نوشته شده توسط: سوما آریایی
آه...می میرم از افسوس
...چرا؟
در کوچه پس کوچه های تردید
کیست آن آشنای دیرین
بیاندیشد مرا،دریابد مرا.
محبت مرده است.
در این هجوم بی کسی ها
بی شمارند آدمان آدم نما
آدمیت مرده است.
عشق طعمه هوس ها شد
نقاب تزویر بستند به صورت
به بازی گرفتند عشق را
آدم نمایان زشت سیرت.
فکریست جان فرسا...
زنده ام چرا؟
تنها نشسته ام،کنج اتاقی تاریک
پرم از این اندیشه
که چرا تنهایم؟
چرا نیست پیچک عشقی؟
در طلب عشقی پاک
بگردد دورم،
بسوزد جانم.
همه امید من این است
سپیده دمان از راه،برسد بانویی
با نگاهی پر مهر...
ومن با همه وجودم...
می بویم گوشه چادرش را.