سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 خرداد 27  5:51 عصر

باز دارم مینویسم...این بار برای تارنگاهم(وبلاگم)...تارنگاه تنهایی که مانند خودم تنها گناهش،تنهایی است.گناهش این است که دوست دارد،از کالبدش به درآید و مانند این و آن خودخواه و خودستا نباشد و سد(صد)افسوس که همواره این داغ بر پیشانی او بوده...گناهش این است که دوست دارد هنوز هم که هنوز است کودک بماند...یک کودک به شیرینی هزاران چیز...

همخوانه هایم به شهرهایشان رفته اند و من روزی ]چند آسوده ام.دیگر همهمه های بیهوده هم مرا نمی آزارد...خانه خاموش است و آرام.من آسوده تر از همیشه ام...آه چه دوست داشتنیست...

اندیشه در تنهایی را بسیار دوست دارم...مرا به چیز هایی رسانده که بخشی از جانم شده اند و مرا از آنان رهایی نیست...مهربانترین روزگار را در این تنهاییها یافتم.مهربانی که مرا در پیشبرد رویاهای کودکی و اندیشه هایی که در سر دارم،یاری میکند.یکی از این اندیشه ها،تارنگاه(وبسایت)ی است که کم کم دارد به سامان میرسد و به یاری«اورمزد»، کارهای بزرگی خواهد کرد.

بخت با من یار شد و شازده کوچولو از داستانها به در آمد و با من دوست شد.شازده کوچولویی که چون درخانواده ای روی زمین زندگی میکند،نامش را رضا نهاده اند.ولی من نیک میدانم که او همان شازده کوچولوی داستانهاست.من و رضا با هم پیمان بستیم که به پاکیها پایبند باشیم و این پاکی را در کارهایمان روانه کنیم.شورمان مایه این شد که کارمان بیش از پیش به کاممان شیرین بیاید و برای انجامش پافشاری بیشتری کنیم.چون میخواهیم تارنگاه ما،گردآیه- ای از بهترین چیزها باشد،به پیشنهاد رضا،یکی از دوستانش را به همکاری فراخواندیم.دختری بود که رشته دانشگاهی اش فرتورگری(عکاسی)است.دورادور میشناختمش.پس از کمی گفتگو،دانستم که از کسانیست که میتوان رها از بند دختر و پسری با او کمی به گفتگو نشست.

از گفته هایش دانستم که مرا به آزمونی سخت،خواهد آزمود.پای فشردم آنچه که بودم،نشانش دادم.ولی نه همه اش را.او مرا وارونه دید و گویا به او برخورد.به او گفتم:«که من چندان از دخترها خوشم نمی آید...مگر اینکه رها از بند دختر و پسری باشد...و من چنین میسهم(احساس میکنم)که شما میتوانید دوست و همکار خوبی برای تارنگاه ما باشید».

روزی چند،در دیداری ناگهانی به گفتگو نشستیم.نمیدانستم که از من دل آزرده است و هر چه خواست و توانست،چه در جامه کنایه و چه رک،به من روا داشت.هیچ نگفتم.گفته های برنده تر از دشنه اش می آمد و به هر جا که میتوانست،زخمی کاری میساخت.خاموشی گزیدم.دردش را دانستم.گمان میکرد که نماینده همه دخترانیست که با نامردمی پسران روبرو شده اند و من نیز فرنشین(رییس)پسران خونخوارم(آوای«یوها ها های»مرا نمیشنوید؟) که کیان آنان را به ناجوانمردی ربوده ام و میخواهم آن را از آن خود کنم.شاید هم کشتن مرا روا میدانست.

کم کم برایش روشن کردم که آن چیزهایی که از من دید،پیوندی با دختر و یا پسر بودن دیگران ندارد.که سعدی گفته: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت...»و آنچه از من شنید به نامردمانی که هم پسر و هم دخترند،رواست...و بسیاری گفته های دیگری که با هم گفتیم و نگفتیم.نرمتر از پیش شد.ولی باز بدبین بود.نیازمندش نبودم،ولی دوست داشتم،دیوی که از من پیش خود ساخته را در هم بشکند.آب به هاون کوفتن من نیز از آن داستانهاست...نمیدانم... گفته هایم را پذیرفت یا نه...و من بی اینکه این را بدانم،او را به اورمزد سپردم بدرودش گفتم.

در خانه تنها نشسته بودم.داشتم،ترانه هایی که برای یک خواننده و آهنگساز آماده میکردم،ویرایش میکردم:

تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی

شبام دیگه روزشدن،کی گفت که مثل ماهی

تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم

معادله غلط بود،کی گفت تو تکیه گاهی

الهی که غصه هات روی دلت بمونن

هر کی تو رو ببینه،فکر کنه پا به ماهی

و...(واپسین بیت این ترانه 15بیتی که خواندید،هیچگاه آهنگ نخواهد شد و من آن را برای دلم نگاشتم)

به سرم زد که با بانو سپیده دمان،پرماس(تماس)بگیرم.همین که گوشی را برداشت،پشیمان شدم.سدا(صدا)یش خسته تراز همیشه بود.به خود گفتم که آن اندازه تلخکبازی(دلقکبازی)در می آورم که لبخند را به لبانش بنشانم.با اینکه خود با لبخند بیگانه ام،چنین کردم.

آن سان دوستش دارم که کس نداند.خواهر بزرگتری که همیشه نداشتمش.به خود دلداری میدهم که او خواهر من است و او به منش جوانمردی همان بوده که گفته...بانوی مهربان من میگوید که چرا سوما نمینویسد؟...

