سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 87 شهریور 13  12:26 عصر

گفت: خیییلی بی­احساسی...من کی اینا رو بهت گفتم؟...فقط خواستم یه کم فکرکنم...

گفتم: من بی سهش(احساس)و سنگدل نیستم...هنوز نه به داره و نه به بار،چرا باید پنداربافی(خیالبافی)چیزی رو بکنم که روی نداده؟نخست خردورزی،سپس مهرورزی.

گفت: این یعنی چی؟یعنی خداحافظ؟

گفتم: نه...گمان­نکنم...ولی تو آزمونتو پس دادی...درسته که نخوردیم گندم،ولی دیدیم دست مردم...

گفت: از این حرفا نزن...می­ترسم...نمی­خوام به اونی که فکر میکنی منجربشه...

گفتم: به راستی(واقعا)اینو می­خوای؟...پس درباره­اش تلاش کن...

گفت: آخه تو خیلی نسبت به من بدبینی...می­ترسم...می­ترسم که بری...

گفتم: نترس...من نمی­رم...من تنها چشم به راه(منتظر)اینم که با خودت کنار بیای.کسی که با خودش کنار اومد،می­تونه با دیگران هم کنار بیاد،وگرنه تا روز رستاخیز(قیامت)به همه خرده میگیره...

گفت: فکر می­کنی که من تکلفیم با خودم معلوم نیست؟

گفتم: گمان نمی­برم،باوردارم...

گفت: حرف زدن با تو چقدر سخته...آدم نمی­دونه منظورت چیه...خیییلی سردی...همین آدمو دودل میکنه...

گفتم: تاکنون از من دروغ  و دورنگی دیدی؟

گفت: نه...خداییش همیشه راست گفتی...

گفتم: پس در این­باره هم همین­جورم.

گفت: ولی این فرق میکنه،این بار حرف یه عمر زندگیه...

گفتم: ما رو باش رو دیوار کی یادگاری­نوشتیم...تازه گرفتی...

گفت: از همون اولش فهمیدم که منظورت چیه...فقط...فقط نمی­دونستم که این­قدر جدیه...

گفتم: مگه من باهات شوخی­دارم؟کجای سخنم بوی شوخی می­داد؟من اون اندازه­ها هم که تو گمان­می­بری،بیکار نیستم که روی مخ یکی راه برم و اون هم روی مخ من،که زمانم بگذره...من هر کاری که میکنم در راستای بهترشدن زندگیمه و از بخت خوش یا بد روزگار من،گزینش(انتخاب)تو در همین راستا بوده.ولی گمان­می­کنم که باید نومید بشم.

گفت: چرا؟...من که هنوز جواب ندادم...فقط گفتم که می­خوام فکر کنم...

گفتم: یه دونه«نه»گفتن که این همه ناز و کرشمه نداره.بگو و هر دومونو آسوده­کن.

گفت: اَاَاَاَه...یه عادت خیلی بد داری،اونم اینه که از هر حرف آدم بدترین براشت ممکن رو می­کنی...

گفتم: می­کوشم برداشتی کنم که درپایان به زیان من نباشه.برداشتی که فردا من و زندگی­مو به گرز گرانش درهم­نکوبه...

گفت: خییییلی خودخواهی...منو باش که...

گفتم: کجای سخنم بوی خودخواهی می­ده؟اینکه می­خوام همه کنش(عمل)ها و واکنش(عکس­العمل)های زندگی­مو بسنجم،خودخواهیه؟اینکه دلم رو به رایزنی(مشورت)با خرد(عقل)م می­برم،خودخواهیه؟...من درباره گزینش(انتخاب)تو هیچ دودلی به خودم راه ندادم...دودلی من درباره چگونگی به سامان رسوندن این آشناییه،چون این تو هستی که پاهات می­لرزه،نه من...

گفت: نمی­دونم...می­ترسم...دلم بهم می­گه که راست می­گی...ولی عقلم می­گه که باید بیشتر فکرکنم...نکنه همش سراب باشه...

گفتم: اون خرد(عقل)نداشته­ات،نگران چیه؟اینکه منو خانواده­مو نمی­شناسی؟با دستت پس می­زنی با پا پیش می­کشی.کدومشو باور کنم؟خواستنت یا نخواستنت؟اگه می­خوای،که با یه برنامه ریزی درست و آشنایی خانوادگی،همه چی به خوبی پیش خواهدرفت.ولی اگه نمی­خوای،اون یه سخن دیگه است.در این میان نمی­دونم که به کدوم گناه ناکرده،گیر تو افتادم...

گفت: ببین...با توجه به چیزایی که از خودت می­دونم و تو از خانواده­ات واسم گفتی،فهمیدم که فرق چندانی نداریم و این می­تونه یه شروع خوب باشه.ولی این دلهره­ایه که هر دختری درباره آینده خودش داره،تازه من تک دختر خانواده­ام،قبول نمی­کنن که دور از اونا زندگی­کنم...همه اولش می­گن که سینه چاکن...ولی بعد که زندگی شروع می­شه،از عشقشون پشیمون می­شن.

گفتم: همچین می­زنم شل و پلت می­کنم که سدا(صدا)ی«بز»بدی­ها....مگه زندگی اروسک(عروسک)بازیه که نمیتونی از خانواده­ات دور باشی؟مامانم اینا...

گفت: چرا عصبانی­می­شی خب؟من که چیزی نگفتم...

گفتم: نگفتی؟تو تا یه چک نر و ماده از من نخوری درست نمی­شی،نه؟...خسته­ام کردی...اَه...

گفت: آخه شوهرخواهر یکی از دوستام،اول که با هم عروسی کرده بودن،واسه­ش می­مرد،ولی الان از هم جدا شدن.

گفتم: گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری.میگم چک می­خوای،می­گی نه...منو به اونا چه...مگه من مانند اونام؟من کی هندی­بازی درآوردم؟اونا اگه از هم دل کندن،واسه این بود که با دلبران پنداریک(رویایی)خودشون پیوند زناشویی بسته بودند،نه با خودشون من گمان می­کردم که تو میتونی گزینه خوبی باشی،همین و بس.شیدایی من رو تنها همسرم خواهد دید...

گفت: تو که عاشقم نبودی،چرا گفتی که عاشقمی؟

گفتم: من هرگز نگفتم که شیدای کسی هستم.تو تاکنون چنین واژگانی از من شنیدی؟نگو شنیدی که خودت خوب می­دونی دروغه.من تنها گفتم که برگزیدمت.نه بیشتر و نه کمتر...

گفت: خوشت می­آد منو اذیت کنی؟من چه گناهی کردم که تو رو دوست دارم؟

گفتم: چیزای خنده داری می­شنوم...وابستگی ما به هم تا چه اندازه است؟اگه من بمیرم و یا برای همیشه برم،به سوگ خواهی نشست؟به انگاشت(فرض)نشدنی(محال)که به سوگ من خواهی نشست...این سوگ تا چه زمان خواهد بود؟1روز؟...1هفته؟...دیگه فزونتر از 1سال نخواهد شد،چون پیوندی پدیدنیامده که بخواد گسسته بشه.این دوست داشتن برای من پشیزی ارزش نداره.ولی اگه رفت و آمد و گفتگوی بنیادین،میان ما بیشتر بشه و به سرانجام درستی برسه که امیدوارم اون سرانجام،پیوند(وصل)باشه...

