سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 آذر 25  6:0 عصر

با درود به پیشگاه همه دوستان.از آن روی که سوما همیشه درگیر کارهای نکرده خود است،برآن شدم که یکی از نوشته هایم را که 5-6 سال پیش نوشتم را در این تارنگار بگذارم...با این دیدگاه که نباید از ماهروژ(تاریخ) به دروغ نوشت،هر آنچه در این سرگذشت میخوانید راست و درست است،ولی من آن را به ریشخند گرفتم،تا شاید جدای آنکه لبخندی کوچک به لبان شما بیاورد،چیزی هم به شما(و نیز خودم)بیفزاید.بر این نوشته خرده های فراوان رواست،چون ویرایش نشده...به بزرگواری خود مرا ببخشایید...

تیمور لنگ

بطور کلی تیمورلنگ پنج ماه پس از مرگ ابوسعید بهادر،آخرین ایلخان مغول در جنوب سمرقند بوسیله مادرش بدنیا آمد.تیمور پس از تولد اصرار فراوان داشت که هر جوری شده نسب خود را به چنگیزخان مغول برساند.اما مگر میشد؟آدم اگر بخواهد اصل ونسب خودش را به این وآن برساند هزار و یک مشکل دارد.آنقدر دوندگی و کاغذبازی و صد البته زیرمیزی و...دارد که بیا و ببین.برای تیمور پدرجدی مثل «نرون» هم پیدا شد.اما گوش او به این حرفها بدهکار نبود.دوتا پایش را کرده بود توی یک کفش که:«یالله،چنگیز جد بزرگ من است»او حتی شجره نامه ای هم تنظیم کرد و آن را داد که(بعد از مرگ)روی سنگ قبرش بنویسند.

تیمور که بچه بود،سوار اسب میشد.تیراندازی هم میکرد.اول به هدفهای ثابت.اما وقتی بزرگتر که شد،دید که اهداف ثابت اصلا حال نمیدهد و رفت سراغ اهداف متحرک.یکی از همین روزها به صورت کاملا تصادفی(آره ارواح ننه اش)یکی از همسالانش را به اسم«یولاش»هدف قرار داد و یولاش بیچاره کمی تا قسمتی مرد.چشمش کور، دندش نرم،میخواست اینقدر جلوی تیمور نپلکد.بعد از این ماجرا،یک گوسفند را زنده زنده دزدید که بعنوان هدف متحرک از آن استفاده کند.اما یارو گوسفنده متوجه شد و هوار راه انداخت.چوپان هم باخبر شد و از راه نرسیده با چوبدستی اش زد به کتف تیمور زد و یکی هم توی رانش که چلاق شود و اینقدر گوسفندهای زبان بسته را ندزدد. این ضربه چوپان آنقدر درد داشت که نگو ونپرس وتیمور هم به ناچار لنگ شد.اما مورخان معتقدند که علت لنگ شدن تیمور چیزی غیر از این هم میتواند باشد.

خلاصه...تیمور هم عین فیلمهای هندی از این ماجرا درس عبرتی گرفت و 40 تا از دوستان باحالش را دور خودش جمع کرد و گفت:«حالا بهتر است کمی راهزنی کنیم.خیلی کیف دارد.تازه شغل بسیار آینده داری است»اما هیچی نشده تو بیابان گم شد و دست از پا درازتر  سر از طویله حاکم در آورد.از قضا حاکم هم از او خوشش آمده بود(وااااه...اییییییش.خدا بدور)و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. تیمور چون اسب شناس خوبی بود(خوب معلوم است شناسایی همنوعان،برای تیمور کاری ندارد)،با دختر حاکم ازدواج کرد و بعد هم حاکم را کشت تا از حرف و حدیثهای بعد عروسی خلاص شود(از من بپرسید تیمور،حاکم را با گربه دم حجله عوضی گرفته بود)

تیمور خوشحال و سرخوش به شهرش برگشت،دید،اه...برادرانش به استقبال او آمده اند و دیدند،اه...داداش ورپریده شان با زن داداش آمده(حالا عمو شده بودند یا نه،الله اعلم).تیمور هم تصمیم گرفت که به برادرانش یک سور باحال بدهد.پس همه برادران و دوستانش را در یک مهمانی جمع کرد و طی مراسم با شکوهی همراه با حرکات موزون فرستاد به درک اسفل السافلین.سپس شروع کرد به گرفتن این شهر و آن شهر.حالا نگیر و کی بگیر.بدبخت شهرندیده.عقده شهر داشت.هر چه شهر کوچک وبزرگ دم دستش بود گرفت و اموال مردم و شتر ها و...را برد توی سمرقند قایم کرد.

بعد یهو تیمور یاد قمرالدین افتاد.این قمرالدین یکی از پادشاهان مغول بود که از قضا تیمور با دختر او ازدواج نکرده بود.این تیمور بلای ما قبل از اینکه بخواهد سر شاه یا حاکمی را زیر آب کند،برای نمونه با یکی از دختران آن شاه یا حاکم ازدواج میکرد و بعد یک دعوای سوری با زنش میکرد ومیگفت:«من خرجی نمیدهم،تو خیلی از لوازم آرایشی استفاده میکنی.من پدرت را در می آورم»وبعد در موقعیتی عین عجل معلق مناسب جد و آباد پدر همسر گرامی اش را صلوات میداد.به همین جهت به تیمور لقب گورکان دادند که به معنی داماد است(معنی خودمانیش میشود داماد گورکن).

قمرالدین بخت برگشته و از همه جا بی خبر،دخترش را به عقد تیمور درآورد.تیمور هم خیالش راحت شد که 6 ماه اول زندگی اش اوضاع روبه راه است و قمرالدین دخالتی نمیکند.پس با خیال راحت برای فتح خوارزم رفت.اما هرچه بیرون شهر وایستاد و داد زد:«بابا زیر پایم علف سبز شد،در را باز کنید میخواهم شهرتان را بگیرم و بروم پی کار خودم»خوارزمیها باور نکردند که نکردند.تیمور دوباره مجبور شد از همان نقشه باحالش اش استفاده کند.به این معنی که دختر یکی از امیران خوارزم را برای یکی از پسرانش خواستگاری کرد.وقتی جواب مثبت شنید گفت:«حالا که با شما فامیل شدم،خیالتان تخت که پدرتان را در می آورم. 200 اسب با بار طلا جهاز میدهید یا شهرتان را نقره داغ کنم»ای بابا حالا چی کار کنیم.داماد هم داماد های قدیم.با یک اسب با بار طلا راضی میشدند و جیکشان هم در نمی آمد.

خلاصه ریش سفید های خوارزم آمدند پیش تیمور پاچه خواری و التماس،تا او را راضی کنند.تیمور هم گفت:«سگ خورد(در اینجا به این معنی است که حرف شما قبول)هر وقت داشتید بیاورید.آخر من کلی قرض وقوله دارم باید چکهایم را پاس کنم و...»و از اینجور حرفهای تاثیر گذار.

راستی قمرالدین داشت یادم میرفت.اما تیمور بلا یادش بود.یکراست رفت سراغ او.الکی به قمرالدین گفت:«من و دخترت با هم تفاهم نداریم.اخلاقش خوب نیست.تازه فسنجان را شیرین درست میکند.من ترش دوست دارم.من هم برای همین پدر تو را در می آورم»تیمور، قمرالدین را شکست داد و قمرالدین به کوهها فرار کرد.همانجا بود که متحول شد و تصمیم گرفت که بمیرد.

تیمور به شهر سبزوار سفر کرد.همین که به دروازه شهر رسید.مردم مهربان و خونگرم این شهر با استفاده از سنگ و آجر از تیمور و سربازانش استقبال گرمی کردند.یکی هم به سر تیمور زدند.تیمور دید که فرصت کشیدن نقشه باحال دامادی را ندارد،پس به سربازانش دستور داد که از زیر دروازه های شهر تونلی به داخل شهر بزنند.برای اینکه مردم شهر متوجه نشوند که سربازها دارند تونل میزنند،تیمور به عده ای از سربازانش دستور داد که با ساز و دهل و از اینجور چیزها هرچه آهنگ باحال بلدند(از جمله دختر احمدآباد و...)بزنند که مردم فکر کنند که دوباره تیمور جشن عروسی به راه انداختند.تونل که زده شد سربازها هرچه باروت داشتند، ریختند توی گونی و چسباندند به در و دیوار شهر.

یهو...بووووووم.دیوارهای شهر فروریخت.تازه مردم متوجه شدند که عروسی در کار نیست.خوب بعدش هم که معلوم است،سربازان تیمور عینهو گوسفند سرشان را انداختند پایین و ریختند توی شهر و چون کار بخصوصی نداشتند شروع کردند به کشتن مردم و در اسرع وقت از کله مردم «کله منار»درست کردند(کله منار بنای زیبایی بود که که از کله های مردم بیگناه ساخته میشد و تیمور آنرا مرسوم کرد).

تیمور همینجوری رفت و رفت.از تبریز تا لرستان و بغداد و...این ور و آن ور را زیر پاگذاشت سلسله«آل مظفر»را برانداخت.بعد هم برای تنوع سری به هندوستان زد که ببیند آدمکشی آنجا چه حالی میدهد.تیمور در هندوستان برای نمونه چند(چیزی در حدود خیلی)هندو را زنده زنده سوزاند تا از لحاظ مرده سوزی به آنها کمکی کرده باشد.بعد هم بار و بندیلش را جمع کرد،رفت سمرقند که نفسی تازه کند.

نفسش هنوز چاق نشده، دید که آدمکشی بیشتر حال میدهد.یک نگاه به نقشه جهان انداخت.کشور عثمانی را دید.این بار تیمور رفت سراغ «ایلدروم بایزید عثمانی».این ایلدروم جان ما با هیچکس کاری نداشت.فقط قسمت زیادی از آسیا و اروپا را گرفته بود و منتظر فرصتی بود که شهر استانبول را بگیرد و راه تجاری اروپاییها را ببندد.اگر ایلدروم استانبول را فتح میکرد کار اروپاییها زار بود.اروپاییها شب و روز دست به دعا بودند که تیمور هوس جنگ با ایلدروم به سرش بزند.چون ایلدروم بد بلایی بود.تیمور چون از اروپاییها خوشش می آمد،خواست به عثمانی حمله کند.دید که با نقشه دامادی نمیتواند جلو برود،چون دستش رو شده بود.پس نامه ای با این مضمون نوشت:«ایلدروم جان.چند نفر از دشمنانم به کشور تو فرار کردند.خواهش میکنم که خودت شخصا پدرشان را در بیاور.و گرنه من خودم شخصا پدرت را در می آورم» ایلدروم که تیمور را داخل آدم حساب نمیکرد،در جواب نوشت:«مرتیکه چلاق.توکی هستی که به من دستور میدهی؟یادت هست،بچه که بودی گوسفند می دزدیدی؟» تیمور سخت ناراحت شد،لزومی نداشت که ایلدروم وقایع گذشته را به رخ او بکشد.چون تیمور عقده آن موقع را داشت رفت و ایلدروم را دستگیر کرد.او را انداخت توی قفس تا برای سایر ایلدرومها درس عبرت شود.اما ایلدروم این فکر را برای تیمور کوفت کرد و در قفس مرد.

