سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 اسفند 5  6:10 عصر

به یاری خداوند بزرگ،اکنون دیگه یه کشور هسته ای هستیم...نه...هسته ای بودیم،هسته ای تر شدیم. دیشب،کامران نجفزاده(که دوست دارم اون اندازه بزنمش که مانند گوجه چکش خورده بشه)،مخ احمدی نژاد رو کار گرفته بود و داستان هسته ای شدن ایران رو برای بار 999999ام میگفت.کاری ندارم،گوشت دست گربه دادیم یا دشنه دست گرگ.همینش خوبه که ما هسته ای شدیم.اینکه ما بمب(این واژه یک آواواژه است پس بهتره که برابری براش پیدا نکنیم)داشته باشیم یا نداشته باشیم(که من میگم باید داشته باشیم)،چه چیزی رو دگرگون میکنه؟

تازه...ما یه ماهواره هم از همین ایران خودمون،به آسمون پرتاب کردیم،کور شود هر آنکه نتواند دید.یاد دست نوشته های زمان کودکیم میفتم که پسرداییم(بهزاد)اونا رو ورداشته بود و خونده بود و برای رویاپردازیم منو ریشخند میکرد.توی اون دستنوشته،از جایی به نام«ساکا»یاد شده بود...ساکا کوتاه شده«سازمان آسمان پژوهی و کیهان نوردی ایران»بود.بیشتر کسایی که این دستنوشته رو دیدن،به من خندیدن...میگفتن:«مگه ایران میتونه از این چیزا بسازه؟»ولی من همیشه امید این رو داشتم که ایرانی بتونه از این کارهای بزرگ بکنه...هم اکنون که من دارم این چیزا رو براتون مینویسم،نزدیکای شهر یزد(در زمان هخامنشیان،نامش«ایساتیس»بوده)دارن یه جایگاه پرتاب ماهواره میزنن...

اینا که هیچی...ما توی دانش پزشکی هم پیشرفتهای شگرفی داشتیم...داروی درمان ریستک(ایدز)... ساخت آنژی پارس...اووووووووَه دیگه نگو و نپرس...ترکوندیم همه جا رو...

ما همش توی آزمونها و همالشهای(مسابقات)جهانی ساخت ساروج(بتون)،یا نخست میشیم یا دوم...اگه نشیم،بیگمان سوم رو دیگه میشیم...ولی کو بهره گیری از این دانش دانشگاهی و همه ساختمونای ما به مویی بندند...

ایران رو به پیشرفت ما،جهان را فراخواهد گرفت...و من توی هاگیر واگیر از این پیشرفت نوشتنها،یاد معصومه کوچولو افتادم.او در یکی از دبستانهای روستایی،شاگرد مادرم بود.مادرم میگفت؛روزی داشتم درباره انگبین(عسل)و خوبیهایش برای بچه ها میگفتم که دریافتم که هیچ یک از بچه ها تاکنون،انگبین نخورده اند...

فردای آن روز مادرم اندازه بسیاری انگبین خرید و به همه بچه های آن مدرسه 50 دانش آموزی داد.مادرم میگفت؛این بچه ها تاکنون انگبین که نخورن که هیچ...به نزدیکترین شهر به روستاشون(که از یک فرسنگ هم کمتره)نیومدن.اینا تاکنون شهربازی نرفتن...اینا تاکنون به رخشار(سینما)نرفتن و...

اکنون که من دارم با همه کم دانشی ام زور میزنم و به مغز میان تهی ام فشار می آورم که پارسی سره بنویسم،نمیدونم...نمیدونم معصومه کوچولو با آون چشمای سبزش،برای بار دیگه،انگبین خورده یا نه...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 1
امروز:   1 بازدید
دیروز:   3  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com