سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

اصلا خودم را آماده نکرده بودم که چنین چیزی بنویسم.نمیخواستم تصنعی شود.ذهنم را خیلی درگیر ماجرا نکردم.قلم را سپردم به کاغذ و یا علی(ع)...

چرا مینویسیم؟...برای بعضی از ما نوشتن یک نیاز است.بعضی از سر وظیفه مینویسیم و بعضی دیگر ادعای روشنفکر بودنمان میشود.آنقدر گنگ و در لفافه مینویسیم که گاه یادمان میرود،اصل ماجرا چه بوده و برای چه و که مینویسیم.نوشته هر کس محصول تفکر اوست،که بزرگان گفته اند:«از کوزه همان تراود که در اوست». قصد دارم در این نوشته،با دوستان درددلی داشته باشم.نمیدانم از کی با سوما همراه شدید.اما فکر میکنم که متوجه شدید که عمدا اینگونه مینویسم.بنا را بر سادگی گذاشتم،تا اگر قرار است حرفی زده شود،لابلای واژه ها  گم نشود.نوشته هایی که خامی از سر و رویشان میبارید.اما سعی کردم که از هر گونه ریا و تکلف به دور باشد،تا خودم را میان نوشته هایم پیدا کنم.یک هدف که حتی خیلیها دوست ندارند به آن بیاندیشند و در مخیلاتشان هم نیست.

همیشه از من پرسیده اند که چرا سوما بدین گونه مینویسد؟سادگی پیشه کرده یا واقعا ساده است؟قضاوت با شماست...شاید شما هم به این تحلیلهایی که بیان میشود،رسیده باشید،اما بد نیست که اشاره ای به آنها شود:شخصیتهای داستانهای سوما،دچار روزمرگی اند و اکثرا دوست دارند که قالب بشکنند و گاه آنقدر محافظه کارند که نمیتوانند احساساتشان را بروز دهند.آدمهای داستانهای سوما هیچگاه عاشق نمیشوند و عده ای میگویند که سوما نمیتواند تصویرگر عشق باشد. مسئله اینجاست که او خودخواسته هیچگاه از عشق نمینویسد.نه به این دلیل که نمیتواند،بلکه فکر میکند که زمان آن نرسیده است.سوما آینه ای از آدمهای دور و بر خود است.آدمهایی که عشق را به سخره میگیرند و نمیدانند که سوما در همه داستانهایش نیم نگاهی به آنان دارد.در خوشبینانه ترین حالت شخصیهای داستانهایش که برگرفته از دنیای واقعی اند،به یک حد از علاقه ای میرسند که اگر فضا به ضررشان نباشد،از علاقه شان کاسته نمیشود.چیزی که در عام از آن به عشق تعبیر میشود و همه ما میدانیم که این عشق نیست.آدمهای داستانهای سوما علاقه شان خودخواهانه است.آنقدر دچار روزمرگی اند که یادشان رفته که چرا زنده اند و در حقیقت یک زنده ی مرده هستند.داستانهای سوما محصول اشتباهات و نابهنجاری شخصیتهای داستان است.تقریبا در هیچ یک از داستانهای سوما شخصیت سپیدی وجود ندارد.همه اسیر خود و خواسته ها و هواهای نفسانی خود هستند.

داستانها به شدت تحت تاثیر اتفاقهای اطراف سوماست.آدمهای بی عشقی که عشق را عوضی میگیرند،بازیچه قرار میدهند و سوءاستفاده میکنند.حتی در طنز و کمدی نیز چنین است.اتفاقهای بد،چنان هجویه اند که بیشتر مضحک مینمایند تا مذموم.همانطور که میدانید هیچ یک از نوشته های سوما از لحاظ موضوعی یکسان نیست،بخصوص در زمینه داستان.هر یک به راهی رفته اند.یکی کمدی سیاه است،آن یکی درام و آن یکی هم برشی از یک اتفاق.سوما میکوشد که مخاطب در حین خواندن،تصویری از کل یا سکانسی از داستان را در ذهن خود متصور شود.گرچه سوما دوست ندارد که داستانهایش دیالوگ داشته باشند،اما چون داستانها عموما محصول روابط دو یا چند شخصیت هستند،میطلبد که دیالوگی هم رد و بدل شود.احساسات فردی شخصیتها،عموما احساسات نویسنده نیست.اما همیشه سوما به این امر متهم بوده است.شخصیتها مدتها در ذهن سوما میمانند و در آنجا جان میگیرند.حتی سوما پدرشان میشود و در شرایطی که داستان میطلبد،بزرگشان میکند.لازم است که گاه پدر خوبی نباشد تا فرزندانش خصلتهای بدی هم پیدا کنند.شاید ندانید که چقدر سخت است که فرزندی را عمدا بد به بار آورد.چه کنم که لازم است.

سوما اصلا به دنبال راه حل نیست و فقط طرح مسئله میکند.بعضی اوقات سوما میخواهد به مخاطبش یاد آور شود که حتما نباید داستانی که میخواند،حرفی برای گفتن داشته باشد.میتوان گاهی اوقات فقط یک راوی بود.لازم است بعضی اوقات حرفهای پیش پاافتاده زده شود که روی دلمان ورم نکند.لازم است بعضی اوقات روشنفکر نباشیم و ادایش را در نیاوریم.گاه لازم است داستانی بی هویت و خشک و خالی چون بارانهای کویر بنویسیم.لازم است بدانیم که نوشتن اول برای روایت موضوع است و ارتباط برقرار کردن،نه حرفهایی که هضمش برای خودمان هم سخت است.

همیشه میدانستم که چه مینویسم و از تک تک واژگانی که استفاده کردم،منظوری داشتم.میخواستم حرفم را بزنم.حرفهایی که برای خیلیها آنقدر پیش پاافتاده است که یادشان میرود و این را خوب میدانم که نوشته هایم پر از اشکال است.گاه عمدا روایت را کنار میگذارم تا بیشتر به موضوع بپردازم.برای همین گهگداری داستانهایم به اصطلاح آبگوشتی میشود.این مسئله در داستان«آقای نویسنده»بسیار مشهود بود. درگیر کردن ذهن مخاطب بسیار مهم است.اینکه تا پایان داستان،همراه راوی باشد.اما ایجاد ارتباط میان عناصر،همه وظیفه نویسنده نیست.گاه باید ارتباط را خود مخاطب پیدا کند تا داستان جذابتر شود و فکر میکنم،با دقیق خواندن،این مسئله قابل حل است.

