سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 شهریور 2  8:34 عصر

سدای(صدای)زنگ بیدارم کرد.با اینکه میدانستم،امروز 05:30 بامداد 21/7/ 1392است،باز نگاه کردم.مانند هر روز کم خوابی دارم.تا 03:17بامداد،داستان کوتاهم را مینوشتم.هر جوری که بود،دل از رختخواب کندم و دست و رویی شستم.07:30 باید سر کارم باشم.06:45 باید از خانه بیرون بزنم تا در زمانی که میبایست،برسم. هنگام خوردن ناشتایی،دستگاه پخش را روشن کردم:

ز من نگارم،خبر ندارد

به حال زارم،نظر ندارد.

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

...

همه سیاهی،همه تباهی

مگر شب ما،سحر ندارد؟

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

هنگام خوردن ناشتایی به این اندیشیدم که ملک الشعرای بهار چه دل پری از زمانه خود داشته و چه سروده و این سروده خود را به هنر آهنگسازی چون درویش خان سپرده و او هم با هنرش،بر دردش افزوده و  امروز من آن آهنگ را با آواز خوش استاد شجریان میشنوم و و به چیزهای بسیاری میاندیشم.به راستی شب ما سحر ندارد؟و شاید هم اندکی صبر سحر نزدیک است...

خنیای(موسیقی)ایرانی(خنیایی که امروز به نام موسیقی سنتی میشناسیمش)خون تازه ای در رگهایم میدواند.چیزی نیست که امروز ستاره ای پوشالی،در آن بدرخشد و فردا از یاد ببرندش.کسی که خنیای ایرانی را دوست میدارد،نشان میدهد که دوستدار فرهنگ ایرانی هم هست و در دم زندگی نمیکند.برای من که مهر به مام میهن تا پای جان بر سینه دارم،این گفته پدرم همیشه به یادم است:«آنچه که میشنویم،میینیم،      می اندیشیم و انجام میدهیم،نشانگر درونمایه و خو و منش ماست،پس اینان را به هر چیزی نیالاییم و بکوشیم که از بهترینها سود جویند»و من دوست دارم چنانچه پدرم گفت:«خوی پاک نیاکان پاکنژاد ایرانی در همه جای زندگیمان باید نمود کند.نه در رویا...باید که پیرو راه پاکشان باشیم و به خود ببالیم که ما یک ایرانی هستیم»

مانند هر روز،به برنامه هفتگی ام نگاهی انداختم و با رویکردی به آن،برنامه امروزم را سازماندهی کردم.من در دو جا کار میکنم.جای نخست از آن خودم نیست و تنها یک کارمند ساده هستم،ولی دومی از آن خودم است.با اینکه کار نخستم را چندان دوست ندارم،ولی غم نان مرا واداشت که آنجا هم سر خود را به کاری گرم کنم. هنگامی که کاری را دوست نداری،زمانهایی که داری انجامش میدهی،کندتر از هر زمان دیگری میگذرد.

گذشت و گذشت،تا زمان جانکاه به سر آمد و میبایست سر کار دومم باشم.شتابان راهی سازمان(شرکت)خودم شدم.«سازمان سوما»جاییست که با همه دلم آنجا کار میکنم.

از روی اندیشناکی،دو سه روزیست که یادم رفته چیزی برای ناهار بخورم.به کارهایی که امروز باید به آنها رسیدگی کنم،می اندیشیدم که گوشی ام زنگ خورد.نگاه نکردم که کیست.روی بلندگو گذاشتم.مادرم بود:

_...

_...

_مادر جان خوبی؟...دلم واست تنگ شده...

_کم پیدایی...به ما سر نمیزنی؟

_خدا میدونه که هزارتا کار سرم ریخته.تنها شباست که یه خورده بیکارم...من که نمیتونم بیام رشت...اگه راست میگین،شما و پدر بیاین پیش من...راستی پدر و کامیار(تنها و تنها برادرم)کجان؟...

_باشه میایم...بابات رفته...

_...

_...

گفتگو با مادرم چنان نیرویی به من داد که امروز بر آنم که کوهی را از جا بکنم.تا به سازمان خودم برسم،باید راه درازی را بپیمایم.به یاد آواز خوش مادرم که در کودکی برایم میخواند و مرا شیفته خویش میکرد،گردآیه(آلبوم)یاد ایام استاد شجریان را در خودروام گوش کردم:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

...

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم...

...به خودگفتم:«چرا تنهایم؟

چرا نیست پیچک عشقی؟

در طلب عشقی پاک

بگردد دورم

بسوزدجانم...»