تیمور دوباره به سمرقند رفت،تا نفسی تازه کند که دید، ای دل غافل یک کشور به نام چین هم وجود دارد که آنجا را نگرفته.مثل فشنگ یک سپاه گنده جمع و جور کرد و رفت سراغ چینیها.آخر شنیده بود که چینیها آدمهای باحالی اند و جان میدهند برای کشتن.وسط راه تیمور سرمای سختی خورد.هرچه سعی کرد که زنده بماند که نشد که نشد که نشد و به ناچار مرد.

در پایان بد نیست،برای اینکه تیمور را بهتر بشناسیم خاطراتی که یک نفر که از دست تیمور زنده مانده است،عینا نقل میکنم:«بیرحمتر از این یارو روی زمین نیست.اگر جلوی چشمش صدها نفر را بکشند،ککش نمی گزد.مرتیکه انگار نه انگار که سن بابابزرگ مرا دارد.لامصب عین خر قوی است.همه از او میترسند،حتی زنهایش(این یعنی ته ابهت و قدرت).در جنگها لباس میپوشد،زره هیچگاه به تن نمیکند.اگر سربازی خطایی کند فورا خودکشی میکند تا گیر تیمور نیفتد.چون میداند که بدست او عین بچه آدم نمی میرد.

غذای او برنج است و گاهی هم شیر و ماست میخورد.کباب کره اسب هم دوست دارد.شربت و عسل هم دوست دارد.اما میگویند که پرخور نیست(دیگه چی...!یک دفعه بیاید مرا هم بخورد دیگر)او بقدری پولدار است که میتواند تمام کره زمین را با سکه های طلا سنگفرش کند.اماچون وقت و حوصله اش را نداشت،نکرد.توی این گرانی مسکن 200 تا قصر دارد.بقیه دارایی اش را نمیگویم که حسودیتان نشود.و...»دیدید که این آقا تیمور ما چه قدر آدم باحالی بود.تاریخ از این آدم باحالها زیاد دارد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 آذر 4  7:24 عصر

چند هنگامی بود که میخواستم،تارنگارم را به روز کنم،ولی افزون بر هزار کاری که برای خود تراشیده ام،درگیر یک نسک(کتاب)شدم که زمان و نیروی بسیاری را از من گرفت.نام این نسک 440 دیمه(صفحه)ای،«راز داوینچی»بود.نمیدانم،آن را خوانده اید یا نه.با آنکه دانش کمی از ماهروژ(تاریخ)و آیینهای یهودی و ترسایی(مسیحی)و چندخداییگری(پگانیسم،آیینهایی چون مهرپرستی(میتراییسم)و خدایان مصر و یونان باستان)دارم،دل به دریا زدم و آن را خواندم(اگر تاکنون این نسک را نخوانده اید،ولی خواندن آن را در سر دارید،باید پیش زمینه ای درباره آیینهایی که گفتم داشته باشید،وگرنه یا داستان را نیمه رها میکنید و یا بنمایه(مفهوم)داستان را درنمییابید،به ویژه اینکه ترزبانگر(مترجم)آن خوب نباشد).نسکهایی از این دست،ویژگیهایی دارند که با همه دلچسبی و شیرینیشان،نیروی خواننده را کم میکنند،آن هم خواننده ای چون من که گاه خواندن فرگرد(فصل کتاب)پنج دیمه(صفحه)ای از این نسک را یک روز به درازا میکشاندم و برای اینکه بنمایه واژگان و جستار(مبحث)های به کارگرفته شده را دریابم(بفهمم)،میبایست،درباره آنها پژوهش میکردم(تحقیق میکردم)و این کار مرا کند میکرد.از سویی دیگر،چون من این داستان را از روی رایانسک(کتاب الکترونیک)میخواندم،خواندن این نسک،کندتر پیش میرفت.خرده(اشکال)های فراوان از درونمایه(تم،موضوع)داستان میتوان گرفت و نیز لغزش(اشتباه)های داستان نویسی،ولی با این همه،این داستان از«دن براون»،چیزهای بسیاری داشت که مرا با خود همراه کند.چنان با داستان درگیر شدم که 90% رویدادهایی که گاسیدم(حدس زدم)،درست از آب در آمد،هتا(حتی)دو گذرواژه(پسورد،رمزعبور)پسین(آخری)را،بسیار پیشتر از قهرمانان داستان،یافتم و هیچکس نمیتواند دریابد که این کار،تا چه اندازه برای من شیرین بود.

بگذریم...بازگفت(تعریف،روایت)این رویداد،بهانه ای بود که به جستار امروز برسیم.با هم،همراه میشویم،تا بررسی کنیم؛چگونه میتوان از خود،به خود رسید...

جهان بینی ما

نمیدانم تاکنون به واژه«جهان بینی»برخورده اید یا نه.این واژه،جستاری ورجاوند(مهم)در گفتارهای فرزانیک(فلسفی)است.به زبان ساده تر؛جهان بینی، دیدگاه هر کس درباره جهان پیرامونش است و هر آنچه که دوست میداریم و چه دوست نمیداریم،در این گستره(حیطه)جای میگیرد.

جهان بینی هرکس،نمایانگر گذشته،اکنون،آینده و منش(شخصیت)اوست.گرچه جهان بینی،یک ویژگی سرشتین(ذاتی)نیست،ولی چون با دلبستگیها(علایق)ی ما پیوسته(مرتبط)است،دگرگونی در آن کمی سخت و دیر انجام میپذیرد.اینکه ما چه خوراک(غذا)،چه رنگ و هتا(حتی)چه آهنگی دوست داریم،همه و همه،بخشی از جهان بینی ماست.

از دیدگاه من،سه چیز در زندگی ما،جهان بینی مان را پایه ریزی میکند:الف)تبار و نژاد...ب)خانواده...ج)منش:

1)تبار و نژاد:بسیاری از ویژگیهای مردمان،برگرفته از نژاد آنهاست،چنانچه تمیستوکلس(Themistocles)،ماهروژنویس(مورخ،تاریخنویس)یونانی،در نوشته هایش آورده:«بیشتر ایرانیان،درباره زنانشان،بسیار رشکین(حسود)هستند.به سختی(به شدت)زنانشان را پاسداری میکنند،تا چشم بیگانه ای به آنها نیفتد.زنانشان را در اندرونی خانه هایشان جای میدهند و هنگام رهسپاری(سفر)،در پرده میگذارندشان،تا ناآشنا(غریبه)یی ایشان را نبیند»کمتر نژادی به سان ایرانیان،زنان خود را گرامی داشته است.شما در نگاره(نقاشی)ها و پیکرتراشیهای ایرانیان،یا زن نمیبینید و یا اگر ببینید،جامه ای زیبا و پوشیده بر تن دارد و این از آن روی است که در فرهنگ ناب ایرانی،زنان همواره گرامی داشته شده اند.اینکه برهنه دوستی،بدین سان میان مردم ما رواگ(رواج)یافته،هنایش(تاثیر)فرهنگهای پلشت و بی ریشه بیگانه است که ریشه فرهنگ سترگ ایرانی را میخشکاند.بر ما بایسته است که به هوش باشیم و از فرهنگ خویش پاسداری کنیم.

جنگاوری و پاسداری از میهن نیز از ویژگیهای ایرانیان است.ایرانیان کمی را میتوان یافت که فرمانروایی بیگانه ای را بر خود بپذیرند.گذشته،نشانگر این گفته هست که شاید در روزگارانی،سردمداران ایران توانایی رویارویی با دشمن را نداشته اند،ولی مردم ایران،به دور از هر کیش و آیینی که دارند،جان خود بر سر این راه نهاده اند.مردمان بسیاری پس از تازش(حمله)بیابانگردان تازی(و هر بیگانه دیگری)به ایران زمین،جان بر سر این راه داده اند.8 سال جنگ نابرابر عراق با ما نیز روشنگر این گفته است.شاید بیشترین جانباختگان(شهدا)ما مسلمان باشند،ولی ما شیرمردان و شیرزنانی بسیاری از زرتشتیان و ترساکیشان(مسیحیان)و یهودیان داریم که جان بر سر این میهن اهورایی نهاده اند.روان تک تکشان شاد.

دانش دوستی،یکی از ویژگیهای آشکار(بارز)میان ایرانیان است.دانشگاه گندی شاپور(جندی شاپور)که یکی از بزرگترین و کهنترین دانشگاه در جهان است،روشنگر این گفته است.در دستگاه بزرگ هخامنشی هم که بخشی از چین تا بخشی از اروپا و همه آپاختران(شمال)فریکا(آفریقا)را در بر میگرفته است،میبایست هماردار(حسابدار)ان و انگارشگر(ریاضیدان.واژه انگارش(علم ریاضی)و انگارشگر،از نوآوریهای پورسینا(ابن سینا)است که در نسک(کتاب)دانشنامه علایی آمده است)انی دانشور میبودند که سامانه آبری(اقتصادی.این واژه کردی است)سترگ ایران را رایانگری(محاسبه)کنند و این جز با پرورش دانشورانی در همه زمینه های دانشیک(علمی)،شدنی نبود.چنانچه خدایگان شاپور یکم(اول)،شاهنشاه ساسانی،میفرماید:«جنگاوریهایمان مرزها را میگشاید و دانشمان مغزها را»این گفته ها از روی خودپسندی گفته نشده.بیگمان میهن زیبایمان،این چنین بوده است که شهریار(شهر+یار.ایرانیان به شاهنشاه ایرانی کشورشان میگفتند،بدین آرش(معنا)که شاهنشاه آمده است تا ما را در بالندگی کشور،یاری کند.من بر این باورم که واژه نغز شهریار،میتواند برابر درستی برای واژه نادرست«رییس جمهور»که به آرش(معنا)سرپرست و فرنشین(رییس)مردم است،باشد)ایران زمین اینچنین سخن رانده است.محمد،پیامبر تازیان نیز درباره ایرانیان گفته:«لو کان العلم فی الثریا لنا فیها رجالا من فارس؛اگر دانش در ستاره پروین(ثریا)باشد،مردمانی از ایران در آنجا هستند»