کتاب یار همیشگی من بوده و اوقات تنهایی ام را با آن پر کرده ام.آثار نویسندگان بسیار زیادی را خوانده و با آنها ارتباط برقرار کرده ام.از«ژول ورن»که نویسنده محبوب کودکی ام بود،از«لئو تولستوی»که همیشه مجذوب تعلیقهای داستانهایش بودم،...و همه شاعران و نویسندگانی قدیم ایرانی مسحور واو به واو نگاشته هایشان هستم. هرچه از نوشتنم دارم از آنهاست.کسانی که چون در گذشته بوده اند و نوع نوشتارشان با امروز فرق دارد،محکوم به اینند که جوان امروز دوست ندارد به خودش سختی بدهد و خود را از لذت خواندن آثار پربارشان محروم میکند.نوشتن را برای این دوست داشته ام که دینم را به آموخته هایم ادا کنم.نوشتم...اما هیچ کس از من نپرسید:«فرق«کاوه»با«سوما»چیست؟»نپرسید:«درونت چه میگذرد؟»به قول مولانا:

هرکسی از ظن خود شد یار من        از درونم نجست اسرار من

حرفهای نگفته بسیار است.از غرور ما انسانها...از حرفهای همدیگر را نشنیدن.از حسادت.از تحمل نکردن یک سخن راست.به همان دلیلی که قابیل،هابیل را کشت.تا به حال به زندگی فکر کرده اید؟به چه میماند؟هر کس تعبیر خود را دارد.در هندسه زندگی،آدمها چهار دسته اند.انطباق متعالیترین حالت  است.با اینکه نادر است،اما غیرممکن نیست.گاه آدمها با هم موازی اند و گاه متقاطع.وای به حال کسانی که با هم متنافرند و در کنار هم.

حال که میخواهم این سطور را پایان بخشم،این اشعار مولانا زمزمه میکنم:

همزبانی خویشیان،پیوندی است

یار با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگر است

همدلی از همزبانی خوشتر است


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:25 عصر

شب بود و راه بندان دوطرفه.ماشینهای روبرو عمدا نوربالا زده بودند.نورش بدجور توی چشم میزد.ماشین پلیس از دور پیدا بود.ماشینها را تک تک چک میکرد.یک لحظه راه کوچکی باز شد.سریع گازش را گرفتم.کلی مانده بود که به ایست پلیس برسم که یک ماشین راهم را برید و مجبور شدم که ترمز کنم.

دنبال یک مفری بودم که یکهو جوانی وارد ماشینم شد.چاقویش را زیر گلویم گذاشت و گفت:«صدات دربیاد،شاهرگتو میزنم.کشتمت اگه به پلیس چیزی بگی...»برای لحظه ای سرم را چرخاندم،تا ببینمش.با اینکه نور شدید ماشینها به چشمم افتاد،صورتش را دیدم.خیلی جوان نبود،اما موی لخت و تی شرتی که داشت چهره جوانی از او ساخته بود. حالا دیگر 2 ساعتی بود که توی ترافیک گیر کرده بودم و آن غریبه هم سه ربعی میشد که بلای جانم شده بود.راه دیگری نداشتم و آن تف سربالا که حالم را به هم میزد.بارانهای گیلان بی امان بود،اما حوصله آدم را سر نمیبرد.مثل بارانهای کویر نیست که دلخوشکنک باشد.همه اش به این فکر میکردم که این مرد چه کرده که فرار میکند؟دندانهای تیز و براقی داشت.خیره شدن به چشمانش آدم را میترساند.یک لحظه که چشم در چشم شدیم.حس کردم که قلبم میخواهد بایستد.حالا دیگر به ایست پلیس رسیده بودیم.پلیسها همه یکدست،بارانی زرد فسفری بر تن داشتند.پلیس نزدیک شد.شیشه را پایین کشیدم.

پلیس با چهره کنجکاوانه اش نور چراغ قوه را به داخل ماشین انداخت.چیزی نیافت.پرسیدم:«سرکار...اتفاقی افتاده؟...»سوالم را نشنید یا نشنیده گرفت.پیدا بود خسته است.عین برج زهر مار، پرسید:«کجا میرین؟»گفتم:«لاهیجان»پرسید:«این وقت شب لاهیجان چی کار دارین؟»گفتم:«مادرم تنهاست...امشب یه کم ناخوش احواله...»پرسید:«اسم...؟»گفتم:«شاهین بخت همت»گفت:«گواهینامه و کارت شناسایی...»گفتم:«حتما...»و دست در جیب پشت شلوارم کردم و هر دو را به او دادم.چراغ قوه را بالای هر دو گرفت تا آنها را تطبیق دهد.چاقوی مرد غریبه امانم را بریده بود.پلیس به غریبه اشاره ای کرد و گفت:«ایشون کی باشن؟»بی اختیار گفتم:«ساسان،برادرزادمه...»پرسید:«موقع عبور به چیز مشکوکی برنخوردین؟»پرسیدم:«چطور مگه؟»گفت:«آدمی که زورگیری کنه یا...ماشین از کسی به زور بگیره...یا...»نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم:«نه...چیزی ندیدم...»

غریبه مثل بختک به من چسبیده بود.همینکه دستم را نامحسوس به سمت دستگیره در بردم،از پلیس پرسیدم:«ببخشید سرکار...حالا قضیه این راه بندون چیه؟»گفت:«سه چهار ساعت پیش،یه ناشناس با چماق زده توی سر یه تاجر الماس که توی ویلاش بوده و همه الماسا و پولاشو برده...احتمالا سارق تاجر رو میشناخته...»پرسیدم:«سارق رو میشناسین؟»گفت:«هنوز نه...ولی میدونیم که یه بنز 350s که مال تاجر بوده رو ورداشته و دررفته.ضربه ای که به تاجر خورده کاری نبوده،به هوش که اومده زنگ زده 110...»انگشتم روی دستگیره در بود.پرسیدم:«خب،کاری نداره...شما هم بنزها رو بگردین دیگه...»پلیس هم از اینکه یک همصحبت گیر آورده بود،بدش نمی آمد،گفت:«اون بنز 150 میلیون پولشه.هرکسی نداره.زود میشه پیداش کرد.پس حتما یه جا قایمش کرده...تو بودی با اون راه می افتادی توی خیابون تا ما بگیریمت؟...»با قاطعیت گفتم:«نع...!!!» نمیدانستم که غریبه چقدر فرز است.برای همین همه عضلاتم منقبض شده بود.کافی بود تا دستگیره را بکشم تا در باز شود.غریبه مرا زیر نظر داشت.کلافه بود.گفت:«عمو...بیا بریم...مامان بزرگ...»حرفش را خورد و به پلیس نگاه کرد که واکنش او را ببیند.