کو همسری و کو سایه سری؟تازه یادم می آیدکه مرا با کارم شوهر داده اند.درگیر هزار و یک اندیشه بودم که رسیدم.اینجاست که میتوانی به دور از روزگار بی مهر،آمیزه ای از شور زندگی و همکاری و مهر و دوستی را ببینی.اینجا کسی از کسی بالاتر نیست،کسی دروغ نمیگوید،نارو نمیزند،چاپلوسی نمیکند...کار بهانه ای است برای همرسی(اشتراک).کنار هم هستیم که«فلک را تا سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»

توی اتاغ(اتاق)،روی میز نشستم.بانوی پاسخگوی دم در اتاغم،آمد و گفت که پسرعمویم،آرش به دیدارم آمده.او یک نگارگر(گرافیست)و پویانماگر(انیماتور)است و اکنون ساز و برگی برای خود به هم زده و سازمانی دارد.هر از چند گاهی فرامیخوانمش تا از توانایی شگرف او و گروه کار آزموده اش بهره بگیرم.

«گروه نرم افزاری سوما»میخواست یک بازی رایانه ای بسازد.برنامه نویسان خوبی داریم،ولی میبایست آنچه که میسازیم نیز چهره ای پذیرفتنی داشته باشد که کاربر سختگیر ایرانی را بپذیراند که با کاری درخور روبروست و افزون بر آن،از بدبینی اش درباره نرم افزار و بازیهای رایانه ای ایرانی کاسته شود.

از آن روی بود که آرش را فراخواندم و همه چیز را در جامه یک پیمان نامه(قرارداد)میان سازمانهایمان برایش روشن کردم و پرونده کارش را هم به او دادم.او به من گفت که همه چیز تا سه ماه دیگر آماده است و من نیز با چکی(چک همچون واژه بانک واژه ای پارسی است که از زمان خدایگان کوروش دادگر،در ایران ما کاربرد داشته. ایرانیان در 2500 سال پیش سامانه بانکی داشتند و در بازرگانی کلان از چک به جای پول سود میجستند)که پیش دستمزد او بود،خرسندش کردم.

آرش که رفت،دوست و همکارم رضا آمد.بیشتر از برادرم نباشد،کمتر نیست.چند پرونده روبرویم گذاشت و همه را با هم  خواندیم.خوبیها و بدیهایشان را یادداشت کردیم و همه را از بالا به پایین ارزشگذاری(اولویت بندی)کردیم.این پرونده ها،الگوها(طرحها)ییست که کارمندان یا بهتر بگویم همکاران ما آن را اندیشیده اند.برخی بذیرفتنی هستندو برخی نه.هوده(دلیل)انجام پذیری و یا انجام ناپذیری هر کدام را پای هر پرونده مینویسم و به همان همکار که آن را اندیشیده میدهیم که اگر جای ویرایش دارد،بازنویسی اش کند،وگرنه که هیچ.الگوهای ناب هم بسترسازی میشوند.

من و رضا از هنگامی که سازمان سوما را با همه دلمان بنیان نهادیم،بر آن شدیم که هر کارمندی که الگویی دارد که میتواند سازمانمان را پیشرفت دهد،نیم به نیم در سود همان کار با سازمان انباز(شریک)شود.تا با اینکار هم کارمندان پویاتر شوند و نیز با درآمد بیشتر،دلگرمتر و آسوده تر به کارشان بپردازند.اکنون به یاری اورمزد و تلاش شبانه روزیمان،از بزرگان دانش رایانه و رایاتار(اینترنت)و بازیگری هنایا(موثر)در میدان کشوری و گاه جهانی شده ایم.کاری که از یک دوستی بسیار ساده میان من و رضا آغاز شد.

هنگامی که کاری را دوست داری،چنان تند میگذرد که گویی از پلکی بر هم نهادن هم تندتر است.دیگر 19:00 است و نخود نخود،هر که رود خانه خود...

در راه خانه یادم آمد که باید یک بسته آبجو بخرم.از مزه تلخش خوشم می آید،به ویژه که بی هیچ افزودنی باشد.فروشنده سرم داد و هوار کرده که چرا به آبجو،ماءالشعیر نگفته ام.مایه سرافکندگی نیست که در فرهنگ مردم،واژه تازی این نوشیدنی خوشگوار،بی الکل و واژه پارسی آن،الکلدار است.مگر تازی شده هر واژه پاکتر است؟

نزدیک خانه که رسیدم،به این اندیشیدم که شام چه بخورم.آخ چه گرسنه ام.خدا پدر و مادر مرغ را بیامرزد که با تخم نازنینش،یاور همه مردان تنهاست.اگر دل ورسی(حوصله ای)بود که دو تا گوجه و سیر و پنیر تویش رنده کنی که هیچ،وگرنه کمی نمک و فلفل و شاید کمی هم شوید آن را بس است.