پاسخی روشن به او ندادم،ولی در دل،رو به او گفتم:«سوما همواره مینویسد.نویسندگی جان و تن سوماست...ولی کو خواننده ای که هرزه پوی نباشد.من نیز که آنگونه نبوده ام.خوانندگان خوب هم که نویسنده ای ناشی،چون من را نمیشناسند.چرا لابه(التماس)کنم که جان مادرتان،تارنگاهم را ببینید و نوشته هایم را بخوانید؟...هرگز.خواننده آن است که به هیچ آوازه گری(تبلیغ)خواننده یک آفرینه(اثر)باشد.که بزرگان گفته اند که:«مشک آن است که عطار بگوید، نه آنکه عطاربگوید...»پس این به آن در...»این گفتگو مرا بر آن داشت...تا نوشته ای با نام«او همیشه نبود،اما...»(این نوشته دنباله نوشته«او بود و من»است)را در تارنگارم بگذارم...او همان اوییست که همواره او را مینویسم.روزی نیست که نامش به لبم نیاید...اویی که به جان و دل دوست میدارمش...همه اینها و دیگر هیچ...هیچ و هیچ و دیگر هیچ...

 


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 اردیبهشت 26  5:49 عصر

راستش را بخواهید،به خودم سپرده بودم که تا هنگامی که تارنگاهم(وبسایتم)آماده نشود،در این تارنگار چیزی ننویسم ،ولی نوشتن بخشی از جان من است و نمیتوانم از آن رها شوم.چه اینجا و چه روی رُت(کاغذ)و چه هر جای دیگر...

...و شیوه نوشتارم را کمی دگرگون ساختم.شاید با خود گفته اید که چرا این بار اینگونه مینویسم؟پاسخ این است... دیگر از کوچه بازاری نوشتن خسته شده ام.دلم میخواهد،مانند خودم بنویسم.آنگونه که در تنهاییهایم هستم بنویسم و سومای راستین اینچنین مینویسد.نیک میدانم که همین چند خواننده گذرایی را که داشتم را نیز پرخواهند گشود،ولی این تارنگار،دلنامه من است،نه دیگران.

بگذریم...آنچه مرا واداشت که این بار بنویسم،نه داستان کوتاه است و نه چامه(شعر)و نه گفتار(مقاله)و نه هیچ چیز دیگر...این بار بازگوینده رویدادی هستم که برای خودم روی نداده،ولی یکی از تماشاگران آن بودم.گمان میکنم که نام این نگاشته،بازگفت جوانانی سرگشته و هرزه پویی باشد که هیچگاه دوست نداشتم از آنان باشم و یا با آنان پیمان دوستی ببندم.با این فرنمود(توضیح)هایی که گذشت،رویداد آن روز را که چندان هم دور نیست بازبینی میکنیم...

خنگ و خنگتر

توی پیاده رو(خیابان ملک،در شهر اراک)ایستاده بودم و داشتم با دوستم،کار شیرین بلوتوس بازی را انجام میدادم که سایه های نگاه کسی روی دلم سنگینی کرد.هنوز ندیده بودمش،ولی او را می سهیدم(حس میکردم)از نگاههای خیره دیگران به من،هیچ خوشم نمی آید.میجستمش،ولی نمیافتمش.

دوستم فروهرم از زیر پیرهنم بیرون کشید و گفت:«چه گردنبند قشنگی داری...منم میخوام یکی از اینا بخرم...»چهره ای در هم کشیدم و به شوخی و کنایه گفتم:؟«نامش فروهره...همینکه نامشو اینجوری میگی،بسه...نمیخواد بخریش...»گفت:«اینم یه گردنبند مثل بقیه است دیگه...چه فرقی میکنه؟»سرم را به درد نیاوردم و گفتگو را به پایان رساندم.میدانستم اگر دنباله اش را بگیرم،کار به جاهای باریکتری میکشد و آنجاست که تندخویی ام، کار دستم بدهد. پرونده این گفتگوی بیهوده را بستم و با گفتن خدانگهدار،هر دویمان را خشنود ساختم.

هنگامه ای نشد که آن نگاههای جانفرسا که نمیدیدمشان،آزارم ندهد.تا دوستم را بدرود گفتم و از او جدا شدم،کسی که مرا میپایید را یافتم.دخترکی آفتاب سوخته بود که به نیمروزی(جنوبی)ها میمانست.20ساله به چشم می آمد. مانتویی مشکی به تن داشت.دوان دوان به سویم آمد.جا خوردم.اندوه از چشمانش میبارید.راهم را برید و پس از یک درودی خشک و خالی،گفت:«بردیا رو میشناسی؟...»

از گویش(لهجه)اش دانستم که اراکی است.یک«نه»استوار گفتم و راهم را گرفتم و رفتم.همراهم آمد و گفت:«من شما رو یه شنبه،با هم دیدم.چه جوری میگی که نمیشناسیش؟...»بردیایی را که میگفت را نمیشناختم.کنجکاو شدم.همچنان که راه میرفتیم،گفتم:«یه نشونی ازش بده...شاید یادم بیاد»گفت:«اون پسر چارشونه ی موکوتاهی که یه شنبه چندنفری،با هم بودین»با خود اندیشیدم.یادم آمد،ولی کسی که که او میگفت،نامش بردیا نبود.او محمدرضا بود.او پسری هوسباز که تنها خدایش روسپی بازی است و بس.فروهری به گردن آویخته و میگوید که بهدین است. میدانستم که نیست و مفت میگوید.از اینگونه آدمیان(چه پسر و چه دختر)خوشم نمی آید و میکوشم که یا نبینمشان و یا دیدارهایمان به اندازه یک دوستی پوشالی باشد.گفتم:«محمدرضا رو میگی...؟»گفت:«نه نه...یعنی نمیدونم...» گفتم:«مگه همونی رو نمیگی که موهاش خرمایی تیره است،موهاشو هوایی کوتاه میذاره.یکی از اینا هم داره.»و فروهرم را نشانش دادم.سری به نشانه درستی گفته هایم تکان داد.گفتم:«پس چی میگی؟»گفت:«حالا هیچی... میتونی نشونیشو بهم بدی؟»به راستی جایش را نمیدانستم.تنها دیدارهای خیابانی داشتیم و دوست نداشتم بیشتر از این باشد.گفتم:«نمیدونم...مگه چی شده؟»

