمر دویدم از پی او

ای دریغا،از بوسه یار بدم می آید

باغ تنهایی من چون قفس است

دریغا که من از در و دیوار بدم می آید

گلایه در زندگی چون پیچک است

از پیچک زشت بر سپیدار بدم می آید

دوست دارم ببویم گل را

فریاد بزن،از خار بدم می آید

به باغ مهربانی که رفتیم بگو

که من از هر چه تبردار بدم می آید

گوی به او که مرا ز چه می ترسانی

که من از این همه اخطار بدم می آید

می دانی که من دوست ندارم شب را

بد رنگ است و بسیار بدم می آید

دلیلش عمق سیاهی هاست

من از این همه اشرار بدم می آید

هر چه بدی بود گفتند ز ما

می گویم که من از این کار بدم می آید

مکرر شد بدی در شعر تنهایی من

راستی این بگویم که ز تکرار بدم می آید

                                                    «آبان 78»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:42 عصر

آه...می میرم از افسوس

...چرا؟

در کوچه پس کوچه های تردید

کیست آن آشنای دیرین

بیاندیشد مرا،دریابد مرا.

محبت مرده است.

در این هجوم بی کسی ها

بی شمارند آدمان آدم نما

آدمیت مرده است.

عشق طعمه هوس ها شد

نقاب تزویر بستند به صورت

به بازی  گرفتند عشق را

آدم نمایان زشت سیرت.

فکریست جان فرسا...

زنده ام چرا؟

تنها نشسته ام،کنج اتاقی تاریک

پرم از این اندیشه

که چرا تنهایم؟

چرا نیست پیچک عشقی؟

در طلب عشقی پاک

بگردد دورم،

بسوزد جانم.

همه امید من این است

سپیده دمان از راه،برسد بانویی

با نگاهی پر مهر...

ومن با همه وجودم...

می بویم گوشه چادرش را.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 6
امروز:   6 بازدید
دیروز:   9  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com