درب خانه را بازکردم و خودروام را در سرای(حیاط)خانه گذاشتم.داشتم درب را میبستم که سدایی آشناتر از هر آشنایی،مرا فراخواند.سدایش را که میشنوم،دلم غنج میرود.دل کوچکم توانایی ماندن در سینه ام را ندارد و میخواهد که به آسمانها پربکشد.این سدای بانوست،خواهر همیشه نداشته ام،هم او که خدا تا رستاخیز(قیامت)،او را به من بدهکار است.بانوی همیشه سپیده دمان من:

_سلام...خوبی؟...خسته نباشی داداشی...مهمون نمیخوای؟...

_درود بر بانوی من...سپاس...مهمون؟...توی توی این دل کوچولوی ما جا داری...دیدمت خستگی تنم در رفت،به خدا...آقاتون؟...بچه ها کجان؟

_خونه مامان و بابا هستن...میخوام برم اونجا،گفتم یه سری هم به داداشی بزنم...

_خوش اومدی...پا روی چشمون ما گذاشتی...بیا تو...

او را با خود به درون خانه آوردم.شتابزده جامه خانگی بر تن کردم و رفتم دو لیوان آب پرتغال(پرتقال)خنک آوردم. دستگاه پخش را روشن کردم:

عزم آن دارم که امشب نیمه مست

پایکوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم...

این چامه(شعر) عطار نیشابوری که شهرام ناظری در گردآیه گل سد(صد)برگ،میخواندش دیوانه و مست و شوریده سرم میکند.به ویژه که یکی از دوستداشتنی ترین کسانم کنارم بود.با آن شاد میشوم و گل از گلم میشکفد.

_مانتو تو دربیار...آسوده باش...

_نه...باید برم..

_ول کن بابا...بذار اونی که من میدونم و تو،یه کم نازتو بکشه...بذار ما هم یه دل سیر خواهرمونو ببینیم...

پس از لبخندش،خودم مانتو اش را درآوردم و برداشتم و روی رخت آویز درون آی(ورودی)خانه آویزان کردم.روی مبل روبروی هم نشستیم.

_چی کارا میکنی؟...

_زندگی...سومای همیشه 5ساله به رفتار ناخوشایند آدم بزرگا دلشکیبی میکنه...

_...

_...

_یادته اون زمان که تازه گوشی گرفته بودی...برام یه پیامک فرستادی که امروز سالروز دزدهاست...هر چی درباره امروز و دزدها میدونی برام بفرست...میدونی چه پاسخی بهت دادم؟...

_نه...خیلی ازش میگذره...

_آره...ولی من گفته بودم که بانوی دزد من...نخست اون دلی که از من بردی رو پس بیار تا پس از اون با هم درباره اش گفتگو کنیم....یادت اومد؟...

_آهان...آره...جمله متفاوتی بود...

_من اون گزاره(جمله)رو برای ناهمسانی(تفاوت)اون نگفتم.پیش از اینکه تو گوشی بگیری،من خواب چنین پیامکی رو از تو دیده بودم و پاسخش رو که به تو داده بودم،در خواب،آماده داشتم...

چای دیگر دم آمده بود.همیشه یک چای قندپهلو در کنار کسی که دوستش داری،میچسبد.تا آشپزخانه رفتم و با چای برگشتم،از فزونی خستگی،روی مبل چنبره زده و چشمانش را بسته بود.

_اگه خوابت میاد،برو بخواب...من زنگ میزنم که نمیای...

_نه باید برم...به خاطر تو اومدم...همیشه کاری که دوستش نداری،انجام هر چند کمش،خسته کننده است...سختتره...

کنار سرش نشستم.چشم باز کرد و رو به بالا دراز کشید.برای نخستین بار گستاخی کردم و سرش را روی زانوانم گذاشتم.دلم(قلبم)تن تند میتپید.سدایش را هم من میشنیدم،هم او.لبخندش کمی آرامم کرد.موهای تیره گونش را که همرنگ شبهای تنهایی من است را از لابلای انگشتانم گذراندم.آنجا بود که دانستم دوست داشتن و دوست داشته شدن چه سان شیرین و زیباست.

دلم داشت از جا کنده میشد.یک باور کهن ایرانی میگوید:«اگر سدای دلت را شنیدی،بدان و آگاه باش که دل به دشآرم(عشق)سپرده ای»و من امروز این دلدادگی پاک را ارج مینهم و به خود میگویم که کاش کسی بود که نیمی از نیمه نیم نیمه او بود،ولی کسی نیست.