دین(این واژه پارسی است که به زبان تازی راه یافته)داری و آییندوستی نیز یکی از ویژگیهای ما ایرانیان است.همه پیامبران،آیین خود را برای ما به ارمغان آورده اند تا پرستش(این واژه برابر با واژه تازی«عبادت»نیست.عبادت،برابر با بندگی کردن است)درست خدا،فرهنگ بالنده و همزیستی مهرورزانه را به ما یاد بدهند.ولی اینکه چرا در برخی از جاهای جهان،شمار(تعداد)بیشتری(و درباره یهودیان،بسیار بیشتر)پیامبر برای راهنمایی مردم آمده،خود جای بسی اندیشه دارد.ماهروژ(تاریخ)نشانگر این است که ایران زمین در همه روزگاران خود،دو پیامبر به خود دیده است؛یکی«مهاباد» و دیگری،پیامبر مهر و دوستی«زرتشت»(«مانی»و«مزدک»پیامبرانی از سوی خدا نبوده اند،ولی اندیشه های مردم دوستانه ای داشتند).از این رویداد میتوان چنین برداشت کرد که در ایران زمین،آنسان فرهنگ بالا بوده که چندان نیاز به دوباره گویی آموزه های دینی و پرستش خدا،از سوی پیامبران نوین(جدید)نبوده.چنانچه در پاسخنامه خدایگان یزدگرد سوم شاهنشاه ایران به عمر خطاب،پیشوای تازیان،میخوانیم:«تو مرا به سوی الله اکبر و خدای یگانه میخوانی،بی اینکه بدانی من و مردمان کشورم،از مردمانی هستیم که در هیچ زمانی جز خدای یگانه،کسی را نپرستیده ایم...»خنده دار اینجاست که 2000 سال پس از آیین مهرورز زرتشت،پیامبر اسلام برای اینکه به تازیان بیابانگرد،بدریاباند(بفهماند)که پاکی چیز خوبی است،گفته:«النظافه من الایمان:پاکی از باورداشت(ایمان)است»

و...بسیاری چیزهای دیگر که میتوان در گستره(حوزه)نژاد،جای داد.

2)خانواده:هر کسی در خانواده خود پرورش مییابد.از همین روی،بسیاری از خویها(عادات)و رفتارهای خانواده،ما را میهناید(تاثیر میگذارد).یک زبانزد(ضرب المثل)ایرانی،درباره گزینش همسر آینده،میگوید:«نخست،مادر(این واژه پارسی،برگرفته از واژه آریایی«ماتر»است که برابر با«بزرگ»و«سرور»است.در فرهنگ ناب ایرانی،همواره به جایگاه(مقام)مادر،ارج نهاده شده و خدایگان کوروش دادگر،با همه بزرگی و شکوهشان،همواره زیر دست مادر خویش،بانو«ماندانا(دختر«آسیتاک»نیای مادری خدایگان کوروش دادگر و از فرمانروایان«ماد»)»مینشسته اند)را ببین،سپس دختر را بگیر».از این زبانزد(ضرب المثل)،چنین برداشت میشود که چون مادر هسته و ریشه درخت خانواده است،هر گونه که رفتار و منش داشته باشد،هموندان(اعضا)خانواده نیز آنگونه اند.پدر نیز تنه تنومند این درخت است و همکاری درست او با مادر،میتواند به بالندگی فرزندان و خانواده بیانجامد.

خانواده ای را بینگارید(تصور کنید)که به پرورش و فرهیختن(تربیت)فرزندان خود،روی نمینمایاند(توجه نمیکند)،اگر فرزندان هم هیچ الگوی درستی برای پیشرفت خود نداشته باشند.چه خواهد شد؟بیشتر پدر و مادرها گمان میبرند که اگر سرمایه های پولی برای فرزندانشان فراهم کنند،بهترین کار را برای فرزندانشان انجام داده اند.از این روی،یادشان میرود که فرزندانشان،بیشتر(و به همراه سرمایه های پولی)نیازمند سرمایه های فرهنگی و دانشی هستند،تا افزون بر اینکه زندگی آرام و آسوده ای داشته باشند،فرهنگ سترگ ایرانی،روشنگر راهشان باشد و این فروزه(مشعل)را به فرزندان آینده بسپارند.در بیشتر این خانواده ها،همه هموندان(اعضا)،با شور(شوق)دانستن،بیگانه اند و فرزندان به هر الگویی دستیازی(تمسک)میکنند.جوانان ساده انگار امروز،در پی الگوهایی دم دستی هستند که خواسته هایی مانند خودشان داشته باشد.اگر خانواده،راهنمایی درست،در این باره نباشد،چه پیش خواهد آمد؟الگوهای ساده انگارانه،پس از زمان جوانی و نادانی،رخت برخواهند بست و آنچه میماند؛(اگر بخت یارشان باشد و از مهرورزی به خدا،تنها نامی از او برایشان مانده باشد)پوچی و تهیگی(خلا)درونی است.در بهترین گونه(حالت)،فرزند اینچنینی،جز اینکه به پول برسد و جهان بیرونی خویش را بسازد و به موریانه آز(هوس و طمع)،جهان جان(روح)خویش را از درون،تهی کند،راهی پیش پای خود نمیبیند و هم اوست که با این پوچی،پدر یا مادر فرداست.پدر یا مادری که فرزندان خود را باید به نیکی بپرورد،تا مایه سربلندی او و میهنش شوند،کاری که در آن ناتوان است.گرچه بسیاری،از روی نادانی،فرنام(عنوان،صورت مساله)را پاک میکنند و میگویند:«چرا باید اینگونه رنج ببریم تا فرزندانمان را بپروریم؟هر کس همانگونه که دوست دارد،زندگی کند.هر کسی راه خود را مییابد.ما نیز همان میکنیم»برای اینان،پدر و مادری،تنها،خور و خواب و زادآوری(تولیدمثل)است.پس این میان،ویچاردن(ادای وظیفه)چه میشود؟

من خود در خانواده ای فرهنگی پا به جهان گذارده ام،پدرم دبیر و مادرم آموزگار(معلم)هستند.ایشان نام مرا«کاوه»نهاده اند.در خانواده من،مانند هر خانواده دیگری،پیش از اینکه این نام،بر من گذاشته شود،نامهای بسیاری نامزد بودند.به گفته پدرم،نامهایی چون؛رهام،کیکاووس،کوهیار،کی آرش و...نامهایی بودند که میخواستند بر من بگذارند(همانگونه که دیدید؛همه این نامها ایرانی بودند).نامم از آن روی«کاوه»نهادند که پدر و مادرم نمایش(تئاتر)«کاوه دادخواه»را دیدند و همرای(متفق القول)با یکدیگر این نام را که بر من است،بر من نهادند.نامی که دوستش دارم و جدا از نام«کاوه آهنگر»که«درفش کاویانی»اش سالیان سال،پرچم ایرانیان بوده،از این روی دوستش دارم که تا اندازه ای بیانگر خوی(روحیه و عادت)من است.«کاوه»همچم(مترادف)کاونده،جوینده و پوینده است و به گمان من،همواره در زندگی ام کوشیده ام که همچون نامم باشم.چون نام من کاوه نهاده شده بود،نام برادرم را«کامیار»نهادند.

شاید شیوه نامگذاری،چندان به چشم نیاید،ولی خود نشانگر فرهنگ و جهان بینی خانواده است(مگر اینکه بختامدانه(اتفاقی)باشد).برای نمونه،من پسرعمویی(برابر درستی برای واژه«عمو»نیافتم.نزدیکترین واژه ای که بود،واژه«کاکا»بود که بسیار دور مینمود.اگر برابر درست آن را یافتید،مرا نیز آگاه کنید.سپاسگذارتان میشوم)دارم که نامش«پدرام(این نام ایرانی،برابر با«خوشبخت»)»است.زمانی که 7 سال بیشتر نداشت،پدر و مادرش برای اینکه او با خواهر تازه پای به جهان نهاده اش،ناآشنایی(غریبی)نکند،نامگذاری خواهرش را به دوش او گذاشتند و او با رویکرد(توجه)به هنایش(تاثیر)فرهنگی خانواده اش بر پیشینه و جهان بینی او(و بی هیچ زبانرانی(دخالت)ی)،نام«آناهیتا(نام زیبای پارسی که کوته شده(مخفف)آن در امروز،برابر با«ناهید»است.آناهیتا در آمیزه(ترکیب)ای از این دو واژه است؛آنا(پیشوند بازدارنده«بی»)+اهیته(گناه)=بیگناه)»را برای خواهرش برگزید.

رفتار درست در خانواده،جهان بینی درست به ما میدهد.با جهان بینی درست،اگر پیرامون ما پر باشد از فرهنگهای کم ازرش و هرچند در جامه پررنگ و نگار،ما راه خویش را یافته ایم و به چیزی دست یازیده ایم(تمسک جسته ایم)که مانا و پایستار است و جدا از آنکه جان(روح)ما را میپرورد،آینده روشنی را نیز برای ما میسازد.آینده روشنی که همه جای آن را پول فرانگرفته و این باور که میگوید:«داراییهای ما،در کنار فرهنگ ما هستند که ارزش مییابند،وگرنه هیچند»،زندگی ما را شیرینتر از گذشته میکند.

3)منش:هر کسی به فراخور سرشت خود،دیدگاههایی درباره پیرامونش دارد که ویژه اوست.آنچه از پیرامونمان دریافته ایم نیز به ما در این دیدگاه یا بهتر بگوییم؛به جهان بینی،کمک میکند.پیش از این،گفتیم که جهان بینی هر کس،گذشته،اکنون،آینده و منش او را میسازد(وارون این گفته نیز درست است و اینان با هم در اندرکنش(تعامل)اند).چرایی این گفته را اگر در پندار و گفتار و کردار خویش بنگریم،نیک خواهیم یافت.گاه میشود که پیرامون،خواستار این نیست که شما جهشی درونی داشته باشید،ولی چون این خواسته درونی شماست و شما نیز به این باور رسیده اید که باید پیکرپوش(قالب)تن بشکنید و از خود رها شوید،تا به آنچه میخواهید،برسید،خواه آن چیز خوب باشد،خواه بد.گرچه همیاری پیرامونیان(اطرافیان)خیز شما را به سوی آنچه که میخواهید،بلندتر میکند،ولی این شما هستید که نشان میدهید که میخواهید چگونه باشید و جهان بینی شما چه خواهدگفت.

