سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 22  7:24 عصر

فکر کنم این اولین باریه که من بعد نصف شب،پیشگفتار و یا روزنوشت،نمینویسم.خیلی حرفا دارم که بزنم.از فیلم چرکین و ننگین«300»گرفته تا مقاله ای به نام«تشنه در دریا»،که قرار بود به مناسبت چهارشنبه سوری بنویسم.همین بس که وقت نداشتم برای مطالب زیادی که توی ذهنم داشتم،چیزی بنویسم.بهتره که کم کم وارد بحث اصلی بشیم...راستشو بخواین...اونایی که منو از نزدیک میشناسن،منو یه آنتی دختر میدونن.من هیچوقت دوست دختر نداشتم و دوست هم ندارم که داشته باشم.چون معتقدم باید برای دوستی به انسانیت طرف نگاه کرد،نه جنسیت اون.واسه همین دوستهایی هم دارم که از قضا،دخترن.خلاصه...دوستم مینا بهم میگه:«تو در مورد دخترا،سنگدلی و خیلی بیرحمانه درباره شون قضاوت میکنی».خدایی،راست هم میگه،اما چه کنم که این ویژگی فردی منه.نه اینکه از دختر جماعت بدم بیاد،اما نمیدونم چرا توی ارتباط با اونا راحت نیستم.البته همیشه یه استثناهایی هست،مثل بانوی سپیده دمان که خواهر بزرگتر همیشه نداشته من و خیلیهای دیگه.این آنتی دختر بودن من،توی داستانهام کمتر انعکاس پیدا کرد.داستانی که میخونین،چارچوب اولیه اش،حدود دو سال و نیم پیش نوشته شده و به شدت هم آنتی دخترانه بود.پایانش هم اینی نبود که الان میخونین.داستان آدمهای پشت نقاب چت و اینجور چیزاست...آدمهای دروغگویی که حالم از اونا بهم میخوره...

همه داستان توی سه ساعت نوشته شد.ویرایش هم نکردمش.یعنی فرصت نشد.آخه داشتم فرهنگ واژگانم رو مینویسم.اگه خدا بخواد قراره بسیار جامع باشه.بگذریم.همین الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،یاد اون حرف دوستم rezghel میفتم که میگفت:«تو هیچوقت،داستانات مثل بچه آدم تموم نمیشه...»با هم این داستان رو میخونیم.از نظراتتون پیشاپیش تشکر میکنم.راستی...چون من به احتمال زیاد دیگه تا بعد از عید از دنیای اینترنت دور خواهم بود،عیدتون مبارک،امیدوارم،سال خوب و پرباری داشته باشین.واسه سوما هم دعاکنین که آدم بشه...

یاهو مسنجر

Babak_729: bashe

Babak_729: farad sa@t 6 resturane ghasre shab

Hengameh_fergotten: bashe

Babak_729: kash beduni ke cheghadr duset daram

Hengameh_fergotten: loos nasho

Hengameh_fergotten: base dige

Hengameh_fergotten: bayad beram

Hengameh_fergotten: cu later bye

Babak_729: cu later

Babak_729: bye

بابک،sign out کرد و چشمهایش را مالید.از سر شب،پای.بیشتر هم داشت چت میکرد.آفتاب وسط آسمان بود.روی صندلی،یک تناکش طولانی کرد.از بس که به نمایشگر رایانه اش خیره شده بود و چراغ اتاقش خاموش بود،چشمهایش غرق خون بود و گودرفته.البته تاریکی  اتاقش چندان تاثیری نداشت.چون رنگ دیوار اتاقش سیاه مات بود.

ساعت را  نگاه کرد.روی تختش دراز کشید.از بس خسته بود،تا سرش را روی بالش گذاشت،خوابش برد.دو سه ساعتی خوابید،تا اینکه گوشی اش زنگ خورد.تا نام«یلدا»را دید،سعی کرد خودش را جمع و جور کند که معلوم نشود که خواب بوده.تازه یادش آمد که با او قرار ملاقات دارد.یلدا گفت:«خوبی؟...قرار امروز ساعت 18:00 باشه؟...آخه واسم یه کاری پیش اومده که بعدا بهت میگم».کمی با هم حرف زدند و بعد هم خداحافظی کردند.بابک خدا را شکر کرد که میتواند به قرارش برسد.این برای اولین بار بود که دیدارش سر ساعت مقرر انجام نمیشد.

سریع یک دوش گرفت و به آراستگی تمام آماده شد.از یخچال اتاقش دو قوطی نوشیدنی و یک سرنگ برداشت.آنها را  روی میز رایانه اش گذاشت.از رایانه اش چند آهنگ از گروه«E-type»گذاشت که پخش شود.کشوی کتابخانه اش را باز کرد و از انتهای کشوی آن سم مرگباری که پیش از این تهیه اش کرده بود،بیرون آورد.آن را هم کنار سرنگ گذاشت. سوزن سرنگ را به سطل آشغال انداخت،چون احساس کرد،آنگونه که باید تیز نیست.یکی دیگر برداشت.سوزن را به سرنگ وصل کرد و کنار بقیه وسایل گذاشت.یکی از آن قوطیهای نوشیدنی را برداشت و یک نفس همه اش را نوشید. بعد هم یک ربع به وسایل روی میز رایانه خیره شد.طبق معمول 10 سی سی از آن سم را با سرنگ برداشت.ضامن قوطی را کمی بالا کشید،آنقدر که آلومینیومش جدا نشود.سپس سوزن را از کم ضخامت ترین قسمت شکاف،به مقدار اندک،فرو کرد.هر 10 سی سی را در قوطی خالی کرد.لبخند حاکی از رضایتش با برق چشمی درخشان همراه شد.

این بار نهم بود که چنین کاری میکرد.دیگر کشتن دخترها،نه تنها برایش عادی شده بود،بلکه برایش سرگرمی هم به حساب می آمد.تنها دلیل کارش هم این بود که دختری که دوستش داشت،رهایش کرده بود.البته او هم خیانتش را بی جواب نگذاشت و او را با سم کشته بود.این اولین قتلش بود.بعد از مدتی تصمیم گرفت که این کار را به عنوان انتقام از جنس مخالفش ادامه دهد.

وقتش را به گونه ای تنظیم کرد که در زمان موعود حاضر شود.انگشتر نگین دار طلایی کادو پیچی را که پیش از این به هفت تا از دختران قربانی هدیه داده و پس گرفته شده بود،از کمدش درآورد و در جیبش گذاشت.هر چیزی را که باید با خود میبرد،چک کرد.همه چیز همراهش بود.

آراسته از اتاقش درآمد.خانه مثل همیشه بود.پدرش طبق معمول خانه نبود.میگفت که پی معامله است،اما همه میدانستند که سر و گوشش بسیار میجنبد.این اصلا برای مادرش مهم نبود.برای او مهمان بازیهایش مهمتر بود.صدایش هم به گوش میرسید:«رکسانا جون...نمیدونی این لباسی که واسه مهمونی امشب گرفتم چقدر قشنگه...راستی هلن هم میاد؟...»از پذیرایی رد شد،ولی این کار را جوری کرد که انگار مادرش را ندیده.چون حوصله خواهرانش را نداشت،به یادشان هم نبود.سریع به پارکینگ رفت و خودرواش را سوار شد و سر قرار ملاقات رفت.

دیدار،طبق برنامه قبلی انجام شد.حالا وقت آن بود که نقشه قتل عملی شود.برای همین،حوالی ساعت 21:00 بود که سر از اتوبان تهران-اراک درآوردند.ماشین را کنار زد به یلدا گفت:«میخوام یه چیزی نشونت بدم»و سپس کادواش را نشان یلدا داد و گفت:«واسه پادشاه قلبم...»یلدا که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت ذوق زده گفت:«تو خیلی ماهی...مرسی...»بابک گفت:«حالا نمیخواد جو بگیردت...»و از یخچال ماشینش دو تا نوشیدنی پرتقالی برداشت.قوطی حاوی سم را دست یلدا داد و گفت:«آب پرتقال نمیخوری؟...خیلی خنکه...حال میده...»یلدا لبخندزنان آب پرتقال را نوشید،اما ناگهان سرش،به طرز وحشتناکی سنگین شد.گویی با تبر به قلبش کوفتند.دنیا دور سرش چرخید و تنها نام بابک را با ناتوانی صدا کرد.بابک هم برای اینکه کار را تمام کند،آمپول هوایی به شاهرگ گردن یلدا زد.قربانی به همین سادگی و آرامش،جان سپرد.

جاده چندان شلوغ نبود.در یک فرصت مناسب،وقتی که هیچ ماشینی از اتوبان رد نمیشد،یلدا را به چاله ای که کنار خیابان بود،انداخت و راهی خانه شد.کلی کار داشت.باید خود را برای ملاقات با هنگامه که فردا بود،آماده میکرد.فرق هنگامه با بقیه قربانیان این بود که بابک برای کشتن او،تردید داشت.دلش پیش او گیر کرده بود،اما یک نهیب درونی به او میگفت:«هنگامه هم مثل بقیه دختراست.بین گربه صفتها،هیچ تفاوتی نیست...»همه اش با خودش کلنجار میرفت که چه بکند،واقعا نمیدانست.