کمی درنگ کرد.دودل بود که بگوید یا نه.ناگهان مرا به گوشه ای خلوت کشاند و جوری که خانه ای روی سرش آوار شده باشد،گفت:«اون کاری با من کرده که من دیگه دختر نیستم...»خشکم زد.گمان نمیکردم،چنین چیزی بشنوم.لابه کنان(ملتمسانه)گفت:«جاشو بهم بگو...میخوام ازش انتقام بگیرم...»با لبخندی سرد،گفتم:«من ازش نشونی ندارم، ولی میتونم پیش کسی بفرستمت که میدونه کجاست...»نشانی را به او دادم و دیگر ندیدمش و دوست هم ندارم که ببینمش...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

ماه محرم هیچی نتونستم بنویسم...یعنی میتونستما...اما نمیدونم چرا ننوشتم.دنبال یه چیزای دیگه ای بودم...یه چیزی مثل اصل وجودی خودم.تاسوعا و عاشورا،برخوردم میون مردم،تا ببینم چیکار میکنن.نه تنها تاسف آور بود،بلکه گریه آوره.آخه همه دنبال چیزای ظاهری ان.پیداست که یه چیز مهم این وسط فراموش شده.حسینیه های باشکوهتر...مداحهای گرونتر...علمهای گنده تر...دسته های قمه زنی بیشتر...قربون خدا برم...چقدر روی زمین غریبه...من که اون میون خدایی ندیدم.

از کارناوالهای به راه افتاده،حالم به هم میخوره.بیشتر شبیه به سخره گرفتن یه حقیقت روشنه تا یه عزاداری...توی هاگیرواگیر عزاداری و اینا...به علت تقارن انتقاد شدیداللحن من از عزاداری مسلمونای شناسنامه ای و شایعه زرتشتی شدن من، باعث شد که خیلی از دوستان و آشنایان،حتی پدر و مادرم باور کنن که من زرتشتی شدم.واکنش همه برام طبیعی بود و میدونستم که واکنش اونا چیه،بجز یه نفر و اون یه نفر کسی نبود،جز...«آیدا».شبی که قرار شد که با هم صحبت کنیم،عینهو برج زهرمار(ببخشین...این تنها واژه ای بود که به ذهنم رسید)منو مواخذه کرد که آیا زرتشتی شدم یا نه؟اونقدر ناراحتی و تا حدودی خشم رو از کلامش حس کردم که جا خوردم،ولی چیزی به دل نگرفتم.چون اگه بخوام هر چیزی رو به دل بگیرم،رودل میکنم. جدای شوخی،اصلا انتظار نداشتم.آخه اون یه شکاک تمام عیاره...به همه چیز مشکوکه.فکر میکنم به تنها چیزی که شک نداره، وجود خداست.خلاصه با چنان عتابی با من سخن گفت که به من توی 5 دقیقه برق آسا حرفاشو زد و رفت.اولش فکر کردم شوخیه،اما متوجه شدم که قضیه کاملا جدیه...

گذشت و گذشت...تا یه شب که هجوم این افکار اذیتم میکرد،نه اینکه دیگران درباره ام چی فکر میکنن،اینکه مردم چقدر همه چیزو ظاهری میبینن(لطفا برنخوره)...سر سجاده نماز بودم،سلام و تشهد دادم و طبق معمول به جای دعای عربی،به زبون خودم با خدا حرف میزنم.خیلی با هم رفیقیم.انگار نه انگار که اون همه وجوده و من وجود بی وجودی که روبروی اونم.بهش میگم:«خدایا...اگه من کشورم رو بی ریا تا پای جون دوست دارم...اگه پیشینه کشورم رو میشناسم و سعی میکنم در موردشون تحقیق کنم و بیشتر بشناسمش...اگه«اوستا»رو میخونم...یعنی زرتشتی ام؟...آره من زرتشتی ام...خدایا اگه به کلیسا میرم...اگه دوستای مسیحی دارم...اگه«انجیل» رو میخونم...یعنی مسیحی ام؟...آره من مسیحی ام...خدایا اگه به طرفداری دوست سنی مذهبم با استادم دعوا کردم...یعنی من سنی مذهبم؟...آره من سنی مذهبم...خدایا تو از دل من خبر داری.به عنوان یه شیعه دوازده امامی سر سجاده تو نشستم.تو رو به این راحتیها بدست نیاوردم که به این آسونیها از دستت بدم.هیچوقت مثل اونایی نبودم که از بچگی بهشون یاد دادن که صورتی بشورن و آرنجی خیس کنن و مویی تر کنن و پایی...من تو رو از لابلای پوچی و بی دینی و شرک عمدی به دست آوردم.من واقعا تو رو احساس میکنم.گرمی حضورتو...حضوری شیرین...یه شیرنی دلچسب...»