جهان بینی هرکس بر یک شالوده بنیان نهاده شده.یکی بر سر پول بنیان مینهد،یکی بر سر دیوکامی(امیال شیطانی)،آن یکی هم بر سر تخت و گاه(واژه«جاه»برگرفته از همین واژه است).برای نمونه،جهان بینی من،بر سر شور(شوق)دانستن،بنیان نهاده شده.بیگمان،باید بگویم که 85% رویدادهای زندگی ام،در همین کار دگرگون شد و من از این رویداد،بسیار خرسندم.هنوز سه سال و نیمم نبود که برای اینکه بدانم در نسک(کتاب)های نسکخانه(کتابخانه)پدرم چه نوشته شده،خواندن و نوشتن را از بر بودم.شاید خنده تان بگیرد که من در کودکی دوست داشتم که پدرم،یک نسکفروشی(کتابفروشی)داشته باشد.پدرم به شوخی به من میگفت:«آره دیگه،همینم مونده.همه نسکها رو دزدا ببرن که چی؟کاوه جان داره نسک میخونه و هیچی نمیشنوه»راست میگفت،هنگام نسکخوانی(کتابخوانی)،من بیهوشم،همه جهان من در آن نسک جای میگیرد.بارها شده که در زمان گم شده ام و هنوز هم اینگونه ام.شور این داشتم که بدانم و بهترین آبشخور برای من،تنها نسک بود و بس.شاید باور نکنید که من در 10سالگی،در خانه مان،همراه با برنده برنده ها،در برنامه دوستداشتنی«مسابقه هفته»برنده شدم و در آن زمان،این افسوس برای من ماند که چرا در این برنامه نهنبازیدم(شرکت نکردم).نسک(کتاب)مرا به جهانی میبرد که دوستش داشتم.دوست داشتم،مانند پدرم باشم،نویسنده و مردمان فرهنگی نیست که او نشناسد،به او رشک(حسد)میبردم.در کودکی برای من الگوی خوبی بود و هنوز هم هست،ولی من بر این باورم که میبایست در هر زمینه،باید یک الگو داشت،نه اینکه در همه کارهای روزمره خود یک الگو داشت.

شور دانستن و بزرگ شدن در یک خانواده فرهنگی،مرا به گونه ای پرورد که کارهایم را با دیدگاه فرهنگی بودن یا فرهنگی نبودن،بسنجم و پندار،گفتار و کردارم نیز بر همین بنیان،پایه ریزی شد.نگاه نخست من هم به فرهنگ سترگ ایران بود.هیچگاه در جستاری سخنفرسایی نکرده ام که در کردارش بمانم.اگر از فرهنگ ایران میگویم،جان و تن من از اوست.گریچه(اتاق.اتاق واژه ای ترکی است)ام،دستنوشته هایم،گفتارم،اندیشه هایم...و هتا(حتی)از گوشی همراهم هم میتوان دانست که چه سان بر آنچه که گفته ام،پایدارم.

جستجو در فرهنگ سترگ ایران و گاه کشورهای دیگر(من نمیگویم که فرهنگهای دیگر،هیچند و تنها این فرهنگ ایرانی است که از همه برتر است،ولی بر این باورم که فرهنگ سترگ ایران،چیزهای بسیاری برای گفتن دارد و هر ایرانی میتواند،با دست یازیدن به آن،سربلند باشد)،از من کاوه ای دیگر و شاید سومایی دیگر ساخت که راه خود را با آنها پیدا کرده است.از گفته هر کسی چیزی آموختم.از پورسینا(ابن سینا)آموختم:«تا بدانجا رسد دانش من/تا بدانم همی که نادانم»و این شور مرا برای دانستن بیشتر و بیشتر میکرد.

شاهنشاه توس و استاد سخن،فردوسی در شاهنامه اش به من گفت:«توانا بود هر که دانا بود/ز دانش دل پیر برنا بود»او بارها به من گفت:«سخن چون برابر شود با خرد/روان سراینده،رامش برد...کسی را که اندیشه ناخوش بود/بدان ناخوشی رای او،گش بود»او از روی مهر به مام میهن،به من گوشزد کرد:«از آن روز دشمن به ما چیره گشت/که ما را روان و خرد تیره گشت...از آن روز این خانه ویرانه شد/که نان آورش مرد بیگانه شد...اگر مایه زندگی بندگیست/دو سد(صد)بار مردن به از زندگیست»هم او بود که آتش ایرانپرستی را در جانم انداخت و از گرمای این آتش،سالهاست که دوست دارم هر آنچه که خود درباره فرهنگ ایران یافته ام به دیگران بگویم تا شاید کسی با من همراه شود.او به من الگوهایی درست و درخور،پیشنهاد کرد:«فریدون فرخ،فرشته نبود/به مشک و به عنبر سرشته نبود...به داد و دهش یافت آن نکویی...تو داد و دهش کن،فریدون تویی»

ناصرخسرو مرا آموخت:«درخت تو گر بار دانش بگیرد/به زیر آوری چرخ نیلوفری را»او بر من نهیب میزد:«من آنم که در پای خوکان نریزم...مر این گوهرین لفظ دری را»به من آموخت که نزد کسانی که فرهنگ در ایشان راهی ندارد،از فرهنگ(به ویژه فرهنگ ناب ایرانی)سخن نرانم.

مولانا در نسک(کتاب)«مجالس سبعه»خود به من گفت:«گرچه نتوان به مانند عقابی در آسمان پریدن،ولی توانست به مانند پرنده ای کوچک،به غایت توان پریدن»شاید نتوانم مانند فردوسی،پور سینا(ابن سینا)،ابوریحان بیرونی،خیام،شیخ بهایی و...استاد(پروفسور)محمود حسابی شوم،ولی در راه ایشان که میتوانم تلاش کنم و گام بردارم و دل همیشه تشنه خویش را از فرهنگ سترگ ایرانی سیراب کنم.او در چامه(شعر)هایش مرا به یاد خودم و روزگارم انداخت:«چه دانستم کاین سودا مرا زین سان کند مجنون/دلم را دوزخی سازد،دو چشمم را کند جیحون...چه دانمهای بسیار است،لیکن من نمیدانم...که خوردم از دهانبندی در آن دریا،کفی افیون»

چامه گوی(شاعر)دلسوخته،حافظ شیرازی،دوش با من گفت:«آسایش دو گیتی،تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت،با دشمنان مدارا»او بارها مرا یادآور شد که دشآرم(عشق)بیخردانه،بی ارزش است(چنانچه در نسک«بهشت گمشده(Paradise Lost)»،«جان میلتون(John Milton)»گفته که دشآرم(عشق)رویکرد دوم خرد است).او مرا به این رهنمون شد که در هر چیزی که میخواهم دوستش بدارم،نخست خرد را پیشه کنم تا پس از آن دلریش(ناراحت)نشوم:«کی شعر تر انگیزد،خاطر که حزین باشد/یک نکته از این معنی،گفتیم و همین باشد...هر کاو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز/نقشش به حرام ار خود،صورتگر چین باشد...در کار گلاب و گل،حکم ازلی این بود/کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد»او به من گفت که در گزینش راه،خرد پیشه کنم:«راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد»حافظ شیرین سخن به من گفت،اگر راهم را یافتم،در آن پافشاری کنم تا به آن برسم:«گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/گر سرزنشها کند خار مغیلان،غم مخور»حافظ،با سخنان شیرینش مرا گفت که اگر دلبرت را یافتی،تنها او را ببین و بس:«به تیغم گر کشد،دستش نگیرم/وگر تیرم زند،منت پذیرم(این چامه را استاد شجریان با دگرگونیهای فراوان،در گردآیه(آلبوم)«معمای هستی»خوانده اند)»در این راه،دیگران بهانه ای هستند که تو با دلبرت باشی:«در دل ندهم،ره پس از این،مهر بتان را/مهر لب او،بر در این خانه نهادیم»

خیام،گرچه انگارشگر(ریاضیدان)ی دانشور(او تنها انگارشگر در جهان است که هر پرسشی و پاسخ انگارشی(ریاضی)در نسک(کتاب)های خود آورده،از خود اوست و وامدار کسی نیست)است،ولی گهگاه،هنر چامه سرایی اش را به رخم میکشد.او از کج پیمانی(بیوفایی)جهان با من گفت،که اگر بخواهم دست کم،نامی نیک از من بماند،راه او را دنبال کنم:«آنان که محیط فضل و آداب شدند/در جمع کمال،شمع اصحاب شدند...ره از این شب تاریک،نبردند برون/گفتند فسانه ای و در خواب شدند»

سعدی شیرازی کسی بود که شگفتی مرا برانگیخت.همه گلستان او را میخوانند و به به و چه چه میکنند،ولی کمتر کسی میداند که این آفرینه(اثر)سترگ ادبیک(ادب واژه ای پارسی است که به زبان تازی راه یافته)،در یک ماه،از سوی(به وسیله)او نگاشته شده است.چگونه میتوان به این تندی نوشت و در یادها ماند؟او با نویسگان(ادبیات.از آنجا که«ادب»واژه ای پارسی است و افزودن بخشهای تازی بر آن سزا نیست،واژه نویسگان را برگزیدم)آموزگانی(تعلیمی)خود،راه زندگی را بر ما روشنتر میکند:«پسر نوح با بدان بنشست/خاندان نبوتش گم شد...سگ اصحاب کهف،روزی چند/پی نیکان گرفت و مردم شد»سعدی نه تنها در راهنمایی درست زندگی،چیره دست است،که(بلکه)در راهنمایی اینکه چگونه خدا را هم دوست داشته باشم،راهنمایی ام کرد:«گر برود جان ما،در طلب وصل دوست/حیف نباشد که دوست،دوستتر از جان ماست؟»

باباطاهر،این دلسوخته بی آلایش،مرا آینده نگری در زندگی آموخت:«مکن کاری که بر پا سنگت آیو/جهان با این فراخی،تنگت آیو...چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/تو را از نامه خواندن،ننگت آیو»او به من گفت که جز به خانه دوست(که تنها یک راه دارد)،ره به جایی نبرم:«کجا بی جای ته،ای بر همه شاه/که مو آیم بدانجا،از همه راه...همه جا،جای ته،مو کور باطن/غلط گفتم،غلط،استغفر الله»

و بسیاری دیگر که اگر از هر کدام کمی بنویسم،برای خود نسکی(کتاب)جداگانه خواهدشد و اینها بود که در من گرد آمد و در من شور دانستن انداخت.