همه وزنم را روی در گذاشتم و دستگیره کشیدم.در باز شد و به پلیس خورد.او را به طرفی پرت کرد.خودم هم روی آسفالت افتادم.تا میتوانستم از ماشینم دور شدم.فریاد زدم:«خودشه...به زور سوار ماشینم شد و با چاقو تهدیدم کرد...بگیریدش...»غریبه سراسیمه شد.از ماشین خارج شد و فرار کرد.اما چند پلیس آماده چند متر آن طرفتر دستگیرش کردند.چشمان وحشی غریبه،فقط مرا مینگریست.پیدا بود که منتظر یک لحظه رهاییست.از پلیسی که نقش بر زمینش کرده بودم معذرت خواستم و گفتم:«200-150 متر قبل به زور وارد ماشینم شد و منو تهدید به قتل کرد...عجب چشمای ترسناکی داشت...»پلیس از روی زمین بلند شد و با حس انجام وظیفه خاصی گفت:«معلومه که خیلی جرات دارین...اگه...»سربازی که سارق را دستگیر کرده بود،گفت:«قربان...الماسا و پولا همراش نیست...»همان پلیسی که با او همصحبت بودم و درجه دار هم بود،گفت:«توی ماشینو بگردین...»و بعد هم رو به من کرد و گفت:«وقتی سوار شد چیزی همراش نبود؟»گفتم:«بجز چاقوش چیزی نداشت»گفت:«جایی که سوار ماشینتون شد،یادتونه؟»محل را نشانش دام و او هم گفت:«احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین شما بشه،اموال مسروقه رو با ماشین،جایی مخفی کرده...»مرد غریبه در ماشین پلیس فریاد میزد که بیگناه است.حرفهایم را صورتجلسه کردم و اجازه خواستم که بروم. تشکر کردم و سوار ماشینم شدم.اعصابم پاک داغان بود.با سرعت زیاد،از محل دور شدم.وقتی کاملا دور شد،نفس راحتی کشیدم.هنوز باورم نمیشد که چگونه گذشت.اول از همه آن ضربه ای که به سر تاجر زدم.باید به گیجگاهش میزدم تا بیشتر بیهوش شود و بعد هم قایم کردن آن بنز لعنتی...شانس آوردم که توی گاراژ شاپور گذاشتمش وگرنه کارم زار بود...و آخر سر هم آن مردک غریبه.نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد.واقعا مجرم بود؟شاید هم دیوانه بود...شاید هم جنایتی کرده بود.نمیدانم دیگر اصلا برایم فرقی نمیکرد.من به خواسته ام رسیده بودم.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:24 عصر

 قهوه را در فنجان ریخت.همیشه تلخ و غلیظ میخورد.آقای نویسنده میخواست،ذهنش به داستان جدیدش متمرکز شود،اما نمیتوانست.به هال آمد و قهوه را داغ داغ نوشید.نوت بوکش روشن بود و به جز عنوان داستان چیزی روی صفحه نمایان نبود.نام داستان،«هوای تو»بود.نمیدانست داستان را چگونه شروع کند.حتی نمیدانست که پایان داستانش چه میشود.همیشه داستانهای عاشقانه مینوشت.داستانهایش شهرت فراوانی داشتند.همه کتابخوانها با نامش آشنا بودند.حداقل یک کتاب او در هر خانه اهل کتاب بود.اما کسی چهره او را ندیده بود.یعنی خودش به ناشر سپرده بود که عکسی از او چاپ نکند.جایی هم مصاحبه نمیکرد.مردم شهر نمیدانستند،کسی که برایشان از عشق مینویسد و قند توی دلشان آب میکند،بهره ای از عشق نبرده است.برای او عشق فقط روی کاغذ وجود داشت.دلش میخواست به عدم تمرکزش پایان بدهد.برای همین آماده شد تا به کافی شاپ دوستش برود.

به کافی شاپ رسید.خیلی شلوغ نبود.روی میز همیشگی اش نشست و نوت بوک را باز کرد.طبق معمول قهوه تلخ و غلیظ سفارش داد.اما باز نمیتوانست بنویسد.چون سایه های سنگین نگاه کسی را برای چندمین بار،بالای سرش احساس میکرد.نمیدانست کجاست،اما حسش میکرد.سری چرخاند تا ببیندش.دو میز آن طرفتر نشسته بود.سبزه بود و لاغراندام.سیه موی،طره مویی هم به طرف چپ انداخته بود.مانتوی شکلاتی رنگش با روسری سیاه و سپیدش همخوانی داشت و یک کیف متوسط رنگ روشنی که همیشه بالای دفتر یادداشتش میگذاشت.نامحسوس نگاهش میکرد.حتی چشمانش پیدا نبود.اما نگاههای او برای آقای نویسنده دیوانه کننده بود.برای نوشتن آمده بود،اما نمیتوانست یک واژه بنویسد.کنجکاو بود بداند که کیست.چرا میپایدش؟برای اینکه خود را مشغول نشان دهد،نوشته های قبلی اش را چک کرد.با اینکه وضعیت مبهمی بود،ولی اصلا دوست نداشت از آن بیرون بیاید.میخواست او پیشقدم شود.اما گویی او فقط آمده بود که زیر نظرش داشته باشد.نوشته های روبرویش برایش فقط یک سطر معمولی بودند و او هیچ یک از کلمات را نمیدید.«سلام...تو همیشه اینجایی؟...من هر موقع از این ور رد میشم،تو رو میبینم»این را دوستی نه چندان صمیمی به او گفت.بدون اینکه او متوجه شود،روبرویش نشسته بود.سیگاری بر لب داشت.سلامش را جواب نداد.حوصله اش را نداشت.خیلی از خود متشکر بود.گفت:«کاری داشتی؟»دوستش گفت:«نه اومده بودم ببینم چیکار میکنی...راستی گوشی جدیدمو دیدی؟یک و دویست پولشو دادم.خیلی باکلاسه..»و گوشی اش را نشان داد.گفت:«منم اگه همش توی جیب پدرم وول میخوردم،وضعم بهتر از اینا بود...»این حرفش خیلی به دوستش برخورد.بدون اینکه حرفی بزند،از روی میز بلند شد و با اینکه میدانست او بیماری قلبی دارد،دود سیگارش را به سمت او فوت کرد و رفت.آقای نویسنده سرفه اش گرفت.سرفه اش بند نمی آمد.بدنش داغ شده بود.انگار داشت گر میگرفت.دوستش که کافی شاپ داشت،یک لیوان آب آورد و سراغ قرصش را از او گرفت.قرصش را به او داد و پس از نیم ساعتی حالش تا حدودی سر جا آمد.دخترک نرفته بود.تمام مدت همانجا شاهد ماجرا بود.

تصمیم گرفت به خانه برود و رفت.به این فکر میکرد که او کیست؟نوشتن علاوه بر علاقه شخصی،شغل او هم محسوب میشد،اما دیگر دوست نداشت بنویسد.باید نقشه ای میکشید،تا او را بشناسد.یا حداقل با او رو در رو شود.فکری به ذهنش رسید اما آن را فردا عملی میکرد.

شب،آخر وقت به آن دوستی که کافی شاپ داشت زنگ زد و از او خواست که خودرو اش را برای یک روز به او قرض بدهد.دوستش هم قبول کرد.صبح اول وقت،به کافی شاپ رفت و قبل از اینکه دخترک بیاید.دسته کلید خودروهایشان را با هم عوض کردند.مقداری کاغذ نوشته شده تمیز که اصلا به آنها احتیاجی هم نداشت همراه خودش آورده بود.خودش را مشغول کرد تا دخترک بیاید.

مدتی  را پای آن کاغذ پاره ها صرف کرد.حالا باید نقشه اش را عملی میکرد.به سمت دوستش رفت و از او سراغ دستشویی را گرفت.به بهانه آن،بدون اینکه دخترک متوجه شود،از در پشتی بیرون آمد و به پارکینگ کافی شاپ رفت.در داخل خودرو دوستش نشست.خودرو در جای کوری قرار داشت اما قدرت مانورش بالا بود.ساعتها منتظر ماند.بالاخره پس 5 ساعت انتظار،آمد.چهره ناراحتی داشت.ناراحت از اینکه ساعتها سر کار گذاشته شده بود.با قدمهای محکم و نسبتا سریع از کافی شاپ بیرون آمد و سوار تاکسی شد.نمیدانست این بار کسی زیر نظرش دارد.دخترک به خانه اش رسید.یک خانه معمولی،مثل بقیه.حدسش را میزد.اما این تعقیب و گریزها تا زمان دیدار هیچ ثمری نداشت.باید کاری میکرد که دخترک با او رو در رو شود.