گفت: راستی؟...اینجوریه؟

گفتم: تازه می­گی لیلی زن بود یا مرد؟من از جهان راستینگرایی(واقعگرایی)با تو سخن می­گم،نه جهان پوچ تیناب(رویا)...اینو بدون،اگه نمی­خواستمت،بهت نمی­گفتم...اگه بگی «نه»،بی­گمان برای نداشتنت،نه از رنج خواهم مرد و نه سر به بیابان خواهم­گذاشت،ولی اگه بگی«آره»؛تا پایان یه زندگی آرام و شیرین همراهیت می­کنم...

گفت: این حرفای آخرت،یه کم دلمو قرص کرد...

گفتم: من همونم که بودم،تنها(فقط)سنگامو با خودم واکندم...با خودم کنار اومدم...می­دونم از خودم چی می­خوام...

گفت: نمی­دونم از اینی که گفتی حسودیم بشه یا خوشم بیاد.

گفتم: رشک بردن نداره...اگه خواهان این دیدگاهی...کاری نداره...اونو برگزین...من هم کمکت میکنم...

گفت: تو خیلی خوبی...از این که کنارمی خوشحالم...

گفتم: می­دونی...گرچه از زندگیم بسیار خرسندم و اینا همونیه که می­خوام،ولی هر زندگی نیاز به یه همراه داره.من اکنون شادی ندارم،چون کسی که باید کنارم نیست...

گفت: یعنی با من شاد می­شی؟

گفتم: آدمی به امید زنده­ست.توی برنامه ریزی­هام برای آینده،من زندگی...مهر...امید و شادی رو سخت در آغوش خواهم گرفت...امیدوارم که اون زمان،همراهم باشی...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 اسفند 5  6:10 عصر

به یاری خداوند بزرگ،اکنون دیگه یه کشور هسته ای هستیم...نه...هسته ای بودیم،هسته ای تر شدیم. دیشب،کامران نجفزاده(که دوست دارم اون اندازه بزنمش که مانند گوجه چکش خورده بشه)،مخ احمدی نژاد رو کار گرفته بود و داستان هسته ای شدن ایران رو برای بار 999999ام میگفت.کاری ندارم،گوشت دست گربه دادیم یا دشنه دست گرگ.همینش خوبه که ما هسته ای شدیم.اینکه ما بمب(این واژه یک آواواژه است پس بهتره که برابری براش پیدا نکنیم)داشته باشیم یا نداشته باشیم(که من میگم باید داشته باشیم)،چه چیزی رو دگرگون میکنه؟

تازه...ما یه ماهواره هم از همین ایران خودمون،به آسمون پرتاب کردیم،کور شود هر آنکه نتواند دید.یاد دست نوشته های زمان کودکیم میفتم که پسرداییم(بهزاد)اونا رو ورداشته بود و خونده بود و برای رویاپردازیم منو ریشخند میکرد.توی اون دستنوشته،از جایی به نام«ساکا»یاد شده بود...ساکا کوتاه شده«سازمان آسمان پژوهی و کیهان نوردی ایران»بود.بیشتر کسایی که این دستنوشته رو دیدن،به من خندیدن...میگفتن:«مگه ایران میتونه از این چیزا بسازه؟»ولی من همیشه امید این رو داشتم که ایرانی بتونه از این کارهای بزرگ بکنه...هم اکنون که من دارم این چیزا رو براتون مینویسم،نزدیکای شهر یزد(در زمان هخامنشیان،نامش«ایساتیس»بوده)دارن یه جایگاه پرتاب ماهواره میزنن...

اینا که هیچی...ما توی دانش پزشکی هم پیشرفتهای شگرفی داشتیم...داروی درمان ریستک(ایدز)... ساخت آنژی پارس...اووووووووَه دیگه نگو و نپرس...ترکوندیم همه جا رو...

ما همش توی آزمونها و همالشهای(مسابقات)جهانی ساخت ساروج(بتون)،یا نخست میشیم یا دوم...اگه نشیم،بیگمان سوم رو دیگه میشیم...ولی کو بهره گیری از این دانش دانشگاهی و همه ساختمونای ما به مویی بندند...

ایران رو به پیشرفت ما،جهان را فراخواهد گرفت...و من توی هاگیر واگیر از این پیشرفت نوشتنها،یاد معصومه کوچولو افتادم.او در یکی از دبستانهای روستایی،شاگرد مادرم بود.مادرم میگفت؛روزی داشتم درباره انگبین(عسل)و خوبیهایش برای بچه ها میگفتم که دریافتم که هیچ یک از بچه ها تاکنون،انگبین نخورده اند...

فردای آن روز مادرم اندازه بسیاری انگبین خرید و به همه بچه های آن مدرسه 50 دانش آموزی داد.مادرم میگفت؛این بچه ها تاکنون انگبین که نخورن که هیچ...به نزدیکترین شهر به روستاشون(که از یک فرسنگ هم کمتره)نیومدن.اینا تاکنون شهربازی نرفتن...اینا تاکنون به رخشار(سینما)نرفتن و...

اکنون که من دارم با همه کم دانشی ام زور میزنم و به مغز میان تهی ام فشار می آورم که پارسی سره بنویسم،نمیدونم...نمیدونم معصومه کوچولو با آون چشمای سبزش،برای بار دیگه،انگبین خورده یا نه...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 شهریور 2  8:34 عصر

سدای(صدای)زنگ بیدارم کرد.با اینکه میدانستم،امروز 05:30 بامداد 21/7/ 1392است،باز نگاه کردم.مانند هر روز کم خوابی دارم.تا 03:17بامداد،داستان کوتاهم را مینوشتم.هر جوری که بود،دل از رختخواب کندم و دست و رویی شستم.07:30 باید سر کارم باشم.06:45 باید از خانه بیرون بزنم تا در زمانی که میبایست،برسم. هنگام خوردن ناشتایی،دستگاه پخش را روشن کردم:

ز من نگارم،خبر ندارد

به حال زارم،نظر ندارد.

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

...

همه سیاهی،همه تباهی

مگر شب ما،سحر ندارد؟

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

هنگام خوردن ناشتایی به این اندیشیدم که ملک الشعرای بهار چه دل پری از زمانه خود داشته و چه سروده و این سروده خود را به هنر آهنگسازی چون درویش خان سپرده و او هم با هنرش،بر دردش افزوده و  امروز من آن آهنگ را با آواز خوش استاد شجریان میشنوم و و به چیزهای بسیاری میاندیشم.به راستی شب ما سحر ندارد؟و شاید هم اندکی صبر سحر نزدیک است...