راسشتو بخواین از خشک مذهبی بدم میاد و هیچوقت دوست نداشتم که یه خشک مذهب باشم و نبودم،چون برام فرقه«خوارج»رو تداعی میکنه.با خشک مذهبی،آدم به خدا نزدیک نمیشه که هیچ دورتر هم میشه.سعی کردم که خدا همه جای زندگیم حضور داشته باشه.سر سجاده نماز...هنگام کتاب خوندن...هنگام ترجمه کردن...و هر چیزی که دوستش دارم.خدا همه اینجاهایی که گفتم حضور پررنگتری واسه من داره.واسه همینه که به کارهایی که بهشون علاقه مندم رسیدگی میکنم،حضور خدا رو واقعا حس میکنم.

چند وقت پیشا ترجمه کتاب«شازده کوچولو»اثر جاودانه«آنتوان دوسنت اگزوپری»رو تموم کردم.گرچه قبلا هزاربار خونده بودمش،اما ترجمه ای که ازش خونده بودم،واسم نامانوس بود.واسه همین دست به کار شدم و از روی متن انگلیسی اون کتاب رو ترجمه کردم.البته متن اصلی اون به زبون فرانسوی هست،از اونجایی که من زبون فرانسوی نمیدونم،اون کتاب رو از روی متن انگلیسی ترجمه اش کردم.یه گوشه چشمی هم به ترجمه استاد«احمد شاملو»داشتم.گرچه ترجمه ایشون یه خورده کلمات غیر مصطلح توش زیاد بود،ولی واقعا کمک حالم شد.به قول خانوم«فرزانه طاهری»همسر مرحوم«هوشنگ گلشیری»:«مترجم،دقیقترین خواننده است». نمیدونم این کتاب رو خوندین یا نه...اما واقعا یه کتاب دوست داشتنیه و میتونه یه هدیه خوب برای کسانی باشه که خیلی دوستشون دارین،باشه.این کتاب بلندترین مفاهیم انسانی رو به زبون کاملا ساده بیان میکنه.هر بار که این کتاب رو تا آخر خوندم،اشک امونم نداد...باید اشاره کنم که این کتاب رو فقط باید آدم کوچولوها بخونن،اونایی که قلبشون بچه است.اونایی که هنوز پاکی  و صداقتشون رو به این دنیای فانی نفروختن.این کتاب مال آدم بزرگا نیست.اونا این کتاب رو درک نمیکنن...

خب بهتره که بحث رو عوض کنم...این ویندوز یاد گرفتن مادر ما هم واسه ما دردسر شد.چرا؟...ماجرا از اونجا شروع شد که مادرم تصمیم گرفت که به جمع یادگیران تکنولوژی برتر بپیونده و کار با رایانه رو یاد بگیره و ساده ترین کار توی ایران،یادگیری ویندوزه.یکی از درسهای اولیه ویندوز هم فرمان« delete»و«shift+ delete»هست.مادر عزیز ما هم نه گذاشت،نه برداشت،پوشه خصوصی ما رو«shift+ delete»کرد.چیز چندان خصوصی توش نبود.فقط فایلهای مورد علاقه ام و همه نوشته هام توی اون بود،چه اونایی که نوشته بودم و چه اونایی که قرار بود،بعدا بذارمشون توی وبلاگم...خلاصه مادر گرامی ما حدود 4 گیگ از فایلهای ما رو پاک فرمودند.اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطر چند تا فایل ناقابل،با مادرم اوقات تلخی کنم.البته اصلا به روش نیاوردم،ولی تا عمق جون سوختم...

من اعتقاد دارم که نوشتن درست مثل نقاشی کردن میمونه.چیزی که مینویسی،اگه بخوای دوباره عین اون بنویسی،نمیشه.مگه اینکه بخوای کپی کاری کنی.نتیجه اخلاقی اینکه من دوباره  نمیتونم مثل اون نوشته هایی که از دستم رفت،بنویسم.اما امیدم رو از دست نمیدم.همیشه سوژه واسه نوشتن هست و شما همیشه میتونید نوشته های ناشیانه منو بخونید.

یکی از این سوژه ها نامه ای بود که چندی پیش،وقتی که شمال بودم،کاملا اتفاقی به دستم رسید.این نامه واقعیه و من به دلیل نداشتن اسکنر،نتونستم این نامه رو اسکن کنم و عکس اون رو توی وبلاگم بذارم.تا شما متوجه صحت و سقم اون بشین. این نامه به همون اندازه که واقعیه،خنده دار هم هست و البته یه خورده هم ناراحت کننده.چون این نامه،نامه خودکشی یه دختر هست.قبل از اینکه این نامه رو با هم بخونیم،من یکی دوتا توضیح کوچولو بدم که قضیه یه خورده روشنتر بشه:

1)این دختر ربط چندانی به من نداره(که از این بابت کلی خوشحالم)

2)قضیه از اونجا شروع میشه که یه دختر و پسر به صورت کاملا اتفاقی همدیگه رو ملاقات میکنن.برای پسرک این تنها یه ارتباط ساده است،اما دخترک از پسرک خوشش میاد.خصوصا اینکه از پسرک تحقیق میکنه و متوجه میشه که پسرک،از خانواده ای فرهنگی و بسیار خوشنامه.طبیعیه که دخترک دست و پای بیشتری بزنه که اون پسرک رو به چنگ بیاره،اما از اونجایی که پسرک دل نبسته و نمیخواد هم که دل ببنده،کار به اینجا کشیده.این داستان گرچه فیلم هندی تهوع آوریه،اما واقعیته.

3)راستشو بخواین این نامه برای نمونه،حتی یه علامت نوشتاری هم نداشت.بعید نبود که غلط املایی هم داشته باشه.اما به متن اون نامه دست نزدم، هیچ چیز نه کم کردم و نه زیاد،چون قراره درباره این نامه صحبت کنیم.