بی هدف توی خیابانها ول میگشت.گوشی اش زنگ خورد:«بابک...کجایی؟...»بابک گفت:«تو خیابون...چیه مگه؟...» دوستش گفت:«بیا باشگاه...یه یارویی هست که ادعای اسنوکرش میشه.خدایی هم کارش خوبه.میدونم میتونی کلشو بخوابونی...زود باش بیا...»با خود فکر کرد که اگر به باشگاه برود،شاید برای چند لحظه هنگامه را فراموش کند.میخواست تصمیم قطعی را درباره او همین را امشب بگیرد.

..............

دمادم گرگ و میش،بابک روی تختش دراز کشیده بود و به سقف،به این نتیجه رسیده بود:«شاید دختر خوبی باشه...اما زوده که در موردش تصمیم بگیرم...یه کم پیش میرم اگه  به این نتیجه رسیدم که قابل اعتماده دیگه کاری باهاش ندارم...شایدم اصلا دیگه با هیشکی کاری نداشتم...»و با رویای شیرین هنگامه،به خواب رفت...

..............

یک مقدار شیر توی فنجان هنگامه ریخت.خودش همیشه تلخ و غلیظ میخورد.رستوران خلوت بود.آهنگ ملایمی که پخش میشد،به تلطیف فضا کمک میکرد.هر چه بیشتر او را میدید،بیشتر نسبت به قتلهای زنجیره ای منصرف میشد. بی اختیار به او گفت:« تو داری با من چی کار میکنی؟...»هنگامه گفت:«چی؟...مگه من چی کارت کردم؟...»بابک گفت:«نمیدونم...اما هر کاری کردی،بدجوری بهت وابسته شدم...دیگه بسه...میخوام یه زندگی خوب رو با تو شروع کنم...البته اگه تو بخوای...»هنگامه لبخندی زد وگفت:«وااااای...نقشه ام عملی شد،حالا میتونم تو رو تلکه کنم...بعد یه مدت هم ولت کنم...»لبخندش روی صورتش یخ زد و سپس گفت:«میدونی چیه بابک؟...وقتی دیدمت،با خودم گفتم که این همونیه که میخواستم...بابک...من عاشق اون موهای سیاه پرکلاغی و ابروهای پیوسته توام...»و دست بابک را به گرمی در دستش فشرد.بابک گفت:«دوست دارم تا آخر عمرم این لحظه تموم نشه...کاش یه جا با هم بودیم که هیچ کسی جز خودمون اونجا نبود...سکوت محض...بعدشم فقط صدای نفس من و تو...»چند دقیقه ای میانشان تنها سکوت حاکم بود.ناگهان هنگامه گفت:«یه چیزی میگم میخوام ببینم چی میگی...دوست داری بریم ویلای من و داداشم توی کلاردشت؟...الان هیشکی اونجا نیست»بابک گفت:«واقعا حوصله کلاردشت رفتن رو داری؟»هنگامه کیفش را برداشت و بلند شد.دست بابک را گرفت و از رستوران رفتند.

طرفهای نیمه شب به ویلا رسیدند.ویلا یک مقدار به هم ریخته بود.هنگامه گفت:«مثل اینکه داداشم تازگیا اینجا بوده... خونه دست پسرا باشه به همش میریزن...»سپس شروع به جمع و جورکردن سطحی ویلا کرد.در و دیوار پر بود از عکسهای هنگامه و برادرش،هومن.عکسهای یک زن و مرد مسن هم بود.پنداشت که حتما پدر و مادر هنگامه اند.به آشپزخانه رفت.هنگامه آنجا بود.چاقوی نسبتا بزرگی روی سنگ کابینت آشپزخانه بود.انعکاس نور مهتابی به لبه تیز چاقو این حس را در بابک القا میکرد که آن چاقو او را فریاد میزند.خیلی زود خود را منصرف کرد.خیلی خسته بود.هنگامه به او گفت:«خسته ای؟...این یه لیوان شیر رو بخور و برو توی اتاق،بخواب.»بابک شیر را خورد و داخل اولین اتاق خوابی که پیدا کرد،شد.

ده دقیقه ای بود که خوابش برده بود.اما هنوز خوابش خیلی سنگین نشده بود.درد اندکی در هر دو مچش احساس کرد.چشمش را کمی باز کرد. چسب نواری پهنی را هم روی دو لبش حس کرد.تا چشمانش را کاملا باز کرد،از شدت تعجب،داشت از حدقه در می آمد.هومن بالای سرش بود.لبخندی اهریمنی به چهره داشت.بابک ناخواسته با دهان بسته،هنگامه را صدا میزد.هومن با همان لبخند اهریمنی پرسید:«منو میشناسی آقا بابک؟...»بابک با سرش را به نشانه تایید تکان داد.هومن کلاه گیس و چند پروتز گریم صورت استفاده شده به بابک نشان داد.چیزهایی که دید،خیلی شبیه موهای هنگامه و بخشی از صورتش بود.هومن تنها به سان اهریمن قهقهه میزد.هندی کمش را روشن کرد و از بابک پرسید:«چه حسی داری که میخوام افتخار کشته شدن توسط خودمو بهت بدم؟»چند دقیقه ای از خودش و بابک فیلم گرفت.تبری که دم در گذاشته بود،برداشت.بابک داشت از شدت ترس،قلبش می ایستاد.چشمانش را بست.ناگهان برخورد جسم بسیار بزرگی را با سینه اش احساس کرد.تبر درست در وسط سینه اش جای گرفته بود...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  6:25 عصر

مارکوپولو

از بین جهانگردان جهان نام«مارکوپولو»از همه معروفتر است،آنهم به دو دلیل:اول اینکه از ایتالیا کوبیده آمده چین.در ثانی اینکه ظاهرا از همه هم صنفیهایش بیشتر خالی بسته.همین چند روز پیشها یک دانشمند به نام«هولمان»کتابی نوشته و نظر مرا تایید کرده و میگوید:«کاملا واضح است که مارکو از بخارا آن طرفتر نرفته و تمام حرفهایی که زده از روی کتابهای سیاحان و بازرگانان بوده است»خدا مرا مرگ بدهد.چه حرفها پشت سر این قشر جهانگرد زحمتکش که نمی زنند.اگر به این شایعات زیادی گوش کنیم،باید کلا منکر مارکوی عزیزمان شویم.

به هر حال آقا مارکوی قصه ما مثل عده ای از مردم در سال 1254 میلادی در خانه ای در شهر زیبای ونیز بدنیا آمد.در آن زمان جد و آباد مارکو همه بازرگان بودند،بجز پدر و یکی از عموهایش که از قضا آنها هم بازرگان بودند.مارکو که وسط همین بازرگان بازیها بدنیا آمده بود،پدر و عمویش تصمیم گرفتند که بروند چین و تجارت کنند.انگار که برای سفر،بدنیا آمدن مارکو را کم داشتند.به هر حال رفتند چین.در آن زمان یکی از نوادگان چنگیز خان مغول خودمان که از قضا اسمش«کوبلای خان»بود،هیکل گنده و مبارکش را در چین گذاشته بود و افتخار میداد و حکمرانی میکرد.کوبلای از خارجیها خیلی خوشش میآمد(آن زمان چینیها خارجی محسوب نمیشدند)وقتی برادران پولو به قصر کوبلای رفتند.کوبلای خارجی ندیده آنقدر قربان صدقه مهمانان خارجی اش رفت که نگو و نپرس.بعد هم یک کار درست و حسابی با پرستیژ و پایه حقوق بالا به آنها داد.برادران پولو از خودشان حسابی استعداد نشان دادند و کوبلای تصمیم گرفت که این ایتالیاییها را سفیر چین به اروپا کند(جل الخالق.به حق چیزهای نشنیده...)

وقتی پولوها به ایتالیا رسیدند مشاهده فرمودندکه اااااااه مارکو 15 سالش است و آنها یک نتیجه اخلاقی گرفتند مبنی بر اینکه حتما 15 سال در چین مانده بودند.پولوها چند سالی در ونیز ول چرخیدند و پولهایشان را خرج کردند.تا اینکه شپش توی جیبشان قاب انداخت.یهو یادشان آمد که کوبلای خان چه آدم باحالی بود.راهی چین شدند و این بار مارکو را با خود بردند.

پولوها پس از چند سال به چین رسیدند.عجب قصری بود.جلوی قصر یک درخت نقره ای بود که روی شاخه هایش کله شیر بود و از دهان شیرها عسل و برنج دم کشیده(احتمالا کته)و شربت بیرون میزد(راست و دروغش پای مارکو)کوبلای تصمیم گرفت که پولوها را را دوباره به اروپا بفرستد.در ضمن اطلاعاتی در باره سرزمینهای فتح شده برای او تهیه کنند.مارکو در سر راه به مردمی خورد که از بس طلا داشتند، تمام دندانهایشان را طلا گرفته بودند.بعد به جایی رسید که آدم کوچولو می فروختند.اما بعدها معلوم شد که میمونها را آرایش میکردند و جای آدم کوچولو می فروختند(خدا به دور).مارکو این اطلاعات را به کوبلای داد او هم از این کار او خوشش آمد به مارکو به عنوان پاداش ماموریت داد که منطقه«بیرمانی»را فتح کند.چون آن زمان فتح بیرمانی کلی کیف داشت.