خنیای(موسیقی)ایرانی(خنیایی که امروز به نام موسیقی سنتی میشناسیمش)خون تازه ای در رگهایم میدواند.چیزی نیست که امروز ستاره ای پوشالی،در آن بدرخشد و فردا از یاد ببرندش.کسی که خنیای ایرانی را دوست میدارد،نشان میدهد که دوستدار فرهنگ ایرانی هم هست و در دم زندگی نمیکند.برای من که مهر به مام میهن تا پای جان بر سینه دارم،این گفته پدرم همیشه به یادم است:«آنچه که میشنویم،میینیم،      می اندیشیم و انجام میدهیم،نشانگر درونمایه و خو و منش ماست،پس اینان را به هر چیزی نیالاییم و بکوشیم که از بهترینها سود جویند»و من دوست دارم چنانچه پدرم گفت:«خوی پاک نیاکان پاکنژاد ایرانی در همه جای زندگیمان باید نمود کند.نه در رویا...باید که پیرو راه پاکشان باشیم و به خود ببالیم که ما یک ایرانی هستیم»

مانند هر روز،به برنامه هفتگی ام نگاهی انداختم و با رویکردی به آن،برنامه امروزم را سازماندهی کردم.من در دو جا کار میکنم.جای نخست از آن خودم نیست و تنها یک کارمند ساده هستم،ولی دومی از آن خودم است.با اینکه کار نخستم را چندان دوست ندارم،ولی غم نان مرا واداشت که آنجا هم سر خود را به کاری گرم کنم. هنگامی که کاری را دوست نداری،زمانهایی که داری انجامش میدهی،کندتر از هر زمان دیگری میگذرد.

گذشت و گذشت،تا زمان جانکاه به سر آمد و میبایست سر کار دومم باشم.شتابان راهی سازمان(شرکت)خودم شدم.«سازمان سوما»جاییست که با همه دلم آنجا کار میکنم.

از روی اندیشناکی،دو سه روزیست که یادم رفته چیزی برای ناهار بخورم.به کارهایی که امروز باید به آنها رسیدگی کنم،می اندیشیدم که گوشی ام زنگ خورد.نگاه نکردم که کیست.روی بلندگو گذاشتم.مادرم بود:

_...

_...

_مادر جان خوبی؟...دلم واست تنگ شده...

_کم پیدایی...به ما سر نمیزنی؟

_خدا میدونه که هزارتا کار سرم ریخته.تنها شباست که یه خورده بیکارم...من که نمیتونم بیام رشت...اگه راست میگین،شما و پدر بیاین پیش من...راستی پدر و کامیار(تنها و تنها برادرم)کجان؟...

_باشه میایم...بابات رفته...

_...

_...

گفتگو با مادرم چنان نیرویی به من داد که امروز بر آنم که کوهی را از جا بکنم.تا به سازمان خودم برسم،باید راه درازی را بپیمایم.به یاد آواز خوش مادرم که در کودکی برایم میخواند و مرا شیفته خویش میکرد،گردآیه(آلبوم)یاد ایام استاد شجریان را در خودروام گوش کردم:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

...

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم...

...به خودگفتم:«چرا تنهایم؟

چرا نیست پیچک عشقی؟

در طلب عشقی پاک

بگردد دورم

بسوزدجانم...»

کو همسری و کو سایه سری؟تازه یادم می آیدکه مرا با کارم شوهر داده اند.درگیر هزار و یک اندیشه بودم که رسیدم.اینجاست که میتوانی به دور از روزگار بی مهر،آمیزه ای از شور زندگی و همکاری و مهر و دوستی را ببینی.اینجا کسی از کسی بالاتر نیست،کسی دروغ نمیگوید،نارو نمیزند،چاپلوسی نمیکند...کار بهانه ای است برای همرسی(اشتراک).کنار هم هستیم که«فلک را تا سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»

توی اتاغ(اتاق)،روی میز نشستم.بانوی پاسخگوی دم در اتاغم،آمد و گفت که پسرعمویم،آرش به دیدارم آمده.او یک نگارگر(گرافیست)و پویانماگر(انیماتور)است و اکنون ساز و برگی برای خود به هم زده و سازمانی دارد.هر از چند گاهی فرامیخوانمش تا از توانایی شگرف او و گروه کار آزموده اش بهره بگیرم.

«گروه نرم افزاری سوما»میخواست یک بازی رایانه ای بسازد.برنامه نویسان خوبی داریم،ولی میبایست آنچه که میسازیم نیز چهره ای پذیرفتنی داشته باشد که کاربر سختگیر ایرانی را بپذیراند که با کاری درخور روبروست و افزون بر آن،از بدبینی اش درباره نرم افزار و بازیهای رایانه ای ایرانی کاسته شود.

از آن روی بود که آرش را فراخواندم و همه چیز را در جامه یک پیمان نامه(قرارداد)میان سازمانهایمان برایش روشن کردم و پرونده کارش را هم به او دادم.او به من گفت که همه چیز تا سه ماه دیگر آماده است و من نیز با چکی(چک همچون واژه بانک واژه ای پارسی است که از زمان خدایگان کوروش دادگر،در ایران ما کاربرد داشته. ایرانیان در 2500 سال پیش سامانه بانکی داشتند و در بازرگانی کلان از چک به جای پول سود میجستند)که پیش دستمزد او بود،خرسندش کردم.

آرش که رفت،دوست و همکارم رضا آمد.بیشتر از برادرم نباشد،کمتر نیست.چند پرونده روبرویم گذاشت و همه را با هم  خواندیم.خوبیها و بدیهایشان را یادداشت کردیم و همه را از بالا به پایین ارزشگذاری(اولویت بندی)کردیم.این پرونده ها،الگوها(طرحها)ییست که کارمندان یا بهتر بگویم همکاران ما آن را اندیشیده اند.برخی بذیرفتنی هستندو برخی نه.هوده(دلیل)انجام پذیری و یا انجام ناپذیری هر کدام را پای هر پرونده مینویسم و به همان همکار که آن را اندیشیده میدهیم که اگر جای ویرایش دارد،بازنویسی اش کند،وگرنه که هیچ.الگوهای ناب هم بسترسازی میشوند.

من و رضا از هنگامی که سازمان سوما را با همه دلمان بنیان نهادیم،بر آن شدیم که هر کارمندی که الگویی دارد که میتواند سازمانمان را پیشرفت دهد،نیم به نیم در سود همان کار با سازمان انباز(شریک)شود.تا با اینکار هم کارمندان پویاتر شوند و نیز با درآمد بیشتر،دلگرمتر و آسوده تر به کارشان بپردازند.اکنون به یاری اورمزد و تلاش شبانه روزیمان،از بزرگان دانش رایانه و رایاتار(اینترنت)و بازیگری هنایا(موثر)در میدان کشوری و گاه جهانی شده ایم.کاری که از یک دوستی بسیار ساده میان من و رضا آغاز شد.

هنگامی که کاری را دوست داری،چنان تند میگذرد که گویی از پلکی بر هم نهادن هم تندتر است.دیگر 19:00 است و نخود نخود،هر که رود خانه خود...

در راه خانه یادم آمد که باید یک بسته آبجو بخرم.از مزه تلخش خوشم می آید،به ویژه که بی هیچ افزودنی باشد.فروشنده سرم داد و هوار کرده که چرا به آبجو،ماءالشعیر نگفته ام.مایه سرافکندگی نیست که در فرهنگ مردم،واژه تازی این نوشیدنی خوشگوار،بی الکل و واژه پارسی آن،الکلدار است.مگر تازی شده هر واژه پاکتر است؟

نزدیک خانه که رسیدم،به این اندیشیدم که شام چه بخورم.آخ چه گرسنه ام.خدا پدر و مادر مرغ را بیامرزد که با تخم نازنینش،یاور همه مردان تنهاست.اگر دل ورسی(حوصله ای)بود که دو تا گوجه و سیر و پنیر تویش رنده کنی که هیچ،وگرنه کمی نمک و فلفل و شاید کمی هم شوید آن را بس است.