4)استنباطهای من از این نامه کاملا بیطرفانه است.لطفا نظرات شما هم اینچنین باشه.چون من اصلا حوصله ی دعوای جنسیتی رو ندارم.

حالا با هم نامه رو میخونیم و بیشتر درباره اش صحبت میکنیم:

فلانی عزیزم

زنگ زده بودم،بهت بگم،دارم میرم،محل خودمون.اونجا یه قرص برنج تهیه کنم.میخواستم تو منصرفم کنی.میخواستم بگی که حرفایی که اونروز زده بودی،از ته دلت نبود.میخواستم بگی که هنوز دوستم داری...اما مثل همیشه اشتباه فکر میکردم.

بدون در تمام این مدت،دوستت داشتم و برات میمردم.حالا هم میخوام بمیرم.اما نه برای تو،برای اینکه از عذاب خلاص بشم.

من نمیدونم،اما هر کس که باعث شد که تو جلو روم واستی و بگی دیگه منو نمیخوای رو هیچوقت نمیبخشم.چه روی خاک باشم و چه زیر خاک.

دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم

همیشه.

                                            خداحافظ

چه کسی باور کرد،جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد.

برای تو نفس میکشیدم،حالا که تو رو ندارم،نمیخوام نفس بکشم

                                           از طرف فلانی

نامه کاملا احساساتی،دختربچگونه و سرشار خودخواهی و عدم توجه به خواسته دیگرانه است.تظاهر به استیصال و استغاثه دروغین به عنوان حربه ای دخترونه،و شاید هم به عنوان تیری توی تاریکی.چیدمان جملات،جوریه که دل خواننده رو به رحم بیاره.صد البته این نامه کاملا فکر نشده نوشته شده و بر اساس تراوشات لحظه ای فرد بوده.آوردن شعری که خواننده اون«محسن چاوشی»هست،نشاندهنده اینه که نمیتونه پشتوانه ادبی چندان قوی داشته باشه.

بارها و بارها از شگردها و ویژگیهای شخصیتی زنونه(البته بیشتر دخترونه)توی این نامه مشاهده و به اون اعتراف میشه.از حسادت گرفته تا اینکه کارهای مورد علاقه دختر رو،فرد مقابل انجام بده.به عبارت دیگه دوست داره،بیشتر بهش محبت بشه تا اینکه خودش محبت کنه.به عبارت ساده تر اون دوست داره که تنها مصرف کننده و مفعول یه اتفاق باشه نه فاعل اون.نمیدونم نظرتون چیه.هر کسی نظرخودشو داره.اما خوشبختانه یا بدبختانه،اون دختر الان زنده است و خودکشی هم نکرده...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:44 عصر

خیلی وقت بود که روزنوشت ننوشته بودم،انگار روزنوشت خونم کم شده... چند روز پیش اتفاقاتی برام افتاد که باورش برای خودم هم سخته چه برسه به شما...اما چون نوشتن من همیشه بر اساس این بنا شده که نه دروغ بنویسم و نه دروغ رو اشاعه بدم،تصمیم گرفتم که اتفاقات اون روزم رو با تلخیص تمام بنویسم...

القصه...اون شب تا دیروقت بیدار بودم.داشتم زبان فنی میخوندم،آخرین امتحانمه. استادم،خانوم هاشمی به من گفته که اگه از20 کمتر بگیرم،بهم صفر میده.منم چون زبانم بدک نیست،داشتم تا دیروقت مروری میکردم که روز امتحان یه نمره 20 رو صاحاب بشم.پای کتاب و جزوه خوابم برد.ساعت 09:00 از خواب بیدار شدم.صورت رو نشسته،بساط رو آماده کردم و رفتم حموم.آخ چه حالی داد...جونم تازه شد.از حموم که دراومدم،گفتم یه صفایی به صورتم بدم.ژل صورت رو زدم،اما وسط کار پشیمون شدم و یه پروفسوری از وسط ته ریشم درآوردم،تا تنوعی بشه.یه کم درس خوندم،تا اینکه فاطمه زنگ زد.آهنگ صداش خیلی باحاله.صداش درست عین اون دختره توی فیلم«نفس عمیق»که اسمش آیدا بود،میمونه.به همون تندی صحبت میکنه،گاهی اوقات اونقدر از حرف زدنش عقب می افتم که احساس میکنم که هیچی از حرفاش نفهمیدم.ته لهجه گیلکی که داره،شیرین زبونترش کرده.دلش خیلی پر بود.دقیقا یک ساعت و هفده دقیقه حرف زد.من تقریبا فقط شنونده بودم.یه خواهر بی ریا و مهربونه. اگه به خوبیش ایمان نداشتم،با اینکه دنیای من و اون خیلی فرق داره،یه ساعت پای حرفاش نمینشستم.از تلفن که فارغ شدم،همخونه هام داشتن فیلم«saw1,2»رو میدیدن.منم چون از دیدن دل و روده و تکه تکه شدن آدمها حالم به هم میخوره،رفتم اتاق و روی تخت ولو شدم و یه کم SMSپرونی کردم.نمیدونم چرا بی حوصله بودم.با اینکه غذا درست کردن نوبت من نبود،اما کوکو درست کردم و ناهار نخورده از خونه زدم بیرون.