آه سوزانم،مرا یاد کوششهای بیهوده ای می اندازدکه از سر دلخوشی به دنبال هیچ میگشتم و امروز از سر نومیدی،سرم را هر چه بیشتر به کارم گرم کرده ام که یادم برود،تنهایی و بی همدمی دارد دیوانه ام میکند.

گفت و گفت...سدایش...دیدنش...چهره اش...هتا(حتی)رویایش هم آرامم میکند.دو تسوک(ساعت)بود که مهمان خانه دلم شده بود و زمان به سان باد گذشت.باید میرفت،همسر و فرزندانش چشم به راهش بودند. سپردمش که شبی با خانواده،به نزدم بیاید.دلم برای کوچولوهای نازش تنگ شده...

تا دم در،همراهیش کردم.او رفت و من از خشم اینکه چرا چون اویی را ندارم،مشت بر دیوار کوفتم و ناگهان مشت کوبان بر مبل خانه از خواب پریدم.

آه همه اش خواب بود؟خوابی به رنگ همه زندگی.هیچ ناخشنود نیستم که همه اش خواب بود،چون این راه زندگی من است.در زمانی نه چندان دور،همینگونه و شاید هم با خوشیهای یبیشتر و بهتر از این خواب،زندگی میکنم.آدمیزاد،چه خوب و چه بد،چنان زندگی میکند و چنان بدست می آورد که آن گونه می اندیشد.چنانچه مولانا میگوید:«ای برادر تو همه اندیشه ای...»

خندان شدم،چون میدانم که همواره به همان چیزهایی میپردازم و میرسم که دوستشان دارم...

دست و رو نشسته دفتر برداشتم و هر چه از خوابم یادم مانده بود،بی هیچ کاست و فزونی نوشتم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

شنبه 86 مرداد 6  7:11 عصر

اندیشناک بودم.داشتم به این می اندیشیدم که با اینکه پاددختر(ضددختر)نیستم،همه مرا اینچنین می انگارند. شاید زبان رک و تندم مایه این دیدگاه نادرست شده.رشته رویاهایم با سخن همخانه ام احسان،از هم گسیخت:«مخت نمیگ...ه همش فکر میکنی و مینویسی؟»گفتم:«مگه  اندیشه های من جاتو تنگ کرده؟»و گوشی و برگه ها و خودکار آبی ام را برداشتم و به اتاغ(اتاق)رفتم.همراهم آمد.گوشه ای کز کردم و گزاره(جمله)هایی پی در پی نوشتم.نمیدانستم که چه مینویسم.او هم آنجا بود.من دوست داشتم تنها باشم،تا بهتر بنویسم.او که بود،نمیتوانستم.نوشته هایم رنگ خشم و بیزاری میگرفت.او میخندید و به دنبال همسخن میگشت،ولی برای من،دشنامهای زننده دیروزش از جلوی چشمانم میگذشتند.دشنامهایی از سر هیچ.او چیزی را که توانایی دریافت(درک)آن را ندارد را به باد دشنام میگیرد و نسک(کتاب)خواندن و نوشتن و ترزبان(ترجمه)و همه نوشته هایم برای او اینگونه اند.به ویژه که از آغازهمخانگی میدانست و گاه به رشته خلوتم را پاره میکرد،تماشاگر نوشتنم بود.خوشبختانه دستنوشته هایم را نمیخواند که نوشته هایم به نگاه او آلوده شود. گفت:«نگار امروز به گوشیم زنگ زد...»با سردی هر چه بیشتر گفتم:«خوش به روزگارت...»گویی دیروز را به یاد نمی آورد.شرمنده نبود،از اینکه برای هیچ،هرچه خواسته و نخواسته بر من روا داشته.گفت:«چیه؟چرا اینجوری جوابمو میدی؟»گفتم:«منو با تو و نگار تو کاری نیست...میری بیرون یا خودم برم،تا از دستت آسوده بشم؟»جا خورد.هیچ نگفت.دانستم که به هم اندیشی ام نیازمنداست.تنها زمانی که برای هم اندیشی به نزدم می آید، مهربان است و لب به گفتارهای هر روزه اش نمیگشاید.آنچه پیش روی داشتم،سر جاهایشان گذاشتم و آماده رفتن به بیرون شدم.خانه دانشجویی ما،برای من تنها جای خواب بود و بس.کاش بهترین دوستم رضا اینجا بود. دلم پر میکشد که ببینمش.همینکه ببینمش،آرام میشوم.شوربختانه،فرتوری(عکسی)از او در گوشی ام نیست که چهره خندانش را ببینم.

