سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 خرداد 27  5:51 عصر

باز دارم مینویسم...این بار برای تارنگاهم(وبلاگم)...تارنگاه تنهایی که مانند خودم تنها گناهش،تنهایی است.گناهش این است که دوست دارد،از کالبدش به درآید و مانند این و آن خودخواه و خودستا نباشد و سد(صد)افسوس که همواره این داغ بر پیشانی او بوده...گناهش این است که دوست دارد هنوز هم که هنوز است کودک بماند...یک کودک به شیرینی هزاران چیز...

همخوانه هایم به شهرهایشان رفته اند و من روزی ]چند آسوده ام.دیگر همهمه های بیهوده هم مرا نمی آزارد...خانه خاموش است و آرام.من آسوده تر از همیشه ام...آه چه دوست داشتنیست...

اندیشه در تنهایی را بسیار دوست دارم...مرا به چیز هایی رسانده که بخشی از جانم شده اند و مرا از آنان رهایی نیست...مهربانترین روزگار را در این تنهاییها یافتم.مهربانی که مرا در پیشبرد رویاهای کودکی و اندیشه هایی که در سر دارم،یاری میکند.یکی از این اندیشه ها،تارنگاه(وبسایت)ی است که کم کم دارد به سامان میرسد و به یاری«اورمزد»، کارهای بزرگی خواهد کرد.

بخت با من یار شد و شازده کوچولو از داستانها به در آمد و با من دوست شد.شازده کوچولویی که چون درخانواده ای روی زمین زندگی میکند،نامش را رضا نهاده اند.ولی من نیک میدانم که او همان شازده کوچولوی داستانهاست.من و رضا با هم پیمان بستیم که به پاکیها پایبند باشیم و این پاکی را در کارهایمان روانه کنیم.شورمان مایه این شد که کارمان بیش از پیش به کاممان شیرین بیاید و برای انجامش پافشاری بیشتری کنیم.چون میخواهیم تارنگاه ما،گردآیه- ای از بهترین چیزها باشد،به پیشنهاد رضا،یکی از دوستانش را به همکاری فراخواندیم.دختری بود که رشته دانشگاهی اش فرتورگری(عکاسی)است.دورادور میشناختمش.پس از کمی گفتگو،دانستم که از کسانیست که میتوان رها از بند دختر و پسری با او کمی به گفتگو نشست.

از گفته هایش دانستم که مرا به آزمونی سخت،خواهد آزمود.پای فشردم آنچه که بودم،نشانش دادم.ولی نه همه اش را.او مرا وارونه دید و گویا به او برخورد.به او گفتم:«که من چندان از دخترها خوشم نمی آید...مگر اینکه رها از بند دختر و پسری باشد...و من چنین میسهم(احساس میکنم)که شما میتوانید دوست و همکار خوبی برای تارنگاه ما باشید».

روزی چند،در دیداری ناگهانی به گفتگو نشستیم.نمیدانستم که از من دل آزرده است و هر چه خواست و توانست،چه در جامه کنایه و چه رک،به من روا داشت.هیچ نگفتم.گفته های برنده تر از دشنه اش می آمد و به هر جا که میتوانست،زخمی کاری میساخت.خاموشی گزیدم.دردش را دانستم.گمان میکرد که نماینده همه دخترانیست که با نامردمی پسران روبرو شده اند و من نیز فرنشین(رییس)پسران خونخوارم(آوای«یوها ها های»مرا نمیشنوید؟) که کیان آنان را به ناجوانمردی ربوده ام و میخواهم آن را از آن خود کنم.شاید هم کشتن مرا روا میدانست.

کم کم برایش روشن کردم که آن چیزهایی که از من دید،پیوندی با دختر و یا پسر بودن دیگران ندارد.که سعدی گفته: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت...»و آنچه از من شنید به نامردمانی که هم پسر و هم دخترند،رواست...و بسیاری گفته های دیگری که با هم گفتیم و نگفتیم.نرمتر از پیش شد.ولی باز بدبین بود.نیازمندش نبودم،ولی دوست داشتم،دیوی که از من پیش خود ساخته را در هم بشکند.آب به هاون کوفتن من نیز از آن داستانهاست...نمیدانم... گفته هایم را پذیرفت یا نه...و من بی اینکه این را بدانم،او را به اورمزد سپردم بدرودش گفتم.