فردای آن روز تصمیم گرفت که مثل هروز به کافی شاپ برود.دخترک هم همانجا بود،مثل همیشه.باید با هم رو در رو میشدند.کار سختی نبود.هر دو کمی محافظه کار بودند.برای همین دیدارشان علی رغم کنجکاویشان عقب می افتاد.آقای نویسنده به طرز معناداری که فقط دخترک متوجه آن شد به سمت در خروجی رفت.دخترک تعقیبش میکرد.به سمت پارکینگ رفت و کمی جلوتر در راهرو اصلی یک راهرو فرعی بود سریع داخل آن شد.همانجا دست به سینه ایستاد.دخترک احساس میکرد که او را گم کرده است.برای همین با سرعت بیشتری به تعقیب او میپرداخت.به راهرو فرعی رسید.او هم داخل شد،اما آقای نویسنده را دید.چشمهای قهوه ای اش را دزدید و کمی عقب رفت.پرسید:«چرا تعقیبم میکنی و منو میپایی؟...» و دخترک هیچ نگفت.

آقای نویسنده دخترک را به کافی شاپ دعوت کرد.این بار هر دو سر یک میز نشستند.گفت:«میشنوم...»دخترک مکث بلندی کرد و پس از قورت دادن آب دهانش،به آرامی گفت:«من یکی از طرفداراتون هستم.هر شیش تا کتابتون رو دارم و تمام نوشته هاتونو توی نشریات دنبال میکنم...»آقای نویسنده گفت:«ولی این دلیل نمیشه که منو تعقیب کنین...»دخترک گفت:«به منم حق بدین...شما منو نمیشناختین و من نمیدونستم که رفتارتون با من چطور خواهد بود...اما...»و حرفش را خورد.ذهن آقای نویسنده مشغول تحلیل این قضایا بود.با همه حیایی که نگاه دخترک داشت،اما نمی توانست عشق را پنهان کند.ولی آقای نویسنده اصلا متوجه آن نشد.

حالا دیگر 7-8 ماهی بود که همدیگر را میدیدند.هر چه این دیدارها برای دخترک سرشار از عشق بود،اما برای آقای نویسنده یک دیدار عادی بود.گویی عمدا نمیخواست عشق پاک دخترک را بببیند.دخترک گفت:«میدونی...احساس میکنم نوشته هات یه جورایی تصنعی شدن...شاید...»و حرفش را خورد.منظورش را فهمید و با لبخند منجمدی که بر لب داشت،گفت:«شاید نمیخوام اون چیزی که تو میخوای انجام بشه...»دخترک حرفش را برید:«ولی آخه من...»پیدا بود که میخواهد از چه بگوید.اما چیزی مانع گفتنش میشد.برای اینکه آقای نویسنده مطمئن شود که نظر دخترک چیست،گفت:«حرف آخرتو بزن»دخترک نفس عمیقی کشید و در حالی که قلبش به شدت میزد،گفت:«ببین...من یه دخترم...نمیتونم به خانواده ام بگم که یه پسری رو دوست دارم...تو باید یه کاری بکنی...»آقای نویسنده گفت:«این رابطه رو من شروع نکردم که بخوام تمومش کنم.این تو بودی که...»دخترک جوری نگاهش میکرد که در فکرش تجدید نظر کند،اما آقای نویسنده گفت:«منظورتو همون اول متوجه شده بودم.اما من بخاطر خودت میگم...من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم.دوست دارم تنها باشم...»دخترک پرسید:«آخه چرا؟...»آقای نویسنده گفت:«ببین...من آدم سنگدلی هستم...نمیتونم احساسات کسی رو پاسخ بدم...چه برسه به تو که...»

و آنها ساعتی با هم حرف زدند.دخترک نتوانست آقای نویسنده را قانع کند.در دل آقای نویسنده غوغایی بود.ولی غرور نمیگذاشت که حرف دلش را بر زبان بیاورد.دخترک گفت:«پس جوابت منفیه...نه؟...من میرم.پشیمون میشی...میدونم...»و رفت.آقای نویسنده از آن لحظه تصمیم گرفت که او را برای همیشه فراموش کند،اما هرگز نتوانست.

حالا حدود یک سالی بود که دخترک از زندگی اش بیرون رفته بود.زیر دوش بود.کاری نمیکرد.فقط رفته بود زیر دوش که تمدد اعصاب کند.به بدنش نگاه میکرد.بدنش پر از زخمهای شیطنتهای کودکی اش بود.از اینکه با کودکی اش چقدر فرق داشت،خنده اش میگرفت.تازه از حمام بیرون آمده بود که زنگ زدند.آیفون را برداشت.کسی پشت در نبود.از پشت پنجره نگاه کرد.ناگهان چشمش به یک پاکت نامه افتاد که از شکاف پست در افتاده بود.لباسش را پوشید و به حیاط رفت و آن را برداشت...آسمان دور سرش چرخید.نامه نبود.بلکه کارت دعوت به جشن عروسی دخترک بود...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:23 عصر

سلام...وبلاگ دارین؟(اگه ندارین چیزی از دست ندادین)چند وقته که تو وبلاگتون مینویسین؟1 ماه...3 ماه...1 سال و یا بیشتر؟حتما با این جمله توی بخش نظراتتون برخوردین:«سلام...وبلاگ قشنگی داری.به منم سر بزن»این یعنی یه خط از نوشته هاتم نخوندم.یعنی از فحش هم بدتر.یعنی تف کرده توی صورت کسی که واسش نظر داده.حالم به هم میخوره وقتی همچین نظراتی رو میخونم.فرقی نداره وبلاگ خودم باشه یا نه...من خودم هیچ وقت اینطور نبودم.مگه این وبلاگ چیه که همه دوست دارن نشون بدن که وبلاگشون پرخواننده است؟نه درآمدی و نه افتخاری...هیچی...هر روز کلی وبلاگ فارسی ساخته میشه.شما چند نوع از اونا رو دیدین؟یکی فقط یه وبلاگ درست کرده و ماههاست سفیده و بهش دست نزده...یکی دوست دخترش، جواب رد به سینه اش زده،یه وبلاگ به اسم«نفرین»درست کرده دعا به جون دوست دختر سابقش میکنه...یکی که فقط لینکستان درست کرده هیچی از خودش نداره،از سایتهای پدردار و بی پدر مادر،لینک میکنه به وبلاگ خودش.با لینکایی از این دست: «زن چهارم مهدوی کیا به دادگاه شکایت کرد،آلبوم صد و یکم حامد هاکان،عکسای خفنی از مهناز افشار و بریتنی و پاریس هیلتون...»