مارکو عین سگ در قصر کوبلای حال میکرد.راستی داشت یادم میرفت،کوبلای هفت،هشت جین بچه داشت که 47 تا از آنها پسر بودند و بقیه احتمالا دختر بودند.اما مشکل اصلی این بود که کوبلای داشت پیر میشد.پیری کوبلای برای مارکو خیلی خطرناک بود.اگر کوبلای همینطور ادامه میداد،بعید نبود که بمیرد.آنوقت مارکو چه خاکی بسر میکرد؟معلوم نبود که جانشین با آنها هم مهربان باشد.اما به هر حال خان آنقدر پیر بود که به رتق و فتق امور مهمی چون طلوع و غروب خورشید هم نمیرسید...!هان...یعنی چی؟این مغولها اعتقاد داشتند که خورشید به امر کوبلای طلوع و غروب میکند.نگران بودند که پس از او چه کنند(خب،چمچاره)خان فعلا به رئیس تشریفات دستور داده بود که جای او این کار را بکند.رئیس تشریفات هم موقع گرگ و میش،یک نی خیزران بلند دست میگرفت و با آن ابرها را کنار میزد که خورشید خانم بتواند طلوع کند(تقصیر من نیست.بعد بگویید که مارکو خالی بند نبوده)

بگذریم...پولوها تصمیم گرفتند که تمام ثروتشان را به سنگ قیمتی تبدیل کنند.برای همین از خدمت کوبلای مرخص شدند.اما کوبلا با سفر آنها مخالفت کرد و گفت:«من عاشق شما هستم کجا...هان...!؟»پولوها دنبال بهانه بنی اسرائیلی بودند که یهو همسر«ارغون شاه» مرد.ای بابا هرچه میخواهیم به مارکو بپردازیم،نمیشود.کوبلای کم بود،ارغون شاه هم اضافه شد.

حقیقتش این بود که ارغون نوه کوبلای خان خودمان بود.او مشغول حکمرانی در ایران بود که همسر و تاج سرش مرد.تا اینجایش هیچ اشکالی ندارد.چون هر آدمی می میرد،حتی اگر همسر ارغون شاه باشد.وقتی که مطمئن شد که زنش مرد به کوبلای خان پیغام فرستاد که من زن مغولی میخواهم و برای من یکی بفرستید(چه کار عاقلانه ای.چون اگر قبل از مرگ همسرش این کار را میکرد،بی شک خودش قبل زنش میمرد).کوبلای خان هم یک دختر ماه شب چهارده آن هم از نوع مغولی اش تهیه کرد.مارکو از فرصت استفاده کرد و روی مخ کوبلای راه رفت که از راه دریا سفر به ایران امن تر است و ما پولوها به دریانوردی واردیم.تازه عروس خانم میتواند روی عرشه به ارغون جان فکر کند و شعر عاشقانه بگوید.

اینجوری بود که پولوها کوبلای خان را دودر زدند و با عروس خانوم راهی ایران زمین شدند.دریا اولش آرام بود اما بعدش طوفانی شد.طوفان با خودش بیماری هم آورد.در مدلهای مختلف.این پولو های بلا از قبل فکر چه جاهایی را نکرده بودند.چند گونی پیاز با خود آورده بودند.آنها هی پیاز میخوردند،هی نمی مردند.در عوض مسافرانی که پیاز نداشتند،اکثرا هی مردند.البته عروس خانم هم نمرد.پس معلوم شد که پولوها از پیازشان به او هم داده بودند.

خلاصه جانم برایتان بگوید که چه بلاهایی سر این بیچاره ها نیامد.آنها اشتباهی سر از آفریقا درآوردند.گذشت و گذشت بعد از سه سال به ایران عزیز ما رسیدند.وقتی که به ایران رسیدند،خبر رسید که کوبلای خان مرد(ای وای، ای داد،ای فغان، چه کار کنیم...؟).پولو ها قند توی دلشان آب شد.چون بهانه ای برای برگشتن به چین نداشتند.آنها تمام سنگهای قیمتی که همراهشان بود در کمربند و مناطق ممنوعه بدنشان پنهان کردند.بعد هم لباس گدایان را پوشیدند و گدایی کنان به اروپا رسیدند.

مارکو خاطراتش را در کتابی نوشت و هیچکس باور نکرد.حتی عده ای گفتند که خالی میبندد(آن زمان اروپا مثل حالا نبود که هر خالی بندی را باور کنند)در عوض کریم پوست کلفت ببخشید«کریستف کلمب»با خواندن آن کتاب متحول شد و خواست از آن سر آسیا سر در بیاورد،اما از امریکا سر در آورد.کریستف بومیان سرخپوست را با هندوان عوضی گرفته بود و...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

ماه محرم هیچی نتونستم بنویسم...یعنی میتونستما...اما نمیدونم چرا ننوشتم.دنبال یه چیزای دیگه ای بودم...یه چیزی مثل اصل وجودی خودم.تاسوعا و عاشورا،برخوردم میون مردم،تا ببینم چیکار میکنن.نه تنها تاسف آور بود،بلکه گریه آوره.آخه همه دنبال چیزای ظاهری ان.پیداست که یه چیز مهم این وسط فراموش شده.حسینیه های باشکوهتر...مداحهای گرونتر...علمهای گنده تر...دسته های قمه زنی بیشتر...قربون خدا برم...چقدر روی زمین غریبه...من که اون میون خدایی ندیدم.

از کارناوالهای به راه افتاده،حالم به هم میخوره.بیشتر شبیه به سخره گرفتن یه حقیقت روشنه تا یه عزاداری...توی هاگیرواگیر عزاداری و اینا...به علت تقارن انتقاد شدیداللحن من از عزاداری مسلمونای شناسنامه ای و شایعه زرتشتی شدن من، باعث شد که خیلی از دوستان و آشنایان،حتی پدر و مادرم باور کنن که من زرتشتی شدم.واکنش همه برام طبیعی بود و میدونستم که واکنش اونا چیه،بجز یه نفر و اون یه نفر کسی نبود،جز...«آیدا».شبی که قرار شد که با هم صحبت کنیم،عینهو برج زهرمار(ببخشین...این تنها واژه ای بود که به ذهنم رسید)منو مواخذه کرد که آیا زرتشتی شدم یا نه؟اونقدر ناراحتی و تا حدودی خشم رو از کلامش حس کردم که جا خوردم،ولی چیزی به دل نگرفتم.چون اگه بخوام هر چیزی رو به دل بگیرم،رودل میکنم. جدای شوخی،اصلا انتظار نداشتم.آخه اون یه شکاک تمام عیاره...به همه چیز مشکوکه.فکر میکنم به تنها چیزی که شک نداره، وجود خداست.خلاصه با چنان عتابی با من سخن گفت که به من توی 5 دقیقه برق آسا حرفاشو زد و رفت.اولش فکر کردم شوخیه،اما متوجه شدم که قضیه کاملا جدیه...

گذشت و گذشت...تا یه شب که هجوم این افکار اذیتم میکرد،نه اینکه دیگران درباره ام چی فکر میکنن،اینکه مردم چقدر همه چیزو ظاهری میبینن(لطفا برنخوره)...سر سجاده نماز بودم،سلام و تشهد دادم و طبق معمول به جای دعای عربی،به زبون خودم با خدا حرف میزنم.خیلی با هم رفیقیم.انگار نه انگار که اون همه وجوده و من وجود بی وجودی که روبروی اونم.بهش میگم:«خدایا...اگه من کشورم رو بی ریا تا پای جون دوست دارم...اگه پیشینه کشورم رو میشناسم و سعی میکنم در موردشون تحقیق کنم و بیشتر بشناسمش...اگه«اوستا»رو میخونم...یعنی زرتشتی ام؟...آره من زرتشتی ام...خدایا اگه به کلیسا میرم...اگه دوستای مسیحی دارم...اگه«انجیل» رو میخونم...یعنی مسیحی ام؟...آره من مسیحی ام...خدایا اگه به طرفداری دوست سنی مذهبم با استادم دعوا کردم...یعنی من سنی مذهبم؟...آره من سنی مذهبم...خدایا تو از دل من خبر داری.به عنوان یه شیعه دوازده امامی سر سجاده تو نشستم.تو رو به این راحتیها بدست نیاوردم که به این آسونیها از دستت بدم.هیچوقت مثل اونایی نبودم که از بچگی بهشون یاد دادن که صورتی بشورن و آرنجی خیس کنن و مویی تر کنن و پایی...من تو رو از لابلای پوچی و بی دینی و شرک عمدی به دست آوردم.من واقعا تو رو احساس میکنم.گرمی حضورتو...حضوری شیرین...یه شیرنی دلچسب...»