نه میشنیدم و نه میدیدم.در اندیشه ام تنها رضا بود و رضا.به این می اندیشیدم که چه پیمانهایی با هم بستیم و ما دست در دست یکدیگر،به یاری اهورا و اگر بخت یارمان باشد،کاری میکنیم کارستان.

دیگر آماده رفتن شده بودم.جلوام را گرفت و گفت:«مثلا دارم باهات حرف میزنما...»از او کینه به دل نداشتم. ارزشش را نداشت.ولی دلم از او پر بود.چهره ای به نشانه بی ارزشی گفتارش،دگرگون ساختم و بی هیچ سخنی رفتم.با خود میگویم:«باشد...این هم به هیچ...از کوزه همان تراود که در اوست...چرا خودآزاری کنم؟ کسی که به این مینازد که در کودکی دهانش تنها به دشنامهای زشت چرخیده،ارزش دهان به دهان ندارد و برایش درنگ کنی.مگر او با گفتار و رفتار من دگرگون میشود؟که شاهنشاه توس میگوید:

«درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت

ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه تلخ بار آورد»

مرا با این سان مردمان کاری نیست،چه پسر و چه دختر...»

دیرهنگامی بود که پیاده روی میکردم.گوشی به دست،داشتم ترانه ام را ویرایش میکردم.گوشی ام زنگ خورد. عسل بود.خوش و بشی با هم کردیم.از من گله مند بود که چرا به او زنگ نمیزنم و یا به نزد او در فروشگاهش نمیروم.بهانه هایی پوشالی تراشیدم و کوشیدم که او را از سرم باز کنم.او با من آشنا شده بود و نه من با او. هیچگاه به او نگفتم که دلبسته او هستم(و نبودم و نیستم و دوست هم نداشتم و ندارم که باشم).نمیدانم دلش به چه ام خوش است که اینسان خواهان دیدن من است.هرجوری که بود،بدرودش گفتم.

17:00پس از نیمروز بود که به خانه برگشتم.آنچه در گوشی نوشته بودم،در برگه ای پیاده کردم.همخانه ام بیرون بود.خودم را روی تخت ولو کردم، تا دمی چند بیاسایم.از بس که راه رفته بودم،پایم کرخت شده بود. گوشی در دستم بود.روی لرزانک گذاشتمش که اگر کسی زنگ زد،بیدار نشوم.ولی از بس که خسته بودم، گوشی به دست خوابم برد.از لرزش گوشی،از خواب پریدم.گوشی را به گوشه ای پرت کردم،ولی چون بندش به دستم بود،پرت نشد.نگاه کردم،ببینم که کیست.اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه....مریم بود.دخترکی 17 ساله که گمان میکرد،من با او دوست شده ام و مرا دلبسته خود کرده.خودش بریده و دوخته بود و من تنها تماشاگر کارهای کودکانه اش بودم.دختر بدی نبود،ولی به من نمیخورد.بسیار مهربان بود و بسیار ساده.دلم نمی آمد که از خودم برانمش. رویی گشادم و گفتم:«درود بر مریم بانو؟خوبی؟...»

-:علیک سلام...ممنون،تو خوبی؟

-:آره...از دوری تو هر روز بهتر هم میشم.

با ناز گفت:اِاِاِاِاِه...اینجوریاست؟

-:خب...واسه چی زنگ زدی؟

-:واسه چی نداره.میخواستم باهات حرف بزنم.اشکالی داره؟

-:نه...یه چی بپرسم،راستشو میگی؟

-:آره...مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟

-:از شارژ گوشیت چند تومن مونده؟

کمی درنگ کرد و گفت:2000تومن.

-:خداییش این بار همشو امشب پایمن نسوزون.

-:چیه؟نمیخوای با من حرف بزنی؟

-:نه نه...تو دختر خوبی هستی...من تنها میخوام که تو پولتو بیهوده هدر ندی...همین...

-:ممنون...یه چی بگم گوش میکنی؟

با خنده گفتم:سرتو تو آبگوشت میکنی؟

-:اِاِاِاِاِه...لوس نشو دیگه...انجام میدی یا نه؟

-:تا چی باشه...

-:کاری رو که چهارشنبه کردی،بازم میکنی؟

-:من چیکار کردم؟

با ناز همیشگی اش گفت:به من گفتی که من تو رو اینجوری صدات میکنم و اینا دیگه...

یادم آمد.سدایم(صدایم)را کمی نازک کردم و با نازی که ویژه اوست،گفتم:کاااااااوووه...نکن دیگه...چرا با من این کارو میکنی؟...

داشت از خنده ریسه میرفت.خنده اش که پایان یافت.دمی درنگ کرد و خاموش ماند،ناگهان گفت:کاوه...  دوستت دارم...