همینجوری قدم میزدم که به یه کافی نت برخوردم.اول سوما  و مسنجرم و بعد رفتم صفحه کلوبم رو چک کردم.در کمال تعجب دیدم که «بهرام عظیمی»،کارگردان انیمیشنهای طرح ترافیک(داداش سیا و اینا)،واسم پیغام گذاشته. بعد دوستم آبتین،بهم پی ام داد.اون توی رشت فیلمسازی میخونه و الان سه ساله که زرتشتی شده.گفتگوی بسیار شیرینی داشتیم.میگفت:«تو که اینقدر به فرهنگ ایرانی علاقه داری،چرا نوشته هاتو کاملا فارسی نمینویسی؟»گفتم:«نوشتار وبلاگ من برخلاف نوع تفکر منه،اما احساس میکنم باید یه حرفایی رو بزنم.حرفایی که یه عده بشنون.آدمها دوست دارن با زبون ساده باهاشون صحبت بشه و خیلی حاشیه رو دوست ندارن و خیلی هم دنبال مطلب نگردن...»حرفامو تایید میکنه و میگه:«من اگه دایره لغات تو رو داشتم،به هیچ وجه از واژه های بیگانه استفاده نمیکردم...هرکی نشناستت فکر میکنه که تو زرتشتی هستی...»میخندم و میگم:«من توی ارتباطم با انسانهایی که هضم این نوع میهن پرستی براشون سخته، نمیتونم به پارسی ناب صحبت کنم،چون ممکنه که همون یه ذره اعتقادی رو هم که دارن از دست بدن.وگرنه الان یه طرح بسیار جالب دارم که میخوام یه فرهنگ واژگان پارسی بنویسم که معنی کلمات بیگانه رو به پارسی اصیل رو دارا باشه،که البته کار راحتی نیست.درثانی،الان هم من فرق چندانی با یه زرتشتی ندارم.آیین نیاکانم افتخار منه.اوستا...تورات...انجیل...قرآن...همه از یه نفر سخن گفتن.پس لقمه رو دور دهنم نمیپیچونم...»و بعد همنوا با هم این شعر شاهنشاه توس رو میخونیم:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را به جایی رسیده است کار

که چرخ کیانی کند آرزو

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

کلی با هم حرف زدیم.از کافی نت که فارغ شدم دوستم جواد بهم زنگ زد. گفت که بیام دانشگاه.منم قدم زنان به دانشگاه رفتم.خیلی راه نبود.دم دمای ظهر،اراک خلوته. کوچه پس کوچه های فرعی که پرنده پر نمیزنه.داشتم توی کوچه خلوت،توی ذهنم یه شعر حافظ رو مرور میکردم:

بیا تا گل برافشانیم می در ساغر اندازیم

فلک را تا سقف بشکافیم طرحی نو دراندازیم...

که یهو دو تا غول بیابونی جلوی راهمو گرفتن.یکی از پشت دستامو گرفت و اون یکی چاقو رو گذاشت زیر گلوم و با لهجه غلیظ و خنده دار اراکی گفت:«هرچی پول داری بده...»اونقدر خر زور بودکه نتونستم هیچ تکونی بخورم.معتاد بودن،اما نه معتاد تریاک. فکر میکنم کرک میکشیدن.بدجوری مخشون  چت بود.توی جیبم 8-9 هزار تومن بیشتر نبود.دست کرد توی جیب راستم و هر چی اسکناس توش بود برداشت.اولش خیلی مقاومت کردم،اما راه به جایی نبردم،احساس میکردم اگه یه کم دیگه پافشاری کنم،دیگه سومایی نیست که الان اینا رو براتون بنویسه.تازه...زورم میومد که به خاطر 8-9 هزار تومن نه اصلا 10 هزار تومن زخمی بشم یا بمیرم.یه ماشین از ته کوچه وارد کوچه شد.گمونم ما رو دید،اما محل نذاشت.اون دو نفر هم تا ماشین رو دیدن فلنگ رو بستن.شانس آوردم که دست توی جیبای دیگه ام نکردن،وگرنه،گوشی و خیلی چیزای دیگه گیرشون میومد.اونقدر از اون واقعه ی مزخرف خنده ام گرفته بود که هیچ عکس العملی انجام ندادم.نمیدونم چرا همش میخندیدم.به اولین کیوسک تلفن که رسیدم خواستم به 110 زنگ بزنم.دیدم که کارت تلفن ندارم.بعد یادم اومد که بدون کارت هم میشه این شماره رو گرفت.ماجرا رو اطلاع دادم و اونا هم پس از یه وعده سر خرمن گوشی رو گذاشتن.

توی دانشگاه جواد رو دیدم.ماجرا رو خلاصه براش تعریف کردم و به شوخی بهش گفتم:«شما اراکیها ادعا میکنین که بهترین ویژگیتون اینه که غریب کش نیستین،اتفاقا بزرگترین بدیتون اینه که غریب کشین...» هزار و یک رنگ عوض کرد و شروع کرد به فلسفه بافی و دفاع که ما اراکیها فلان کارها رو کردیم و بهمان چیزها رو بهمون نسبت میدن و این واقعیت نداره و کلی از اراک و اراکی تعریف کرد.گرچه من اون حرفها رو به شوخی زده بودم و اصلا اعتقادی بهش نداشتم،اما این واقعیت روی توی دلم گفتم:«مردمان هیچ شهری رو ندیدم که اینقدر نسبت به شهرشون تعصب داشته باشن.شهری که هیچی به جز صنعت نداره و قدمتش حداکثر 300 ساله،چه دلیلی برای هویت تاریخیش داره؟تنها افتخار اراکیها اینه که«امیرکبیر»اراکیه،که اراکی نیست و اصالتا«فراهان»یه.معلوم نیست به چیشون مینازن...»