راسشتو بخواین از خشک مذهبی بدم میاد و هیچوقت دوست نداشتم که یه خشک مذهب باشم و نبودم،چون برام فرقه«خوارج»رو تداعی میکنه.با خشک مذهبی،آدم به خدا نزدیک نمیشه که هیچ دورتر هم میشه.سعی کردم که خدا همه جای زندگیم حضور داشته باشه.سر سجاده نماز...هنگام کتاب خوندن...هنگام ترجمه کردن...و هر چیزی که دوستش دارم.خدا همه اینجاهایی که گفتم حضور پررنگتری واسه من داره.واسه همینه که به کارهایی که بهشون علاقه مندم رسیدگی میکنم،حضور خدا رو واقعا حس میکنم.

چند وقت پیشا ترجمه کتاب«شازده کوچولو»اثر جاودانه«آنتوان دوسنت اگزوپری»رو تموم کردم.گرچه قبلا هزاربار خونده بودمش،اما ترجمه ای که ازش خونده بودم،واسم نامانوس بود.واسه همین دست به کار شدم و از روی متن انگلیسی اون کتاب رو ترجمه کردم.البته متن اصلی اون به زبون فرانسوی هست،از اونجایی که من زبون فرانسوی نمیدونم،اون کتاب رو از روی متن انگلیسی ترجمه اش کردم.یه گوشه چشمی هم به ترجمه استاد«احمد شاملو»داشتم.گرچه ترجمه ایشون یه خورده کلمات غیر مصطلح توش زیاد بود،ولی واقعا کمک حالم شد.به قول خانوم«فرزانه طاهری»همسر مرحوم«هوشنگ گلشیری»:«مترجم،دقیقترین خواننده است». نمیدونم این کتاب رو خوندین یا نه...اما واقعا یه کتاب دوست داشتنیه و میتونه یه هدیه خوب برای کسانی باشه که خیلی دوستشون دارین،باشه.این کتاب بلندترین مفاهیم انسانی رو به زبون کاملا ساده بیان میکنه.هر بار که این کتاب رو تا آخر خوندم،اشک امونم نداد...باید اشاره کنم که این کتاب رو فقط باید آدم کوچولوها بخونن،اونایی که قلبشون بچه است.اونایی که هنوز پاکی  و صداقتشون رو به این دنیای فانی نفروختن.این کتاب مال آدم بزرگا نیست.اونا این کتاب رو درک نمیکنن...

خب بهتره که بحث رو عوض کنم...این ویندوز یاد گرفتن مادر ما هم واسه ما دردسر شد.چرا؟...ماجرا از اونجا شروع شد که مادرم تصمیم گرفت که به جمع یادگیران تکنولوژی برتر بپیونده و کار با رایانه رو یاد بگیره و ساده ترین کار توی ایران،یادگیری ویندوزه.یکی از درسهای اولیه ویندوز هم فرمان« delete»و«shift+ delete»هست.مادر عزیز ما هم نه گذاشت،نه برداشت،پوشه خصوصی ما رو«shift+ delete»کرد.چیز چندان خصوصی توش نبود.فقط فایلهای مورد علاقه ام و همه نوشته هام توی اون بود،چه اونایی که نوشته بودم و چه اونایی که قرار بود،بعدا بذارمشون توی وبلاگم...خلاصه مادر گرامی ما حدود 4 گیگ از فایلهای ما رو پاک فرمودند.اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطر چند تا فایل ناقابل،با مادرم اوقات تلخی کنم.البته اصلا به روش نیاوردم،ولی تا عمق جون سوختم...

من اعتقاد دارم که نوشتن درست مثل نقاشی کردن میمونه.چیزی که مینویسی،اگه بخوای دوباره عین اون بنویسی،نمیشه.مگه اینکه بخوای کپی کاری کنی.نتیجه اخلاقی اینکه من دوباره  نمیتونم مثل اون نوشته هایی که از دستم رفت،بنویسم.اما امیدم رو از دست نمیدم.همیشه سوژه واسه نوشتن هست و شما همیشه میتونید نوشته های ناشیانه منو بخونید.

یکی از این سوژه ها نامه ای بود که چندی پیش،وقتی که شمال بودم،کاملا اتفاقی به دستم رسید.این نامه واقعیه و من به دلیل نداشتن اسکنر،نتونستم این نامه رو اسکن کنم و عکس اون رو توی وبلاگم بذارم.تا شما متوجه صحت و سقم اون بشین. این نامه به همون اندازه که واقعیه،خنده دار هم هست و البته یه خورده هم ناراحت کننده.چون این نامه،نامه خودکشی یه دختر هست.قبل از اینکه این نامه رو با هم بخونیم،من یکی دوتا توضیح کوچولو بدم که قضیه یه خورده روشنتر بشه:

1)این دختر ربط چندانی به من نداره(که از این بابت کلی خوشحالم)

2)قضیه از اونجا شروع میشه که یه دختر و پسر به صورت کاملا اتفاقی همدیگه رو ملاقات میکنن.برای پسرک این تنها یه ارتباط ساده است،اما دخترک از پسرک خوشش میاد.خصوصا اینکه از پسرک تحقیق میکنه و متوجه میشه که پسرک،از خانواده ای فرهنگی و بسیار خوشنامه.طبیعیه که دخترک دست و پای بیشتری بزنه که اون پسرک رو به چنگ بیاره،اما از اونجایی که پسرک دل نبسته و نمیخواد هم که دل ببنده،کار به اینجا کشیده.این داستان گرچه فیلم هندی تهوع آوریه،اما واقعیته.

3)راستشو بخواین این نامه برای نمونه،حتی یه علامت نوشتاری هم نداشت.بعید نبود که غلط املایی هم داشته باشه.اما به متن اون نامه دست نزدم، هیچ چیز نه کم کردم و نه زیاد،چون قراره درباره این نامه صحبت کنیم.

4)استنباطهای من از این نامه کاملا بیطرفانه است.لطفا نظرات شما هم اینچنین باشه.چون من اصلا حوصله ی دعوای جنسیتی رو ندارم.

حالا با هم نامه رو میخونیم و بیشتر درباره اش صحبت میکنیم:

فلانی عزیزم

زنگ زده بودم،بهت بگم،دارم میرم،محل خودمون.اونجا یه قرص برنج تهیه کنم.میخواستم تو منصرفم کنی.میخواستم بگی که حرفایی که اونروز زده بودی،از ته دلت نبود.میخواستم بگی که هنوز دوستم داری...اما مثل همیشه اشتباه فکر میکردم.

بدون در تمام این مدت،دوستت داشتم و برات میمردم.حالا هم میخوام بمیرم.اما نه برای تو،برای اینکه از عذاب خلاص بشم.

من نمیدونم،اما هر کس که باعث شد که تو جلو روم واستی و بگی دیگه منو نمیخوای رو هیچوقت نمیبخشم.چه روی خاک باشم و چه زیر خاک.

دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم

همیشه.

                                            خداحافظ

چه کسی باور کرد،جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد.

برای تو نفس میکشیدم،حالا که تو رو ندارم،نمیخوام نفس بکشم

                                           از طرف فلانی

نامه کاملا احساساتی،دختربچگونه و سرشار خودخواهی و عدم توجه به خواسته دیگرانه است.تظاهر به استیصال و استغاثه دروغین به عنوان حربه ای دخترونه،و شاید هم به عنوان تیری توی تاریکی.چیدمان جملات،جوریه که دل خواننده رو به رحم بیاره.صد البته این نامه کاملا فکر نشده نوشته شده و بر اساس تراوشات لحظه ای فرد بوده.آوردن شعری که خواننده اون«محسن چاوشی»هست،نشاندهنده اینه که نمیتونه پشتوانه ادبی چندان قوی داشته باشه.

بارها و بارها از شگردها و ویژگیهای شخصیتی زنونه(البته بیشتر دخترونه)توی این نامه مشاهده و به اون اعتراف میشه.از حسادت گرفته تا اینکه کارهای مورد علاقه دختر رو،فرد مقابل انجام بده.به عبارت دیگه دوست داره،بیشتر بهش محبت بشه تا اینکه خودش محبت کنه.به عبارت ساده تر اون دوست داره که تنها مصرف کننده و مفعول یه اتفاق باشه نه فاعل اون.نمیدونم نظرتون چیه.هر کسی نظرخودشو داره.اما خوشبختانه یا بدبختانه،اون دختر الان زنده است و خودکشی هم نکرده...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:44 عصر

خیلی وقت بود که روزنوشت ننوشته بودم،انگار روزنوشت خونم کم شده... چند روز پیش اتفاقاتی برام افتاد که باورش برای خودم هم سخته چه برسه به شما...اما چون نوشتن من همیشه بر اساس این بنا شده که نه دروغ بنویسم و نه دروغ رو اشاعه بدم،تصمیم گرفتم که اتفاقات اون روزم رو با تلخیص تمام بنویسم...