یه عده که عده شون واقعا کمه،وبلاگ تخصصی دارن.شعر و داستان و مباحث تخصصی خودشونو مینویسن...و یه عده ای مثل من که فکر میکنن باید بنویسن. چیزای بدی نمینویسن،ولی چندان خوبم نیست.فکرش رو بکنین...کلی زحمت کشیدی و یه متن(اعم از شعر و داستان و...)با همه احساست نوشتی.از بقیه نظر میخوای.طبیعیه که هرکس مختاره که نظر بده یا نده.ولی اونی که نظر میده،به نکته قابل تاملی رسیده که میخواد صاحب اثر رو باخبر کنه و بنویسه:«خوب بود...»یعنی من نوشته تو نخوندم.یعنی اون نوشته هیچ نکته قابل اشاره ای نداشت؟اما چشمه همیشه جریان داره و از دل زمین میجوشه.تا ببینیم خدا چی میخواد...


تا حالا برنامه کوله پشتی رو دیدین؟...من از این برنامه اصلا خوشم نمیاد.با اون مجری منحصر به فردش که فکر میکنه خیلی بامزه است.آقای فرزاد حسنی،ترانه سرایی هم میکنه(معروفترینش ترانه«آدم فروش»ستاره مسخ شده ایرونی،شادمهره).به مناسبت روز زن توی این برنامه از خانمی که گویا امریکایی بودن و با یه ایرانی ازدواج کردن و به ایران آمدن،دعوت شده بود.مجری برای اولین بار جلوی میهمان کله معلق نمیزد و سعی میکرد که کنفش نکنه.تا حدودی عین یه بچه  آدم نشسته بود و مجریگریشو میکرد.چقدر به اون خانوم غبطه خوردم.هر دو مسلمانیم.من شناسنامه ای و او واقعی.به من یاد دادن که وقت نماز صورت و آرنجی خیس کنم.ماه رمضون عوض دو وعده،هفت وعده غذا بخورم.همه سال رو گناه کنم به امید محرم که بخشوده بشم.شبای احیا رو دوست داشته باشم واسه غذای نذری.نیمه شعبونم دوست دارم واسه اینکه خیابونا چراغونی میشن و شهر قشنگ میشه.پس خدا،کجای زندگی من مسلمونه؟اون زن نهج البلاغه رو نکته به نکته خوند و نکاتی که خوشش اومد رو با ماژیک روشن جداش کرد.آخر سر هم فهمید همه نهج البلاغه رو ماژیکی کرده.اما من چی؟دلم واسه خودم تنگ شده...دین و اسلام واسه همه شده یه نقاب.همه شناسنامه ای مسلمونیم.نمیدونم چرا؟قرآن رو فقط واسه این میخوایم که چشم روشنی اول هر زندگی مشترکی باشه...قرآن رو فقط واسه این میخوایم که مسافرمون رو از زیرش رد بدیم که به سلامت به مقصدش برسه...اما قرآن رو فقط واسه این نمیخوایم که ازش چیزی یاد بگیریم.بهونه میاریم:«عربیه...سخته»و یا:«من ایرانیم،مزخرفات عربی نمیخونم...»کاش خدا رو بخاطر خدا بودنش پرستش کنیم.من فقط اینو فهمیدم...


دو سه سالیه که من واسه مادرم روز زن هدیه میگیرم.پشت هدیه ها رو هم خودم مینویسم.وقتی قراره پشت هدیه کسی رو بنویسم،مطمئنا نوشته خودمه،از جایی کش نمیرم.اینا نوشته های روزهای  مادر قبله:

«آن قدر مهربان هستی که بگویم:«دوستت دارم»

به مهربانی عطر گل یاس و رایحه گل محمدی.

درباره ات سخن گفتن احتیاج به فکر نیست...

چه منظوم...و چه منثور...

در مدح تو بر زبان جاریست...

تو همان فرشته ای هستی که عالمی را زیر پایت نهاده اند.

پس به احترام مقامت،هدیه ای ناقابل را بپذیر...

                      قابل ندارد...

                                            مادر...»


«بهشت یعنی،گلستانی به وسعت بینهایت،پر از گلهایی که از رنگ و بوی خدا سرشارند...

                   بهشت یعنی،چشمان زیبای مادر...

بهشت یعنی،مکانی که در آن،اندوه،حسد،کینه و گلایه نیست...

                    بهشت یعنی،آغوش گرم مادر...

بهشت یعنی،مکانی که در آن عشق است و امنیت خاطر و نگاهی پر از مهر...

                      بهشت یعنی،وجود مهربان مادر...

مادر مهربانم...

                     ای بهتر از جانم...

                                                  روزت مبارک...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:19 عصر

در اتاق کارم،روی صندلی نشسته ام.اتاق تاریک است.خودم را هم نمی بینم.سکوت محض حکم فرماست.سکوتی که با فریادهایش افکار از هم گسیخته ام را بیشتر از هم میگسلد.چه دردیست،این تنهایی...«...من عاشقم».مگر نه اینکه آتش و شعر و عشق سه گانه ای هستند که پنهان نمی مانند.پس من چرا ناشناسم؟در ذهنم فریاد میکشم:«یکی مرا بشناسد...من عاشقم...عاشقی بی معشوق...».

جهان با این فراخی اش ثانیه هایی چند از نظرم میگذرد.آدمیان یا بنده آز و جاه و پول و شهوتند و یا بنده عشق.من این میان کجایم؟خدایا...!برای عاشقی چون من،کو معشوقه ای.مردم از بس عشق به هیچ ابراز کردم،بوسه بر باد زدم و سایه در آغوش کشیدم.عاقبت این قلب بیچاره من چه خواهد شد؟

بی عشقی...چیزی که با آن بیگانه ام.اما همه مرا بی عشق می پندارند.به سخره میگیرند و می پرسند:«عاشق که هستی دیوانه؟...مگر میتوان عاشق هیچ بود؟»با لبخندی تلخ،در جواب،آرام میگویم:«من عاشق هیچکس نیستم...»اما در دلم فریاد میکشم:«چقدر دوستش دارم...»هیچ من،همه چیز من است.هیچ من باد صباست. دیر می آید و جایی در دوردست،جایی که چشم من نمی بیند،آرام میگیرد.گهگاهی به خلوت من سرکی میکشد.با نگاههای خیره اش دلم را میلرزاند.حرفهای دلم را میگوید.اما تا میخواهم لب به سخن بگشایم،میرود.رسیدن به باد صبای من ممکن نیست.

دل،خوش به این دارم که او همیشه در خلوت من هست و به حرفهای من گوش فرا میدهد.دست نوازش او بر سرم،التیام دردهای روحم است.دستم را جلو میبرم تا گرمی دستانش را احساس کنم،اما خیال چیزی نیست که لمس شود.هر لحظه عطشم برای دیدارش بیشتر میشود.برای آن پوپک دانای من،برای آن پری دریایی من...

