سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:33 عصر

میدونین که داستانای سوما هیچ ربطی به هم ندارن،خصوصا این یکی.من قول این داستان رو به خواهر گلم«گلاره»داده بودم و از اونجایی که خیلی برام عزیزه،فقط اسم اونو روی یکی از شخصیتهای این داستان گذاشتم و دیگه هیچی.تمام مدتی که این داستان رو مینوشتم،در حسرتش بودم. همه میگن که ما رو مثل خواهرت بدون،ولی از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است. بگذریم...این بار سراغ یه خانواده زن سالار رفتم.خواهش میکنم موضع گیری نکنین. این داستان کاملا بیطرفانه نوشته شده.چنین خانواده ای با چنین مختصاتی،وجود داره و من از اونا الهام گرفتم.تنها کاری که کردم،یه پایان(خوب یا بدش به شما مربوط میشه)متفاوت براش نوشتم که اون همخواسته قلبی من نبود،داستان این رو میطلبید.فقط اینو بگم که خانواده های مرد و یا زن سالار،خانواده های لولوخورخوره ای نیستن.فقط سالار خانواده،مستبدانه فکر میکنه که راهکارهاش برای زندگی بقیه اعضای خانواده مفیده و اصلا هم قصد بدی نداره.ناخواسته باعث عذاب یه عده دیگه میشه.خیلی توضیح نمیدم،بهتره خوتون بخونین...

دعوا تمام شد...

روی تختخوابم دراز کشیده بودم.به این فکر میکردم که این چه زندگی است که ما داریم.غرق این افکار بودم که مادرم وارد اتاقم شد و گفت:«این چیه که توی دفتر خاطراتت نوشتی؟...مگه من لولوام؟..»بی تفاوت نگاهش کردم و بعد از یک مکث بسیار طولانی گفتم:«دفترخاطرات خودمه...حریم شخصی خودمه...هرچی بخوام توش مینویسم...واقعیتو نوشتم،به خودم که دروغ نمیگم...»این حرفهای من مادرم را خیلی آتشی کرد.چند صفحه آخر آن را پاره کرد و دفتر خاطرات را روی میزم گذاشت و رفت.وقتی به صفحات کنده شده دفتر خاطراتم نگاه میکرم،دلم میخواست که زارزار گریه کنم.نه به خاطر اینکه مادرم دفتر خاطراتم را پاره کرد،،برای اینکه چرا زندگی مان اینقدر سگی است؟در خانه ما هیچکس حق انتخاب ندارد جز مادرم.همه چیز به سلیقه اوست.من در پزشکی درس میخواندم،درحالی که عشق علاقه ام گرافیک بود.نمیتوانستم به مادرم حالی کنم که من از خون و دل و روده آدمها حالم به هم میخورد.حرف،حرف خودش بود.

آن شب قرار بود،به خانه خاله پوران برویم.من لباس اسپرت پوشیدم.اما مادرم گفت: «هنوز باورت نشده که یه خرس گنده ای...برو پیرهن آبیتو با شلوار سیاهتو بپوش...» از اینکه یک بار هم که شده بتوانم جلوی مادرم حرفم را به کرسی بنشانم واقعا احساس خوبی داشتم.بیچاره خواهرم،گلاره،با اینکه از رنگ سورمه ای بدش می آمد،اما همیشه حرف مادر را گوش میکرد.من تنها عضو خانواده بودم که رو در روی مادرم می ایستادم.نه اینکه بی احترامی کنم.ولی سعی میکردم که احقاق حق کنم.

مادر برای اینکه مرا قانع کند،از پدرم پرسید:«سهراب...اون نباید پیرهن آبی و شلوار سیاهشو بپوشه؟...»پدرم با بی تفاوتی همیشگی گفت:«نمیدونم...شاید...»مادر بلافاصله گفت:«دیدی پدرتم با من موافقه...حالا بگو نه...»تا خواستم چیزی بگویم مادرم حرفم را برید و با اخم رو به پدرم کرد و گفت:«سهراب...مگه بهت نگفته بودم که هرجا میری اول موهاتو خوب شونه کن...»بعد هم رفت آشپزخانه که طبق عادت آب و گاز را چک کند.از آنجا داد زد:«گودرز...باز که آشغالا رو دم در نذاشتی...»من یواشکی گفتم:«اینم مامانه که ما داریم...»مادر عصبانی فریاد زد:«اوی...شنیدم چی گفتیا...» گفتم:«بابا سوییچو بده میخوام ماشینو از تو پارکینگ دربیارم»مادر کیسه زباله را جلوی صورتم گرفت و گفت:«این یادت نره...»از ماشین که پیاده شدم تا پدرم بنشیند، پدر یواشکی گفت:«این اولش بود،قسمت اصلی خونه خاله است...»