القصه...اون شب تا دیروقت بیدار بودم.داشتم زبان فنی میخوندم،آخرین امتحانمه. استادم،خانوم هاشمی به من گفته که اگه از20 کمتر بگیرم،بهم صفر میده.منم چون زبانم بدک نیست،داشتم تا دیروقت مروری میکردم که روز امتحان یه نمره 20 رو صاحاب بشم.پای کتاب و جزوه خوابم برد.ساعت 09:00 از خواب بیدار شدم.صورت رو نشسته،بساط رو آماده کردم و رفتم حموم.آخ چه حالی داد...جونم تازه شد.از حموم که دراومدم،گفتم یه صفایی به صورتم بدم.ژل صورت رو زدم،اما وسط کار پشیمون شدم و یه پروفسوری از وسط ته ریشم درآوردم،تا تنوعی بشه.یه کم درس خوندم،تا اینکه فاطمه زنگ زد.آهنگ صداش خیلی باحاله.صداش درست عین اون دختره توی فیلم«نفس عمیق»که اسمش آیدا بود،میمونه.به همون تندی صحبت میکنه،گاهی اوقات اونقدر از حرف زدنش عقب می افتم که احساس میکنم که هیچی از حرفاش نفهمیدم.ته لهجه گیلکی که داره،شیرین زبونترش کرده.دلش خیلی پر بود.دقیقا یک ساعت و هفده دقیقه حرف زد.من تقریبا فقط شنونده بودم.یه خواهر بی ریا و مهربونه. اگه به خوبیش ایمان نداشتم،با اینکه دنیای من و اون خیلی فرق داره،یه ساعت پای حرفاش نمینشستم.از تلفن که فارغ شدم،همخونه هام داشتن فیلم«saw1,2»رو میدیدن.منم چون از دیدن دل و روده و تکه تکه شدن آدمها حالم به هم میخوره،رفتم اتاق و روی تخت ولو شدم و یه کم SMSپرونی کردم.نمیدونم چرا بی حوصله بودم.با اینکه غذا درست کردن نوبت من نبود،اما کوکو درست کردم و ناهار نخورده از خونه زدم بیرون.

همینجوری قدم میزدم که به یه کافی نت برخوردم.اول سوما  و مسنجرم و بعد رفتم صفحه کلوبم رو چک کردم.در کمال تعجب دیدم که «بهرام عظیمی»،کارگردان انیمیشنهای طرح ترافیک(داداش سیا و اینا)،واسم پیغام گذاشته. بعد دوستم آبتین،بهم پی ام داد.اون توی رشت فیلمسازی میخونه و الان سه ساله که زرتشتی شده.گفتگوی بسیار شیرینی داشتیم.میگفت:«تو که اینقدر به فرهنگ ایرانی علاقه داری،چرا نوشته هاتو کاملا فارسی نمینویسی؟»گفتم:«نوشتار وبلاگ من برخلاف نوع تفکر منه،اما احساس میکنم باید یه حرفایی رو بزنم.حرفایی که یه عده بشنون.آدمها دوست دارن با زبون ساده باهاشون صحبت بشه و خیلی حاشیه رو دوست ندارن و خیلی هم دنبال مطلب نگردن...»حرفامو تایید میکنه و میگه:«من اگه دایره لغات تو رو داشتم،به هیچ وجه از واژه های بیگانه استفاده نمیکردم...هرکی نشناستت فکر میکنه که تو زرتشتی هستی...»میخندم و میگم:«من توی ارتباطم با انسانهایی که هضم این نوع میهن پرستی براشون سخته، نمیتونم به پارسی ناب صحبت کنم،چون ممکنه که همون یه ذره اعتقادی رو هم که دارن از دست بدن.وگرنه الان یه طرح بسیار جالب دارم که میخوام یه فرهنگ واژگان پارسی بنویسم که معنی کلمات بیگانه رو به پارسی اصیل رو دارا باشه،که البته کار راحتی نیست.درثانی،الان هم من فرق چندانی با یه زرتشتی ندارم.آیین نیاکانم افتخار منه.اوستا...تورات...انجیل...قرآن...همه از یه نفر سخن گفتن.پس لقمه رو دور دهنم نمیپیچونم...»و بعد همنوا با هم این شعر شاهنشاه توس رو میخونیم:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را به جایی رسیده است کار

که چرخ کیانی کند آرزو

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

کلی با هم حرف زدیم.از کافی نت که فارغ شدم دوستم جواد بهم زنگ زد. گفت که بیام دانشگاه.منم قدم زنان به دانشگاه رفتم.خیلی راه نبود.دم دمای ظهر،اراک خلوته. کوچه پس کوچه های فرعی که پرنده پر نمیزنه.داشتم توی کوچه خلوت،توی ذهنم یه شعر حافظ رو مرور میکردم:

بیا تا گل برافشانیم می در ساغر اندازیم

فلک را تا سقف بشکافیم طرحی نو دراندازیم...

که یهو دو تا غول بیابونی جلوی راهمو گرفتن.یکی از پشت دستامو گرفت و اون یکی چاقو رو گذاشت زیر گلوم و با لهجه غلیظ و خنده دار اراکی گفت:«هرچی پول داری بده...»اونقدر خر زور بودکه نتونستم هیچ تکونی بخورم.معتاد بودن،اما نه معتاد تریاک. فکر میکنم کرک میکشیدن.بدجوری مخشون  چت بود.توی جیبم 8-9 هزار تومن بیشتر نبود.دست کرد توی جیب راستم و هر چی اسکناس توش بود برداشت.اولش خیلی مقاومت کردم،اما راه به جایی نبردم،احساس میکردم اگه یه کم دیگه پافشاری کنم،دیگه سومایی نیست که الان اینا رو براتون بنویسه.تازه...زورم میومد که به خاطر 8-9 هزار تومن نه اصلا 10 هزار تومن زخمی بشم یا بمیرم.یه ماشین از ته کوچه وارد کوچه شد.گمونم ما رو دید،اما محل نذاشت.اون دو نفر هم تا ماشین رو دیدن فلنگ رو بستن.شانس آوردم که دست توی جیبای دیگه ام نکردن،وگرنه،گوشی و خیلی چیزای دیگه گیرشون میومد.اونقدر از اون واقعه ی مزخرف خنده ام گرفته بود که هیچ عکس العملی انجام ندادم.نمیدونم چرا همش میخندیدم.به اولین کیوسک تلفن که رسیدم خواستم به 110 زنگ بزنم.دیدم که کارت تلفن ندارم.بعد یادم اومد که بدون کارت هم میشه این شماره رو گرفت.ماجرا رو اطلاع دادم و اونا هم پس از یه وعده سر خرمن گوشی رو گذاشتن.

توی دانشگاه جواد رو دیدم.ماجرا رو خلاصه براش تعریف کردم و به شوخی بهش گفتم:«شما اراکیها ادعا میکنین که بهترین ویژگیتون اینه که غریب کش نیستین،اتفاقا بزرگترین بدیتون اینه که غریب کشین...» هزار و یک رنگ عوض کرد و شروع کرد به فلسفه بافی و دفاع که ما اراکیها فلان کارها رو کردیم و بهمان چیزها رو بهمون نسبت میدن و این واقعیت نداره و کلی از اراک و اراکی تعریف کرد.گرچه من اون حرفها رو به شوخی زده بودم و اصلا اعتقادی بهش نداشتم،اما این واقعیت روی توی دلم گفتم:«مردمان هیچ شهری رو ندیدم که اینقدر نسبت به شهرشون تعصب داشته باشن.شهری که هیچی به جز صنعت نداره و قدمتش حداکثر 300 ساله،چه دلیلی برای هویت تاریخیش داره؟تنها افتخار اراکیها اینه که«امیرکبیر»اراکیه،که اراکی نیست و اصالتا«فراهان»یه.معلوم نیست به چیشون مینازن...»

