سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:29 عصر

نمیدونم قبل از اینکه این داستان یا بهتر بگم خاطره رو بخونین،عنوانی براش انتخاب کردم،چه چیزی رو تو ذهن شما مجسم میکنه.انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد.البته بهتره که اول در مورد عنوان داستان بگم که چرا اونو انتخاب کردم.همیشه سرم توی کتاب بوده،بخصوص غیر درسی.از بچگی خونه هایی رو دوست داشتم که کتابخونه داشتن.کتابخونه بابام که خوراکم بود.همه کتابای اونو تا 12-13 سالگی 2-3 دفعه خونده بودم.میون اون کتابا،یه«فرهنگ لغت حیم»بود(توضیح اینکه:«سلیمان حیم»از یهودیان ایرانی بوده که اولین فرهنگ جامع انگلیسی به فارسی رو در سال 1335 نوشت)که مال سال 53 بود.منم هر وقت به مشکل برمیخوردم،این فرهنگ عصای دستم بود.کلاس پنجم بودم و طبق معمول داشتم با اون فرهنگ ورمیرفتم که به لغت برخوردم که معنی اونو نمیدونستم و جالب اینکه نمیدونستم اون لغت یه سال دیگه اش به معنای واقعی کلمه دامنگیر خودم میشه.اون کلمه«appendicitis»بود و توی اون فرهنگ به معنای«ورم صمیمه اعور».البته توی ویرایشهای جدید این فرهنگ اصلاح شده و اون رو«آپاندیسیت»معنا کردن.یه عارضه که یه عمل کوچولو نیاز داره و بعدشم یه عمر راحتی...

ورم ضمیمه اعور

صبح یک روز پاییزی،با تکانهای مادرم از خواب بلند شدم:«کاوه جان...بیدار شو...باید بری مدرسه...»همیشه مدرسه را دوست داشتم.یه جورهایی خانه دومم بود.آخر از سه چهار سالگی همه اش توی مدرسه بودم.هم پدرم معلم بود و هم مادرم و جالب اینکه هر دوتایشان معلم خودم هم شده اند.اما نمیدانستم چرا آن روز حوصله مدرسه را نداشتم.پتو را روی سرم انداختم گفتم:«امروز مدرسه نمیرم...».مادرم تعجب کرد.آخر از من بعید بود که این حرفها را بزنم.با هر بدبختی بود از رختخواب دل کندم و بعد از شستن دست رو،نشستم سر سفره صبحانه.آخ جووووون...مربای ولش(valash:یک نوع تمشک وحشی که میوه بومی گیلان است).با اشتها سر سفره نشستم،اما نتوانستم بیشتر از دو سه لقمه بخورم.درونم کمی درد میکرد.تغییری را در خودم احساس میکردم.چه ام بود؟درد،تدریجی و نامحسوس زیاد میشد.اصولا آدمی نیستم که دردم را ابراز کنم.چیزی نگفتم و راهی مدرسه شدم.اول راهنمایی بودم و زنگ اول ریاضی داشتیم.آقای عزیزی که کمی هم اهل بخیه بود،داشت به ما تخمین و آمار درس میداد.حالا درد زیاد شده بود و داشت امانم را میبرید.دوست داشتم فریاد بزنم.اما از بس یک دنده بودم،به هیچکس چیزی نمیگفتم.بالاخره شدت درد به قدری رسید که توان حفظ تعادل روی نمیکت را هم نداشتم و افتادم.تمام بدنم از شدت درد میلرزید.مرا به دفتر مدیر بردند تا مثلا مداوایم کنند.سماور جوش بود.بابای مدرسه یک استکان آب جوش برایم آورد(شانس آوردم که نخوردم،وگرنه الان سومایی وجود نداشت که براتون بنویسه).میل نداشتم و لب نزدم.به پدر و مادرم زنگ زدند و آنها آمدند.از شدت درد احساس میکردم که چشمانم دارد از حدقه در می آید و(گلاب به رویتان)قی،بیچاره ام کرده بود،آن هم از نوع زردش.توی بحبوحه درد، من هر از چند گاهی به این فکر میکردم که الان یک کرم یا سوسکی از شکمم بیرون میزند و...عینهو فیلمهای تخیلی که عاشقشان بودم و کلی به همین موضوع میخندیدم.

پدرم مرا پیش دکتر درانیان برد.او یک پزشک ارمنی چهار شانه و از دوستان دایی من بود.آنها همیشه با هم به شکار میرفتند.در حیاط مطب یک قفس به بزرگی چهار پنجم حیاط بود.قفس پر بود از پرندگان شکاری و قرقاولهای رنگارنگی که میان سایر پرندگان خودنمایی میکردند.نوبتم شد و رو تخت دراز کشیدم.اول کمی معاینه ام کرد و بعد با آن هیکل گنده،وزن هفت تنی اش را روی دستش انداخت و به من فشار آورد که مثلا ببیند چه ام است.کسی نبود به آن پدرآمرزیده بگوید که آخر غولتشن،مرا له کردی.پزشک هم پزشکان قدیم...خلاصه تشخیص دادند که«آپاندیس»من عود کرده و به عبارتی دچار عارضه«آپاندیسیت»شده بودم.