گرچه بیشترین بار به سامان رساندن جهان بینی من را نسکخوانی(کتابخوانی)بر دوش داشت،ولی آهنگهایی را هم که گوش کردم،در این راه کمک شایانی به من و جهان بینی ام کردند(راستش را بخواهید من پیرامونیانم را با این نگاه که چه میخوانند و چه میشنوند و چه میبینند،رده بندی(طبقه بندی)میکنم).من در خانواده ای بزرگ شدم که همه خنیای ایرانی(موسیقی سنتی)دوست داشتند و خواه ناخواه من نیز به سوی آن کشیده شدم،بیشتر با آن ویژگیهایی که گفتم،سازگار بود.ترانه های کودکی و نوجوانی و جوانی من،ترانه های دمبولی این سو و آنسوی آبها نبود.خانواده به من آموخت،هنگام شادی،اندوه،خواب،خشم،بیزاری...و رهایی چیزی گوش کنم که درخورم باشد و جدا از آنکه همیشه برایم بماند و روزی پیش خود شرمنده نباشم که چه به خورد گوش و چشم و مغز خود داده ام،چیزی گوش کنم که پایستار باشد.دل و خرد من،مرا به چیزی رهنمون شدند که آرامشم را از آن دارم.خنیای ایرانی(موسیقی سنتی) و خنیای بومی(موسیقی محلی)آنسان مرا هنایید(تاثیر گذاشت)که من استانهای ایران را به خنیا(موسیقی)شان میشناسم و از هر کدام،در جای خود بهره و کام(لذت)جستم.

همه اینها جهان بینی مرا ساخته اند و اکنون من به کمک آن مینویسم،سخن میرانم...و دل به کسی میبندم.نمود همه اینها،بیشتر در نوشته های من است.اینکه پیرامونیانم را به اندازه پاکی دلشان دوست بدارم،از همین آموزه هاست.گرچه ترانه هایم،کمتر این رنگ و بو را دارند،ولی باز دلنشینتر از هر رویدادی است که از فرهنگ به دور باشد(باشد روزی که همه ترانه ها و چامه هایم،رنگ جهان بینی ام را بگیرند:«آدم بزرگا خودشونو دسته بندی میکنن...

دسته های زن و مرد...

عرب و ترک و عجم...

سر چیزایی الکی،با همدیگه دعوا میکنن

خودشون میگن:«گفتگو و حق بشر...»

بعدشم به همدیگه بمب و موشک میزنن

قتل و غارت و تجاوز به عنف

شده یه کار عادی واسشون

وقتی اشتباهی میکنن...

میگن اشکال نداره،بچگی کرده دیگه

بچگی شده،مساوی حماقت واسشون

اما نمیدونن اگه...

دوتا بچه رو توی اتاقی بذارن...

یکیشون اسراییلی،اون یکی هم فلسطینی...

بچه ها همبازی میشن

انگاری با هم دیگه همزبونن

اگه دو تا بچه رو تنها بذاری...

نمیلرزه عرش خدا...

خدا نیاره اون روزو...

که دوتا آدم بزرگ،با هم دیگه  تو یک اتاق تنها بشن

آدم بزرگا پر از نیرنگ و ریا و شهوتن...

اونا همدیگه رو دوست ندارن...

اونا خدا رو هم دوست ندارن....

اندازه مامان بابا...

اندازه اسباب بازی زمون بچگی...

آدم بزرگای بی معرفت...

خدا رو اندازه«بستنی»هم دوست ندارن

واسه همینه میخوام بچه باشم

واسه همینه که میگم:

آدم بزرگا خیلی بدن...»

جهان بینی ام به من یاد داد که از کسی که رفته،کینه به دل نگیرم و برایش آرزوی خوشبختی کنم:«ماه پیشونی قصه هام،خدا نگهدار تو/رفتی ولی پس از این،کی میشه دلدار تو؟...روزا از پی هم،دارن همش میگذرن/آخ ندیدی بیوفا،منم هوادار تو...[و 9 خانه(بیت) دیگر و واپسین(آخرین)خانه]...همه اینا رو گفتم،آسون شه آخرین چیز/ماه پیشونی قصه هام،خدا نگهدار تو»و یا:«حالا یکی بجز من،شده خدای قلبش/خدا پشت و پناهش،،اون چرا گریونم کرد؟»

گهگاه میشد که نادانیهایم آزارم میداد،پیش خود خستو میشدم(اعتراف میکردم):«تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی/شبام دیگه روز شدن،کی میگه مثل ماهی؟...تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم/معادله غلط بود،کی گفت تو تکیه گاهی؟...الهی که غصه هات،روی دلت بمونن/هرکی تو رو ببینه،فک(فکر)کنه پا به ماهی...سوختن در راه تو،گناهی بس بزرگه/فقط خدا میدونه،که کی تو سر به راهی...یه وقتی فکر میکردم،چقدر دلت سپیده/زهی خیال باطل،تو ته دل سیاهی...دوست دارم غلط بود،جمله ای بچگونه/کاشکی نگفته بودم،چه کار اشتباهی...و...»و هزار و یک از این دست که خواستم سهش(احساس)م را با درآمیزگان(ترکیبات)ی نو همراه کنم.همینکه آرامش بخش دلم باشد،بس است.اگر در دهان دیگران چرخید،چه بهتر.

جهان شتابزده و گسارشگرا(مصرفگرا)ی امروز،به سویی میرود که چندی(کمیت)،جای چونی(کیفیت)را گرفته است.فرهنگهای سترگ،را نمیتوان با نگاهی گذرا دریافت.شما نمیتوانید به این سادگی از فرش ایرانی بگذرید،این همه نگار در یک نگاه که هیچ،در هزار نگاه همزمان هم جای نمیگیرد.شما نمیتوانید از آرامگاه خدایگان کوروش دادگر،به این سادگی بگذرید،جدای اینکه بارگاه بزرگمرد همه روزگاران است،ساختمان آرامگاه او،نخستین سازه پادزمینلرزه(ضدزلزله)در ایران است و از نخستینها در جهان.شما نمیتوانید به این سادگی از خنیای ایرانی بگذرید،چون هیچ خنیاگر(موسیقیدان)باخترین(غربی)،نمیتواند خنیای سینه به سینه گشته ایرانی را بنویسد،چون همه اینها گوشنوازی است و باید به گوش جان،آن را از بر کرده باشی و...به گفتار بهتر،جهان بینی ام به من میگوید که فرهنگ نیاز به درنگ(تامل)و اندیشه دارد.

همه اینهایی که گفتم زیباشناسی و جهان بینی مرا دگرگون کرد و از من کسی ساخت که در همان سان(در عین حال)پایستاری در خواسته ها و دلبستگیها،در پیشروی به سوی آینده،از خود نرمش نشان دهم و پویا باشم.مانند بسیاری که در گذشته شان در مانده اند و دچار واپسگرایی شده اند،نباشم و به خود بدریابانم(بفهمانم)که بهره درست از فرهنگ ایرانی،میتواند به خیز بلندی بیانجامد که دست کم،از خودمان خشنود باشیم.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 مهر 22  9:4 عصر

راستش را بخواهید،اگر بگویم که میدانم چرا این داستان را نوشته ام،دروغ گفته ام.گرچه اندیشه نوشتن چنین چیزی ماهها در سرم بود،ولی اینکه از کجا آغاز شود و من به کجا پایانش برم را نمیدانستم.چون برایم سخت و دشوار مینمود،پی اش را نمیگرفتم و از آنجا که نوشتن همواره رویدادی جوششی است،ناگاه این داستانی را که پیش روی دارید را نوشتم.اگر زورکی و سپارشی(سفارشی)مینوشتم،از اینی هم که میبینید،ناخواندنی تر بود.به هر روی،اینها،واگویه های تنهایی و رایزنی با خویشتن است.مادرم میگوید:«دیوانه نشدی از بس در هر دم،به هزار چیز می اندیشی؟پریشانی و سراسیمگی تو از سر اندیشناکی است و بس...»

هیچ نامی در این داستان نیست.گنجایه(فضا)داستان مرا بر آن داشت،آنچه میبینید را بنویسم.در این داستان(که بیشتر یک گفتگوست تا داستان)،بیشترین چشپر(ردپا)را از من و زندگی من میبینید.گرچه گاه کوشیده ام که مانند من نباشد و آن هم به آسانی پیداست و جدایی پذیر.من مانند او چنین خنیا(موسیقی)هرزه ای گوش نمیدهم،دیدگاهی بدین کالیوگی(ابلهانه)درباره بانوان ندارم و...

تنها و تنها میخواستم بگویم که میشود چشمها را شست...و میتوان جور دیگر دید...

نومیدی

یه روز تلافی میکنم،هرچی بدی کردی به من

این همه بی وفاییا،جواب خوبی بود به من

هر چی صبوری میکنم،میگم یه روز درست میشه

چقدر باید ببخشمت،اینکه زندگی نمیشه

سدا(صدا)ی بلندگو چنان بلند بود و میکوفت که تا سه خیابان آن سوتر هم میشد بشنوی که چه آهنگی گذاشته اند.با خشم و رویی برافروخته گفت:«چرا کمش کردی؟»

_از چی فرار میکنی؟از خودت؟

_نه،ولی از همه آدما بدم میاد.آدما دروغگو ان...ریاکارن...هوسبازن...

[با پوزخند]

_یعنی تو نداشتی؟تو چقدر آدم پاکی هستی...یعنی تا حالا نه دروغ گفتی...نه ریا کری...نه به کسی چشم بد داشتی...

_نه...

_پس یادم باشه که توی دفتر خاطراتم بنویسم که یه فرشته رو دیدم...اسمت چی بود؟جبرییل...نه...میکاییل...و شایدم اسرافیل...خودتو گول نزن.یعنی جواب منفی یه دختر،باید اینقدر تو رو به هم بریزه؟مضحکه...تو که همیشه ادعای واقعگرایی و عقلگرایی و دلیلگراییت میشه...تو چرا؟

_نمیدونم...شاید دیگه خسته شدم...از آزارهای این و اون.این آخری هم که دیگه طاقتمو طاق کرد.حالم از آدما به هم میخوره.چه دور،چه نزدیک.حالم از توی آشغال  هم به هم میخوره...

_ببین...من بهت حق میدم.تو الان وضع روحی چندان خوبی نداری،اما نه اونقدر که نتونی خودتو کنترل کنی و کار احمقانه ای دست خودت و من ندی...