جواد یه کلمه از حرفامو باور نکرده بود.مهم نبود.مهم این بود که واقعیت چی بود،نه اینکه ذهنیت بقیه چیه.خط 11 رو گرفتم و همینجور بی هدف قدم میزدم.به خیلی چیزا فکر کردم.نمیدونستم کجا میرم.به خودم که اومدم،دیدم که دم مغازه صاحبخونه سابقم آقای«خندابی»، هستم.به رسم ادب و مرام داخل مغازه شدم.خیلی تحویلم گرفت.آخه مستاجر سر به زیری بودم.خصوصا که مستاجرای بعد از من،کلی اذیتش کردن،بیشتر پیشش عزیز شدم.بعد یه مدت خداحافظی کردم و پیاده تا خونه گز کردم.وقتی خونه رسیدم،ساعت 20:45 بود. چیزی بروز ندادم.مثل همیشه صم بکم نشستم و بیخیال همه به کارهام رسیدگی کردم.همخونه هام هم به سکوت همیشگی من عادت کردن.نزدیکیهای ساعت 22:00 بود که شهروز استاد گیتار همخونه ام،کیارش به همراه همسرش آرزو خانوم اومد خونمون مهمونی.شهروز و همسرش عضو یه شرکت هرمی هستن.من گروه خونم اصلا به این کارا نمیخوره.اما به دلیل روابط عمومی بالا(بزنم به تخته)،واسه هر شرکت هرمی که فکرشو بکنین پرزنت شدم و اونایی که منو پرزنت کردن،روابط عمومی منو برگ برنده ای برای خودشون میدونستن و اینکه اگه زیرمجموعه شون بشم،چه سود بالایی که نمیبرن،اما الحمدالله و المنه ما دم لای تله ندادیم.مهمونی خوبی بود. شهروز خیلی خوب گیتار میزنه.با اصرار بچه ها و البته درخواست همسرش،واسمون یه آهنگ نواخت.آهنگ hotel california رو با استادی تمام اجرا کرد.اما موسیقی اصیل ایرانی شیرینی و زیبایی خاص خودشو داره.همسر شهروز عین بچه ها میمونه.پاک و بی آلایش و خیلی پر جنب و جوشه.من که دلیل  آرامش بی اندازه شهروز رو وجود همسرش میدونم.حدود 5 ساله که ازدواج کردن.وقتی کنار شهروز هست،بی اختیار دستشو توی دستش میگیره(که البته لزومی هم نداره)،برای هر حرفی که میزنه با نگاهی عاشقانه و معنی دار،از شهروز تاییدیه میگیره و حرفشو ادامه میده...

طبق معمول ساکت نشسته بودم و به آدمهای دور و برم نگاه میکردم.به اینکه درون اونا چی میگذره و اینکه دارن به چی فکر میکنن،فکر میکردم.که یهو آرزو خانوم از من پرسید که چرا اینقدر ساکتم؟...جواب درستی ندادم.همخونه ام احسان پرید وسط حرفمون و گفت:«تازه...سه چهار هفته است که روحیه اش خوب شده...من دو ساله که میشناسمش...توی این مدت کمه که،ما خنده هاشو دیدیم...»خیلی از حرفای احسان خوشم نیومد،اما راست میگفت.چند وقتیه که احساس خیییییییییلی خوبی دارم.هر کاری که اراده میکنم،انجام میشه.یهو دلم هوای آقای اکبری،استاد«یوگا و ریکی»مو میکنه.به محض اینکه برم شمال،حتما میرم پیشش...

شام هم واسه شهروز اینا جوجه کباب آماده کردیم.مهمونی خیلی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.با اینکه خونه ما همیشه مهمون هست(بهتر بگم،کاروانسراست)،اما کمتر مهمونی اینقدر دلچسب میشه.وقایع اون روز مثل برق از جلوی چشمام میگذره.اتفاقاتی که هیچ ربطی به هم نداشتن.لبخندی میزنم و یه روز دیگه هم گذشت...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:43 عصر

 وقتی میبینمش،دست و پایم را گم میکنم.تمام بدنم میلرزد.زبانم بندمی آید.ضربان قلبم تندتر میشود.نمیدانم تاحالا عاشق شده اید یا نه؟و آن معشوق یا معشوقه،محل سگ هم بهتان نگذارد؟آن هم به خاطر اینکه فاصله طبقاتی مان زیاد است.نمیدانم چرا مهرش به دلم نشسته است؟تقصیر من که نیست.هر چه سعی میکنم که از دلم بیرونش کنم نمیتوانم،نمیشود که نمیشود.عهد کردم که اگر بدستش آوردم،هر جا که خواست،ببرمش.شبی نیست که با یادش نخوابم.چند بار نزدیک بود بخاطرش تصادف کنم.قضییه این بود که در یک بلوار شلوغ،دیدمش.حواسم پرت شد.محو او شدم.یک ماشین با سرعت زیاد جلوی پایم ترمز کرد.چیزی نمانده بود که تصادف کنم.راننده فریاد زد:«مگه عاشقی؟...»حواسم اصلا به اتفاقات اطرافم نبود.فقط آرزو میکردم که یک دقیقه دل سیر معشوقم را ببینم،تا شاید آرامتر شوم.اما بی وفا نزدیکم که میشود، ابراز وجود میکند و با سرعت هر چه تمامتر غیب میشود.همه میدانستند که عاشقش هستم.اما هر کسی سعی میکرد که مهرش را از دلم بیرون کند.همه نصیحتم میکردند:«بابا...او لقمه دهانت نیست»

وقتی چادر مشکی اش را به سر میکند،دلم هری میریزد.ولی کم کم دارم متوجه اختلاف طبقاتی مان میشوم....اما به دستش می آورم...شنیده ام که با اقساط بلند مدت آن را میفروشند...روزی میرسد که من خودرو محبوبم،«ماکسیما»را میخرم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:42 عصر

ظهر 31 شهریور سال 59 هواپیماهای جنگنده عراقی،شهرهای غربی و بخشی از فرودگاه«مهرآباد»رو بمبارون کردن و با این عملشون رسما اعلام کردن:«ما میخوایم با شما بجنگیم».عراقیها از این عملیاتشون،کلی خرکیف میشن و از اینکه با نامردی تونسته بودن به ایران بیان و برگردن با دمشون گردو میشکستن.اما این خوشحالی به 24 ساعت نکشید.اول مهر،نیروی هوایی ایران،برای اینکه نشون بده که با بد کسی در افتادن،ضربه شستی نشون اون بعثیهای سوسمارخور نشون داد که مو به هیکل خیکی شون سیخ شد.بیش از 140 هواپیمای جنگنده که اکثر خلبانهای اونا قبل از انقلاب در آمریکا و اسراییل آموزش دیده بودن،رفتن و جد و آباد عراقیها رو با هم پیوند دادن.این هواپیماها همه چیزای جنگی که توی عراق بود،نیست و نابود میکنن و به ایران عزیز برمیگردن.توی این عملیات،خلبانها و فرماندهان نیروی هوایی ایران،به دنیا نشون دادن که بلدن بی نظیرترین عملیات هوایی تاریخ رو از نظر تعداد هواپیماها،بعد از جنگ دوم جهانی انجام بدن.

عراقیها هم مغزهای یه مثقالی شونو به کار انداختن و پس از چند ماه جر دادن خودشون،به این نتیجه رسیدن که باید هواپیما و تجهیزات مهم جنگی رو در دورترین نقطه از مرز ایران و عراق(یعنی نزدیکیهای مرز عراق و اردن)قایم کنن.عراقیها از «شوروی»کلی هواپیما و تجهیزات جنگی خریدن و با چیزای باقیمونده در مجموعه پایگاهی به نام«H3»(چون جمعا سه پایگاه در کنار هم بود).بالاخره قارقارکهای مامانی عراقی رو در یکی از این پایگاهها به نام«الولید»پنهون میکنن و تا«عقابهای تیزپرواز ایران زمین»بی خیال شکار اونا بشن.اما غافل از اینکه ایرانیها میخوان به دنیا نشون بدن که علاوه بر تعداد هواپیما،بلدن از لحاظ استراتژیک هم بی نظیرترین عملیات هوایی تاریخ رو انجام بدن.(تموم مدتی که این مقاله رو مینوشتم،الماسهای شوق توی چشمهام میرقصیدن و قلبم با چنان شور و افتخاری می تپید که کم نظیر بود.)

برای ما ایرانیها چیزی به نام«نشد»وجود نداره.اگه کمی امکانات داشته باشیم،مثل سوسولهای غربی نیستیم که اینقدر پز میدن.به همین منظور بر و بچز نیروی هوایی تصمیم گرفتن که یه بار دیگه پوز بعثیها رو به خاک بمالونن.نیروی هوایی ایران تصمیم گرفت که پایگاه الولید بفرسته هوا،تا از این به بعد عراقیها،اضافی تناول نکنن.

انجام این عملیات چند تا مشکل بزرگ داشت.اول از همه این بود که در کوتاه ترین مسیر از مرز ایران و عراق، 700 کیلومتر تا«H3»راه بود و اگه از این راه میرفتن،مطمئنا رادارهای قوی عراقی اونا رو شناسایی میکردن و بعدشم که معلوم بود.جدای اینا، دوری راه برای جنگنده های ایرانی،کمبود سوخت رو هم به همراه داشت.مغز ایرانی به کار افتاد،تنها راه حل استفاده از یه هواپیمای«بوئینگ»به عنوان سوخت رسان بود.یه مشکل دیگه این بود که بوئینگ یه هواپیمای مسافربریه که نه قدرت مانور بالا داره و نه قدرت دفاع از خودشو.این هواپیما باید هم در رفت و هم در برگشت عملیات، سوخت رسانی میکرد.اگه عراقیها از وظیفه بوئینگ بویی میبردن،حتما اونو میزدن.در ابتدای طرح این عملیات،روی کاغذ عملیات متوقف شد.اما خوب یادتان باشه:

«ما ایرانی هستیم و در هیچ عرصه ای برای ما نمیشود وجود ندارد»

حالا دیگه عید هم شده بود و وقت اون بود که مرحله اول عملیات،انجام بشه.8 فانتوم از پایگاه همدان به فرودگاهی در ارومیه رفتن.پایگاه«نوژه»پایگاهی بود که طرح عملیات در اونجا کلید خورد،عملیاتی که هیچ چیزش عاقلانه به نظر نمیرسید.اما باز هم میگم:«ایرانی میتونه...»