جواد یه کلمه از حرفامو باور نکرده بود.مهم نبود.مهم این بود که واقعیت چی بود،نه اینکه ذهنیت بقیه چیه.خط 11 رو گرفتم و همینجور بی هدف قدم میزدم.به خیلی چیزا فکر کردم.نمیدونستم کجا میرم.به خودم که اومدم،دیدم که دم مغازه صاحبخونه سابقم آقای«خندابی»، هستم.به رسم ادب و مرام داخل مغازه شدم.خیلی تحویلم گرفت.آخه مستاجر سر به زیری بودم.خصوصا که مستاجرای بعد از من،کلی اذیتش کردن،بیشتر پیشش عزیز شدم.بعد یه مدت خداحافظی کردم و پیاده تا خونه گز کردم.وقتی خونه رسیدم،ساعت 20:45 بود. چیزی بروز ندادم.مثل همیشه صم بکم نشستم و بیخیال همه به کارهام رسیدگی کردم.همخونه هام هم به سکوت همیشگی من عادت کردن.نزدیکیهای ساعت 22:00 بود که شهروز استاد گیتار همخونه ام،کیارش به همراه همسرش آرزو خانوم اومد خونمون مهمونی.شهروز و همسرش عضو یه شرکت هرمی هستن.من گروه خونم اصلا به این کارا نمیخوره.اما به دلیل روابط عمومی بالا(بزنم به تخته)،واسه هر شرکت هرمی که فکرشو بکنین پرزنت شدم و اونایی که منو پرزنت کردن،روابط عمومی منو برگ برنده ای برای خودشون میدونستن و اینکه اگه زیرمجموعه شون بشم،چه سود بالایی که نمیبرن،اما الحمدالله و المنه ما دم لای تله ندادیم.مهمونی خوبی بود. شهروز خیلی خوب گیتار میزنه.با اصرار بچه ها و البته درخواست همسرش،واسمون یه آهنگ نواخت.آهنگ hotel california رو با استادی تمام اجرا کرد.اما موسیقی اصیل ایرانی شیرینی و زیبایی خاص خودشو داره.همسر شهروز عین بچه ها میمونه.پاک و بی آلایش و خیلی پر جنب و جوشه.من که دلیل  آرامش بی اندازه شهروز رو وجود همسرش میدونم.حدود 5 ساله که ازدواج کردن.وقتی کنار شهروز هست،بی اختیار دستشو توی دستش میگیره(که البته لزومی هم نداره)،برای هر حرفی که میزنه با نگاهی عاشقانه و معنی دار،از شهروز تاییدیه میگیره و حرفشو ادامه میده...

طبق معمول ساکت نشسته بودم و به آدمهای دور و برم نگاه میکردم.به اینکه درون اونا چی میگذره و اینکه دارن به چی فکر میکنن،فکر میکردم.که یهو آرزو خانوم از من پرسید که چرا اینقدر ساکتم؟...جواب درستی ندادم.همخونه ام احسان پرید وسط حرفمون و گفت:«تازه...سه چهار هفته است که روحیه اش خوب شده...من دو ساله که میشناسمش...توی این مدت کمه که،ما خنده هاشو دیدیم...»خیلی از حرفای احسان خوشم نیومد،اما راست میگفت.چند وقتیه که احساس خیییییییییلی خوبی دارم.هر کاری که اراده میکنم،انجام میشه.یهو دلم هوای آقای اکبری،استاد«یوگا و ریکی»مو میکنه.به محض اینکه برم شمال،حتما میرم پیشش...

شام هم واسه شهروز اینا جوجه کباب آماده کردیم.مهمونی خیلی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.با اینکه خونه ما همیشه مهمون هست(بهتر بگم،کاروانسراست)،اما کمتر مهمونی اینقدر دلچسب میشه.وقایع اون روز مثل برق از جلوی چشمام میگذره.اتفاقاتی که هیچ ربطی به هم نداشتن.لبخندی میزنم و یه روز دیگه هم گذشت...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:52 عصر

 

همیشه مینوشتم،از بچگی.اونم روی کاغذی که بوی اونو احساس میکنی...یه حالی میده که نوشتن با خفنترین رایانه ها هم نمیده... حسی که موقع نوشتن دارم،تنها حسیه که احساس میکنم خودمم.یه ارتباط سالم با مخاطب...دختر یا پسر بودنش اصلا فرق نمیکنه.فقط یه ذره همراهم بشه کافیه...

نمیدونم که چقدر منو میشناسین؟اما فکر میکنم که با کمی توضیحات یه چیزایی رو روشن کنم،بهتره و به ارتباط با مخاطبانم کمک میکنه. پیشینه من برمیگرده به علاقه وافرم به کتاب.شاید باورتون نشه،ولی بعضی از کتابای مورد علاقه 5 سالگیمو دارم و یا کتابایی که با اونا خیلی حال کردم مثل کتابای ژول ورن که نویسنده محبوب کودکیم بود.

تو بچگی چندتا تجربه نوشتن داشتم.مثل«من و کوچول»که تو 9 سالگی نوشتم و«قلعه عقابها»رو هم تو 10 سالگی.اما اینا منو ارضا نمیکرد. تا...کلاس سوم راهنمایی که بودم،یه معلم ادبیات داشتیم به نام آقای عباسی که آتیش نوشتنو به جونم زد.نصف وقت کلاس به بحثای خصوصی ما طی میشد.کم کم فکر کردم علاوه بر نثر،شعر رو هم میتونم تجربه کنم.اما چیزی جز واژه هایی که خودمم حالیم نمیشد، گیرم نیومد.اما زور میزدم که شعر بگم.آخرین شعرمو به نام«تکرار» تو 16 سالگیم گفتم(بعدا میذارمش تو وبلاگم).بعد دیدم که مرد شعر نیستم. تازه...از نثر بیشتر خوشم می اومد.قید و بندای شعر رو نداشت. لازم نبودکه واسه موفقیت کارت کلمات قلمبه و سلمبه بنویسی.ممکنه دم دستی ترین کلمات نقطه قوت نثرت بشن.