همان طور که میدانید،کسی که دچار آپاندیسیت میشود،اورژانسی است و باید فورا عمل جراحی شود.به بیمارستان شهر خودم یعنی صومعه سرا(سوما) اصلا اعتماد نبود.البته پس از گذشت 12 سال،الان بسیار مجهزتر شده.باید به رشت میرفتم تا عمل کنم.دم دستی ترین بیمارستان،بیمارستان «پورسینا»بود.بیمارستانی بزرگ پر از«انترن»و پزشک تازه کار و به عبارت ساده تر،قتلگاه...

اول باید آزمایش میدادم.راهرویی که ته آن معلوم نبود و دو سمت آن را تخت چیده بودند،مثلا اتاق انتظار بود.روی تخت دراز کشیدم.انترن مربوطه آمد.معاینه ام کرد و آزمایش نوشت.تا رفت و آمد نیم ساعتی طول کشید.در این مدت برای اینکه مادرم مرا تسکین دهد،تصنیف«یاد ایام»استاد شجریان را جوری که فقط خودم و خودش میشنید،برایم خواند.صدای مادرم خیلی خوب است.با اینکه ارادت خاصی به استاد شجریان دارم.اما هنوزم که هنوز است،آن تنظیم(remix)از این تصنیف«یاد ایام»مادرم را خیلی می پسندم.آرامشی به من داد که هیچ چیز نمیتوانست آن را به من بدهد.جالب این که ناخواسته بعضی ابیات شعرش با وضع من همخوانی داشت:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان،اشک روانی داشتم

آتش اندرجان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم.

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر،سر بر آستانی داشتم

بلبل  طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا،تا همزبانی داشتم

خلاصه...آزمایش دادم و رفتیم برای اتاق عمل.مرا روی ویلچر نشاندند.پشت در منتظر ماندیم تا جراح بیاید و آمد.تمام این مدت ساکت بودم.دیگر به درد عادت کرده بودم.با اینکه جانکاه بود،ولی جزیی از جانم شده بود.اتاق عمل منحصر به یک اتاق نمیشد،بلکه چندین اتاق بود.جراح آمد و گفت:«بیمار آپاندیسی کیه؟...»پدرم جلو رفت و قضیه را گفت.جراح با تعجب گفت:«اینه؟...پس چرا داد و فریاد نمیکنه؟...»هوچیگری را دوست نداشتم.مرا به اتاق عمل بردند.کسانی که کودکی مرا دیده اند،میدانند که من از آن دسته کودکان کنجکاوی بودم که با سوال،سر طرف را کچل میکردم.حالا دیگر وارد جایی شده بودم که همه چیزش برایم ناآشنا بود.پس باید میپرسیدم.همان اول با جراحم دوست شدم و به او گفتم که میخواهم بعد از عمل،آپاندیسم را ببینم.پرستار بیچاره که از دست من عاصی شده بود و سعی میکرد که هر چه سریعتر بیهوش شوم و از دست من خلاص شود.ماسک بیهوشی را روی صورتم گذاشتند.چشمانم سنگین و بدون اختیارم بسته شدند و من دیگر نه چیزی دیدم و نه حس کردم...

بعد از عمل دکتر خودش آمد و آپاندیستم را نشانم داد.درون یک شیشه الکلی گذاشته بود.آپاندیس من که قبل از عود کردن به اندازه یک بند انگشتم بود،حالا به اندازه سه مشتم شده یود و من باید با این عضو بدنم خداحافظی میکردم.دوران نقاهت هم به سرعت گذشت و من خوب شدم.اما این خاطره با همه دردهایش به قدری شیرین است که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:25 عصر

شب بود و راه بندان دوطرفه.ماشینهای روبرو عمدا نوربالا زده بودند.نورش بدجور توی چشم میزد.ماشین پلیس از دور پیدا بود.ماشینها را تک تک چک میکرد.یک لحظه راه کوچکی باز شد.سریع گازش را گرفتم.کلی مانده بود که به ایست پلیس برسم که یک ماشین راهم را برید و مجبور شدم که ترمز کنم.

