نوشته شده توسط: سوما آریایی
زنگ انشا
کلاس مثل همیشه شلوغ بود.معلم هم نیامده بود.رضا داشت آهنگی که دیشب توی کافه دیده و شنیده بود،برایم اجرا میکرد.اکبر به سبک کتیبه نویسان عهد هخامنشی، اسم خود را در دیوار کلاس حکاکی میکرد.عباس و همت هم داشتند تکالیف انجام نداده دیشبشان را تندتند مینوشتند.معلم انشا آمد:«برپا».آقای معلم هفته پیش این موضوع را برای انشا معلوم کرده بود:«نامه ای به پدر خود بنویسید و از او بخواهید که شما را در تعطیلات تابستان به یکی از شهر های بزرگ یا ییلاق ببرد».انشا نوشتن بچه ها،خصوصاپسرها فرمول خاص خودش را دارد.معمولا هم از روی انشای بچه های سالهای پیش مینویسند.مقدمه ای قرار میدهند که اکثرا هم از روی هم کپی میکنند.پشت بندش هم یک یا چند شعر بندتنبانی و لوس و بی مزه تنگش میگذارند. تا اینجا پیش از نصف انشا پر میشد و بقیه هم میشد خود انشا که معلوم نبود چه از آب دربیاید.بیشتر انشاها تکراری و بعضا عین هم.زنگ انشا که میشد حالم به هم میخورد.
ابراهیم متفاوت ترین بچه کلاس بود.این بار نوبت او بود که انشایش را بخواند.پسر فقیری که خیلی پیش معلمان عزیز بود.مهربان و خوش مرام.از ما دنیا دیده تر بود.آخر مثل ما نبود که پدر و مادرمان روزی هزاربار نازمان را بکشند.او به خلاف ما بیشتر با مردم انس داشت.نوکر خانه خودشان بود.تمام خریدهای خانه را او میکرد.از بقال تا نانوا،با همه سر و کله میزد.ابراهیم اجتماع را دیده بود و تجاربش به او قدرتی داده بود که حرفش پیش معلمان بیشتر پیش میرفت.معلم حوصله نداشت:«ابراهیم،بیا انشایت را بخوان».ابراهیم از جایش بلند شد و به دفتر انشایش نگاهی انداخت.شلوار وصله دارش را بالا کشید و آمد پای تخته سیاه،سیخ ایستاد.انگار بغضی در گلو داشت و صدایش آهنگ گریه.انشایش را شروع کرد:«سلام پدرم.پدر خشن و تندخویم.آقای معلم نفسش از جای گرم بلند میشود.نمیداند که من در جهنمی به نام خانه زندگی میکنم.او بدون اینکه از وضع زندگی من خبر داشته باشد،از من خواسته که به شما نامه ای بنویسم و از شما خواهش کنم که مرا به ییلاق ببرید.چه کلمه قشنگی... باغهایی که آرزوی بازی و شادی کردن در آنها را دارم و صبح تا شب را با همسالانم بگذرانم.آقای معلم از ییلاق شما خبر ندارد.آقای معلم خبر ندارد که شما هر روز به جای ییلاق،مرا شلاق میزنید.مرا با لگد از خواب میپرانید تا کارهای شما را انجام بدهم.آقای معلم خبر ندارد که من به جای ییلاق آرزوی یک لبخند از پدرم را دارم.آرزوی آرامش در خانه ای که همیشه در آن داد و فریادهای فراوان است.آقای معلم نمیداند که شما با مادرم دعوا میکنید و او را کتک میزنید و او به ناچار در دل نفرین میکند.این من بدبخت هستم که باید زیر دست و پاهایتان له شوم.آقای معلم خبر ندارد که هنوز مشقهایم را ننوشته باید بروم از اسمال عرق فروش،برایتان عرق بخرم.آقای معلم خبر ندارد که دود منقل و وافور دیوار خانه ما را سیاه کرده است.او برای من آرزوی ییلاق میکند.
نه،پدر عزیزم من ییلاق نمیخواهم.فقط کمی نوازش و مهربانی.آرزوی اینکه نصفه شب که سیاه مست هستید،مرا از خواب نپرانید و به دنبال تریاک نفرستید. پدر عزیزم،من دوست ندارم که در این سن کم تریاک با خودم داشته باشم یا ساقی شما و دوستان شما باشم.پدرجان،من ییلاق نمیخواهم.آرزو میکنم که روزی شما مادرم را کتک نزنید و او شما را از ته دل نفرین نکند.من هر دوی شما را دوست دارم.آخر تکلیف من چیست؟من نمیدانم با مادرم همصدا شوم و شما را نفرین کنم یا با شما که مادر مظلومم را کتک بزنم.چرا با هم مهربان نیستیم؟چرا خانه ما مثل گورستان است؟نه من ییلاق نمی خواهم فقط میخواهم که این گورستان،به خانه ای روشن تبدیل شود و فقط برای یک لحظه گرمی حضور خانواده را احساس کنم.»
بغض ابراهیم ترکید و گریست.کلاس خاموش و بهت زده.کسی دم نمیزد.آقای معلم فقط به موهایش چنگ میکشید و من دیدم که قطره اشکی از گوشه چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد.آقای معلم ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و گفت: «ابراهیم دلم را خون کردی،برو بنشین»