واژگان بیانگر احساسات من نیستند.احساس نسبت به کسی که همیشه در آرزویش بودم.اینکه مال من باشد.چیزی که ممکن نیست.آه...تقدیر...منم و هزاران آرزوی محال...و یک آرزوی غیر ممکن تر...چیزی که از گفتنش میترسم:

«ای کاش خودش بودم»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:17 عصر
نمیدونم«رسول پرویزی»رو میشناسین یا نه؟...اونایی که رشته نظری بودن و پیش دانشگاهی رو گذروندن،حتما اونو میشناسن.نویسنده چاق و دراز و عینکی که بچه دشتستانه(دشتستان یه منطقه ایه تو جنوب شیراز).من با آثارش تا حدودی آشنام.خوب یادمه...12 سالم بود.داشتم توی آرشیو کتابخونه پدرم فضولی میکردم(آخه من اون موقع،مثل الان،کرم کتاب بودم)که به دو تا کتاب جیبی برخوردم. «لولی سر مست»و«شلوارهای وصله دار».معلوم بود که کسی سالهاست لای اونا رو وا نکرده.پدرم توی صفحه اول، اولی نوشته بود:«داستانی مزخرف از رسول پرویزی. خریداری شده در تهران15/1/53»و توی صفحه اول،دومی نوشته بود:«خریداری شده در اردبیل 1/12/53».کور از خدا چی میخواد؟...دو چشم بینا.نشستم،با حرص و ولع، هر دو تا رو خوندم.مجموعه ای از داستان کوتاه بودن که سر جمع 29 تا داستان بیشتر نداشت.راستشو بخواین خیلی ارتباط برقرار نکردم.البته خوبیهایی هم داشت. مثلا از طبقه فقیر جامعه مینوشت و سعی میکرد که داستانا ایرونی باشن و کلا اطلاعاتی درباره دشتستان و شیراز و مردمش به خواننده بده.از اون دو تا کتاب از چهار تا داستانش بیشتر خوشم نیومد.یکی از اونا«زنگ انشا»بود که با تلخیص براتون مینویسم.من که خیلی خوشم اومد،امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد.

زنگ انشا

کلاس مثل همیشه شلوغ بود.معلم هم نیامده بود.رضا داشت آهنگی که دیشب توی کافه دیده و شنیده بود،برایم اجرا میکرد.اکبر به سبک کتیبه نویسان عهد هخامنشی، اسم خود را در دیوار کلاس حکاکی میکرد.عباس و همت هم داشتند تکالیف انجام نداده دیشبشان را تندتند مینوشتند.معلم انشا آمد:«برپا».آقای معلم هفته پیش این موضوع را برای انشا معلوم کرده بود:«نامه ای به پدر خود بنویسید و از او بخواهید که شما را در تعطیلات تابستان به یکی از شهر های بزرگ یا ییلاق ببرد».انشا نوشتن بچه ها،خصوصاپسرها فرمول خاص خودش را دارد.معمولا هم از روی انشای بچه های سالهای پیش مینویسند.مقدمه ای قرار میدهند که اکثرا هم از روی هم کپی میکنند.پشت بندش هم یک یا چند شعر بندتنبانی و لوس و بی مزه تنگش میگذارند. تا اینجا پیش از نصف انشا پر میشد و بقیه هم میشد خود انشا که معلوم نبود چه از آب دربیاید.بیشتر انشاها تکراری و بعضا عین هم.زنگ انشا که میشد حالم به هم میخورد.

ابراهیم متفاوت ترین بچه کلاس بود.این بار نوبت او بود که انشایش را بخواند.پسر فقیری که خیلی پیش معلمان عزیز بود.مهربان و خوش مرام.از ما دنیا دیده تر بود.آخر مثل ما نبود که پدر و مادرمان روزی هزاربار نازمان را بکشند.او به خلاف ما بیشتر با مردم انس داشت.نوکر خانه خودشان بود.تمام خریدهای خانه را او میکرد.از بقال تا نانوا،با همه سر و کله میزد.ابراهیم اجتماع را دیده بود و تجاربش به او قدرتی داده بود که حرفش پیش معلمان بیشتر پیش میرفت.معلم حوصله نداشت:«ابراهیم،بیا انشایت را بخوان».ابراهیم از جایش بلند شد و به دفتر انشایش نگاهی انداخت.شلوار وصله دارش را بالا کشید و آمد پای تخته سیاه،سیخ ایستاد.انگار بغضی در گلو داشت و صدایش آهنگ گریه.انشایش را شروع کرد:«سلام پدرم.پدر خشن و تندخویم.آقای معلم نفسش از جای گرم بلند میشود.نمیداند که من در جهنمی به نام خانه زندگی میکنم.او بدون اینکه از وضع زندگی من خبر داشته باشد،از من خواسته که به شما نامه ای بنویسم و از شما خواهش کنم که مرا به ییلاق ببرید.چه کلمه قشنگی... باغهایی که آرزوی بازی و شادی کردن در آنها را دارم و صبح تا شب را با همسالانم بگذرانم.آقای معلم از ییلاق شما خبر ندارد.آقای معلم خبر ندارد که شما هر روز به جای ییلاق،مرا شلاق میزنید.مرا با لگد از خواب میپرانید تا کارهای شما را انجام بدهم.آقای معلم خبر ندارد که من به جای ییلاق آرزوی یک لبخند از پدرم را دارم.آرزوی آرامش در خانه ای که همیشه در آن داد و فریادهای فراوان است.آقای معلم نمیداند که شما با مادرم دعوا میکنید و او را کتک میزنید و او به ناچار در دل نفرین میکند.این من بدبخت هستم که باید زیر دست و پاهایتان له شوم.آقای معلم خبر ندارد که هنوز مشقهایم را ننوشته باید بروم از اسمال عرق فروش،برایتان عرق بخرم.آقای معلم خبر ندارد که دود منقل و وافور دیوار خانه ما را سیاه کرده است.او برای من آرزوی ییلاق میکند.

نه،پدر عزیزم من ییلاق نمیخواهم.فقط کمی نوازش و مهربانی.آرزوی اینکه نصفه شب که سیاه مست هستید،مرا از خواب نپرانید و به دنبال تریاک نفرستید. پدر عزیزم،من دوست ندارم که در این سن کم تریاک با خودم داشته باشم یا ساقی شما و دوستان شما باشم.پدرجان،من ییلاق نمیخواهم.آرزو میکنم که روزی شما مادرم را کتک نزنید و او شما را از ته دل نفرین نکند.من هر دوی شما را دوست دارم.آخر تکلیف من چیست؟من نمیدانم با مادرم همصدا شوم و شما را نفرین کنم یا با شما که مادر مظلومم را کتک بزنم.چرا با هم مهربان نیستیم؟چرا خانه ما مثل گورستان است؟نه من ییلاق نمی خواهم فقط میخواهم که این گورستان،به خانه ای روشن تبدیل شود و فقط برای یک لحظه گرمی حضور خانواده را احساس کنم.»

بغض ابراهیم ترکید و گریست.کلاس خاموش و بهت زده.کسی دم نمیزد.آقای معلم فقط به موهایش چنگ میکشید و من دیدم که قطره اشکی از گوشه چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد.آقای معلم ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و گفت: «ابراهیم دلم را خون کردی،برو بنشین»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:16 عصر

ناپلئون در 15اوت1769،ساعت 9بامداد(12ساعت اینطرف و آنطرف فرقی نمیکند)،در خانه ای در جزیره«کورس»توسط یک عدد مادر به دنیا آمد.در آن زمان شغل اکثر مردم کورس شورش کردن بود.آنها مدام بر ضد فرانسویهایی که قصد حکمرانی به این جزیره را داشتند،شورش میکردند.بعد که فرانسویها رفتند،«جنواییها»آمدند.مردم بیکار کورس بر ضد آنها هم شورش میکردند.به طوری که فرانسویها و جنواییها تکلیفشان را یا این کورسیها نمیدانستند.وسط همین شورش کردنها بود که یهو ناپلئون به دنیا آمد.

