سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:24 عصر

 قهوه را در فنجان ریخت.همیشه تلخ و غلیظ میخورد.آقای نویسنده میخواست،ذهنش به داستان جدیدش متمرکز شود،اما نمیتوانست.به هال آمد و قهوه را داغ داغ نوشید.نوت بوکش روشن بود و به جز عنوان داستان چیزی روی صفحه نمایان نبود.نام داستان،«هوای تو»بود.نمیدانست داستان را چگونه شروع کند.حتی نمیدانست که پایان داستانش چه میشود.همیشه داستانهای عاشقانه مینوشت.داستانهایش شهرت فراوانی داشتند.همه کتابخوانها با نامش آشنا بودند.حداقل یک کتاب او در هر خانه اهل کتاب بود.اما کسی چهره او را ندیده بود.یعنی خودش به ناشر سپرده بود که عکسی از او چاپ نکند.جایی هم مصاحبه نمیکرد.مردم شهر نمیدانستند،کسی که برایشان از عشق مینویسد و قند توی دلشان آب میکند،بهره ای از عشق نبرده است.برای او عشق فقط روی کاغذ وجود داشت.دلش میخواست به عدم تمرکزش پایان بدهد.برای همین آماده شد تا به کافی شاپ دوستش برود.

به کافی شاپ رسید.خیلی شلوغ نبود.روی میز همیشگی اش نشست و نوت بوک را باز کرد.طبق معمول قهوه تلخ و غلیظ سفارش داد.اما باز نمیتوانست بنویسد.چون سایه های سنگین نگاه کسی را برای چندمین بار،بالای سرش احساس میکرد.نمیدانست کجاست،اما حسش میکرد.سری چرخاند تا ببیندش.دو میز آن طرفتر نشسته بود.سبزه بود و لاغراندام.سیه موی،طره مویی هم به طرف چپ انداخته بود.مانتوی شکلاتی رنگش با روسری سیاه و سپیدش همخوانی داشت و یک کیف متوسط رنگ روشنی که همیشه بالای دفتر یادداشتش میگذاشت.نامحسوس نگاهش میکرد.حتی چشمانش پیدا نبود.اما نگاههای او برای آقای نویسنده دیوانه کننده بود.برای نوشتن آمده بود،اما نمیتوانست یک واژه بنویسد.کنجکاو بود بداند که کیست.چرا میپایدش؟برای اینکه خود را مشغول نشان دهد،نوشته های قبلی اش را چک کرد.با اینکه وضعیت مبهمی بود،ولی اصلا دوست نداشت از آن بیرون بیاید.میخواست او پیشقدم شود.اما گویی او فقط آمده بود که زیر نظرش داشته باشد.نوشته های روبرویش برایش فقط یک سطر معمولی بودند و او هیچ یک از کلمات را نمیدید.«سلام...تو همیشه اینجایی؟...من هر موقع از این ور رد میشم،تو رو میبینم»این را دوستی نه چندان صمیمی به او گفت.بدون اینکه او متوجه شود،روبرویش نشسته بود.سیگاری بر لب داشت.سلامش را جواب نداد.حوصله اش را نداشت.خیلی از خود متشکر بود.گفت:«کاری داشتی؟»دوستش گفت:«نه اومده بودم ببینم چیکار میکنی...راستی گوشی جدیدمو دیدی؟یک و دویست پولشو دادم.خیلی باکلاسه..»و گوشی اش را نشان داد.گفت:«منم اگه همش توی جیب پدرم وول میخوردم،وضعم بهتر از اینا بود...»این حرفش خیلی به دوستش برخورد.بدون اینکه حرفی بزند،از روی میز بلند شد و با اینکه میدانست او بیماری قلبی دارد،دود سیگارش را به سمت او فوت کرد و رفت.آقای نویسنده سرفه اش گرفت.سرفه اش بند نمی آمد.بدنش داغ شده بود.انگار داشت گر میگرفت.دوستش که کافی شاپ داشت،یک لیوان آب آورد و سراغ قرصش را از او گرفت.قرصش را به او داد و پس از نیم ساعتی حالش تا حدودی سر جا آمد.دخترک نرفته بود.تمام مدت همانجا شاهد ماجرا بود.

تصمیم گرفت به خانه برود و رفت.به این فکر میکرد که او کیست؟نوشتن علاوه بر علاقه شخصی،شغل او هم محسوب میشد،اما دیگر دوست نداشت بنویسد.باید نقشه ای میکشید،تا او را بشناسد.یا حداقل با او رو در رو شود.فکری به ذهنش رسید اما آن را فردا عملی میکرد.

شب،آخر وقت به آن دوستی که کافی شاپ داشت زنگ زد و از او خواست که خودرو اش را برای یک روز به او قرض بدهد.دوستش هم قبول کرد.صبح اول وقت،به کافی شاپ رفت و قبل از اینکه دخترک بیاید.دسته کلید خودروهایشان را با هم عوض کردند.مقداری کاغذ نوشته شده تمیز که اصلا به آنها احتیاجی هم نداشت همراه خودش آورده بود.خودش را مشغول کرد تا دخترک بیاید.