درب خانه را بازکردم و خودروام را در سرای(حیاط)خانه گذاشتم.داشتم درب را میبستم که سدایی آشناتر از هر آشنایی،مرا فراخواند.سدایش را که میشنوم،دلم غنج میرود.دل کوچکم توانایی ماندن در سینه ام را ندارد و میخواهد که به آسمانها پربکشد.این سدای بانوست،خواهر همیشه نداشته ام،هم او که خدا تا رستاخیز(قیامت)،او را به من بدهکار است.بانوی همیشه سپیده دمان من:

_سلام...خوبی؟...خسته نباشی داداشی...مهمون نمیخوای؟...

_درود بر بانوی من...سپاس...مهمون؟...توی توی این دل کوچولوی ما جا داری...دیدمت خستگی تنم در رفت،به خدا...آقاتون؟...بچه ها کجان؟

_خونه مامان و بابا هستن...میخوام برم اونجا،گفتم یه سری هم به داداشی بزنم...

_خوش اومدی...پا روی چشمون ما گذاشتی...بیا تو...

او را با خود به درون خانه آوردم.شتابزده جامه خانگی بر تن کردم و رفتم دو لیوان آب پرتغال(پرتقال)خنک آوردم. دستگاه پخش را روشن کردم:

عزم آن دارم که امشب نیمه مست

پایکوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم...

این چامه(شعر) عطار نیشابوری که شهرام ناظری در گردآیه گل سد(صد)برگ،میخواندش دیوانه و مست و شوریده سرم میکند.به ویژه که یکی از دوستداشتنی ترین کسانم کنارم بود.با آن شاد میشوم و گل از گلم میشکفد.

_مانتو تو دربیار...آسوده باش...

_نه...باید برم..

_ول کن بابا...بذار اونی که من میدونم و تو،یه کم نازتو بکشه...بذار ما هم یه دل سیر خواهرمونو ببینیم...

پس از لبخندش،خودم مانتو اش را درآوردم و برداشتم و روی رخت آویز درون آی(ورودی)خانه آویزان کردم.روی مبل روبروی هم نشستیم.

_چی کارا میکنی؟...

_زندگی...سومای همیشه 5ساله به رفتار ناخوشایند آدم بزرگا دلشکیبی میکنه...

_...

_...

_یادته اون زمان که تازه گوشی گرفته بودی...برام یه پیامک فرستادی که امروز سالروز دزدهاست...هر چی درباره امروز و دزدها میدونی برام بفرست...میدونی چه پاسخی بهت دادم؟...

_نه...خیلی ازش میگذره...

_آره...ولی من گفته بودم که بانوی دزد من...نخست اون دلی که از من بردی رو پس بیار تا پس از اون با هم درباره اش گفتگو کنیم....یادت اومد؟...

_آهان...آره...جمله متفاوتی بود...

_من اون گزاره(جمله)رو برای ناهمسانی(تفاوت)اون نگفتم.پیش از اینکه تو گوشی بگیری،من خواب چنین پیامکی رو از تو دیده بودم و پاسخش رو که به تو داده بودم،در خواب،آماده داشتم...

چای دیگر دم آمده بود.همیشه یک چای قندپهلو در کنار کسی که دوستش داری،میچسبد.تا آشپزخانه رفتم و با چای برگشتم،از فزونی خستگی،روی مبل چنبره زده و چشمانش را بسته بود.

_اگه خوابت میاد،برو بخواب...من زنگ میزنم که نمیای...

_نه باید برم...به خاطر تو اومدم...همیشه کاری که دوستش نداری،انجام هر چند کمش،خسته کننده است...سختتره...

کنار سرش نشستم.چشم باز کرد و رو به بالا دراز کشید.برای نخستین بار گستاخی کردم و سرش را روی زانوانم گذاشتم.دلم(قلبم)تن تند میتپید.سدایش را هم من میشنیدم،هم او.لبخندش کمی آرامم کرد.موهای تیره گونش را که همرنگ شبهای تنهایی من است را از لابلای انگشتانم گذراندم.آنجا بود که دانستم دوست داشتن و دوست داشته شدن چه سان شیرین و زیباست.

دلم داشت از جا کنده میشد.یک باور کهن ایرانی میگوید:«اگر سدای دلت را شنیدی،بدان و آگاه باش که دل به دشآرم(عشق)سپرده ای»و من امروز این دلدادگی پاک را ارج مینهم و به خود میگویم که کاش کسی بود که نیمی از نیمه نیم نیمه او بود،ولی کسی نیست.

آه سوزانم،مرا یاد کوششهای بیهوده ای می اندازدکه از سر دلخوشی به دنبال هیچ میگشتم و امروز از سر نومیدی،سرم را هر چه بیشتر به کارم گرم کرده ام که یادم برود،تنهایی و بی همدمی دارد دیوانه ام میکند.

گفت و گفت...سدایش...دیدنش...چهره اش...هتا(حتی)رویایش هم آرامم میکند.دو تسوک(ساعت)بود که مهمان خانه دلم شده بود و زمان به سان باد گذشت.باید میرفت،همسر و فرزندانش چشم به راهش بودند. سپردمش که شبی با خانواده،به نزدم بیاید.دلم برای کوچولوهای نازش تنگ شده...

تا دم در،همراهیش کردم.او رفت و من از خشم اینکه چرا چون اویی را ندارم،مشت بر دیوار کوفتم و ناگهان مشت کوبان بر مبل خانه از خواب پریدم.

آه همه اش خواب بود؟خوابی به رنگ همه زندگی.هیچ ناخشنود نیستم که همه اش خواب بود،چون این راه زندگی من است.در زمانی نه چندان دور،همینگونه و شاید هم با خوشیهای یبیشتر و بهتر از این خواب،زندگی میکنم.آدمیزاد،چه خوب و چه بد،چنان زندگی میکند و چنان بدست می آورد که آن گونه می اندیشد.چنانچه مولانا میگوید:«ای برادر تو همه اندیشه ای...»

خندان شدم،چون میدانم که همواره به همان چیزهایی میپردازم و میرسم که دوستشان دارم...

دست و رو نشسته دفتر برداشتم و هر چه از خوابم یادم مانده بود،بی هیچ کاست و فزونی نوشتم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:38 عصر

همانگونه که میدانیم،«آرمانشهر»پارسی شده واژه«Utopia»است که برای نخستین بار،فرزانگان(فیلسوفان)یونانی به ویژه«افلاتون(افلاطون)»از آن سخن رانده  اند.این واژه از دو بخش ساخته شده است،آرمان+شهر.آرمان به آرش(معنای)آماجی(هدفی)است که بهترینش را در سر داریم،واژه شهر در گذشته ای نه چندان دور،هم چم(مترادف)واژه کشور بوده و ایرانیان،کشور زیبا و بالنده خویش را،ایرانشهر میخواندند.شاهنشاه ایران نیز،شهریار خوانده میشد،چون ایرانیان بر این باور بوده اند که شاه برای یاری و ژیشرفت میهن برگزیده شده اشت ونه تنها فرمانروایی از روی خودکامگی.آرمانشهر هم سرزمینی رویایی است که همه چیز و همه کار به بهترین گونه انجام میشود.