بعد از اینکه ناپلئون حسابی دنیا آمد،پدر و مادرش تصمیم گرفتند که او را به مدرسه نظامی بفرستند،چون آینده درخشانی در شغل شریف شورش کردن برایش پیش بینی کرده بودند.همینطور هم شد.ناپلئون بعد از آشنایی کامل با انواع توپ جنگی،از مدرسه فارغ التحصیل شد.حالا دربدر دنبال جایی بود که آموخته هایش را آزمایش کند.از قضا،شهر«تولون»فرانسه در دست انگلیسیها بود.چی از این بهتر...هر چه فرانسویها به انگلیسیها میگفتند که بابا این شهر مال ماست،توی گوششان نمیرفت که نمیرفت.این فرصت خوبی بود تا ناپلئون خودی نشان دهد.او با توپخانه اش به جان انگلیسیها افتاد و شهر تولون را پس گرفت.انگلیسیها هم رفتند دورتر ایستادند و به انگلیسی گفتند:«الهی...شهر تولون کوفتتون بشه...!»بعد از این موفقیت ناپلئون به سمت فرماندهی توپخانه ارتش فرانسه منصوب شد.او هم هر چه توپ داشت، همراهش آورد و به سمت سلسله جبال«آلپ»رفت،تا با اتریشیها که ایتالیا در اشغال داشتند،بجنگد.حالا این اشغال ایتالیا چه ربطی به فرانسه داشته،الله اعلم...(فکر میکنم که اصولا غربیها عادت دارند،نخود هر آشی شوند).

ناپلئون قبل از حرکت،تصمیم گرفت یک سری کارهای نیمه تمامش را در پاریس انجام دهد و بعد برود.ناپلئون موهایش را شانه زد و رفت به خواستگاری«ژوزفین بوهارنه». دید که ای دل غافل ژوزفین جان،شوهر دارد.آدم عاقل که با زن شوهردار ازدواج نمیکند.تازه این ژوزفین خانوم گل ما از اشراف بود،به این راحتی ها پا نمیداد.ناپلئون با یک نقشه باحال،شوهر ژوزفین را به دستگاه گیوتین سپرد.از آنجایی که ژوزفین نمیتوانست،زن یک آدم بی کله باشد،زن ناپلئون شد.دو روز بعد ناپلئون به جنگ اتریشیها رفت و پدر آنها را در آورد.معلوم میشود که هر کس عروسی کند،دو روز بعد میتواند،اتریش را شکست دهد.

معمولا این جور وقتها،مثل همه وقتها آدمهایی پیدا میشوند که به طرف حسودی بکنند و عروسی را کوفتش کنند.در این مورد هم یک عده افسر وجود داشتند که چشم نداشتند ببینند،ناپلئون هم با ژوزفین ازدواج کند و هم ایتالیا را فتح کند.لااقل یکی از این دو کار را انجام میداد،قابل اغماض بود.نتیجه فکر افسر های حسود این شد که چون انگلیس،بزرگترین دشمن فرانسه است،بهتر است که به موقعیت او در شرق لطمه وارد شود.بنابراین بهتر است که ناپلئون برود و مصر را که مستعمره انگلیس است،تصرف کند و انگلیس آنقدر بدون مستعمره باقی بماند که کف کند. بعلاوه با این کار دست ناپلئون را توی پوست گردو میگذاشتند و او حالاحالاها نمیتوانست به فرانسه برگردد.اما حسود هرگز نیاسود!!!

ناپلئون در 19 مه 1798 ،با یک عالمه سرباز راه افتاد.او سر راهش جزیره«مالت»را که پر از شوالیه هایی بود که داشتند،شوالیه بازی میکردند،تسخیر کرد و به سرعت به سمت مصر رفت.یکی نبود بگوید آخه مرد حسابی،میخواستی مصر را تصرف کنی،به مالت چه کار داشتی؟ناپلئون و سربازانش چند ماه روی آب سرگردان بودند،تا اینکه به«اسکندریه»رسیدند.وقت پیاده شدن،ناخدا گفت:«زودتر بروید مصر را بگیرید که خیلی کار داریم»سربازان ناپلئون نصفه شب سرشان را انداختند توی بیابان و در فضایی کاملا خیال انگیز،در میان شن و خاک و دسته های گنده خرمگس،به طرف  «قاهره»پیشروی کردند.وضع خیلی دشواری بود.مصریها تمام چاههای آب سر راه سربازان ناپلئون را با خاک و سنگ پر کردند.با هر فلاکتی بود،سربازان ناپلئون پیشروی کردند و«مراد بیک»را هم دستگیر کردند(زیاد به فکر مراد بیک نباشید،چون خودم هم او را توی گیر و دار تسخیر مصر،گمش کردم).

ده روز بعد،هنوز عرقش خشک نشده به او خبر دادند که ناوگانش را انگلیسی ها به کلی نابود کردند.ای بخشکی شانس...!او بخاطر اینکار یک سال در مصر ماند و هر روز می آمد،دم ساحل و به وطنش(بعلاوه جاه و مقام و ژوزفین و...) فکر میکرد.که یهو از فرانسه پیامی رسید:«آب دستته،بذار زمین و بیا فرانسه که باهات کلی کار داریم» ناپلئون هم چند تا کشتی قراضه پیدا کرد و راهی فرانسه شد.مردم سر از پا نمیشناختند و به استقبالش آمدند،حتی آن افسرهای حسود.ناپلئون لبخند زورکی میزد و زیر لب میگفت:«خدمتتون میرسم...منو دنبال نخود سیاه میفرستین،هان؟ عقربای بیابون پدرمو درآوردن!»

بعد ناپلئون شروع کرد به اصلاح امور.حالا اصلاح نکن و کی اصلاح بکن...در آن زمان فرانسه دو مجلس داشت.یکی«سنا»و آن یکی هم«شورا».بعد از جنگ قاهره دو مجلس احساساتی شدند و به ناپلئون پیشنهاد فرماندهی کل ارتش را دادند.اما ناپلئون از حق خودش گذشت و در اقدامی جوانمردانه به مجلس حمله کرد.امروزه به این سوسول بازیها اصطلاحا«کودتا»گفته میشود.بعد ناپلئون به انگلیسیها نامه نوشت که دعوا بس است،بیایید صلح کنیم.اما انگلیسیها گفتند:«عمرا».ناپلئون،اول برنامه ای چید تا بعدا سر فرصت حساب انگلیسیها را برسد.برای این کار قوانینی تصویب کرد که براساس آن به کسانی که کارهای سخت و خطرناک انجام دهند،پاداش داده شود.بنابراین همه کسانی که ازدواج میکردند،پاداش حسابی میگرفتند.