در خانه تنها نشسته بودم.داشتم،ترانه هایی که برای یک خواننده و آهنگساز آماده میکردم،ویرایش میکردم:

تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی

شبام دیگه روزشدن،کی گفت که مثل ماهی

تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم

معادله غلط بود،کی گفت تو تکیه گاهی

الهی که غصه هات روی دلت بمونن

هر کی تو رو ببینه،فکر کنه پا به ماهی

و...(واپسین بیت این ترانه 15بیتی که خواندید،هیچگاه آهنگ نخواهد شد و من آن را برای دلم نگاشتم)

به سرم زد که با بانو سپیده دمان،پرماس(تماس)بگیرم.همین که گوشی را برداشت،پشیمان شدم.سدا(صدا)یش خسته تراز همیشه بود.به خود گفتم که آن اندازه تلخکبازی(دلقکبازی)در می آورم که لبخند را به لبانش بنشانم.با اینکه خود با لبخند بیگانه ام،چنین کردم.

آن سان دوستش دارم که کس نداند.خواهر بزرگتری که همیشه نداشتمش.به خود دلداری میدهم که او خواهر من است و او به منش جوانمردی همان بوده که گفته...بانوی مهربان من میگوید که چرا سوما نمینویسد؟...

پاسخی روشن به او ندادم،ولی در دل،رو به او گفتم:«سوما همواره مینویسد.نویسندگی جان و تن سوماست...ولی کو خواننده ای که هرزه پوی نباشد.من نیز که آنگونه نبوده ام.خوانندگان خوب هم که نویسنده ای ناشی،چون من را نمیشناسند.چرا لابه(التماس)کنم که جان مادرتان،تارنگاهم را ببینید و نوشته هایم را بخوانید؟...هرگز.خواننده آن است که به هیچ آوازه گری(تبلیغ)خواننده یک آفرینه(اثر)باشد.که بزرگان گفته اند که:«مشک آن است که عطار بگوید، نه آنکه عطاربگوید...»پس این به آن در...»این گفتگو مرا بر آن داشت...تا نوشته ای با نام«او همیشه نبود،اما...»(این نوشته دنباله نوشته«او بود و من»است)را در تارنگارم بگذارم...او همان اوییست که همواره او را مینویسم.روزی نیست که نامش به لبم نیاید...اویی که به جان و دل دوست میدارمش...همه اینها و دیگر هیچ...هیچ و هیچ و دیگر هیچ...

 


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 اردیبهشت 26  5:49 عصر

راستش را بخواهید،به خودم سپرده بودم که تا هنگامی که تارنگاهم(وبسایتم)آماده نشود،در این تارنگار چیزی ننویسم ،ولی نوشتن بخشی از جان من است و نمیتوانم از آن رها شوم.چه اینجا و چه روی رُت(کاغذ)و چه هر جای دیگر...

...و شیوه نوشتارم را کمی دگرگون ساختم.شاید با خود گفته اید که چرا این بار اینگونه مینویسم؟پاسخ این است... دیگر از کوچه بازاری نوشتن خسته شده ام.دلم میخواهد،مانند خودم بنویسم.آنگونه که در تنهاییهایم هستم بنویسم و سومای راستین اینچنین مینویسد.نیک میدانم که همین چند خواننده گذرایی را که داشتم را نیز پرخواهند گشود،ولی این تارنگار،دلنامه من است،نه دیگران.

بگذریم...آنچه مرا واداشت که این بار بنویسم،نه داستان کوتاه است و نه چامه(شعر)و نه گفتار(مقاله)و نه هیچ چیز دیگر...این بار بازگوینده رویدادی هستم که برای خودم روی نداده،ولی یکی از تماشاگران آن بودم.گمان میکنم که نام این نگاشته،بازگفت جوانانی سرگشته و هرزه پویی باشد که هیچگاه دوست نداشتم از آنان باشم و یا با آنان پیمان دوستی ببندم.با این فرنمود(توضیح)هایی که گذشت،رویداد آن روز را که چندان هم دور نیست بازبینی میکنیم...