نمیخواهم این نوشته را فرزان گونه(فلسفی)کنم که خود نیز این کار را دوست ندارم.تنها،خواستم دیباچه(مقدمه)ای از این واژه پیش روی شما بنهم و شما دوستان را با خویش همراه کنم.امید که چنین باشد.

آرمانشهر این داستان،ایران کنونی ماست.شیری خفته که در بند(و یا به ناجوانمردی در بندش کردند)است.به زور خون و شمشیر،اسلامش آوردند،به خم ابروی دخترکی قفقازی،آزربایگان(آذربایجان)را پیشکش روسها کردند و امروز پای در جای خدای نهاده اند و میخواهند ما را به بهشت(اگر به زبان خوش نشد،به زور)رهنمون شوند.گفته هایشان برابر با گفته های خدا(و شاید هم بالاتر و راهگشاتر)ست.کارهایشان برابر با داوری(قانون)ست،ولی اگر مردم کارهایشان را انجام دهند،بزرگترین گناه را انجام داده اند و باید به سختترین روشها،پادافره(مجازات)شوند،اینان خود میگویند:«لا اکراه فی الدین»،ولی اگر چنین کنیم،خونمان بر هر کسی رواست،سردمداران این آرمانشهر،مردمانشان را به ریشخند و آزمون گرفته اند و میخواهند ببینند که آیا مردمانشان را یارای برابری با آزمایشهای نابخردانه آنان هست یا نه...و بسیاری چیزهای دیگر...

آه ایران من...ای آرمانشهر ویران شده به دست ددمنشان دانش گریز...همواره به یادت دارم.میکوشم که آنچه در توان دارم به پایت بریزم،ولی این دیو یسنان(پیروان بدی)میان ما،تخم تنهایی و بیخردی پراکنده اند و ریشه دوانیده اند.ما را از هم جدا ساخته که به یاری هم میهنانمان،دست به دست هم ندهیم به مهر و میهن زیبای خویش را نکنیم آباد...باید کاری کرد...ولی چه کاری؟

داستانی که پیشروی دارید،داستانی راستین(واقعی)از همین نزدیکیهاست...داستانی که بیشترش برای من روی داد و شاید بخشی از آن برای شما...

آرمانشهر

دمادم نیمروز بود و گرما داشت جانم را میگرفت.شلوارکی به پا داشتم و پیرهنی آستین بریده بر تن.خانه دانشجویی ما خاموش نبود،ولی آرام بود.داشتم مانند زمانهای همیشگی تنهایی ام مینوشتم که بر آن شدم که گوشی همراهم را در دست بگیرم و آهنگی از استاد شجریان را به گونه ای که تنها خودم بشنوم،بگذارم و در رویا به زمان شیرین کودکی ام بروم.زمانی که بسیار دوستش میدارم.هنوز دل و گوشم گرم نشده بود که احسان گفت:«باز تو از این آهنگای ک...شعر گذاشتی؟خفه اش کن بابا...الان میرم رپ میذارم،حالشو ببریم»و این کار را کرد.سدا(صدا)یش را هم تا جایی که میتوانست بالا برد.دل ورس(حوصله)دهن به دهن شدن با او را نداشتم.ارزشش را نداشت.کسی که تنها پیشرفت فرهنگی اش این است که جوان زورگیر و پیل پیکر کوی و برزن خویش را کتک زده،ارزش یک درگیری بدینسان بیهوده را ندارد.دوست داشتم تا جایی که جا دارد و نمیمیرد،بزنمش،ولی چه سود که با زدن من او دگرگون نخواهدشد.ما دگرگون نخواهیم شد،مگر اینکه خودمان بخواهیم.هرزه پویی بخشی از جان اوست.

یاد آن گفته برادرم(کامیار)می افتم:«زمزمه های رامش(موسیقی)ایرانی(سنتی)ات پاپ شده...چرا؟...»برادرم نمیداند که من در میان چه دیوانگانی گیر کرده ام که خویش را بیش از همه جهانیان بخرد(عاقل)میدانند و مرا که دوست ندارم آب در دل هیچ کسی تکان بخورد،آزارگرترین مردم...به راستی چرا؟

برگه ای به دست گرفتم.بی این که چیزی بنویسم و یا بنگارم(نقاشی کنم)،تنها سیاهش کردم.تسوک(ساعت)14:00 بود که ناگهان محمدرضا از من و احسان پرسید:«بچه ها اگه گفتین،الان چی میچسبه؟...»من گفتم:«یه چای قندپهلو...»احسان گفت:«یه بستنی ناب...»محمدرضا گفت:«نه الان مداحی حاج...رو گوش کنیم...ته عرفانه»و رفت آن را گذاشت که بخواند.احسان هم با او همراه شد و سرگرم سینه زنی شدند.داشتم بالا می آوردم...آن کسی که میخواند،سدا(صدا)یش بس چرکین بود و گوشخراش...و من تنها تماشاگر نمایش این دیوانگان دوستدار تازیان(اعراب)بودم.

محمدرضا بارها و بارها به من گفته بود:«عشق ائمه خیلی به من استیل میده.احساس میکنم که اونا همیشه همراه منن و...»در دل به روزگارش خندیدم و نیک میدانستم که او از روی شکم سیری،یاوه ای گفته که تنها چیزی گفته باشد.در همان گیر و دار سینه زنی آنها،گوشی محمدرضا زنگ خورد.گفتگویش که پایان یافت،سراسیمه گفت که باید برود و رفت.

تسوکی چند،محمدرضا خندان به خانه برگشت و گفت که میهمان داریم.دمی چند،دختری با آرایشی پرمایه اندرون شد(خانه ما در برزنی است که کسی کاری باکسی ندارد و بسیار آرام است).نخست گمان کردم که آن دختر،دوستی است و برای گفتگویی چند با محمدرضا آمده.ولی کمی که گذشت دانستم که یک روسپی است.آمده تا آتش هوس سینه زنان نیمروز را برای هنگامه ای کوتاه خاموش کند.