فردای اون روز،فانتومها به 4 گروه 2 تایی تقسیم شدن و راهی منطقه مرزی عراق و ترکیه میشن.چند ساعت قبل از این پرواز،بوئینگ 707 هواپیمای ملی ایران،بدون مسافر از فرودگاه شهر«لارنکا»(شهری در قبرس)بلند میشه که به ظاهر به تهران برگرده،ولی در میانه راه،مثلا گم میشه.حالا بهتره از فانتومها یه خبری بگیریم...اون 8 فانتوم،واسه اینکه توسط رادار شناسایی نشن،در ارتفاع 20 متری زمین،بین کوههای منطقه کردستان عراق جلو میرن.مرزداران عراقی و ترکیه ای فکر میکنن که این هواپیماها مال کشورهای طرف مقابله،واسه همین سرجاشون لم میدن.همزمان با این عملیات،چند جنگنده ایرانی برای پرت کردن حواس عراقیها و اینکه اون 8 فانتوم، کارشونو با خیال راحت انجام بدن،در منطقه مرزی ایلام ویراژ میدن.با این کار رادارها و پدافندهای عراقی مشغول مانور و هنرنمایی جنگنده های ایرانی میشن و فانتومها به سمت«H3»میرن.

فانتومها در زمانی از پیش تعیین شده،با بوئینگ ملاقات و سوخت گیری میکنن.بوئینگ مدام با فرودگاههای«لارنکا»و«آنکارا»(آنکارا پایتخت ترکیه است)تماس میگیره و اعلام میکنه که مسیرش رو گم کرده و دنبال یه مسیر درست میگرده.فانتومها پس از سوختگیری به سمت«H3»میرن و بوئینگ هم تا برگشتن فانتومها همون ورا چرخ میزنه،تا دوباره،فانتومها برای برگشتن به ایران عزیز،سوخت گیری کنن.

سربازایی که تونسته بودن از جنگ ایران و عراق،جون سالم به در ببرن و از افتخار به درک واصل شدن به دست ایرانیها محروم شدن،توی سایه لم داده بودن و به ریش همه اونایی که میجنگیدن،میخندیدن.8 فانتوم پس از پیمودن 1500 کیلومتر،در افق ظاهر میشن و شروع میکنن به اوج گرفتن.«H3»فقط یه پارکینگ هواپیمای جنگی بود و تقریبا خالی از هر جنگنده ای بود.سربازای بعثی فانتومها رو دیدن.

فکرشو بکنین...جاسم با زیرپوش سفید از دستشویی اومده بیرون و داره زیپ شلوارشو میبنده.هواپیماها رو میبینه و واسشون دست تکون میده.فانتومها صفیرکشون میان و دست خیس جاسم که تازه رفته بود دستشویی رو با انفجار خشک میکنن.چشم همه از حدقه در میاد که اینا از کجا اومدن.فانتومها به 4 دسته 2 تایی تقسیم میشن و چرت پایگاه الولید رو پاره میکنن.فانتومها همه بمب افکنها، «میگ»های 23،«سوخو»های 30،«تییو»های16 و 22 رو به خاکستر تبدیل میکنن. گروه دوم تجهیزات راداری رو نابود میکنن.جنگنده های ایرانی«H3»رو شخم میزنن. داس مرگ به جون عراقیها می اندازن و افتخار مرگ به دست«عقابهای تیزپرواز ایران زمین»رو به اونا اعطا میکنن.هر 8 فانتوم،بعد از انهدام کامل تجهیزات عراقیها،صحیح و سالم از همون مسیری که اومده بودن برمیگردن.حالا دیگه نوبت بوئینگ 707 ایرانه که وظیفه شو انجام بده.فانتومها در همون نقطه قبلی سوخت گیری میکنن و باز هم روی نوار مرزی عراق و ترکیه و با ارتفاع20 متری،به ایران عزیز برمیگردن.

بوئینگ وظیفه شو خوب انجام داد و به فرودگاه آنکارا اعلام میکنه که مسیرش رو پیدا کرده و خوش و خرم از طریق خاک ترکیه وارد تهران میشه.از دوباره جنگنده های ایرانی سر مرز ایران و عراق،ویراژ میدن که حواس اونا رو پرت کنن.در نزدیکی مرز ایران یکی از فانتومها به وسیله پدافند عراقیها،مورد هدف قرار میگیره.به طوری که نمیتونه خودش رو به پایگاه اصلی برسونه.واسه همین در شرایطی کاملا نامتعادل روی یه جاده اتوموبیل رو در جنوب آذربایجان غربی فرود میاد.تا اختتامیه این عملیات پیچیده،با یه شاهکاری در فرود،کامل بشه.

حالا بشنوید از عراقیها...اونا تا خبر رو میشنون.فکر میکنن از اون دروغهای اول آوریله(یه چیزی مثل دروغ سیزده خودمون که با اول آوریل مقارنه).ولی وقتی که میفهمن دروغ نیست،بند میکنن به اسراییلیها،که کار شماست.چون در جنگ سال 1967 با اعراب فرودگاههای ما رو بمباران کردین.وقتی متوجه میشن که اونا بی خبرن،تازه شستشون خبردار میشه که کار ایرانیهاست و ایرانیها بودن که اونا رو به خاک سیاه نشوندن.

به این ترتیب،پیچیده ترین عملیات هوایی تاریخ جهان،به وسیله«شیران بیشه ایران زمین»رقم خورد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:41 عصر

اهل چای هستین؟شایدم از اون دسته آدمایی هستین که نفستون به چای بنده... راستش رو بخواین،من تا موقعی که به اراک واسه تحصیل نیومده بودم،چای کیسه ای نخورده بودم.چای خارجی هم نخورده بودم.چای ایرانی یه چیز دیگه است.اینو بخاطر ایرانی بودنم نمیگم،بلکه بخاطر اینه که چای ایرانی،سر سوزن اسانس و افزودنی نداره و طعم دلنشینش،طعم واقعیه.مثل چایهای خارجی(عمدتا هندوستان و سیلان)نیست که هر سم و نگهدارنده ای رو به اسم طعم دهنده به چای بدبخت بخورونن و بدن بازار.مصرف کننده بی خبر از همه جا،کلی کیف میکنه که چای چه رنگ و طعمی داره.نمیدونه که سم داره میخوره.من که گیلانی هستم،به جز چای سالم ایرانی،چای دیگه ای رو قبول ندارم.توی گیلان ما و اون طرف شهر«لاهیجان»، نرسیده به شهر«لنگرود»،کارخونه های چای،کنار باغهای چای،کنار جاده آسفالتن. فصل چای بهاره که میشه دوست دارم،تا آخر عمرم اونجا بمونم.بوی بهشت رو میده.وقتی بوی اون چای رو استشمام میکنم،ایران رو بیشتر از همیشه دوست دارم.

وقتی نام چای رو میشنویم،اولین تصویری که به ذهنمون متبادر میشه،برگهای خشک سیاه رنگیه که اونو دم میکنن و قرمز یاقوتی توی استکان یا فنجان میریزن و قند پهلو مینوشن.چای با اینکه اصالتا گیاهی ایرانی نیست،اما متداولترین نوشیدنی ایرانیها شده.خونه ای نیست که حداقل چای رو برای پذیرایی نداشته باشه.چای خواص بسیار زیادی داره،علی الخصوص چای سبز.ولی دانشمندان میگن که بعد از غذا یا میوه چای نخورین.چون آهن بدنتون رو نیست و نابود میکنه.اما گذشته از این حرفا، چای که فقط چای سیاه نیست.ایرانیها قبل از اینکه چای توسط«کاشف السلطنه»به کشور عزیزمون بیاد،انواع نوشیدنی واسه نوشیدن داشتند،اونم با صدها خاصیت.

طرز تهیه نوشیدنیهای ایرانی

مقدار مشخص شده در هر مورد رو در یک قوری که دست کم گنجایش 3 لیوان آب سرد رو داره،بریزین.برای تسریع کار،از آب گرم یا قبلا جوشیده استفاده نکنین،چون چای طعم واقعیشو از دست میده.قوری رو روی حرارت کم بذارین،تا واسه خودش به نقطه جوش برسه.مدتش اصلا مهم نیست.مهم اینه که یه نوشیدنی سالم و طبیعی بخورین.وقتی حباب محتوی قوری پیدا شد،یعنی جوش اومده و میتونین قوری رو بردارین و روی حرارت غیر مستقیم(مثل کتری یا سماور)بذارین.چای شما باید 15 دقیقه بمونه تا دم بکشه.حالا میتونین صافش کنین و نوش جون کنین.میتونین چای(نوشیدنی)رو چند روز بعد هم مصرف کنید.نگران حجم زیادش نباشین.در ضمن،این نوشیدنیها رو میشه دو یا چند تایی با هم دم کرد،این به سلیقه و ذایقه شما بستگی داره،طعم مطلوب،بعد از یه مدت دستتون میاد.نکته مهم اینه که در ادغام یا زمان مصرف اون دقت کنین.بعضی از اونا سردی و بعضی گرمی هستن.به طبع شما بستگی داره.بهتره که این چایها در قوریهای روی یا مسی دم بکشه،چون اون ظروف هم خواص دارویی دارن.الان ظروف تفلون خونه ما سالهاست که دارن خاک میخورن.دیگ،ماهیتابه،قوری...همه مسی هستن،با همه اینا غذا خوردن یه حالی داره که نگو و نپرس.«بوعلی سینا»هم به خواص ظروف روی و مسی پی برده بود.