خنگ و خنگتر

توی پیاده رو(خیابان ملک،در شهر اراک)ایستاده بودم و داشتم با دوستم،کار شیرین بلوتوس بازی را انجام میدادم که سایه های نگاه کسی روی دلم سنگینی کرد.هنوز ندیده بودمش،ولی او را می سهیدم(حس میکردم)از نگاههای خیره دیگران به من،هیچ خوشم نمی آید.میجستمش،ولی نمیافتمش.

دوستم فروهرم از زیر پیرهنم بیرون کشید و گفت:«چه گردنبند قشنگی داری...منم میخوام یکی از اینا بخرم...»چهره ای در هم کشیدم و به شوخی و کنایه گفتم:؟«نامش فروهره...همینکه نامشو اینجوری میگی،بسه...نمیخواد بخریش...»گفت:«اینم یه گردنبند مثل بقیه است دیگه...چه فرقی میکنه؟»سرم را به درد نیاوردم و گفتگو را به پایان رساندم.میدانستم اگر دنباله اش را بگیرم،کار به جاهای باریکتری میکشد و آنجاست که تندخویی ام، کار دستم بدهد. پرونده این گفتگوی بیهوده را بستم و با گفتن خدانگهدار،هر دویمان را خشنود ساختم.

هنگامه ای نشد که آن نگاههای جانفرسا که نمیدیدمشان،آزارم ندهد.تا دوستم را بدرود گفتم و از او جدا شدم،کسی که مرا میپایید را یافتم.دخترکی آفتاب سوخته بود که به نیمروزی(جنوبی)ها میمانست.20ساله به چشم می آمد. مانتویی مشکی به تن داشت.دوان دوان به سویم آمد.جا خوردم.اندوه از چشمانش میبارید.راهم را برید و پس از یک درودی خشک و خالی،گفت:«بردیا رو میشناسی؟...»

از گویش(لهجه)اش دانستم که اراکی است.یک«نه»استوار گفتم و راهم را گرفتم و رفتم.همراهم آمد و گفت:«من شما رو یه شنبه،با هم دیدم.چه جوری میگی که نمیشناسیش؟...»بردیایی را که میگفت را نمیشناختم.کنجکاو شدم.همچنان که راه میرفتیم،گفتم:«یه نشونی ازش بده...شاید یادم بیاد»گفت:«اون پسر چارشونه ی موکوتاهی که یه شنبه چندنفری،با هم بودین»با خود اندیشیدم.یادم آمد،ولی کسی که که او میگفت،نامش بردیا نبود.او محمدرضا بود.او پسری هوسباز که تنها خدایش روسپی بازی است و بس.فروهری به گردن آویخته و میگوید که بهدین است. میدانستم که نیست و مفت میگوید.از اینگونه آدمیان(چه پسر و چه دختر)خوشم نمی آید و میکوشم که یا نبینمشان و یا دیدارهایمان به اندازه یک دوستی پوشالی باشد.گفتم:«محمدرضا رو میگی...؟»گفت:«نه نه...یعنی نمیدونم...» گفتم:«مگه همونی رو نمیگی که موهاش خرمایی تیره است،موهاشو هوایی کوتاه میذاره.یکی از اینا هم داره.»و فروهرم را نشانش دادم.سری به نشانه درستی گفته هایم تکان داد.گفتم:«پس چی میگی؟»گفت:«حالا هیچی... میتونی نشونیشو بهم بدی؟»به راستی جایش را نمیدانستم.تنها دیدارهای خیابانی داشتیم و دوست نداشتم بیشتر از این باشد.گفتم:«نمیدونم...مگه چی شده؟»

کمی درنگ کرد.دودل بود که بگوید یا نه.ناگهان مرا به گوشه ای خلوت کشاند و جوری که خانه ای روی سرش آوار شده باشد،گفت:«اون کاری با من کرده که من دیگه دختر نیستم...»خشکم زد.گمان نمیکردم،چنین چیزی بشنوم.لابه کنان(ملتمسانه)گفت:«جاشو بهم بگو...میخوام ازش انتقام بگیرم...»با لبخندی سرد،گفتم:«من ازش نشونی ندارم، ولی میتونم پیش کسی بفرستمت که میدونه کجاست...»نشانی را به او دادم و دیگر ندیدمش و دوست هم ندارم که ببینمش...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 فروردین 22  5:53 عصر