چون از جهمرزی و روسپی بارگی خوشم نمی آید،کاری برای خود تراشیدم.خودرو ام را سوار شدم و از خانه بیرون زدم.به دیدار چند دوست رفتم.کم کم گرمای آفتاب داشت جایش را به خنکای شب مهتابی میداد.در بازار(میدانی است در شهر اراک)بودم.هوس بستنی کردم و یک بستنی قیفی خریدم و به سوی خودرو ام راهی شدم.هنوز به آن نرسیده بودم که دیدم یکی از آن قندیلهای سیاه(خواهران بسیجی)رو به دختری کرد و به او هشدار داد که روسری اش به اندازه ای که باید موهایش را نپوشانده.دخترک هیچ رویی به او ننمود(به او اعتنا نکرد).قندیل سیاه،خشمگین شد و به سویش دوید.با دست خویش روسری آن دختر را تا آنجایی که میبایست،پایین کشید.دخترک روی ترش کرد و قندیل سیاه را به سویی هل داد و روسری اش را به همانجایی که پیش از این بود،برگرداند و دنباله راهش را گرفت.قندیل سیاه از پای ننشست و به سوی دخترک تازید(حمله ور شد)،ولی دخترک پیشانی اش را به بینی قندیل سیاه کوبید.خون از بینی بخت برگشته میچکید.قندیل سیاههای دگر به یاری اش شتافتند و بر آن شدندکه دخترک را کتک بزنند،ولی گویی دخترک زرمی کار بود و از پس آنان نیز برآمد.در این میان بیسیم زدند تا چاروادارهای پشمالو(برادران بسیجی)به یاریشان بیایند و آمدند.همینکه چاروادارهای پشمالو به سوی دخترک تازیدند،چند پسر پیل پیکری که پیدا بود سالهاست بدنسازی کار میکنند،به جان چاروادارهای پشمالو و قندیلهای سیاه افتادند.پیرزنی دخترک را سوار خودرو اش کرد و گریز داد و پسران هم بی اینکه شناسایی شوند،از آنجا گریختند.

همه این رخدادها در یک چشم به هم زدن روی داد.در باورم نمیگنجید که چنین چیزی روی داده باشد.سوار خودرو ام  شدم.تسوک 20:15 بود.آواپرا(رادیو)را روشن کردم.گوینده از بخشبندی(سهمیه بندی)بنزین میگفت و این که امشب واپسین هنگامه بنزین ارزان گساردن(مصرف کردن)است.تازه یادم آمد که بنزین نزده ام.رسته(صف)بنزین چندان بلند نبود.ارزش آن را داشت که بمانم.

...01:43 بامداد بود و هنوز من بنزین نزده و همچنان اندیشناک آرمانشهر از دست رفته ویران شده مان بودم،جایی که روزی بهشت برین بود،ولی اکنون...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:32 عصر

خوب یادم است.13 بدر سال 85.گویی همین اکنون است.به روشنی میبینمش.باید به تهران میرفت.کار داشت.ولی نمیدانم چرا نرفت.به خانه ما آمد.آسمان گیلان زمین بغضهایش را چند روز پیش در خود شکسته بود و با اشکهای الماس پر خود،کوی و برزن و دشت را به پاکی و مهر خویش شسته بود.شباهنگام،پشت میز رایانه ام نشسته بود و با هم سخن میگفتیم،از هر دری.برادرم کمی برایمان دف نواخت و پس از پایان کارش،رو به بانوی سپیده دمان،گفتم:«چیزی نوشته ام که پس از این که تو راهی تهران شدی،آن را در تارنگار(وبلاگ)خود میگذارم»پای افشرد(اصرار کرد)که بداند چه نوشتم.از آن روی که مهرش را به دل دارم،بر من پیروز شد و توانست آن نوشته را بخواند.هنگامیکه خواند،چشمانش تر شد.نمیتوانم اشکهایش را ببینم.دوست داشتم،مهربانترین و دوست داشتنیترین خواهر همه روزگاران را که هیچگاه نداشتمش را در آغوش بگیرم،ولی سومای آزرمین نمیتوانست چنین کند که تنها به نگاهی پر از آه و سوز بسنده کرد و هیچ نگفت.

همواره رشک برده ام که چرا او خواهرم نیست.پاسخی نیافته ام.اکنون که او دل خویش برای آن کس که شایسته اوست ارمغان آورده،گرچه برایش خرسندتر از همیشه و همه کسم،ولی تنهایی با او کمتر بودن،بیش از پیش آزارم میدهد...دست روزگار است و هزاران شیرینیها که به کامت نیست و به کامت شرنگی تلختر از هر چه که نوشیده ای میریزد.

دوست دارم که تا روز رستاخیز روبرویش باشم او برایم بگوید و من بدانم که آن شهروند پاکنهاد کهکشانها چه میداند و چه میخواهد که من برایش انجام دهم.کاش میشد،دم و بازدم او بودم که این را هم انجام ندهد،چرا خدا برای منی که همواره در راه او گام برداشتم،این گام را برنداشت.برای او کاری ندارد که جای این و آن را با هم بیوفاند(عوض کند).مگر به کسی آزار رسانده ام؟که خدا گفته:«اگر میخواهید خوب باشید،نخست بدی نکنید.مگر بنده بی مهری بودم؟که همواره دلم مالامال از دشآرم(عشق)بوده و هست.ای خدا...تو خود گفتی که بی مهری و مهر نورزیدن مرگ یک آدمیزاد است...پس چرا؟چرا اینسان تنهایم گذاشتی؟مگر تو خدا نیستی؟خدایی که بالاترین است...

بی هیچ پاسخی از آسمان،میکوشم به دردم بسوزم و از یاد ببرم که با اینکه خدایی هست،تنهاترین تنهایم...به یاد همه دوستانی که به ترفند روزگار ناجوانمرد از آنها جدا افتادم و در دل خویش،فریادی پردرد برای کسی که کمتر بود و بیشتر نبود و برایم نوشت:«با عشق و نور و شادی... بیشتر باش و کمتر نباش...»،برآورم:«گرچه او همیشه نبود،ولی...همیشه در دل تنهایم جای دارد».


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:40 عصر

سلام...الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،ساعت 07:20 دقیقه است.تمام دیشب رو چشم بر هم نذاشتم و داشتم به وقایع این چند روزه فکر میکردم.دلم گرفته...ولی انگار مجبورم به همه دروغ بگم که چقدر شادم و خنده های تصنعی تحویلشون بدم.واسه اینکه سرزندگی و شادابیمو نشون بدم،با کمال پررویی و وقاحت رفتم یه رادیوی اینترنتی(پادکست)ثبت نام کردم و به محض اینکه نرم افزارهای میکس صدای مورد نظرم رو پیدا کردم،اون رو به موازات وبلاگم پیش خواهم برد.مخلص کلام اینکه نگاه کنین من چقدر شادم...احتمالا صدای قهقهه منم میشنوین.قاه قاه قاه...

راستی...یه خبر دیگه اینکه من به اتفاق یکی از دوستان خوبم یه وبلاگ مشترک زدیم،یعنی از همون اول مشترک بود،من به نویسنده هاش اضافه شدم،دیگه خبر خاصی نیست،دنیا امن و امانه.اسراییلیها و فلسطینیها دارن همدیگه رو میکشن، آمریکا همچنان به بهانه حذف تروریسم و ایجاد امنیت داره عراق رو میچاپه،آفریقاییها هم که از روی بیکاری توی سر و کله هم میزنن،توی کشور عزیز ما ایران هم عده ای دارن بیت المال رو بالا میکشن و اسمش رو هم با افتخار میذارن«خدمت رسانی در سال پیامبر اعظم(ص)»،اشکالی هم نداره که یه عدهای(چیزی در حدود زیاد)از فقر و نداری،دست به خودکشی و بزهکاری و تن فروشی بزنن.مهم اینه که ما یه کشور بزرگ هسته ای و غنی و بافرهنگی هستیم و با حلوا حلوا کردن و ارج و قرب گذاشتن مسئولان به کشور(بمیرم الهی)،دهن همه ما ایرانیها از شدت شیرینی قندیل بسته...