نوشیدنیهای شفابخش ایرانی

1)چای گل گاوزبان و سنبل طیب:گل گاوزبان(4قاشق مربا خوری)سنبل طیب(1قاشق مربا خوری)لیمو عمانی(1عدد)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص گل گاوزبان:طبیعت گرم و تر دارد،آرام بخش اعصاب،خواب آور،مسکن سر  دردهای عصبی و کلیوی،ضد سودا(مالیخولیا)و ضد صفرا(بیماریهای مربوط به کیسه صفرا)

خواص سنبل طیب:طبیعت گرم دارد.ضد قولنج و ضد اسپاسم،ضد تشنج و ضد صرع(بیماری غش)،تقویت قوه باه.

2)چای زیرفون:زیرفون(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص زیرفون:طبیعت گرم دارد،برای خانمهای باردار اکیدا ممنوع است(در ضمن،مبارک باشه)،پایین آورنده فشار خون،ضد ناراحتی های عصبی و تشنجها،ضد میگرنهای مزمن،ضد بی خوابی،ضد سر درد،ضد بیماریهای ریوی،ضد زکام(یه بیماری شبیه آنفولانزا)،ضد غلظت خون،ضد استفراغ(البته گلاب به روتون)ضد رماتیسم،ضد آرتروز،ضد نقرس(قابل توجه بچه مایه دارها)،ضد سیاتیک.

3)چای به لیمو و زیرفون:به لیمو(1قاشق مربا خوری)زیرفون(1 قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص به لیمو:طبیعت گرم دارد،ضد سرماخوردگی،ضد ناراحتی عصبی،ضد تشنج،ضد نقرس،ضد سیاتیک،ضد غلظت خون،ضد رماتیسم،خواب آور شب،ضد میگرن،آرام بخش اعصاب،ضد تپش قلب،ضد نفخ شکم،ضد سر درد،تقویت حافظه،تقویت معده، ضد آسم،ضد اسهال(شرمنده بازم گلاب به روتون)،پایین آورنده فشارخون،شستشو دهنده کلیه.

4)چای بادرنجبویه و زیرفون:بادرنجبویه(1قاشق مربا خوری)زیرفون(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص بادرنجبویه:گیاه مورد علاقه امام علی(ع)،طبیعت بسیار گرمی دارد،در طبعهای سردتر بالابرنده فشار خون است،مقوی قلب و اعصاب،خون ساز،تقویت کننده سلولهای مغزی،فوق العاده آرام بخش،ضد صدای گوش،خواب آور،نشاط آور،ضد بیماریهای کلیه،ضد خوابهای وحشتناک،ضد بوی دهان.

5)چای بابونه:بابونه(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص بابونه:طبیعت معتدل دارد و در آب و هوای دیم،گرم و خشک است.آرام بخش اعصاب،تقویت معده و روده،ضد تب،ضد انگل،ضد یبوست(این دیگه خیلی گلاب به روتون)،مقوی مغز و اعصاب،اشتهاآور،ضد بلغم(یه نوع بیماری گوارشی)و ضد صفرا، شستشودهنده بسیار قوی کلیه.

6)چای دارچین:دارچین(چند قلم آسیاب نشده)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص دارچین:طبیعت گرم و خشک دارد،محرک اعصاب،شستشو دهنده کلیه،دفع رطوبت خلطهای رطوبتی،مفرح،تقویت قوه باه،برای پادردهای رطوبتی(مخصوص افراد مسن شمال نشین)،ضد دلهره،ضد بوی دهان،تقویت کننده کبد و معده،تاثیر استفاده دوره ای آن تا 15 سال میماند.

7)چای زنجبیل:زنجبیل(1قاشق مرباخوری،کاملا کوبیده شده،اگر آسیاب شود بهتر است)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص زنجبیل:طبیعت گرم خشک دارد،مقوی معده و آرام بخش درد معده(چای زنجبیل در این مورد پرکاربردترین نوشیدنی ایرانی توی خونه ماست)،بالابرنده فوری فشارخون،ضد ضعف اعصاب،تقویت حافظه،تنظیم ادرار،ضد رطوبت،ضد بلغم و ضد صفرا،خون ساز،ضد درد مفاصل،تقویت قوه باه،مقوی جهاز هاضمه،ضد سم غذایی، مسکن،مقوی قوای رییسه بدن.

8)چای میوه گل نسترن:میوه گل نسترن(15 عدد)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص میوه گل نسترن:طبیعت معتدل و خشک دارد،پایین آورنده فشار خون،ضد قند خون،ضد ورم و درد کلیه،شستشو دهنده کلیه،ضد سرماخوردگی،مقوی معده،ضد اسهال،سرشار از ویتامین c.

9)چای آویشن:آویشن(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص آویشن:طبیعت معتدل دارد،بالابرنده فشارخون،تقویت اعصاب،رفع کولیتهای مزمن(یه بیماری روده ای)شستشو دهنده کلیه،ضد انگل،ضد رطوبت بدن،ضد صفرا، ضد زکام،ضد سرفه،ضد آسم،اشتها آور،ضد غظلت خون،مقوی جهاز هاضمه،تقویت بینایی.

10)چای اکلیل کوهی:اکلیل کوهی(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص اکلیل کوهی:طبیعت معتدل گرم دارد،گیاهی معجزه گر،مقوی اعصاب، شستشو دهنده کلیه،ضد صفرا،ضد دلهره و اضطراب،تقویت بدن،ضد زکام،ضد آسم، ضد سیاه سرفه،مقوی معده،ضد درد رماتیسمی و استخوان و کمر،ضد سنگ کیسه صفرا.

11)چای استخودوس:استخودوس(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص استخودوس:طبیعت گرم و خشک دارد،آرام بخش اعصاب،تقویت کننده سلولهای مغز،ضد زکام،ضد آسم،ضد برونشیت،ضد میگرن،مسکن،درمان رماتیسم،شستشو دهنده کلیه،ضد اگزما(یه بیماری پوستی)،در اکثر بیماریها کاربرد دارد.

12)چای زعفران:زعفران(1قاشق مربا خوری،کوبیده)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص زعفران:طبیعت گرم و خشک دارد،بسیار مطبوع و مفرح(به جرات میتونم بگم که از بین همه این چایها که خوردم،مطبوعتره)،نشاط آور،خنده آور،مقوی قلب،محرک قوای مغزی،ضد کرم خوردگی دندان،شستشو دهنده کلیه،مقوی معده،ضد سرفه، ضد حساسیت،خلط آور.

13)چای نعناع:نعناع(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص نعناع:طبیعت معتدل و اندکی گرم دارد،خوشبو کننده دهان،مفرح،ضد اسهال، ضد استفراغ،ضد نفخ معده،آرام کننده روده،برای رفع خستگی،برای رفع ناراحتیهای کیسه صفرا،برای رفع ناراحتیهای ریوی،ضد تنگی نفس و ضد آسم،ضد سرفه.

14)چای شلتوک(برنجی که پوستش را در نیاورده باشند):شلتوک(1قاشق غذاخوری)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص شلتوک:طبیعت گرم دارد،برای همه خانمها اکیدا ممنوع،سرشار از ویتامینهای سری B یعنی B1,B2,B6,B12،جلوگیری از سفید شدن مو و ریزش موی سر،ضد یبوست مزمن.

15)چای گلپر:گلپر(1قاشق مربا خوری،کوبیده)دو لیوان آب سرد و مقداری نبات.

خواص گلپر:طبیعت گرم و خشک دارد،اشتهاآور،کمک به هضم غذا،تقویت کننده عالی حافظه،ضد صرع قوی،ضد فراموشی،ضد انواع اسهال،تقویت قوه باه،ضد تنبلی معده،ضد جوش و دمل.

امیدوارم از نوشیدنیهای بسیار مطبوع ایرانی لذت ببرین.اما بخاطر داشته باشین که همون قدر که داروهای شیمیایی مضر هستن،داروهای گیاهی هم بی تاثیر نیستن. در مصرف اونا زیاده روی نکنین.اگه میخواین طعم اونا رو امتحان کنین،یه سری به نزدیکترین عطاری به خونه تون بزنین...

منابع و مآخذ

1)طب النبی

2)وسایل الشیعه

3)طب الصادق

4)طب الرضا

5)طب الکبیر

6)الحاوی(زکریای رازی)


 
   1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 6
امروز:   5 بازدید
دیروز:   9  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com