سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:25 عصر

شب بود و راه بندان دوطرفه.ماشینهای روبرو عمدا نوربالا زده بودند.نورش بدجور توی چشم میزد.ماشین پلیس از دور پیدا بود.ماشینها را تک تک چک میکرد.یک لحظه راه کوچکی باز شد.سریع گازش را گرفتم.کلی مانده بود که به ایست پلیس برسم که یک ماشین راهم را برید و مجبور شدم که ترمز کنم.

دنبال یک مفری بودم که یکهو جوانی وارد ماشینم شد.چاقویش را زیر گلویم گذاشت و گفت:«صدات دربیاد،شاهرگتو میزنم.کشتمت اگه به پلیس چیزی بگی...»برای لحظه ای سرم را چرخاندم،تا ببینمش.با اینکه نور شدید ماشینها به چشمم افتاد،صورتش را دیدم.خیلی جوان نبود،اما موی لخت و تی شرتی که داشت چهره جوانی از او ساخته بود. حالا دیگر 2 ساعتی بود که توی ترافیک گیر کرده بودم و آن غریبه هم سه ربعی میشد که بلای جانم شده بود.راه دیگری نداشتم و آن تف سربالا که حالم را به هم میزد.بارانهای گیلان بی امان بود،اما حوصله آدم را سر نمیبرد.مثل بارانهای کویر نیست که دلخوشکنک باشد.همه اش به این فکر میکردم که این مرد چه کرده که فرار میکند؟دندانهای تیز و براقی داشت.خیره شدن به چشمانش آدم را میترساند.یک لحظه که چشم در چشم شدیم.حس کردم که قلبم میخواهد بایستد.حالا دیگر به ایست پلیس رسیده بودیم.پلیسها همه یکدست،بارانی زرد فسفری بر تن داشتند.پلیس نزدیک شد.شیشه را پایین کشیدم.

پلیس با چهره کنجکاوانه اش نور چراغ قوه را به داخل ماشین انداخت.چیزی نیافت.پرسیدم:«سرکار...اتفاقی افتاده؟...»سوالم را نشنید یا نشنیده گرفت.پیدا بود خسته است.عین برج زهر مار، پرسید:«کجا میرین؟»گفتم:«لاهیجان»پرسید:«این وقت شب لاهیجان چی کار دارین؟»گفتم:«مادرم تنهاست...امشب یه کم ناخوش احواله...»پرسید:«اسم...؟»گفتم:«شاهین بخت همت»گفت:«گواهینامه و کارت شناسایی...»گفتم:«حتما...»و دست در جیب پشت شلوارم کردم و هر دو را به او دادم.چراغ قوه را بالای هر دو گرفت تا آنها را تطبیق دهد.چاقوی مرد غریبه امانم را بریده بود.پلیس به غریبه اشاره ای کرد و گفت:«ایشون کی باشن؟»بی اختیار گفتم:«ساسان،برادرزادمه...»پرسید:«موقع عبور به چیز مشکوکی برنخوردین؟»پرسیدم:«چطور مگه؟»گفت:«آدمی که زورگیری کنه یا...ماشین از کسی به زور بگیره...یا...»نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم:«نه...چیزی ندیدم...»

غریبه مثل بختک به من چسبیده بود.همینکه دستم را نامحسوس به سمت دستگیره در بردم،از پلیس پرسیدم:«ببخشید سرکار...حالا قضیه این راه بندون چیه؟»گفت:«سه چهار ساعت پیش،یه ناشناس با چماق زده توی سر یه تاجر الماس که توی ویلاش بوده و همه الماسا و پولاشو برده...احتمالا سارق تاجر رو میشناخته...»پرسیدم:«سارق رو میشناسین؟»گفت:«هنوز نه...ولی میدونیم که یه بنز 350s که مال تاجر بوده رو ورداشته و دررفته.ضربه ای که به تاجر خورده کاری نبوده،به هوش که اومده زنگ زده 110...»انگشتم روی دستگیره در بود.پرسیدم:«خب،کاری نداره...شما هم بنزها رو بگردین دیگه...»پلیس هم از اینکه یک همصحبت گیر آورده بود،بدش نمی آمد،گفت:«اون بنز 150 میلیون پولشه.هرکسی نداره.زود میشه پیداش کرد.پس حتما یه جا قایمش کرده...تو بودی با اون راه می افتادی توی خیابون تا ما بگیریمت؟...»با قاطعیت گفتم:«نع...!!!» نمیدانستم که غریبه چقدر فرز است.برای همین همه عضلاتم منقبض شده بود.کافی بود تا دستگیره را بکشم تا در باز شود.غریبه مرا زیر نظر داشت.کلافه بود.گفت:«عمو...بیا بریم...مامان بزرگ...»حرفش را خورد و به پلیس نگاه کرد که واکنش او را ببیند.

همه وزنم را روی در گذاشتم و دستگیره کشیدم.در باز شد و به پلیس خورد.او را به طرفی پرت کرد.خودم هم روی آسفالت افتادم.تا میتوانستم از ماشینم دور شدم.فریاد زدم:«خودشه...به زور سوار ماشینم شد و با چاقو تهدیدم کرد...بگیریدش...»غریبه سراسیمه شد.از ماشین خارج شد و فرار کرد.اما چند پلیس آماده چند متر آن طرفتر دستگیرش کردند.چشمان وحشی غریبه،فقط مرا مینگریست.پیدا بود که منتظر یک لحظه رهاییست.از پلیسی که نقش بر زمینش کرده بودم معذرت خواستم و گفتم:«200-150 متر قبل به زور وارد ماشینم شد و منو تهدید به قتل کرد...عجب چشمای ترسناکی داشت...»پلیس از روی زمین بلند شد و با حس انجام وظیفه خاصی گفت:«معلومه که خیلی جرات دارین...اگه...»سربازی که سارق را دستگیر کرده بود،گفت:«قربان...الماسا و پولا همراش نیست...»همان پلیسی که با او همصحبت بودم و درجه دار هم بود،گفت:«توی ماشینو بگردین...»و بعد هم رو به من کرد و گفت:«وقتی سوار شد چیزی همراش نبود؟»گفتم:«بجز چاقوش چیزی نداشت»گفت:«جایی که سوار ماشینتون شد،یادتونه؟»محل را نشانش دام و او هم گفت:«احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین شما بشه،اموال مسروقه رو با ماشین،جایی مخفی کرده...»مرد غریبه در ماشین پلیس فریاد میزد که بیگناه است.حرفهایم را صورتجلسه کردم و اجازه خواستم که بروم. تشکر کردم و سوار ماشینم شدم.اعصابم پاک داغان بود.با سرعت زیاد،از محل دور شدم.وقتی کاملا دور شد،نفس راحتی کشیدم.هنوز باورم نمیشد که چگونه گذشت.اول از همه آن ضربه ای که به سر تاجر زدم.باید به گیجگاهش میزدم تا بیشتر بیهوش شود و بعد هم قایم کردن آن بنز لعنتی...شانس آوردم که توی گاراژ شاپور گذاشتمش وگرنه کارم زار بود...و آخر سر هم آن مردک غریبه.نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد.واقعا مجرم بود؟شاید هم دیوانه بود...شاید هم جنایتی کرده بود.نمیدانم دیگر اصلا برایم فرقی نمیکرد.من به خواسته ام رسیده بودم.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   19 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com