غروب بود.توی هال نشسته بودیم.من داشتم به گلاره،انگلیسی یاد میدادم،که یهو تلفن زنگ زد.تلفن به گلاره نزدیکتر بود.گوشی را برداشت.پس از سلام و احوالپرسی گوشی را به من داد.همکلاسم مژگان بود.میگفت:«شما توی جلسه امروز شرکت نکردین.گروه قرار گذاشته که جمعه با هم بریم،فیلم«هامان»رو ببینیم.میگن فیلم قشنگیه...گفتم که خبر بشین.توی سینما میبینمتون...»بعد از تشکر و خداحافظی متوجه حرکات نامشخصی از گلاره شدم.مادرم را دیدم که از اتاق با عصبانیت بیرون می آید.تازه متوجه شدم که آن بالا و پایین پریدنهای گلاره بابت چه بود.مادرم با اوقات تلخی گفت:«این دختره کی بود؟از این غلطا نمیکردی...»گفتم:«یکی از همکلاسام بود.میخواست نتیجه جلسه امروزو بهم خبر بده...خودتون که شنیدین...»این حرف،به مادرم برخورد.گفت:«مگه توی اون گروه کوفتیتون،پسر نیست که این دختره اینجا زنگ زده؟...»من که از سینجیمهای همیشگی مادرم خسته شده بودم،گفتم:«حتما نبوده که اون زنگ زده...»مادرم گفت:«پس تو لندهور اونجا چه غلطی میکنی؟»گلاره وسط حرف مادر پرید و گفت:«واااای مامان...دوباره شروع نکنین...خسته شدم،توی این خونه،همیشه جنگ و دعواست...»مادر گفت:«ناراحتی،میتونی بری توی اتاقت»گفتم: «آره بریم توی اتاق...خفه شیم...همیشه همینه...هیچوقت نشده که حرفامونو...» یهو تلفن زنگ زد.گلاره گوشی را برداشت.حال و احوالی کرد و رو به مادر گفت: «مامان...خاله پورانه...»مادر گفت:«گوشی رو بذار.از توی اتاق جواب میدم»به پدرم گفتم:«خونسردی شمام دیگه نوبره...»گلاره به سرعت به سمت اتاقمان رفتیم.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که به گلاره گفتم:«دیگه تحمل ندارم...من امشب باید بزنم بیرون...»انگار گلاره منتظر این جمله از من بود و گفت:«منم باهات میام...»نتوانستم که نه بیاورم.هر دو به اتاقمان رفتیم.من سریع آماده شدم.از اتاق بیرون آمدم.

 6-5 دقیقه بعد،گلاره هنوز کاملا آماده نشده بود.در زدم و اجازه خواستم.به اتاقش رفتم و به شوخی گفتم:«این دفعه رکورد زدی...این دفعه چه زود داری آماده میشی...».گلاره گفت:«مامان دنبالمون نمیگرده؟»گفتم:«حتما بابا با اون آرامشش،مامانو آروم میکنه...»گلاره راضی شد.روسری مشکی-قهوه ای اش را به سر کرد.با آن صورت سبزه نمکینش،آنقدر زیبا شده بود که حسودی ام میشد مال کس دیگری باشد.دستی کشید و موهای بیرون مانده از روسری را به داخل انداخت. از من پرسید:«خوبه...؟»گفتم:«تو همیشه خوبی...»سرش را روی سینه ام گذاشت. نگاهش کردم و پیشانی اش را بوسیدم.وقتی برای تلف کردن نداشتیم.هر دو به بیرون رفتیم.هوا تاریک شده بود.خیلی از خانه دور نشده بودیم.هوا خیلی سرد بود. گلاره لباس گرمی نپوشیده بود.کاپشنم را روی دوشش گذاشتم.فکر کردم که به پارک نزدیک خانه مان برویم.مردی میانسال داخل یک پیت حلبی،آتش روشن کرده بود و خودش را گرم میکرد.از او اجازه خواستم که کنار آتش بایستیم.قبول کرد و پس از مدتی صحبتمان گل انداخت.او از خاطراتش میگفت:«...همین چند شب پیشا،یه ماشینی جسد یه دختر و پسر رو همینجا،دم پارک انداخت و رفت...»یک جوری شدم.پس از چند دقیق از مرد خداحافظی کردیم و توی پیاده روها قدم میزدیم.نمیدانم چرا ناخودآگاه دم در خانه خودمان رسیدیم.انگار خانه ما،با همه تاریکی اش،امنترین جای عالم بود.به گلاره پیشنهاد دادم که به خانه برویم.گفت:«الان مامان...اصلا بریم خونه خاله...»گفتم:«بریم اونجا چی بگیم؟»راضی شد.کلید را انداختم و آرام آرام وارد حیاط خانه شدیم.

صدای داد و فریاد مادر می آمد.طبق معمول داشت سر پدر فریاد میکشید:«...اصلا میدونی چیه؟من نمیدونم چرا زن تو احمق شدم...تو توی هیچ جای زندگی کمک حال من نبودی.با همین بی عرضگیهات،این بچه های بی شعورت رفتن بیرون...میدونی کدوم گوری ان؟...نه چرا باید بدونی؟...اصلا لازم نیست بدونی...دنیا رو آب ببره...آقا رو خواب میبره...»کنار آشپزخانه ایستاده بودیم.پدر و مادر اصلا متوجه حضور ما نشدند. مادر همه اش داد و فریاد میکرد و از بخت بدش مینالید.پدر داشت،بادمجان سرخ میکرد.مادر هم دور برداشته بود و بی رقیب،هر چه میخواست به پدر میگفت.پدر اصلا مادر را نگاه نمیکرد.صدای مادر اعصاب خردکن تر از همیشه بود و یک لحظه قطع نمیشد.یهو پدر ماهیتابه را به سمت مادر پرتاب کرد.روغن به صورت مادر پاشید. ماهیتابه را برداشت و چند ضربه محکم به سر مادر زد و گفت:«خسته ام کردی زن...دیگه بسه...»آنقدر سریع اتفاق افتاد که من و گلاره شوکه شدیم.به طرف مادر دویدیم.گلاره مادر را در آغوش گرفت.مادر را صدا زد.اما مادر جانی در بدن نداشت.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   23 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com