_من دیگه جونی برام باقی نمونده...مردم از بس درک کردم و درک نشدم.چه توی بچگی و چه الان...

_آهان...گمون کنم که داریم به جاهای امیدوارکننده ای میرسیم که میتونه کمکمون کنه.

_چه کمکی؟ولش کن...من میخوام سرمو بذارم،بمیرم...تو هم برو گم شو...

[همراه با شتاب]

_آروم باش...آروم باش...گمون کنم که برگشت به گذشته و یادآوری خاطره های خوب،کمک بزرگی به هر دومون بکنه...از کودکیت بگو...چی یادت میاد؟خاطره و هر چیزی که فکر میکنی که یادت میاد بگو...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_حافظه خوب،شاید به نظر چیز خوب و عالیی بیاد،ولی برای من یه کابوسه...من چیزی رو نمیتونم فراموش کنم،مگر اینکه اون کار،برام مهم نباشه...رویدادهایی که دست خودمه و من توش دخالت دارم و دوستشون ندارم،بعد از چند لحظه از توی ذهنم محو میشن...ولی بدبختی اینجاست که رویدادهای بد اطرافم،دست خودم نیست...سرم میارن...من محکوم به اینم که تا پایان عمرم به یادشون داشته باشم...

_خب این چه ربطی به بحث ما داره...

_هیچی...یه مقدمه بود تا حرفامو بگم...

_پس ببخشید...ادامه بده...

_من از دو سالگیم خاطره دارم،از سه سالگیم،از لحظه لحظه زندگیم...آدما جمله هاشونو میگن و خودشون از یاد میبرن که چی گفتن،ولی من هیچوقت نشده که جمله ای رو از یاد ببرم...

_حاشیه نرو....قرار بود از کودکیت بگی...

_باشه...من خیلی خاص نبودم،ولی چندان عادی هم نبودم.بخصوص که پدر و مادرم که هر دو فرهنگی بودن و از من به عنوان فرزندشون،انتظارات بسیار بالایی داشتن.یکی از اونا هم برآوردن آرزوهایی که خودشون درباره خودشون داشتنه...اگه بهتر بگم،من یه جورایی از اینکه خودم باشم،منع میشدم.

_یعنی این خیلی سخته؟...

[پس از پوزخند و خنده هایی از سر خشم]

_یعنی نیست؟این دیوونه کننده نیست که از یه بچه 6-5  ساله انتظار داشته باشن که مثل بزرگترا حرف بزنه، رفتار کنه و صد البته هم هیچ اشتباهی نکنه؟اگه اشتباهی هم بکنه جوری مواخذه بشه که انگار یه مرد 40 ساله اون اشتباه رو کرده...این سخت نیست که به خود بچه تلقین کنن که بزرگتر از همسناشه و باید با آدمای خیلی از خودش بزرگتر همنشین باشه؟...اونقدر با من اینجوری رفتار کردن که من خودم هم باورم شد که سنم بیشتر از این حرفاست...

_گمون کنم که یه کم سخت باشه،ولی غیر قابل حل نیست...

_حدس بزن که من تو دوران کودکیم چند تا اسباب بازی داشتم...

_نمیدونم...حدسش سخته...50تا؟...نه...40تا؟

_نه عزیزم...سه تا دونه.یه تفنگ فضایی...یه ماشین آتش نشانی...و یه آجر جورچین...اینا همه اسباب بازیهای دوران کودکی من بودن...بقیه کتاب بود و کتاب...

_خودتم اینا رو میخواستی...نه؟...تازه،این که دلیل نمیشه.مثلا میخوای بگی چون کودکی نکردی،به اینجا رسیدی؟...قانع کننده نیست...تو توی بقیه عمرت هم فرصت جبران داشتی و داری...توی نوجوونی...الانم که جوونی...فرصت بسیار زیاد بوده و هست...

_شاید...بنا به امکانات خانوادگی،این تنها راه پیش پای من بود...ولی هرکس یه ظرفیتی داره.مثلا تو یه نخ پنبه ای و یه نخ نایلونی رو بکش...کدومشون زودتر پاره میشه؟مطمئنا،پنبه ای...تو هیچ وقت از نخ پنبه ای انتظار نداری که بیشتر از نخ نایلونی کشش رو تحمل کنه...

[همراه با لبخند]

_ولی میشه نخ پنبه ای رو فرآوری کرد تا مقاومتر از نخ نایلونی بشه...

[با فریاد آکنده از خشم]

_توی مثل،مناقشه نیست.لج منو در نیار...میزنم لت و پارت میکنما...

_باید اعتراف کنم که شوخی کردم.میخواستم یه کم فضا رو تلطیف کنم.

[بی فریاد ولی هنوز خشمگینانه]

_اعصاب خورد خاکشیر من،بازیچه شوخیهای احمقانه تو نیست.اگه یه بار دیگه تکرار بشه،کاری میکنم که پشیمون بشی...

_باشه...باشه بابا...ببخشید...نمیدونستم اوضاع اینقدر خرابه...میگفتی...ادامه بده...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_خب جوی رو که گفتم،خیلی سنگین بود،به خصوص برای من که یه بچه 6-5 ساله بودم...گرچه با بعضی چیزا مخالفت کردم،ولی باز این روند دیوانه ساز ادامه داشت...

_میشه بیشتر از مخالفتهات بگی...

_وقتی که من کلاس اولم رو تموم کردم،پدر و مادرم از من خواستن که جهشی درس بخونم و به چند کلاس بالاتر برم،اونم کلاس پنجم...و مهر سال دیگه اش،برم کلاس اول راهنمایی...واسه من 7 ساله،خیلی سخت بود که میون بچه های 12-11 ساله باشم...تازه برای این کار باید مدرسه ام رو هم عوض میکردم.برای من که به دوستام عادت کرده بودم،خیلی سخت بود...

_گمون کنم پیشرفت،سختیهایی هم داره...

_شاید در ظاهر پیشرفت میکردم،اما مشکلات شخصیتی گریزناپذیر بود...

_یعنی تو اینو توی 7سالگی میفهمیدی؟یه خورده بعیده...

_درد منم همینه که میفهمیدم...ببین من توی 3سالگی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم.خیلی زود از کتابای کودکانه دل کندم.اونا چیزی دندونگیزی نداشتن که به من یاد بدن...واسه همین از 8-9 سالگی به کتابهای تخصصی روانشناسی بالینی و ادبیات کلاسیک شروع کردم،بخصوص با نوشته های تولستوی و داستایوفسکی و...

_جالبه...پس ما با یه نابغه طرفیم...درسته؟

_نابغه یا غیر نابغه شو نمیدونم،ولی اینو خوب میدونم که درس و مدرسه بهانه ای بود،برای دیدن دوستام،وگرنه مدرسه و معلم،چیزی به من یاد نداد.من تا اول دبیرستان،حتی شبای امتحان هم درس نمیخوندم.بیشترش رو بلد بودم.

_اینو با غرور خاصی گفتی...بهتره مغرور نباشی...

_توی تنها زمینه ای که غرور ندارم،همین یه مورده...یادمه وقتی من توی امتحانی 75/19 میگرفتم،همه همکلاسام عزا میگرفتن که اگه من اینقدر گرفتم،اونا باید چند بگیرن...بارها و بارها عمدا 16...15 و یا حتی 14 گرفتم که خودمو همرنگ بقیه کنم...دوست نداشتم همکلاسا و دوستام منو از جنس خودشون ندونن...ولی همیشه برعکسش میشد...من دوست داشتم مثل بقیه باشم،اما همیشه محکوم به جدایی از جمع بودم...نمیدونم چرا؟

_میدونی چرا؟...اونایی که بیشتر از بقیه میدونن،همیشه حرفهایی میزنن که شاید توی ظاهر هیچ تفاوتی توی حرفهاشون با بقیه نیست،ولی ناخودآگاه هر آدمی که مثل اونا نباشه و مثل اونا فکر نکنه،افکار اونا رو پس میزنه و اون افکار رو غیرقابل هضم تشخیص میده...

_گناه من این وسط چیه؟اینکه مثل بقیه نیستم؟...واقعا دردناکه...

_اونجوریهایی هم که تو میگی نیست...ولی این خاصیت نبوغ یا هر چیزی که تو اسمشو میذاریه...یه اعتراف بکنم؟...آدم جالبی هستی...ازت خوشم اومده...

_اَه...خوبه دیگه همینم مونده که تو از من خوشت بیاد.راستی...اگه از من خوشت اومده و آدم جالبی هستم، میتونی منو ببری آزمایشگاه،روم تحقیق کنی...میشم نمونه آزمایشگاهی تو...ممکنه یه گونه نادر جانوری باشم و تو هم منو کشف کنی...

[با لبخندی پر از شوخی]

_پیشنهاد خوبیه،ولی باید روش فکر کنم...

_این شوخیهای احمقانه ات بدجوری منو کفری میکنه...کم کم وادار میشم که از پنجره پرتت کنم پایین...

_نه بابا غلط کردم...فقط میخواستم باهات شوخی کنم...

_توی الاغ کره خر،نمیفهمی که من توی شرایط شوخی نیستم...باید حتما یه چاقو توی مغز پوکت فرو کنم که بفهمی؟...این دومین باره که از این شوخیها میکنی...دفعه سومی دیگه وجود نداره...

_باشه بابا...داشتی از درد فهمیده نشدن توی کودکیت میگفتی...فکر میکنم که یه کم به زمانهای بعد بپردازی بهتر باشه...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_با داشته های ذهنی که داشتم،برای من،بهترین راه فرار از هجوم افکار،تنها و تنها نوشتن بود.از همون کودکی نوشتم.نوشتم و نوشتم...

_واسه تو هم بد نشد...شدی یکی از نویسنده های معروف کشورت...خیلیها منتظرن که تو چیز بنویسی و اونا بدو بدو برن بخرن...

_من همیشه از خودم و دلمشغولیهام نوشتم...همیشه کوشیدم که مخاطب محور نباشم...حالا اینکه از خوش روزگار،خواننده ایرانی،از نوشته های من خوشش میاد،این یه بحث دیگه است...

_ولش کن...از بعد از کودکیت بگو...

