سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:40 عصر

سلام...الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،ساعت 07:20 دقیقه است.تمام دیشب رو چشم بر هم نذاشتم و داشتم به وقایع این چند روزه فکر میکردم.دلم گرفته...ولی انگار مجبورم به همه دروغ بگم که چقدر شادم و خنده های تصنعی تحویلشون بدم.واسه اینکه سرزندگی و شادابیمو نشون بدم،با کمال پررویی و وقاحت رفتم یه رادیوی اینترنتی(پادکست)ثبت نام کردم و به محض اینکه نرم افزارهای میکس صدای مورد نظرم رو پیدا کردم،اون رو به موازات وبلاگم پیش خواهم برد.مخلص کلام اینکه نگاه کنین من چقدر شادم...احتمالا صدای قهقهه منم میشنوین.قاه قاه قاه...

راستی...یه خبر دیگه اینکه من به اتفاق یکی از دوستان خوبم یه وبلاگ مشترک زدیم،یعنی از همون اول مشترک بود،من به نویسنده هاش اضافه شدم،دیگه خبر خاصی نیست،دنیا امن و امانه.اسراییلیها و فلسطینیها دارن همدیگه رو میکشن، آمریکا همچنان به بهانه حذف تروریسم و ایجاد امنیت داره عراق رو میچاپه،آفریقاییها هم که از روی بیکاری توی سر و کله هم میزنن،توی کشور عزیز ما ایران هم عده ای دارن بیت المال رو بالا میکشن و اسمش رو هم با افتخار میذارن«خدمت رسانی در سال پیامبر اعظم(ص)»،اشکالی هم نداره که یه عدهای(چیزی در حدود زیاد)از فقر و نداری،دست به خودکشی و بزهکاری و تن فروشی بزنن.مهم اینه که ما یه کشور بزرگ هسته ای و غنی و بافرهنگی هستیم و با حلوا حلوا کردن و ارج و قرب گذاشتن مسئولان به کشور(بمیرم الهی)،دهن همه ما ایرانیها از شدت شیرینی قندیل بسته...

ولش کن بابا...دلت خوشه بچه.....معذرت میخوام اگه یه خورده تند رفتم،بهتره که پست این دفعه رو بخونین که تقلید کودکانه از نثرهای سعدی شیرین سخنه...عرضی نیست تا دفعه بعد...

دلنامه

خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

دل آن پسرک مغرور لرزید...گذشت و گذشت...این بار پشتم لرزید،آسمان چرخید، دستانم سست گشت،دلم شکست...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

او رفت،اما این جواب صداقتی که با همه جانم به پایش ریختم نبود.منی که با همه قلبم پیش رفتم و دروغ نگفتم و ریا نکردم و وفا کردم.کاش برای رفتنش خبر میداد، مرامی خرج میکرد،خرج این دل پررنج میکرد...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

کدامین بیابان تحمل این درد پردرد مرا دارد؟دل دیوانه من قصد سوزاندن صحرا دارد.در اوج تاریکی،فانوسی نمیخواهم.دل من روشن است از آتش عشق،نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق،من و این همه تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

واژه ها بهانه ای هستند،برای رسیدن به او...او را مینویسم.چه زجرها که نکشیدم و چه زهرها که نچشیدم.جوهر این قلم،خون دل من است.چه جوشان و خروشان بر عرصه کاغذ میجوشد و میکوشد که اسرار دل هویدا سازد،اما غم دل آنقدر جانکاه است که این قلم با همه جوش و خروشش هویدایش نمیتواند ساخت...من و این شور و شیدایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

در غربت و تنهایی،دل فرسودم و جان فرسودم،تا گم کرده ای را بیابم.هم او که لایقم باشد و هم لایقش باشم.اما کجاست؟...همه دل را به پایش ریختم،قصر عشقی برایش ساختم،باقیمانده جانم را هم برایش باختم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا تو تنهایی و من هم تنها...اما منی که کوچکترین قطره ام کجا و تویی که اقیانوس بی پایانی کجا؟...تو همه قدرت و رازی و من همه آه و نیازم.قلب لبریز از عشقم را به همه عرضه کردم،اینجاست که فرق میان آدمهایت معلوم میشود.آدمهایی عشق را نمیشناسند و ادعای شناختنش را دارند و گاه به عمد نمیبینند و از باغ نگاه عاشق خویش گل یاسی نمیچینند....باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

خدایا...این قلب سرریز از عشق من،عشقش را به که ارزانی کند؟مردم از بس بوی تعفن شهوت با نقاب محبت دیدم.از دست این آدم نماهای شیرین گفتار چه ها که نکشیدم.سر سجاده نمازم،همه آه و نیازم.کبوترهای دعایم بر آسمانم،اشک امیدی به چشمانم،روزی خواهد آمد،این را نیک میدانم...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

روزی خواهد آمد...نمیدانم چه زمانی و از کجا...اما می آید.هم او که نمیشناسمش و نیامده میخواهمش،کی می آید آن مهربان مهرآسایم،تا برشانه های مهربانش بیاسایم.پس از یک عمر زندگی پر از خستگی،در آغوشش بیارامم،این منم که با قلب شکسته ام آرامم.از کینه و نفرتم خالی،خسته ام از این آدمهای پوشالی،از آنها که از حماقتشان بر صداقت من میخندند،آنان فقط دروغ و ریا و شهوت را میفهمند،گم است عشق در همه زندگیشان......باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...

منم و انتظار یک ناآمده...ناآمده ام می آید و دل من از حضور ناآمده مهربانم روشن است...خدایا یاری ام کن در این تنهایی...این تنها تویی که تنهایی...باز خوشحالم و به خود میبالم...آخر من عاشقم...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 اردیبهشت 14
امروز:   13 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com