از داستانای کودکیم اصلا خوشم نمی آد،ولی تنها کمکی که من کردن این بود که همین جوری که حرف میزنم،بنویسم ویه رابطه صمیمی با مخاطبم برقرار میکنم.خیلی مینوشتم...بعدشم که غول کنکور...ااااااااه. همیشه لای دفتر کتابام...دیفرانسیل،فیزیک،...انگلیسی،چیزایی بود که مینوشتم.بیچاره مادرم که درنبود من اونارومیخوند و...گذشت  و گذشت، تا ما این اراک کوفتی قبول شدیم.

وبگردی ودانلودچیزی بودکه به اون اعتیاد داشتم و دارم.کم کم با اورکات و بعدا با گزگ آشنا شدم(اون موقع هنوز یاهو 360 نیومده بود).فکر کردم که اینا میتونن نیاز منو واسه انتشار افکارم پاسخ بدن.طبق معمول رفتم پیش آبجی نداشته و سنگ صبورم،بانو...اونم تو اورکات عضو بود اما راه اندازی وبلاگ روپیشنهادداد.این بیشتر به مزاج من سازگار بود.25شهریور 84 وبلاگی راه اندازی کردم واسم اونوگذاشتم، سوما... چرا؟ واسه اینکه سوما اسم شهر منه درزمان هخامنشیان و به معنای معبد و عبادتگاه. الان اسم شهر من«صومعه سرا»ست،تو 25 کیلومتری رشت. سوما رو واسه این انتخاب کردم که یه آریانیست دو آتیشه ام. بعدشم که گیلان همه وجود منه...بگذریم...اوایل فکر میکردم که هر چی لینکا و نظرات بیشتر باشن،بهتره.واسه همین چندتا سوتی تمیز دادم.لینکایی که تو فاز من نبودن حذف و خداحافظ...

حالا که حدود سه ماه ونیمه که از تولد سوما میگذره فکر میکنم که به جاهای امیدوار کننده ای رسیدم. الان لینکای خوبی دارم.گرچه اکثر اونا رو ندیدم امااحساس میکنم خیلی ازم دور نیستن.از لینکای سوما خیلی خوشم می آد.ازوقتی مینویسم،آرامش دل انگیزی دارم.احساس میکنم که چند نفر هستن که دلنوشته های منو میخونن و...یه حالی دارم که نگو...(تریپ خر کیفی)

چند روز پیشا بانو به من میگفت:«سعی نکنی که سفارشی کار کنی... واسه دل خودت بنویس و...»ما هم به گوش جون گرفتیم و ضمن تایید حرفای ایشون،میگم که من همین حالا 20 تا داستان آماده دارم که بنویسم.دوست دارم همه سبکها رو هم تجربه کنم. رئال، طنز، فانتزی، جنایی و حتی طنز سیاه.همه این شاخ و اون شاخ پریدنای منم واسه همینه که دچار تکرار نشم،که به قول خودم میگم:

مکرر شد بدی در شعر تنهایی من      این بگویم که ز تکراربدم می آید

اصلا به القای فکر،فکر نمی کنم.امادوست دارم چیزای که مینویسم... نمیگم محبوب...حداقل قابل خوندن باشن.تازه چند وقت پیشا دوباره به صرافت افتادم که شعر بگم.اونم واسه خاطر بانو بود.آخه هر وقت قرار بود به وبلاگش سربزنم،یه روزقبلش دوسه من چیزایی که فسفر داشتن میخوردم که یه چیزی حالیم بشه ولی باز...حالا از شوخی گذشته شعر چیزی بود که منو فریاد میزد.درسته که با شعر مثل نثر راحت نیستم، اما شعر بیشتر به عمق جون من رسوخ میکنه و شعر«بانوی سپیده دمان» اولین تجربه جدی من بود.به هر حال هر آدم عاقلی پیشرفت رو دوست داره و منم که عشق پیشرفت(نتیجه اخلاقی اینکه من خیلی عاقلم)و اصلا هم هرزرفتن رو دوست ندارم.

جاداره ازاستاد خوبم خانوم کاظمی تشکر کنموهمه دوستام بخصوص بانو،آرش،رضا و لینکای خوبم.راستی من از این هفته موقع امتحانامه تا نیمه بهمن.میخوام چند روز stand by .

۱۸واحد تخصصی دارم.دیگه تریپ خرخونی و این حرفا.

مخلص کلام.سومای من هنوز یه بچه نوپاست.اصلا دوست ندارم که بدوونمش تا با مخ بخوره زمین...گاماس گاماس. سوما آینه ای از شخصیت«کاوه»ست،گرچه احساساتی تر از منه.هرچی از سوما دستگیرتون شده بگین.چه تصوری از کاوه و سوما دارین؟سوما چقدر واستون قابل تحمله؟ارزش یه دوستی سالم رو داره؟و...همه این سوالا که تو روزنوشت امروز مطرح کردم و جوابش واسم خیلی مهمه.جوابای شما کمک زیادی به سوما میکنه.

دست دردست هم پیش بسوی مهر.امیدوارم من وسومامفیدباشیم.

دم همتون گرم.قربون همتون.موفق وآریایی باشین.

                                                              


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 فروردین 9
امروز:   1 بازدید
دیروز:   7  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com