خورشت قیمه ام دیگر بار آمده بود.خیلی پرچرب بود.آخر فرزاد،قیمه پرچرب دوست دارد.گرچه هیچ چیز پرچرب اصلا خوب نیست،اما یک شب که هزار شب نمیشود.تازه آن شب قرار بود که خاله و پسرخاله ام به خانه ما بیایند.باید آبروداری میکردم.دوست داشتم همه بدانند که من بهترین شوهر دنیا را دارم.

فرزاد یک کارگاه تراشکاری داشت.شش ماه تا آخرین قسط سنگین یکی از دستگاههای کارگاهش را که اسمش را هم نمیدانم،مانده بود.گرچه زندگی مان گاه به سختی میگذشت،اما شکر…شوهرم مرد خوبی است.من هم بسیار دوستش دارم.

ساعت،دم دمهای هشت شب بود.دیگر  باید پیدایش میشد.با اینکه میدانستم،کی می آید،اما انتظار آمدنش،هر روز برایم سخت بود.بالاخره آمد.به استقبالش رفتم. عرق به تن خسته تر از همیشه اش،خشک شده بود.میوه ها را از دستش گرفتم.با اینکه خودش را به عقب کشید،یک بوسه جانانه از او گرفتم و راهی آشپزخانه شدم.

یک راست به حمام رفت.در مدتی که در حمام بود،خاله و پسرخاله ام آمدند.تنها آمده بودند.سامان همبازی دوران کودکی ام بود.عادت نداشتم جلوی سامان چادر یا روسری به سر کنم.او مانند برادر نداشته ام بود.خیلی دوستش داشتم.چند ماهی میشد که ندیده بودمش.یعنی،درست بعد از شب عروسیمان.پس از سلام و احوال پرسی گرم، موقعی که داشتم به پذیرایی دعوتشان میکردم،سامان به من گفت:«عجب گیسی بلند کردی…خیلی قشنگه…»گفتم:«ممنون…همینجوری…گفتم یه تنوعی بشه بد نیست»همینجوری هم نبود.آخر فرزاد اینجوری دوست دارد.تا موهایم را نوازش نکند،شب خوابم نمیبرد.

گرم گفتگو و یادآوری خاطرات شیرین کودکی بودیم که فرزاد از حمام آمد.تا چشمم به چشمش افتاد،ناراحتی را از چشمانش خواندم.انتظار نداشت،مرا سرلخت ببیند.برافروخته آمد و به جمع ما پیوست.سامان در حضور فرزاد،از شوخیهایش بسیار کاست.با اینکه فرزاد میخندید،اما من خشمی چون طوفان،در پس چشمان آرامش میدیدم.نمیشد وسط مهمانی روسری به سرکنم.دوست نداشتم احدالناسی بفهمد که من و فرزاد ذره ای با هم اختلاف نظر داریم. آنقدر غرق این افکار بودم که نمیدانم چطور خاله و سامان گفتند که میخواهند بروند و دیگر دیروقت است...

اصلا اصرار نکردم که بمانند.چون هیچکس به اندازه فرزاد برایم مهم نیست.نمیدانستم چه جوابی به او بدهم تا از من دلخور نباشد.نمیدانستم او دوست ندارد که جلوی سامان سرلخت باشم.آنها رفتند و من ماندم و فرزاد...

اول یک ربع،ساکت روی راحتی نشست.دم نزد.خودم را آماده کرده بودم که حرفای تندی بشنوم.فرزاد،موقع عصبانیت آدم تندی بود.این را میدانستم.یکهو بی هیچ مقدمه ای،با لحن بسیار تند گفت:«چرا چادری...روسری ای...کهنه پارچه ای روی سرت ننداختی؟»دوست نداشتم که از موضع ضعف وارد شوم،برای همین گفتم:«این کارو کردم...چون پسرخاله ام بود...»