جا خوردم.دلم هری ریخت.چرا این را گفت؟دختران دوست دارند،این گزاره(جمله)را بشنوند،تا آن را به زبان بیاورند.من با او چه کردم که او این را به من گفت؟وای خدایا...چرا اینگونه شد؟

به گفتگویی چند نشستیم و من به او گفتم که میخواهم فردا او را ببینم.گل از گلش شکفت.سپس بدرودش گفتم و تنها به این می اندیشیدم که فردا چگونه به او بگویم که درباره من نادرست میپندارد و من آنی نیستم که به دنبالش است...به دنبال راهی بودم که هم او را نرنجانم و هم او مرا رها کند.چرا هیچ نگاه و سخنی دلم را نمیلرزاند...چرا کسی در دلم نیست...شاید دلم از سنگ شده است...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:38 عصر

همانگونه که میدانیم،«آرمانشهر»پارسی شده واژه«Utopia»است که برای نخستین بار،فرزانگان(فیلسوفان)یونانی به ویژه«افلاتون(افلاطون)»از آن سخن رانده  اند.این واژه از دو بخش ساخته شده است،آرمان+شهر.آرمان به آرش(معنای)آماجی(هدفی)است که بهترینش را در سر داریم،واژه شهر در گذشته ای نه چندان دور،هم چم(مترادف)واژه کشور بوده و ایرانیان،کشور زیبا و بالنده خویش را،ایرانشهر میخواندند.شاهنشاه ایران نیز،شهریار خوانده میشد،چون ایرانیان بر این باور بوده اند که شاه برای یاری و ژیشرفت میهن برگزیده شده اشت ونه تنها فرمانروایی از روی خودکامگی.آرمانشهر هم سرزمینی رویایی است که همه چیز و همه کار به بهترین گونه انجام میشود.

نمیخواهم این نوشته را فرزان گونه(فلسفی)کنم که خود نیز این کار را دوست ندارم.تنها،خواستم دیباچه(مقدمه)ای از این واژه پیش روی شما بنهم و شما دوستان را با خویش همراه کنم.امید که چنین باشد.

آرمانشهر این داستان،ایران کنونی ماست.شیری خفته که در بند(و یا به ناجوانمردی در بندش کردند)است.به زور خون و شمشیر،اسلامش آوردند،به خم ابروی دخترکی قفقازی،آزربایگان(آذربایجان)را پیشکش روسها کردند و امروز پای در جای خدای نهاده اند و میخواهند ما را به بهشت(اگر به زبان خوش نشد،به زور)رهنمون شوند.گفته هایشان برابر با گفته های خدا(و شاید هم بالاتر و راهگشاتر)ست.کارهایشان برابر با داوری(قانون)ست،ولی اگر مردم کارهایشان را انجام دهند،بزرگترین گناه را انجام داده اند و باید به سختترین روشها،پادافره(مجازات)شوند،اینان خود میگویند:«لا اکراه فی الدین»،ولی اگر چنین کنیم،خونمان بر هر کسی رواست،سردمداران این آرمانشهر،مردمانشان را به ریشخند و آزمون گرفته اند و میخواهند ببینند که آیا مردمانشان را یارای برابری با آزمایشهای نابخردانه آنان هست یا نه...و بسیاری چیزهای دیگر...

آه ایران من...ای آرمانشهر ویران شده به دست ددمنشان دانش گریز...همواره به یادت دارم.میکوشم که آنچه در توان دارم به پایت بریزم،ولی این دیو یسنان(پیروان بدی)میان ما،تخم تنهایی و بیخردی پراکنده اند و ریشه دوانیده اند.ما را از هم جدا ساخته که به یاری هم میهنانمان،دست به دست هم ندهیم به مهر و میهن زیبای خویش را نکنیم آباد...باید کاری کرد...ولی چه کاری؟

داستانی که پیشروی دارید،داستانی راستین(واقعی)از همین نزدیکیهاست...داستانی که بیشترش برای من روی داد و شاید بخشی از آن برای شما...