_خب...من توی خانواده و فامیل یه فرد شناخته شده بودم...چون همیشه سرم توی کتاب بود...هر دوست و آشنایی،اگه هدیه ای میخواست برام بگیره،انتخاب اولش کتاب بود...یادمه که دوست پدرم،توی 10 سالگیم برام کتاب«دنیایی دیگر»نوشته«موریس مترلینگ»رو گرفت و من همه شو خوندم و کتاب هیچ نکته نامفهومی برام نداشت...بذار ساده تر برات بگم...من تا 12سالگی،کتابخونه 2837 کتابی پدرم رو،سه بار از اول تا آخر،خونده بودم و همه رو از بر بودم...

_این دیگه از اون حرفاست...خالی نبند دیگه...

_آره...حق داری بگی که من خالی میبندم...ولی اینایی که گفتم چیزی نبود که کسب کنم...چیزایی بودن که جزء ذاتی زندگی فردی من بودن...

_ولی گمون نمیکنم که روشنفکر بودن،چندان عذاب آور باشه.هست؟

_شاید،ولی اگه کسی همفکرت نباشه و احد الناسی ذره ای از حرفاتو نفهمه،اونوقته که قضیه فرق میکنه...بعد یه مدت از بس با خودت حرف میزنی،یا انگ دیوونگی بهت میزنن یا واقعا دیوونه میشی...

_خب از نوشتنها و نوجوونی بگو...

_توی نوجوونی وضع خیلی بدتر بود.من نوجوون بودم و اقتضای نوجوونی هم اشتباه،ولی برای من هیچ اشتباهی قابل بخشش نبود.جالب اینجا بود که من اشتباهات بزرگترهام رو میدیدم و اگه گوشزد میکردم،به بچگی و کم سنی متهم بودم،ولی وقتی در جایگاه اتهام که بودم،بخشش،رویایی احمقانه ای بیش نبود...

_خب دیگه چی...

_من خودمو لابلای نوشته هام پنهان کردم...با اونا انس گرفتم...رویاها و آرزوهای کودکانه ام رو اونجا به تحقق رسوندم...نوشتن فقط برام شده بود؛ گریزگاه و پناهگاه از آدمایی که دوست نداشتم مثل اونا باشم...کسایی که در کمال پررویی گفته های خودمو به عنوان نصیحت به من،به خودم تحویل میدادن...شاید برات جالب باشه من از کودکی تا نوجوونی،شخصیت پسری رو به اسم«شهروز»مینوشتم.شهروز اصلا مثل من نبود،7-6 سال هم از من بزرگتر بود.من تا 5 سال هر روز از زندگی روزانه اون مینوشتم.بزرگش کردم...عاشقش کردم...براش زن گرفتم...و در آخر هم چون ازش خسته شدم،کشتمش...

_آخه چرا؟...یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟

_تا چی باشه...

_اینایی که گفتی اصلا دلیل خوبی برای رسیدن به اینجا نیست...

_دلیل از این بالاتر که الان که اینجا نشستم،تا حالا کسی نبوده که باهاش حرفمو بزنم...تنهایی توی اوج شلوغی خیلی و باز هم بیشتر از خیلی دردناکتر از بی کسیه...پدرم بعد این همه اینجور بار آوردن من،میدونی چند وقت پیشا که بهش گفتم:«مردم از تنهایی،حداقل تو یه کم حرفامو بشنو»،چی تحویلم داد؟...کلی هندونه زیر بغلم گذاشت و گفته:«پسرم...الان تو به جایی رسیدی که من حرفاتو اصلا نمیفهمم...نه اینکه از هم دوریما...نه...واسه این میگم که تو دانشت خیلی از من بیشتره و ناخواسته در گفتگو با تو به مشکل بر میخورم...»

_حتی دوستی...آشنایی...هیچ کسی نیست؟

_میدونی من چرا با بهترین و صمیمیترین دوستم،دوست شدم؟...واسه اینکه آدم خوبیه...نه واسه اینکه حرفامو میفهمه...وگرنه باید تارک دنیا میشدم...

_بعدش چی شد؟

_بعدی وجودنداره...روزمرگی پشت روزمرگی،اون هم از نوع دیوونه کننده اش.اگه خونه جدا و مجردی گرفتم، اگه واسه خودم تنها کار میکنم و 100 خروار روی سر خودم کار تراشیدم،واسه اینه که یادم بره دچار روزمرگی ام...وگرنه من سالهاست که مردم...من یه مرده متحرکم...

سپس سوی پخش کننده خنیا(موسیقی)رفت و آهنگ دیگری گذاشت...

خواستم عاشقت کنم،گفتی محاله...اینم بمونه

گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله...اینم بمونه

من میگفتم شب عشق با این سیاهی

نداره ترسی برام،وقتی تو ماهی

تو میگفتی آره من ماهم،ولی

تو اومدی آسمونت رو به اشتباهی...اینم بمونه

_راستی این آهنگه رو که گذاشتی،یاد اون دختره افتادم...قضیه اون چی شد؟

_قضیه ای نداره...اونم مثل همه دخترا بود...گربه صفت و بی چشم و رو...تا موقعی که یه چاله چوله های روحیشونو،اعم از پول و بزن و برقص و مهمونی بازی و هوس و هر چیز دیگه ای پر کردی،باهات دوستن و میخوان باهات باشن،وگرنه که محل سگ هم بهت نمیکنن و چشمی خمار میکنن و میرن،بدبختی اینجاست که چاله چوله روحیشون که پر شد،باز چشم خمار میکنن و میرن...اینجاست که آدم ماتحتش میسوزه...

_شاید این اتفاق واسه این بوده که یه نگاه ابزاری به اونا داری...

_اصلا اینطور نیست...حداقل میتونم بگم که درباره اون اینجوری نبود...من اونو برای خودش میخواستم...اون چی داشت که میخواست به من بده؟...ثروت؟اونقدر داشتم که زندگیشو بخرم...مقام؟اونقدر شناخته شده هستم که محتاجش نباشم...احترام؟توی خانواده ای بزرگ شدم که به واسطه ویژگیهام،همیشه مورد احترام بودم و به واسطه من،اون هم مورد احترام بود و هزار و یک چیز دیگه...

_پس چرا رفت؟

_نمیدونم...شاید حماقت...جالب اینجاست که بعد یه مدت سرش به سنگ خورد و برگشت،ولی من کسی نبودم که بی احترامیها و بی وفاییهاشو ببخشم...

_کار اشتباهی کردی...ازش کینه به دل گرفتی؟

_اون ارزش کینه به دل گرفتنو نداره...آدم از چیزی کینه به دل میگیره که ارزش داشته باشه،نه یه پاپتی مثل اون...وقتی حرمتها شکسته بشه،آدما چیزی برای دوستی و پیوند ندارن...اون حرمت بین من و خودشو شکست...

_تو هم دیگه تو سر مال نزن...

_نه جدی میگم به خدا...اینایی که میگم از روی خودخواهی نیست...من فقط میخواستم تنها نباشم...هنوزم که هنوزه،کمیشو نمیتونم ببینم،اگه از من کاری بخواد که خوشبختتر بشه،ازش دریغ نمیکنم...ولی خب...دیگه برام مرده...

_هنوزم دوستش داری،نه؟...شایدم انتخابت خوب نبوده...

_نه اتفاقا خوب بود...خیلی هم خوب بود...ولی شعور موندن رو نداشت.مهم نیست که خوب باشی،مهم اینه که شعور خوب بودن رو داشته باشی...

_تا حالا به این جمله فکر نکرده بودم...

_آدما اونقدر سرگرم روزمرگی میشن که گاهی اوقات یادشون میره به اصولی مثل خوب بودن،به هم احترام گذاشتن،وجود کسی رو دیدن و یا حتی اتفاق شیرین دوست داشتن رو ببینن...

_این طرز فکرهای خوب تو،البته این دو سه جمله آخرتو میگما،نقطه های امیدوارکننده ای هستن که از نیستی به هستی برسی و اینقدر تن خودتو عذاب ندی...

_شعار بسه...من گوشم از این حرفا پره.تو که سهلی،خدا هم نمیتونه کمکی بهم بکنه...

_اوهوی...با خدا دیگه شوخی نداریما...

_منم شوخی ندارم...خدا،از خدا بودنش،فقط سخت کردن زندگی بنده هاشو بلده...نمیگه آخه این بنده فلکزده اش،طاقتش طاق شده،دیگه نمیکشه...بنده های خدا واسش،فقط یه سرگرمی ان که خدا از گندکاریهایی که میکنن،یه کم بخنده،وگرنه خدای به اون بزرگی رو به بنده های پایتی چه کار...

_دیگه داری کفر میگی...

_مجازات کفر،مرگه...گمشو میخوام خودمو مجازات کنم...

[هراسان]

_خر نشو دیگه...میتونیم با هم حرف بزنیم...میتونیم به نتایج خوبی برسیم...تو اینجوری فکر نمیکنی؟

_نه...من از این زندگی و آدمای مزخرفش خسته شدم...دیگه دوست ندارم مرده متحرک باشم،میخوام میخوام یه مرده واقعی باشم...

سپس با شتاب سوی پنجره رفت و بی هیچ درنگی خودش را با همه نیرویش به بیرون پرتاب کرد.میان آسمان و زمین،یادش آمد که چه چیزهای خوبی از زندگی اش به یاد دارد،چیزهایی که میتوانست دنباله داشته باشد، ولی هیچگاه دنبالش را نگرفت.یادش آمد که چه کارهایی را نکرده...یادش آمد که او سالهاست در خانه ای زندگی میکند که کسی به دیدارش نیامده و او اکنون هم تنها بود.یادش آمد،چند باری خدا برایش نشانه فرستاده بود که دوستش دارد و او برای دنباله این دوستی باید راهش را بیوفاند(عوض کند)،ولی او کوتاهی کرده بود.به خودش گفت:«ای کاش چنین کاری را نمیکردم،کاش گریزگاهی بود...ای کاش...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 مهر 6  5:8 عصر

درگیر نوشتن دو داستان(«پس از جشن»و«رهام»)بودم که ناگهان به سرم زد،گفتارینه(مقاله)ای درباره پارسی نویسی بنویسم.همه اش در نیم تسوک(ساعت)نوشته شد.اگر کاستی دارد میبخشید.این را برای آنان که دوست دارند پارسی بنویسند و پارسی سخن بگویند،ولی گمان میکنند که این کار شیرینتر از انگبین(عسل)، سختتر از هفتخوان رستم دستان است،نوشتم.هرچه گنجینه واژگانمان کمتر باشد این کار دشوارتر مینماید، ولی ناشدنی(غیرممکن)نیست.این کار شدنی نیست،مگر با خواندن آگاهانه و بیشتر از آن پژوهش و پژوهش و پژوهش...