ولش کن بابا...دلت خوشه بچه.....معذرت میخوام اگه یه خورده تند رفتم،بهتره که پست این دفعه رو بخونین که تقلید کودکانه از نثرهای سعدی شیرین سخنه...عرضی نیست تا دفعه بعد...

دلنامه

خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

دل آن پسرک مغرور لرزید...گذشت و گذشت...این بار پشتم لرزید،آسمان چرخید، دستانم سست گشت،دلم شکست...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

او رفت،اما این جواب صداقتی که با همه جانم به پایش ریختم نبود.منی که با همه قلبم پیش رفتم و دروغ نگفتم و ریا نکردم و وفا کردم.کاش برای رفتنش خبر میداد، مرامی خرج میکرد،خرج این دل پررنج میکرد...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

کدامین بیابان تحمل این درد پردرد مرا دارد؟دل دیوانه من قصد سوزاندن صحرا دارد.در اوج تاریکی،فانوسی نمیخواهم.دل من روشن است از آتش عشق،نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق،من و این همه تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

واژه ها بهانه ای هستند،برای رسیدن به او...او را مینویسم.چه زجرها که نکشیدم و چه زهرها که نچشیدم.جوهر این قلم،خون دل من است.چه جوشان و خروشان بر عرصه کاغذ میجوشد و میکوشد که اسرار دل هویدا سازد،اما غم دل آنقدر جانکاه است که این قلم با همه جوش و خروشش هویدایش نمیتواند ساخت...من و این شور و شیدایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

در غربت و تنهایی،دل فرسودم و جان فرسودم،تا گم کرده ای را بیابم.هم او که لایقم باشد و هم لایقش باشم.اما کجاست؟...همه دل را به پایش ریختم،قصر عشقی برایش ساختم،باقیمانده جانم را هم برایش باختم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا تو تنهایی و من هم تنها...اما منی که کوچکترین قطره ام کجا و تویی که اقیانوس بی پایانی کجا؟...تو همه قدرت و رازی و من همه آه و نیازم.قلب لبریز از عشقم را به همه عرضه کردم،اینجاست که فرق میان آدمهایت معلوم میشود.آدمهایی عشق را نمیشناسند و ادعای شناختنش را دارند و گاه به عمد نمیبینند و از باغ نگاه عاشق خویش گل یاسی نمیچینند....باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا...این قلب سرریز از عشق من،عشقش را به که ارزانی کند؟مردم از بس بوی تعفن شهوت با نقاب محبت دیدم.از دست این آدم نماهای شیرین گفتار چه ها که نکشیدم.سر سجاده نمازم،همه آه و نیازم.کبوترهای دعایم بر آسمانم،اشک امیدی به چشمانم،روزی خواهد آمد،این را نیک میدانم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

روزی خواهد آمد...نمیدانم چه زمانی و از کجا...اما می آید.هم او که نمیشناسمش و نیامده میخواهمش،کی می آید آن مهربان مهرآسایم،تا برشانه های مهربانش بیاسایم.پس از یک عمر زندگی پر از خستگی،در آغوشش بیارامم،این منم که با قلب شکسته ام آرامم.از کینه و نفرتم خالی،خسته ام از این آدمهای پوشالی،از آنها که از حماقتشان بر صداقت من میخندند،آنان فقط دروغ و ریا و شهوت را میفهمند،گم است عشق در همه زندگیشان......باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

منم و انتظار یک ناآمده...ناآمده ام می آید و دل من از حضور ناآمده مهربانم روشن است...خدایا یاری ام کن در این تنهایی...این تنها تویی که تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:31 عصر

سلام...بی مقدمه بگم که امروز اولین سالگرد وبلاگ کوچولوی من یعنی «سوما»ست.راستشو بخواین یه جورایی مثل بچه ام میمونه.منم مثلا باباشم.حیف بچه ام  مادر نداره،که ایشاالله اونم به موقعش...دوست دارم این دفعه یه پست شاد داشته باشم.نمیدونم چقدر موفقم،ولی سعی خودمو میکنم.هفته پیش هفته خوبی واسه من بود.چون صمیمی ترین دوستم یعنی ابوذر رفت و قاطی مرغها شد.بادا بادا مبارک بادا،ایشالله مبارک بادا...منم به نوبه خودم به هر دوشون،آقا ابوذر و معصومه خانوم تبریک میگم و امیدوارم سالهای سال با خوشی با هم زندگی کنن.فقط اینو بگم که ابوذر جان که ایشالله موقع ماهیتابه خوردن توی فرق سرت هم میرسه...

بگذریم...یه جوابیه بدم عقده مو خالی کنم خیلی وقته جوابیه درست و حسابی ندادم: آیدا خانوم...بارها و بارها شما رو به خاطر داشتن ذهن کنجکاو و پویاتون تحسین کردم و همیشه به شما گفتم که خدا رو لابلای سه چهارتا ورق پاره و چیزای ظاهری نمیشه پیدا کرد.اما دلیلی نمیبینم که چشم به روی حقایق ببندیم.شما به خودت نگاه نکن که دلت پاکه.من و مطمئنم شما کسایی رو میشناسیم که با داشتن سه وجب ریش و نماز جعفر طیار و...از هر کافری کافرترنبرای من اونا ملاک انسان خوب و دیندار نیستن.حرفاتونو قبول دارم.آدمای پاکنهاد کم نیستن،اما همین آدمای پاکنهاد، اگه هوای خودشونو نداشته باشن.خدا فقط واسه شون یه غول چراغ جادو میشه. شایدم بعضی جاها مزاحمشون بشه.من فقط چیزایی که دیدم و  لمس کردم،رو میگم.وگرنه من سرپاتقصیر رو چه به این حرفا...در مورد حس وطن پرستی هم باید بگم که خیلی از واژه ها معنی اولیه شونو از دست دادن.یه زمانی(مثلا عهد بوق)به مردی،مرد پاک میگفتن که به غیر از زن و مادر و خواهرش،کسی رو چه ظاهری و چه باطنی نگاه نکنه،اما الان مردی پاکه با هر کسی و ناکسی حشر و نشر داشته باشه،ولی وقتی میاد خونه،کلی خواهر و مادرشو تحویل بگیره و اگه ازدواج کرده به زنش بگه:«دوستت دارم عزیزم».خیلی از لغات دیگه هم هستن که مسخ شدن و اصلا با تعابیر اولیه شون قابل قیاس نیستن.فقط همین...در مورد عشق آدم به آدم، باید بگم که من معتقدم آدم میتونه عاشق هر کی باشه.ولی با چه دیدی،واقعا مهمه. مثلا من خودم خواهر ندارم.ولی یه عده  رو واقعا و قلبا به عنوان خواهر عاشقونه دوست و قبول دارم.اما در مورد همسر وضع خیلی فرق میکنه.بده بستان عاطفی در دوستی و یا خواهر و برادری با مقوله همسر گزینی خیلی فرق داره.همینو در مورد خودم بگم که در مورد همسر:«عشق مال بعد بعله عقده»دیگران رو نمیدونم...یه نصیحت دوستانه و یا برادرانه(هرجور که خودتون مایل هستین)شکاکیت و نسبی دیدن همه چیز،خوره جون آدم میشه.جلوی تصمیم گیری درست رو میگیره.واقع بینی با نسبی دیدن و شکاکیت مفرط خیلی فرق داره...

