سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:17 عصر
نمیدونم«رسول پرویزی»رو میشناسین یا نه؟...اونایی که رشته نظری بودن و پیش دانشگاهی رو گذروندن،حتما اونو میشناسن.نویسنده چاق و دراز و عینکی که بچه دشتستانه(دشتستان یه منطقه ایه تو جنوب شیراز).من با آثارش تا حدودی آشنام.خوب یادمه...12 سالم بود.داشتم توی آرشیو کتابخونه پدرم فضولی میکردم(آخه من اون موقع،مثل الان،کرم کتاب بودم)که به دو تا کتاب جیبی برخوردم. «لولی سر مست»و«شلوارهای وصله دار».معلوم بود که کسی سالهاست لای اونا رو وا نکرده.پدرم توی صفحه اول، اولی نوشته بود:«داستانی مزخرف از رسول پرویزی. خریداری شده در تهران15/1/53»و توی صفحه اول،دومی نوشته بود:«خریداری شده در اردبیل 1/12/53».کور از خدا چی میخواد؟...دو چشم بینا.نشستم،با حرص و ولع، هر دو تا رو خوندم.مجموعه ای از داستان کوتاه بودن که سر جمع 29 تا داستان بیشتر نداشت.راستشو بخواین خیلی ارتباط برقرار نکردم.البته خوبیهایی هم داشت. مثلا از طبقه فقیر جامعه مینوشت و سعی میکرد که داستانا ایرونی باشن و کلا اطلاعاتی درباره دشتستان و شیراز و مردمش به خواننده بده.از اون دو تا کتاب از چهار تا داستانش بیشتر خوشم نیومد.یکی از اونا«زنگ انشا»بود که با تلخیص براتون مینویسم.من که خیلی خوشم اومد،امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد.

زنگ انشا

کلاس مثل همیشه شلوغ بود.معلم هم نیامده بود.رضا داشت آهنگی که دیشب توی کافه دیده و شنیده بود،برایم اجرا میکرد.اکبر به سبک کتیبه نویسان عهد هخامنشی، اسم خود را در دیوار کلاس حکاکی میکرد.عباس و همت هم داشتند تکالیف انجام نداده دیشبشان را تندتند مینوشتند.معلم انشا آمد:«برپا».آقای معلم هفته پیش این موضوع را برای انشا معلوم کرده بود:«نامه ای به پدر خود بنویسید و از او بخواهید که شما را در تعطیلات تابستان به یکی از شهر های بزرگ یا ییلاق ببرد».انشا نوشتن بچه ها،خصوصاپسرها فرمول خاص خودش را دارد.معمولا هم از روی انشای بچه های سالهای پیش مینویسند.مقدمه ای قرار میدهند که اکثرا هم از روی هم کپی میکنند.پشت بندش هم یک یا چند شعر بندتنبانی و لوس و بی مزه تنگش میگذارند. تا اینجا پیش از نصف انشا پر میشد و بقیه هم میشد خود انشا که معلوم نبود چه از آب دربیاید.بیشتر انشاها تکراری و بعضا عین هم.زنگ انشا که میشد حالم به هم میخورد.

ابراهیم متفاوت ترین بچه کلاس بود.این بار نوبت او بود که انشایش را بخواند.پسر فقیری که خیلی پیش معلمان عزیز بود.مهربان و خوش مرام.از ما دنیا دیده تر بود.آخر مثل ما نبود که پدر و مادرمان روزی هزاربار نازمان را بکشند.او به خلاف ما بیشتر با مردم انس داشت.نوکر خانه خودشان بود.تمام خریدهای خانه را او میکرد.از بقال تا نانوا،با همه سر و کله میزد.ابراهیم اجتماع را دیده بود و تجاربش به او قدرتی داده بود که حرفش پیش معلمان بیشتر پیش میرفت.معلم حوصله نداشت:«ابراهیم،بیا انشایت را بخوان».ابراهیم از جایش بلند شد و به دفتر انشایش نگاهی انداخت.شلوار وصله دارش را بالا کشید و آمد پای تخته سیاه،سیخ ایستاد.انگار بغضی در گلو داشت و صدایش آهنگ گریه.انشایش را شروع کرد:«سلام پدرم.پدر خشن و تندخویم.آقای معلم نفسش از جای گرم بلند میشود.نمیداند که من در جهنمی به نام خانه زندگی میکنم.او بدون اینکه از وضع زندگی من خبر داشته باشد،از من خواسته که به شما نامه ای بنویسم و از شما خواهش کنم که مرا به ییلاق ببرید.چه کلمه قشنگی... باغهایی که آرزوی بازی و شادی کردن در آنها را دارم و صبح تا شب را با همسالانم بگذرانم.آقای معلم از ییلاق شما خبر ندارد.آقای معلم خبر ندارد که شما هر روز به جای ییلاق،مرا شلاق میزنید.مرا با لگد از خواب میپرانید تا کارهای شما را انجام بدهم.آقای معلم خبر ندارد که من به جای ییلاق آرزوی یک لبخند از پدرم را دارم.آرزوی آرامش در خانه ای که همیشه در آن داد و فریادهای فراوان است.آقای معلم نمیداند که شما با مادرم دعوا میکنید و او را کتک میزنید و او به ناچار در دل نفرین میکند.این من بدبخت هستم که باید زیر دست و پاهایتان له شوم.آقای معلم خبر ندارد که هنوز مشقهایم را ننوشته باید بروم از اسمال عرق فروش،برایتان عرق بخرم.آقای معلم خبر ندارد که دود منقل و وافور دیوار خانه ما را سیاه کرده است.او برای من آرزوی ییلاق میکند.

نه،پدر عزیزم من ییلاق نمیخواهم.فقط کمی نوازش و مهربانی.آرزوی اینکه نصفه شب که سیاه مست هستید،مرا از خواب نپرانید و به دنبال تریاک نفرستید. پدر عزیزم،من دوست ندارم که در این سن کم تریاک با خودم داشته باشم یا ساقی شما و دوستان شما باشم.پدرجان،من ییلاق نمیخواهم.آرزو میکنم که روزی شما مادرم را کتک نزنید و او شما را از ته دل نفرین نکند.من هر دوی شما را دوست دارم.آخر تکلیف من چیست؟من نمیدانم با مادرم همصدا شوم و شما را نفرین کنم یا با شما که مادر مظلومم را کتک بزنم.چرا با هم مهربان نیستیم؟چرا خانه ما مثل گورستان است؟نه من ییلاق نمی خواهم فقط میخواهم که این گورستان،به خانه ای روشن تبدیل شود و فقط برای یک لحظه گرمی حضور خانواده را احساس کنم.»

بغض ابراهیم ترکید و گریست.کلاس خاموش و بهت زده.کسی دم نمیزد.آقای معلم فقط به موهایش چنگ میکشید و من دیدم که قطره اشکی از گوشه چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد.آقای معلم ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و گفت: «ابراهیم دلم را خون کردی،برو بنشین»


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   17 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com