در گام نخست باید بدانیم که پارسی نویسی بی اینکه از فرهنگ سترگ ایرانی بدانیم،سخت ترین کار جهان است.پژوهش در پیشینه باشکوه ایرانیان و آریاییان،کمک شایانی به این کار میهن پرستانه میکند.کنکاش در ماهروژ(تاریخ)شکوهمند میهنمان(به ویژه پیش از اسلام)راهها و واژگان بسیاری را پیش روی ما میگذارد.برای نمونه،با پژوهش در زمان پادشاهی خدایگان کوروش دادگر،میبینیم که در آن زمان،سامانه بانکی بوده و واژه بانک دگرگون شده واژه«بایگ»است و واژه«چک»هم نامی پارسی است که همین کاربرد امروز را در آن روزگار داشته،در داد و ستدهای کلان هم از رسید(فاکتور)سود جسته میشد.در آن زمان مردم بیمه بیکاری میشدند و...

دومین گام،دانستن دستور زبان پارسی است.این کار بسیاری از سنگهای درشت سر راهمان را برمیدارد و ما را به پویایی و بینشمندی رهنمون میشود.برای نمونه واژه هایی که پیشوند و پسوند پارسی دارند،در برابر واژه هایی که ریشه بیگانه دارند،برتری دارند.گرچه واژگان بسیاری هستند که از زبان ما به زبانهای دیگر راه یافته اند که دانستن ریشه پارسی آنان به ما کمک بزرگی میکند.مانند«عروس»که از واژه«اروس»و واژه«domain»که از واژه «دامنه»گرفته شده است و...

سومین گام،خواندن و پژوهش نسکهای(کتابهای)پارسی است.فرهنگ نویسان،نویسندگان و چامه سرایان(شعرا)پارسی و پارسی نویسان(به ویژه پیشینیان ما)واژگان چشمگیری(جالبی)را به ما باز میشناسانند.برای نمونه شاهنشاه توس،فردوسی در بخش پادشاهان پیشدادی شاهنامه میفرماید:«اگر پهلوانی ندانی زبان/به تازی تو اروند را دجله خوان».ایشان با پافشاری به ما میگوید که نام پارسی رود دجله،تنها و تنها اروند رود است.همچنین با خواندن«دانشنامه علایی»نوشته دانشمند فرزانه ایرانی،پور سینا(ابن سینا)،به واژگان گیرایی(جالبی)چون«کنش»به جای«عمل»و«واکنش»به جای«عکس العمل»بر میخوریم که نوآوری خود پور سینا هستند و...

در چهارمین گام،باید بدانیم که یکی از تواناییهای بزرگ و دلچسب زبان پارسی،ساختن واژگان نوینی است از که پیش از این نبوده.این واژگان بیشتر در دانشواژه(اصطلاحات علمی) و ابزار و رویدادهای نو به کار گرفته میشوند.برای نمونه من بر خود روا دانستم تا دو واژه«تارنگاه»و«تارنگار»را با هم برابر ندانم.من بر این باورم که چون«وبلاگ»جایی است که دارنده آن بیشتر مینویسد و خوانندگان نیز برای گفتن دیدگاهشان،آن را مینویسند،بر خود دانستم که این واژه را برابر با تارنگار بدانم.همچنین از آنجا که«وبسایت»جایی است که دارنده آن چیزی برای خرید یا دریافت و یا بارگذاری(دانلود)میگذارد و بیشتر دیده میشود تا نوشته،از این روی آن را برابر با واژه تارنگاه(که تارنما هم گفته میشود)دانستم و...

پنجمین گام،آوردن واژگان بومی و همه شهرستانها در جاییکه میبایست است(با این رویکرد که این واژگان ریشه ای پارسی و بومی داشته باشند،نه بیگانه).با این کار،فرهنگ جای جای ایران به همدیگر شناسانده شده و آسیب از بین رفتن واژگان را کمتر و فرهنگ واژگان ایرانمان را نیرومندتر میکنیم.یادآوری میکنم که برابر(معادل)گذاشتن واژگان شهرستانی،پهلوی و هتا(حتی)،اوستایی از هر واژه بیگانه ای برتری دارد.برای نمونه میتوانیم به جای شرطبندی کردن بگوییم،«بسته کردن»و یا«بسته زدن»که برابر این وچک(فعل)،در زبان گیلکی است و...

ششمین گام،کمترین کاربرد را میان دیگر روشهای پارسی نویسی دارد.در این روش،واژگانی که پارسی هستند که دیگر کاربردی در زندگی امروز ما ندارند و با به کار نگرفتن آنان،بیم آن میرود که این واژگان از بین بروند.با به کارگیری درست این واژگان،میتوان جانی دوباره به آنها بخشید.برای نمونه واژه«یخچال»در زمان گذشته به چاله ای گفته میشد که در زمستان برف در آن میریختند،میکوفتند و بسیار میفشردندش،تا خوب سفت شود،سپس خوب آن را می اندودند(ایزوله میکردند)،یخ بدست آمده را در هنگام گرما به کار میگرفتند. ولی امروز این واژه را ما به گونه دیگری میشناسیم،دستگاهی که هر چیز خوردنی را که بخواهیم برایمان خنک و سرد نگه میدارد و...

پارسی نویسی باید بی هیچ پی ورزی(تعصب)باشد.آن هنگام که مهر به مام میهن را با آن درآمیزیم،چنان شیرین است که هیچ چیز را یارای همالش(رقابت)با آن نیست.من این را با خویش آزمودم و به گفته خویش رسیدم.اکنون برای من بسیار سخت است که پارسی سخن نگویم،گرچه میان کسانی گیر کرده ام که یا دور بودن از نسک(کتاب)را بهانه میکنند و یا با من سر جنگ دارند که پارسی نویسی چه بایستگی(لزوم)دارد.هر دو گروه یادشان رفته که کشوری میمیرد که فرهنگش را گم کند.

«زین همراهان سست عناصر،دلم گرفت/شیرخدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان،شدم ملول/آن های و هوی و لعله مستانم آرزوست»

بسیاری پژوهش در گذشته را نشانه پسرفت و واپسزدگی میدانند.ایشان میگویند:«چرا بدینسان در گذشته زندگی میکنی و خودت را گول میزنی؟با نوجویی(تجدد)نمیتوان مبارزه کرد»این کالیوه(نادان)ها نمیدانند که دانستن گذشته بالنده(پرافتخار)،آینده ای روشن را میسازد.نوجویی برای آنها برابر با گوش دادن دری وری هایی است که نام هر چیزی دارد به جز خنیا(موسیقی)،نوجویی برای آنان پوشیدن پوشاکی است(به ویژه بالاپوش(مانتو))که بیشتر به سان کهنه پارچه میماند تا جامه(لباس)و ایشان چه زیبایی شناسی در آن دیدند،خدا میداند...آیا فرهنگ گریزی و دانش گریزی،نوجویی است؟این رنج جانکاه میان گروه دانشجویان و استادان نیز راه یافته.بسیاری از اینان،جز نسک(کتاب)های آموزه ای،چیز دیگری نمیخوانند و بر خود بایسته نمیدانند که چنین کنند.دستامد(نتیجه)این میشود که بسیاری از نوآوریهایمان با فرهنگ بومی چندان همخوانی ندارد...

ایشان چون دوست ندارند به خود رنج پژوهش در فرهنگ ایران را بدهند.سرانجام این کار نابخردانه که من آن را از روی کانایی(چیزی فراتر از بلاهت و حماقت)میدانم،خانه هایی میشود که از بس آسمانه اش(سقفش)کوتاه است،گویی آدم(واژه ای پارسی است و در تازی ریشه ندارد،نام دگرگون شده‌ای از واژه اوستایی ایودامن یا نخستین آفریده است)دارد خفه میشود و یا در گذشته همه خانه ها،تالار(اتاق)میهمان داشتند و این نشان دهنده این است که ما ایرانیان همواره،به میهمانانمان ارج نهاده ایم.هتا(حتی)از واژه«میزبان»اینچنین برمی آید که خانواده ایرانی بر سر میز مینشسته و اینان گمان میکنند که این فرنگیها هستند که این گونه بودند.نه دوستان من،اینکه بسیاری از ایرانیان اکنون بر سر زمین مینشینند،برآمده از فرهنگ تازیان بیابانگرد و ددمنشی است که در سرازیری کشورگشایی افتاده بودند و هیچ بویی از شهرآیینی(تمدن)نبرده اند.چنانچه در پاسخنامه خدایگان یزدگرد سوم شاهنشاه ایران به عمر خطاب،پیشوای تازیان،میخوانیم:«تو مرا به سوی الله اکبر و خدای یگانه میخوانی،بی اینکه بدانی من و مردمان کشورم از مردمانی هستیم که در هیچ زمانی جز خدای یگانه کسی را نپرستیده ایم....»

هنگامی که سخن گفتن بسیاری از دوستان و همسالان و پیرامونیانم را میینم دلم میخواهد خون گریه کنم. هیچکس افسوس نمیخورد که این همه واژه بیگانه در زبان پارسی ما چه میکند،کمتر کسی پیدا میشود(آن هم جوان)که دل بر سر این بنهد که واژگان پارسی را گرداوری کند و بکوشد هر که را که دوست دارد در این راه گام بردارد،با خود همراه کند.همه این را پرهامیک(طبیعی)میدانندکه فرهنگ بزرگی را که همه جهان وامدار(مدیون)اوست،رو به نابودی رود.باشد که با این گفتارینه(مقاله)کوچک این کوچکترین،گرد هم آییم و دل به این کار سترگ نهیم.

پارسی نویسی آن چنان که ما میپنداریم کار دشواری نیست.این خودمان هستیم که به خود سخت میگیریم و نه و نمیشود می آوریم.اگر گمان میکنید که دشوار است،از گنجینه واژگان خود آغاز کنید.بی گمان(بدون شک)واژگان پارسی بسیاری در آن پیدا میشود و یا اگر گمان میکنید که باز هم سخت است،واژگان به کار گرفته شده در این گفتارینه(مقاله)،میتواند آغاز خوبی برای این کار باشد.همانگونه که دیدید،در این نوشته،به آسانی، کم دانشی چون من،هیچ واژه بیگانه در نوشته اش نیاورد.واژگان بیگانه را تنها در کنار واژگان پارسیی آوردم که گمان میکردم برخی از دوستان،آرش(معنای)پارسی آن واژه را نمیدانند.پس دیدید که پارسی نویسی چندان هم که مپندارید،دشوار نیست.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 فروردین 10
امروز:   1 بازدید
دیروز:   2  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com