آرمانشهر

دمادم نیمروز بود و گرما داشت جانم را میگرفت.شلوارکی به پا داشتم و پیرهنی آستین بریده بر تن.خانه دانشجویی ما خاموش نبود،ولی آرام بود.داشتم مانند زمانهای همیشگی تنهایی ام مینوشتم که بر آن شدم که گوشی همراهم را در دست بگیرم و آهنگی از استاد شجریان را به گونه ای که تنها خودم بشنوم،بگذارم و در رویا به زمان شیرین کودکی ام بروم.زمانی که بسیار دوستش میدارم.هنوز دل و گوشم گرم نشده بود که احسان گفت:«باز تو از این آهنگای ک...شعر گذاشتی؟خفه اش کن بابا...الان میرم رپ میذارم،حالشو ببریم»و این کار را کرد.سدا(صدا)یش را هم تا جایی که میتوانست بالا برد.دل ورس(حوصله)دهن به دهن شدن با او را نداشتم.ارزشش را نداشت.کسی که تنها پیشرفت فرهنگی اش این است که جوان زورگیر و پیل پیکر کوی و برزن خویش را کتک زده،ارزش یک درگیری بدینسان بیهوده را ندارد.دوست داشتم تا جایی که جا دارد و نمیمیرد،بزنمش،ولی چه سود که با زدن من او دگرگون نخواهدشد.ما دگرگون نخواهیم شد،مگر اینکه خودمان بخواهیم.هرزه پویی بخشی از جان اوست.

یاد آن گفته برادرم(کامیار)می افتم:«زمزمه های رامش(موسیقی)ایرانی(سنتی)ات پاپ شده...چرا؟...»برادرم نمیداند که من در میان چه دیوانگانی گیر کرده ام که خویش را بیش از همه جهانیان بخرد(عاقل)میدانند و مرا که دوست ندارم آب در دل هیچ کسی تکان بخورد،آزارگرترین مردم...به راستی چرا؟

برگه ای به دست گرفتم.بی این که چیزی بنویسم و یا بنگارم(نقاشی کنم)،تنها سیاهش کردم.تسوک(ساعت)14:00 بود که ناگهان محمدرضا از من و احسان پرسید:«بچه ها اگه گفتین،الان چی میچسبه؟...»من گفتم:«یه چای قندپهلو...»احسان گفت:«یه بستنی ناب...»محمدرضا گفت:«نه الان مداحی حاج...رو گوش کنیم...ته عرفانه»و رفت آن را گذاشت که بخواند.احسان هم با او همراه شد و سرگرم سینه زنی شدند.داشتم بالا می آوردم...آن کسی که میخواند،سدا(صدا)یش بس چرکین بود و گوشخراش...و من تنها تماشاگر نمایش این دیوانگان دوستدار تازیان(اعراب)بودم.

محمدرضا بارها و بارها به من گفته بود:«عشق ائمه خیلی به من استیل میده.احساس میکنم که اونا همیشه همراه منن و...»در دل به روزگارش خندیدم و نیک میدانستم که او از روی شکم سیری،یاوه ای گفته که تنها چیزی گفته باشد.در همان گیر و دار سینه زنی آنها،گوشی محمدرضا زنگ خورد.گفتگویش که پایان یافت،سراسیمه گفت که باید برود و رفت.

تسوکی چند،محمدرضا خندان به خانه برگشت و گفت که میهمان داریم.دمی چند،دختری با آرایشی پرمایه اندرون شد(خانه ما در برزنی است که کسی کاری باکسی ندارد و بسیار آرام است).نخست گمان کردم که آن دختر،دوستی است و برای گفتگویی چند با محمدرضا آمده.ولی کمی که گذشت دانستم که یک روسپی است.آمده تا آتش هوس سینه زنان نیمروز را برای هنگامه ای کوتاه خاموش کند.

چون از جهمرزی و روسپی بارگی خوشم نمی آید،کاری برای خود تراشیدم.خودرو ام را سوار شدم و از خانه بیرون زدم.به دیدار چند دوست رفتم.کم کم گرمای آفتاب داشت جایش را به خنکای شب مهتابی میداد.در بازار(میدانی است در شهر اراک)بودم.هوس بستنی کردم و یک بستنی قیفی خریدم و به سوی خودرو ام راهی شدم.هنوز به آن نرسیده بودم که دیدم یکی از آن قندیلهای سیاه(خواهران بسیجی)رو به دختری کرد و به او هشدار داد که روسری اش به اندازه ای که باید موهایش را نپوشانده.دخترک هیچ رویی به او ننمود(به او اعتنا نکرد).قندیل سیاه،خشمگین شد و به سویش دوید.با دست خویش روسری آن دختر را تا آنجایی که میبایست،پایین کشید.دخترک روی ترش کرد و قندیل سیاه را به سویی هل داد و روسری اش را به همانجایی که پیش از این بود،برگرداند و دنباله راهش را گرفت.قندیل سیاه از پای ننشست و به سوی دخترک تازید(حمله ور شد)،ولی دخترک پیشانی اش را به بینی قندیل سیاه کوبید.خون از بینی بخت برگشته میچکید.قندیل سیاههای دگر به یاری اش شتافتند و بر آن شدندکه دخترک را کتک بزنند،ولی گویی دخترک زرمی کار بود و از پس آنان نیز برآمد.در این میان بیسیم زدند تا چاروادارهای پشمالو(برادران بسیجی)به یاریشان بیایند و آمدند.همینکه چاروادارهای پشمالو به سوی دخترک تازیدند،چند پسر پیل پیکری که پیدا بود سالهاست بدنسازی کار میکنند،به جان چاروادارهای پشمالو و قندیلهای سیاه افتادند.پیرزنی دخترک را سوار خودرو اش کرد و گریز داد و پسران هم بی اینکه شناسایی شوند،از آنجا گریختند.