ناپلئون وقتی دید که از انگلیسیها خبری نیست.دوباره سراغ جنگ با اتریشیها رفت. اصولا ناپلئون هر موقع بیکار میشد،یک جنگ درست و حسابی با اتریشیها راه میانداخت.او برای این کار از گذرگاه سخت و بلند«سن برنارد»استفاده میکرد.این گذرگاه همان جایی بود که مرحوم«هانیبال»از آنجا به ایتالیا حمله کرده بود.از آنجایی که آدم در هر رشته ای که تحصیل میکند،باید سعی کند که آن را به کار بگیرد،ناپلئون هم سپاهیانش را مجبور کرد که توپهای به آن گندگی را همراهشان بیاورند.ناپلئون دستور داد سپاهیانش تا میتوانند،طبل بزنند.او اعتقاد عجیبی به صدای طبل داشت و معتقد بود باعث هیجان میشود که سربازان سریعتر به جلو حرکت کنند.اما من میگویم که به خاطر هیجان نبوده،بلکه به خاطر این بوده که سربازان زودتر از شر صدای گوش خراش طبل خلاص شوند.اگر این طور بود،الان دولتها اینقدر خرج هواپیما و...نمیکردند. چند تا طبل میخریدند و سه سوته میرسیدند به محل مورد نظر.به هر حال با هر جان کندنی بود،ناپلئون و سپاهیانش به اتریش رسیدند.اتریشها دیدند که صدای گوش خراش طبل می آید و گفتند:«این دیگه کدوم دیوونه ایه...بهتر تسلیم بشیم»ناپلئون به پاریس برگشت و برای احتیاط چند تا طبل نواز خوب در اتریش گذاشت که هوس شورش نکنند.

شش روز بعد،ناپلئون و ژوزفین داشتند اپرا تماشا میکردند که به جانش سوءقصد شد.ناپلئون از این عمل خیلی خوشحال شد،به هزار و یک دلیل.دلیل اول اینکه او اصلا نمرد.دلیل دوم اینکه میتوانست مخالفانش را متهم کند که چشم دیدن او را ندارند و کلا میخواستند که او را بکشند...و دلیل هزار و یکم اینکه او اصلا نمرد.

در این زمان فرانسه بشدت قوی شده بود،اما چون ناپلئون برای کشورگشایی خیلی این طرف و آن طرف رفته بود،بی پول شد.بنابراین مجبور شد که مستعمره«لوئیزیانا»را به آمریکاییها بفروشد.حالا ناپلئون پولدار بود و میتوانست جاهای زیادی را بگیرد و وقتی که بی پول شد، بفروشد.اما انگلیسیهای نامرد دستش را خواندند و این فکر بکر را زهرمارش کردند.ناپلئون نقشه دیگری کشید.او این بار سربازانش را به عنوان کاشف علمی،راهی استرالیا کرد،تا آنجا را هاپولی کنند.اما انگلیسیها فضولی کردند و مانع پیشرفت ناپلئون شدند.ناپلئون تصمیم گرفت که با آنها بجنگد.او سربازان را سوار 1300 کشتی کرد،اما وسط کار پشیمان شد.گویا خواب وحشتناکی دیده بود.تا پایش به فرانسه رسید ،از دولتمران خواست که به او اصرار کنند که تاج و تخت پادشاهی را به سر بگذارد.دولتمردان عزیز هم چنین کردند.

سابق رسم بر این بود که هنگام تاجگذاری،پادشاهان پیش«پاپ»میرفتند.اما ناپلئون سنت شکنی کرد و دستور داد که پاپ را پیش او بیاورند.برای اینکه زهرچشم هم بگیرد،همان روز از قصد رفت شکار.پاپ هم که توی خیابان داشت از سرما میلرزید گفت:«پس کو این ناپلئون جون من که تاجو بذارم سرش و خلاص بشم»بالاخره سر و کله ناپلئون هم پیدا شد و تاجگذاری کرد.بعد هم که«بتهوون»خودمان سمفونی «یادبود یک مرد بزرگ»را برایش اجرا کرد.من اگر جای بتهوون بودم،سمفونی «مرتیکه، مگه بیکاری که مردمو معطل میکنی...!»را اجرا میکردم که هم شاد است و هم پند آموز.بعد از تاجگذاری نمیدانم چی شد که اتریش دم در آورد و با روسیه متحد شد،تا با فرانسه بجنگد.احتمالا چشم دیدن تاجگذاری ناپلئون را نداشتند.ناپلئون این بار هم اتریش را شکست داد،تا اروپا به غیر از انگلیس و مستعمراتش زیر نفوذ او باشد و هر جا که دلش میخواست برود،شکار کند.

ناپلئون تصمیم گرفت،برای اینکه تنوعی در جنگهایش بدهد،به پرتغال حمله کند.او از بس با روسیه و اتریش و انگلیس جنگیده بود حالش به هم میخورد.پرتغالیها که حال و حوصله جنگیدن نداشتند،انگلیسیها را روانه کردند.ناپلئون هم که حالش گرفته شده بود،دوباره رفت سروقت اتریشیها و برای چندمین بار شکستشان داد و با دختر خل و چل امپراتور اتریش ازدواج کرد،چون آن وقتها ازدواج یکی از مهمترین راههای جلوگیری از جنگ بین کشورها بود(من هرچی توی کتاب تاریخ دنبال ژوزفین گشتم تا درباره هوویش از او بپرسم،پیدایش نکردم).

بعد ناپلئون تصمیم گرفت که همین کار را با روسیه بکند.اما«تزار»روس دختر دم بخت نداشت که مانع جنگ شود.بنابراین ارتش فرانسه در سال 1829 وارد خاک روسیه شد.از همین جا بود که ناپلئون ما بدبخت شد.روسهای نامرد هر چه سر راه ناپلئون و سربازانش بود،سوزاندند و نابود کردند.سپاهیان ناپلئون هم مجبور شدند اسبهایشان را بخورند.بعدا یادشان آمد که ای دل غافل حالا که اسب ندارند،توپهای به آن گندگی را چه جوری جابجا کنند.روسها هم که آنها را بی توپ دیدند،در اقدامی جوانمردانه به آنها حمله کردند،ولی شکست خوردند و قهر کردند.ناپلئون به سمت«مسکو»رفت.اما شهر خالی بود.حتی یک راس روس هم پیدا نمیشد.ناپلئون دید که سردش شده، مسکو را آتش زد تا گرم شود.حالا فرانسویها مانده بودند و یک کشور تسخیر شده خالی از سکنه.ماندن فایده نداشت.خسته و کوفته برگشتند،پاریس.ناپلئون به پاریس رسید و از فرط خستگی رفت که بخوابد.هنوز سرش را روی بالش نگذاشته بود که گفتند،روسیه و اتریش متحد شده اند و حمله کردند.عجب.نامردهایی هستند این اتریشیها..!پس دختر امپراتور چی شد...؟!آدم از پدرزنش هم رودست بخورد...!پدرزن هم پدرزنهای قدیم...!

از اینجا به بعد زندگی ناپلئون عین فیلمهای عبرت آموز هندی است.او چند باری به انگلیس و اتریش و...حمله کرد و آنقدر دور خودش چرخید که انگلیس و متحدانش،او را گرفتند و به«سنت هلن»تبعیدش کردند.ناپلئون هم در آنجا دفترچه خاطراتش را نوشت و شخصا اقدام به فوت کرد.

از زندگی پربار ناپلئون نتیجه میگیریم که هر کس مثل ناپلئون،با انگلیسیها کل کل کند و دم به ساعت با اتریش بجنگد و با دختر امپراتور اتریش ازدواج کند و...آدم را میگیرند،میبرند،سنت هلن که دفترچه خاطرات بنویسد.


 
<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   22 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com