سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:52 عصر

 

همیشه مینوشتم،از بچگی.اونم روی کاغذی که بوی اونو احساس میکنی...یه حالی میده که نوشتن با خفنترین رایانه ها هم نمیده... حسی که موقع نوشتن دارم،تنها حسیه که احساس میکنم خودمم.یه ارتباط سالم با مخاطب...دختر یا پسر بودنش اصلا فرق نمیکنه.فقط یه ذره همراهم بشه کافیه...

نمیدونم که چقدر منو میشناسین؟اما فکر میکنم که با کمی توضیحات یه چیزایی رو روشن کنم،بهتره و به ارتباط با مخاطبانم کمک میکنه. پیشینه من برمیگرده به علاقه وافرم به کتاب.شاید باورتون نشه،ولی بعضی از کتابای مورد علاقه 5 سالگیمو دارم و یا کتابایی که با اونا خیلی حال کردم مثل کتابای ژول ورن که نویسنده محبوب کودکیم بود.

تو بچگی چندتا تجربه نوشتن داشتم.مثل«من و کوچول»که تو 9 سالگی نوشتم و«قلعه عقابها»رو هم تو 10 سالگی.اما اینا منو ارضا نمیکرد. تا...کلاس سوم راهنمایی که بودم،یه معلم ادبیات داشتیم به نام آقای عباسی که آتیش نوشتنو به جونم زد.نصف وقت کلاس به بحثای خصوصی ما طی میشد.کم کم فکر کردم علاوه بر نثر،شعر رو هم میتونم تجربه کنم.اما چیزی جز واژه هایی که خودمم حالیم نمیشد، گیرم نیومد.اما زور میزدم که شعر بگم.آخرین شعرمو به نام«تکرار» تو 16 سالگیم گفتم(بعدا میذارمش تو وبلاگم).بعد دیدم که مرد شعر نیستم. تازه...از نثر بیشتر خوشم می اومد.قید و بندای شعر رو نداشت. لازم نبودکه واسه موفقیت کارت کلمات قلمبه و سلمبه بنویسی.ممکنه دم دستی ترین کلمات نقطه قوت نثرت بشن.

از داستانای کودکیم اصلا خوشم نمی آد،ولی تنها کمکی که من کردن این بود که همین جوری که حرف میزنم،بنویسم ویه رابطه صمیمی با مخاطبم برقرار میکنم.خیلی مینوشتم...بعدشم که غول کنکور...ااااااااه. همیشه لای دفتر کتابام...دیفرانسیل،فیزیک،...انگلیسی،چیزایی بود که مینوشتم.بیچاره مادرم که درنبود من اونارومیخوند و...گذشت  و گذشت، تا ما این اراک کوفتی قبول شدیم.

وبگردی ودانلودچیزی بودکه به اون اعتیاد داشتم و دارم.کم کم با اورکات و بعدا با گزگ آشنا شدم(اون موقع هنوز یاهو 360 نیومده بود).فکر کردم که اینا میتونن نیاز منو واسه انتشار افکارم پاسخ بدن.طبق معمول رفتم پیش آبجی نداشته و سنگ صبورم،بانو...اونم تو اورکات عضو بود اما راه اندازی وبلاگ روپیشنهادداد.این بیشتر به مزاج من سازگار بود.25شهریور 84 وبلاگی راه اندازی کردم واسم اونوگذاشتم، سوما... چرا؟ واسه اینکه سوما اسم شهر منه درزمان هخامنشیان و به معنای معبد و عبادتگاه. الان اسم شهر من«صومعه سرا»ست،تو 25 کیلومتری رشت. سوما رو واسه این انتخاب کردم که یه آریانیست دو آتیشه ام. بعدشم که گیلان همه وجود منه...بگذریم...اوایل فکر میکردم که هر چی لینکا و نظرات بیشتر باشن،بهتره.واسه همین چندتا سوتی تمیز دادم.لینکایی که تو فاز من نبودن حذف و خداحافظ...

حالا که حدود سه ماه ونیمه که از تولد سوما میگذره فکر میکنم که به جاهای امیدوار کننده ای رسیدم. الان لینکای خوبی دارم.گرچه اکثر اونا رو ندیدم امااحساس میکنم خیلی ازم دور نیستن.از لینکای سوما خیلی خوشم می آد.ازوقتی مینویسم،آرامش دل انگیزی دارم.احساس میکنم که چند نفر هستن که دلنوشته های منو میخونن و...یه حالی دارم که نگو...(تریپ خر کیفی)

چند روز پیشا بانو به من میگفت:«سعی نکنی که سفارشی کار کنی... واسه دل خودت بنویس و...»ما هم به گوش جون گرفتیم و ضمن تایید حرفای ایشون،میگم که من همین حالا 20 تا داستان آماده دارم که بنویسم.دوست دارم همه سبکها رو هم تجربه کنم. رئال، طنز، فانتزی، جنایی و حتی طنز سیاه.همه این شاخ و اون شاخ پریدنای منم واسه همینه که دچار تکرار نشم،که به قول خودم میگم:

مکرر شد بدی در شعر تنهایی من      این بگویم که ز تکراربدم می آید

اصلا به القای فکر،فکر نمی کنم.امادوست دارم چیزای که مینویسم... نمیگم محبوب...حداقل قابل خوندن باشن.تازه چند وقت پیشا دوباره به صرافت افتادم که شعر بگم.اونم واسه خاطر بانو بود.آخه هر وقت قرار بود به وبلاگش سربزنم،یه روزقبلش دوسه من چیزایی که فسفر داشتن میخوردم که یه چیزی حالیم بشه ولی باز...حالا از شوخی گذشته شعر چیزی بود که منو فریاد میزد.درسته که با شعر مثل نثر راحت نیستم، اما شعر بیشتر به عمق جون من رسوخ میکنه و شعر«بانوی سپیده دمان» اولین تجربه جدی من بود.به هر حال هر آدم عاقلی پیشرفت رو دوست داره و منم که عشق پیشرفت(نتیجه اخلاقی اینکه من خیلی عاقلم)و اصلا هم هرزرفتن رو دوست ندارم.

جاداره ازاستاد خوبم خانوم کاظمی تشکر کنموهمه دوستام بخصوص بانو،آرش،رضا و لینکای خوبم.راستی من از این هفته موقع امتحانامه تا نیمه بهمن.میخوام چند روز stand by .

۱۸واحد تخصصی دارم.دیگه تریپ خرخونی و این حرفا.

مخلص کلام.سومای من هنوز یه بچه نوپاست.اصلا دوست ندارم که بدوونمش تا با مخ بخوره زمین...گاماس گاماس. سوما آینه ای از شخصیت«کاوه»ست،گرچه احساساتی تر از منه.هرچی از سوما دستگیرتون شده بگین.چه تصوری از کاوه و سوما دارین؟سوما چقدر واستون قابل تحمله؟ارزش یه دوستی سالم رو داره؟و...همه این سوالا که تو روزنوشت امروز مطرح کردم و جوابش واسم خیلی مهمه.جوابای شما کمک زیادی به سوما میکنه.

دست دردست هم پیش بسوی مهر.امیدوارم من وسومامفیدباشیم.

دم همتون گرم.قربون همتون.موفق وآریایی باشین.

                                                              


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
یکشنبه 103 اردیبهشت 9
امروز:   7 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com