گفتم حالا که اولین سالگرد سوماست،یه چیزی بنویسم که علاوه بر اینکه حرف دلم باشه،یه جورایی از دوستان هم اسمی برده بشه و نگن که کاوه نامرد بود و هیچ وقت به یاد ما نبود.توی نوشته ای که میخونین سعی کردم اسم همه پیوندهای عزیزم رو بیارم.بگردین ببینین،اسمتون و یا اسم وبلاگتونو میتونین توی این پست پیدا کنین. اما از اونجایی که سواد من نم ورداشته(یعنی از همون اول نم داشت)،نتونستم اسم همه رو با توجه به موضوع چیزی که انتخاب کردم،بیارم.واسه همین اسمشونو همین جا میارم که نگن ما به یادشون نیستیم.

از آیدا...بهرام...احمد و حیدر کرار(هر دو یه نفرن)...داودختر...کامبیز...محسن و همه دوستان کمال تشکر رو دارم.من این نوشته رو کاملا بی غرض نوشتم.استدعا دارم برداشتهای شخصی نکنین.چون اصلا وجود خارجی نداره.اما اینکه چرا این مطلب رو نوشتم،بذارین پیش خودم بمونه...به قول بعضیا:«اینم بمونه...»

پرواز تا اوج آسمانها

هنوز روز نشده،ولی چه روز زیباییست.شبش هم زیباست.این بار نه اتاقم تاریک است و نه تنهایم.شاید به ظاهر تنها باشم،اما دلم با کسی است که همه وجودم او را صدا میزند.رایانه ام روشن است و«نوا»ی خوش یک«دف نواز»می آید.شاد که بودم، سرمستم میکند.نگاهی به«شکسته ساز»م میکنم.باید که مرمتش کنم.زندگی زیباست و من«پدرام»و خوشبختم.حال وقت ماندن در چارچوب تن نیست.تا به کی خود را محبوس کنم؟و به خود دروغ بگویم که تنهایم؟.«سحر»است.آفتاب نزده،ولی انگار آفتاب برای نشان دادن روشنایی اش به جهان عجله دارد.جلوی آینه میروم.صورت و دستی تر میکنم و شانه ای به موهایم میکشم و کمی عطر میزنم.در حریم پهناور سجاده،«هفت بوسه فروردینی»بر زمین،همه کاری است که میتوانم انجام دهم.امروز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.رو در روی آینه،چشم در چشم خویش،به این می اندیشم که «پسر پرحرف»،به دیدار عزیزترین کس خود میرود.انتظار تا لحظه دیدار،گر چه جانفرساست،اما شیرین است.ساعت 06:30 صبح است.تلویزیون را روشن میکنم تا وقت سریعتر بگذرد.مردم ایران سلام...این جمله ایست که به محض روشن شدن تلویزیون،میشنوم.برنامه جالبی بود.از ایران میگفتند و«آریاییها»...از دشت و کوه و جنگل این سرزمین.اما گویی دست و پای مجریان برنامه را بسته بودند.نه از «آریامهر»سخن میگفتند و نه از کوروش کبیر و نه از«ارشک»اشکانی و نه اردشیر درازدست...به هر حال برنامه اش آنقدر جالب بود که مرا تا ساعت 08:45 نگه داشت. برنامه که تمام شد،اولین چیزی که از تلویزیون شنیدم،صدای کسی بود که میگفت: «حمیییییید(«حمید»)چاییمون اسمش چیه؟...»تلویزیون را خاموش کردم.تا ساعت 17:00 ،زمان بسیار است،کند میگذرد.آخر در آن ساعت قرار دارم.هیچ چیز نمیتواند «شادی»ام را به هم بزند.

حالا دیگر ساعت 15:00است.انتظار به اوج خود رسیده است.برای گذران وقت دفترچه ای در دست گرفته ام و مینویسم.«بکشید آن که مرا کشت»... اما...نمیرد، آنکه دلش زنده شد به عشق.کاش«پگاه»هنگام،سبد گلی از گلهای یاس و«مریم»پر از«شبنم»صبحگاهی،برایش میبردم.اما نه... چرا از خواب ناز بیدارش کنم.آرامش او آرامش من است...مینویسم و مینویسم.حال وقت آماده شدن است.زیباترین لباسم را میپوشم،خوشبوترین عطرم را به خود میزنم و راهی میشوم.راه خیلی طولانی نیست،اما ترجیح میدهم،از راهی بروم که پر از گل باشد و«نسیم»«گلاره»مانندش مستم کند.این سو و آن سوی«دو خط موازی»جاده،پر از گلهای یاس و«مریم»است. سبدی از زیباترینهاش را دست چین میکنم.

ای وای آنقدر غرق خیال شکرینش شدم که قرارم را داشتم فراموش میکردم.دوان دوان سوی خانه اش روان شدم.میان راه«جادوگر»ی کهنسال با ردایی تیره،اما آراسته جلو ام را گرفت.میشناختمش.گفت:«به کجا چنین شتابان...»از نگاهش معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد.مکث کردم.از بس که دویده بودم قلبم مثل گنجشک می تپید.گفتم:«به دیدار دوستی میروم...»گفت:«میدانم...نباید دیر برسی. این بالها از آن تو...»و ناپدید شد.بالهای سفیدی را در دو کتفم احساس کردم.با شوقی دو صد چندان پرواز کردم و به سویش رفتم.از این بالا همه چیز واقعیتر است. از مباحثه«دو حلزون خنگ» بر سر چگونگی درست زیستن گرفته تا«هستیا»تنهایی که در پی یک همدم است.تا پا بر زمین نهادم،بالهایم ناپدید شدند.فرقی نمیکرد.حالا دیگر من سر قرار و به موقع حاضر بودم.

زنگ زدم...«بانوی سپیده دمان»م در را به رویم باز کرد.با اینکه او را بارها و بارها دیده ام،اما حلاوت نگاهش هنوز هم تازگی طراوتش را حفظ کرده.به داخل دعوتم میکند.با کمال میل میپذیرم.سبد گل را تقدیمش میکنم.چادر سپید گل گلی اش آنقدر دست نیافتنی اش کرده که دلم نمی آید،به او دست بزنم.اوست تکیه گاهم،جان پناهم، «محرم راز»م،همه راز و نیازم،همه وجودم و قبله سجودم.همه اینها اوست.

همصحبتی با او به قدری زیباست که زمان می ایستد.تاب نگاه در چشمانش را ندارم. هر چه تمرین کرده بودم که چه چیزهایی به او میگویم،همه با آتش نگاهی سوخت و نابود شد.گویی«فرزند آتش»است.زبانم بند می آید.شعله های امید جانم را فرامیگیرند.دوست دارم فریاد بزنم:«زندگی...من...من نه ما آمدیم،شیرینی ها و خوشیهایت را برای ما نگهدار.با او به آسمانها پرواز کنم...زندگی...با همه سختیهایت، پیش به سوی تو...«پر پرواز»ی باید...پرواز تا اوج آسمانها...»


 
   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
سه شنبه 103 اردیبهشت 4
امروز:   2 بازدید
دیروز:   2  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com