بیشتر به پایان دعوا فکر میکردم،تا به خود دعوا.برای همین،نمیدانستم که چه میگویم.نمیدانستم پایان دعوا چه میشود.این اولین باری بود که با هم مشاجره میکردیم.دوست نداشتم که فرزاد را از دست بدهم،ولی انگار داشت اینجوری میشد.

یک ساعتی بحثهای بیهوده کردیم.اگر روز بود،به بهانه های الکی به خانه مادرم میرفتم.اما دیروقت بود.نمیدانم تقصیر من بود یا او،اما داشتم فرزادم را از دست میدادم.دوست نداشتم،از راه گریه و التماس وارد شوم،چون عواقب بدی داشت.

مشاجره که تمام شد،هردومان صم بکم،به طرفی کز کردیم.خون خون فرزاد را میخورد.پیدا بود که در برزخی گیر کرده. پس از آشناییمان،قول داده بود که سیگار نکشد و دیگر نکشید.اما آن شب از بیرون،سیگار گرفت و توی حیاط کشید.

کاش روسری ام را سرم میکردم.فرزاد خیلی ناراحت بود.پا پیش نمیگذاشت و من از این میترسیدم.میترسیدم که به جاهای بدی ختم شود.سیگارش را که کشید.از روی بی حوصلگی توی اتاق چرخی زد و رفت توی اتاق خواب و روی تخت خوابید.همیشه مادرم میگفت:«زن و شوهر نباید موقع خواب از هم سوا باشن...چون شیطون میونشون خونه میکنه...»من هم با اینکه چندان به آن اعتقادی نداشتم،اما به این باور رسیده بودم که اگر چیز خوبی نباشد،حداقل ضرر هم ندارد.

رفتم بی سر و صدا آن طرف تخت و با فاصله،پشت به فرزاد خوابیدم.فرزاد ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته و به سقف خیره شده بود.پتو را به سر کشیدم که هیچ جای بدنم معلوم نشود.تنها به فرزاد فکر میکردم.زیر پتو که بودم، غصه ام شد.بی صدا،زدم زیر گریه.خیلی...آنقدر که تردی اشک خشک شده را تمام صورتم حس میکردم.

فرزاد زیر پتو را بالا زد.چشمان ترم را دید.با مکث زیاد،لبخندی در صورتش پدیدار شد.دوباره رو به بالا خوابید و گفت: «میدونم زیاده روی کردم،اما قبول کن که تو هم اشتباه کردی»یک برگ دستمال کاغذی از کنار چراغ خواب برداشتم و صورتم را پاک کردم و گفتم:«آره...اما سامان داداش نداشته منه...شاید تنی نباشه...اما یه برادر واقعیه...مگه دختر عموهات،جلوی تو سرلخت نمیگردن؟من چیزی میگم؟اصلا واسم مهم نیست.چون به شوهرم در مورد زنای غریبه، اعتماد کامل دارم.شاید تو به من اعتماد نداری...»به پهلو خوابید و گفت:«این چه حرفیه خانومی...؟منم به تو اعتماد کامل دارم...»با غمزه گفتم:«پس چرا با من اون رفتارو کردی؟»قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:«چون میخوام جسم و روحت،مال من باشه...به این آسونیها به دستت نیاوردم که با نگاه هر کس و ناکسی از دستت بدم... ناسلامتی زن ما هستیا...»گفتم:«منم همینطور...ولی سامان برادر منه...هیشکی توی فامیل ما نمیگه که ما دخترخاله پسرخاله ایم...همه میگن که ما خواهر و برادریم.اون برادریه که هیچوقت نداشتم...و این با تو که همسر منی خیلی فرق داره...»جلوتر آمد.من رو به بالا خوابیده بودم.خودش را همانجور که به پهلو خوابیده بود،به من چسباند. دست راستش را از جلو به کتف چپم رساند.نگاهش غرق خواستن بود.دیگر هیچ دلخوری در چشمانش نمیدیدم. سرش را روی سینه ام گذاشت.بیشتر از همیشه دوستش داشتم.تا صبح،راه زیادی مانده بود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 فروردین 10
امروز:   0 بازدید
دیروز:   2  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com