همه این رخدادها در یک چشم به هم زدن روی داد.در باورم نمیگنجید که چنین چیزی روی داده باشد.سوار خودرو ام  شدم.تسوک 20:15 بود.آواپرا(رادیو)را روشن کردم.گوینده از بخشبندی(سهمیه بندی)بنزین میگفت و این که امشب واپسین هنگامه بنزین ارزان گساردن(مصرف کردن)است.تازه یادم آمد که بنزین نزده ام.رسته(صف)بنزین چندان بلند نبود.ارزش آن را داشت که بمانم.

...01:43 بامداد بود و هنوز من بنزین نزده و همچنان اندیشناک آرمانشهر از دست رفته ویران شده مان بودم،جایی که روزی بهشت برین بود،ولی اکنون...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:32 عصر

خوب یادم است.13 بدر سال 85.گویی همین اکنون است.به روشنی میبینمش.باید به تهران میرفت.کار داشت.ولی نمیدانم چرا نرفت.به خانه ما آمد.آسمان گیلان زمین بغضهایش را چند روز پیش در خود شکسته بود و با اشکهای الماس پر خود،کوی و برزن و دشت را به پاکی و مهر خویش شسته بود.شباهنگام،پشت میز رایانه ام نشسته بود و با هم سخن میگفتیم،از هر دری.برادرم کمی برایمان دف نواخت و پس از پایان کارش،رو به بانوی سپیده دمان،گفتم:«چیزی نوشته ام که پس از این که تو راهی تهران شدی،آن را در تارنگار(وبلاگ)خود میگذارم»پای افشرد(اصرار کرد)که بداند چه نوشتم.از آن روی که مهرش را به دل دارم،بر من پیروز شد و توانست آن نوشته را بخواند.هنگامیکه خواند،چشمانش تر شد.نمیتوانم اشکهایش را ببینم.دوست داشتم،مهربانترین و دوست داشتنیترین خواهر همه روزگاران را که هیچگاه نداشتمش را در آغوش بگیرم،ولی سومای آزرمین نمیتوانست چنین کند که تنها به نگاهی پر از آه و سوز بسنده کرد و هیچ نگفت.

همواره رشک برده ام که چرا او خواهرم نیست.پاسخی نیافته ام.اکنون که او دل خویش برای آن کس که شایسته اوست ارمغان آورده،گرچه برایش خرسندتر از همیشه و همه کسم،ولی تنهایی با او کمتر بودن،بیش از پیش آزارم میدهد...دست روزگار است و هزاران شیرینیها که به کامت نیست و به کامت شرنگی تلختر از هر چه که نوشیده ای میریزد.

دوست دارم که تا روز رستاخیز روبرویش باشم او برایم بگوید و من بدانم که آن شهروند پاکنهاد کهکشانها چه میداند و چه میخواهد که من برایش انجام دهم.کاش میشد،دم و بازدم او بودم که این را هم انجام ندهد،چرا خدا برای منی که همواره در راه او گام برداشتم،این گام را برنداشت.برای او کاری ندارد که جای این و آن را با هم بیوفاند(عوض کند).مگر به کسی آزار رسانده ام؟که خدا گفته:«اگر میخواهید خوب باشید،نخست بدی نکنید.مگر بنده بی مهری بودم؟که همواره دلم مالامال از دشآرم(عشق)بوده و هست.ای خدا...تو خود گفتی که بی مهری و مهر نورزیدن مرگ یک آدمیزاد است...پس چرا؟چرا اینسان تنهایم گذاشتی؟مگر تو خدا نیستی؟خدایی که بالاترین است...

بی هیچ پاسخی از آسمان،میکوشم به دردم بسوزم و از یاد ببرم که با اینکه خدایی هست،تنهاترین تنهایم...به یاد همه دوستانی که به ترفند روزگار ناجوانمرد از آنها جدا افتادم و در دل خویش،فریادی پردرد برای کسی که کمتر بود و بیشتر نبود و برایم نوشت:«با عشق و نور و شادی... بیشتر باش و کمتر نباش...»،برآورم:«گرچه او همیشه نبود،ولی...همیشه در دل تنهایم جای دارد».


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 فروردین 31
امروز:   2 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com