مدتی  را پای آن کاغذ پاره ها صرف کرد.حالا باید نقشه اش را عملی میکرد.به سمت دوستش رفت و از او سراغ دستشویی را گرفت.به بهانه آن،بدون اینکه دخترک متوجه شود،از در پشتی بیرون آمد و به پارکینگ کافی شاپ رفت.در داخل خودرو دوستش نشست.خودرو در جای کوری قرار داشت اما قدرت مانورش بالا بود.ساعتها منتظر ماند.بالاخره پس 5 ساعت انتظار،آمد.چهره ناراحتی داشت.ناراحت از اینکه ساعتها سر کار گذاشته شده بود.با قدمهای محکم و نسبتا سریع از کافی شاپ بیرون آمد و سوار تاکسی شد.نمیدانست این بار کسی زیر نظرش دارد.دخترک به خانه اش رسید.یک خانه معمولی،مثل بقیه.حدسش را میزد.اما این تعقیب و گریزها تا زمان دیدار هیچ ثمری نداشت.باید کاری میکرد که دخترک با او رو در رو شود.

فردای آن روز تصمیم گرفت که مثل هروز به کافی شاپ برود.دخترک هم همانجا بود،مثل همیشه.باید با هم رو در رو میشدند.کار سختی نبود.هر دو کمی محافظه کار بودند.برای همین دیدارشان علی رغم کنجکاویشان عقب می افتاد.آقای نویسنده به طرز معناداری که فقط دخترک متوجه آن شد به سمت در خروجی رفت.دخترک تعقیبش میکرد.به سمت پارکینگ رفت و کمی جلوتر در راهرو اصلی یک راهرو فرعی بود سریع داخل آن شد.همانجا دست به سینه ایستاد.دخترک احساس میکرد که او را گم کرده است.برای همین با سرعت بیشتری به تعقیب او میپرداخت.به راهرو فرعی رسید.او هم داخل شد،اما آقای نویسنده را دید.چشمهای قهوه ای اش را دزدید و کمی عقب رفت.پرسید:«چرا تعقیبم میکنی و منو میپایی؟...» و دخترک هیچ نگفت.

آقای نویسنده دخترک را به کافی شاپ دعوت کرد.این بار هر دو سر یک میز نشستند.گفت:«میشنوم...»دخترک مکث بلندی کرد و پس از قورت دادن آب دهانش،به آرامی گفت:«من یکی از طرفداراتون هستم.هر شیش تا کتابتون رو دارم و تمام نوشته هاتونو توی نشریات دنبال میکنم...»آقای نویسنده گفت:«ولی این دلیل نمیشه که منو تعقیب کنین...»دخترک گفت:«به منم حق بدین...شما منو نمیشناختین و من نمیدونستم که رفتارتون با من چطور خواهد بود...اما...»و حرفش را خورد.ذهن آقای نویسنده مشغول تحلیل این قضایا بود.با همه حیایی که نگاه دخترک داشت،اما نمی توانست عشق را پنهان کند.ولی آقای نویسنده اصلا متوجه آن نشد.

حالا دیگر 7-8 ماهی بود که همدیگر را میدیدند.هر چه این دیدارها برای دخترک سرشار از عشق بود،اما برای آقای نویسنده یک دیدار عادی بود.گویی عمدا نمیخواست عشق پاک دخترک را بببیند.دخترک گفت:«میدونی...احساس میکنم نوشته هات یه جورایی تصنعی شدن...شاید...»و حرفش را خورد.منظورش را فهمید و با لبخند منجمدی که بر لب داشت،گفت:«شاید نمیخوام اون چیزی که تو میخوای انجام بشه...»دخترک حرفش را برید:«ولی آخه من...»پیدا بود که میخواهد از چه بگوید.اما چیزی مانع گفتنش میشد.برای اینکه آقای نویسنده مطمئن شود که نظر دخترک چیست،گفت:«حرف آخرتو بزن»دخترک نفس عمیقی کشید و در حالی که قلبش به شدت میزد،گفت:«ببین...من یه دخترم...نمیتونم به خانواده ام بگم که یه پسری رو دوست دارم...تو باید یه کاری بکنی...»آقای نویسنده گفت:«این رابطه رو من شروع نکردم که بخوام تمومش کنم.این تو بودی که...»دخترک جوری نگاهش میکرد که در فکرش تجدید نظر کند،اما آقای نویسنده گفت:«منظورتو همون اول متوجه شده بودم.اما من بخاطر خودت میگم...من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم.دوست دارم تنها باشم...»دخترک پرسید:«آخه چرا؟...»آقای نویسنده گفت:«ببین...من آدم سنگدلی هستم...نمیتونم احساسات کسی رو پاسخ بدم...چه برسه به تو که...»

و آنها ساعتی با هم حرف زدند.دخترک نتوانست آقای نویسنده را قانع کند.در دل آقای نویسنده غوغایی بود.ولی غرور نمیگذاشت که حرف دلش را بر زبان بیاورد.دخترک گفت:«پس جوابت منفیه...نه؟...من میرم.پشیمون میشی...میدونم...»و رفت.آقای نویسنده از آن لحظه تصمیم گرفت که او را برای همیشه فراموش کند،اما هرگز نتوانست.

حالا حدود یک سالی بود که دخترک از زندگی اش بیرون رفته بود.زیر دوش بود.کاری نمیکرد.فقط رفته بود زیر دوش که تمدد اعصاب کند.به بدنش نگاه میکرد.بدنش پر از زخمهای شیطنتهای کودکی اش بود.از اینکه با کودکی اش چقدر فرق داشت،خنده اش میگرفت.تازه از حمام بیرون آمده بود که زنگ زدند.آیفون را برداشت.کسی پشت در نبود.از پشت پنجره نگاه کرد.ناگهان چشمش به یک پاکت نامه افتاد که از شکاف پست در افتاده بود.لباسش را پوشید و به حیاط رفت و آن را برداشت...آسمان دور سرش چرخید.نامه نبود.بلکه کارت دعوت به جشن عروسی دخترک بود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   14 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com