دنبال یک مفری بودم که یکهو جوانی وارد ماشینم شد.چاقویش را زیر گلویم گذاشت و گفت:«صدات دربیاد،شاهرگتو میزنم.کشتمت اگه به پلیس چیزی بگی...»برای لحظه ای سرم را چرخاندم،تا ببینمش.با اینکه نور شدید ماشینها به چشمم افتاد،صورتش را دیدم.خیلی جوان نبود،اما موی لخت و تی شرتی که داشت چهره جوانی از او ساخته بود. حالا دیگر 2 ساعتی بود که توی ترافیک گیر کرده بودم و آن غریبه هم سه ربعی میشد که بلای جانم شده بود.راه دیگری نداشتم و آن تف سربالا که حالم را به هم میزد.بارانهای گیلان بی امان بود،اما حوصله آدم را سر نمیبرد.مثل بارانهای کویر نیست که دلخوشکنک باشد.همه اش به این فکر میکردم که این مرد چه کرده که فرار میکند؟دندانهای تیز و براقی داشت.خیره شدن به چشمانش آدم را میترساند.یک لحظه که چشم در چشم شدیم.حس کردم که قلبم میخواهد بایستد.حالا دیگر به ایست پلیس رسیده بودیم.پلیسها همه یکدست،بارانی زرد فسفری بر تن داشتند.پلیس نزدیک شد.شیشه را پایین کشیدم.

پلیس با چهره کنجکاوانه اش نور چراغ قوه را به داخل ماشین انداخت.چیزی نیافت.پرسیدم:«سرکار...اتفاقی افتاده؟...»سوالم را نشنید یا نشنیده گرفت.پیدا بود خسته است.عین برج زهر مار، پرسید:«کجا میرین؟»گفتم:«لاهیجان»پرسید:«این وقت شب لاهیجان چی کار دارین؟»گفتم:«مادرم تنهاست...امشب یه کم ناخوش احواله...»پرسید:«اسم...؟»گفتم:«شاهین بخت همت»گفت:«گواهینامه و کارت شناسایی...»گفتم:«حتما...»و دست در جیب پشت شلوارم کردم و هر دو را به او دادم.چراغ قوه را بالای هر دو گرفت تا آنها را تطبیق دهد.چاقوی مرد غریبه امانم را بریده بود.پلیس به غریبه اشاره ای کرد و گفت:«ایشون کی باشن؟»بی اختیار گفتم:«ساسان،برادرزادمه...»پرسید:«موقع عبور به چیز مشکوکی برنخوردین؟»پرسیدم:«چطور مگه؟»گفت:«آدمی که زورگیری کنه یا...ماشین از کسی به زور بگیره...یا...»نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم:«نه...چیزی ندیدم...»

غریبه مثل بختک به من چسبیده بود.همینکه دستم را نامحسوس به سمت دستگیره در بردم،از پلیس پرسیدم:«ببخشید سرکار...حالا قضیه این راه بندون چیه؟»گفت:«سه چهار ساعت پیش،یه ناشناس با چماق زده توی سر یه تاجر الماس که توی ویلاش بوده و همه الماسا و پولاشو برده...احتمالا سارق تاجر رو میشناخته...»پرسیدم:«سارق رو میشناسین؟»گفت:«هنوز نه...ولی میدونیم که یه بنز 350s که مال تاجر بوده رو ورداشته و دررفته.ضربه ای که به تاجر خورده کاری نبوده،به هوش که اومده زنگ زده 110...»انگشتم روی دستگیره در بود.پرسیدم:«خب،کاری نداره...شما هم بنزها رو بگردین دیگه...»پلیس هم از اینکه یک همصحبت گیر آورده بود،بدش نمی آمد،گفت:«اون بنز 150 میلیون پولشه.هرکسی نداره.زود میشه پیداش کرد.پس حتما یه جا قایمش کرده...تو بودی با اون راه می افتادی توی خیابون تا ما بگیریمت؟...»با قاطعیت گفتم:«نع...!!!» نمیدانستم که غریبه چقدر فرز است.برای همین همه عضلاتم منقبض شده بود.کافی بود تا دستگیره را بکشم تا در باز شود.غریبه مرا زیر نظر داشت.کلافه بود.گفت:«عمو...بیا بریم...مامان بزرگ...»حرفش را خورد و به پلیس نگاه کرد که واکنش او را ببیند.

همه وزنم را روی در گذاشتم و دستگیره کشیدم.در باز شد و به پلیس خورد.او را به طرفی پرت کرد.خودم هم روی آسفالت افتادم.تا میتوانستم از ماشینم دور شدم.فریاد زدم:«خودشه...به زور سوار ماشینم شد و با چاقو تهدیدم کرد...بگیریدش...»غریبه سراسیمه شد.از ماشین خارج شد و فرار کرد.اما چند پلیس آماده چند متر آن طرفتر دستگیرش کردند.چشمان وحشی غریبه،فقط مرا مینگریست.پیدا بود که منتظر یک لحظه رهاییست.از پلیسی که نقش بر زمینش کرده بودم معذرت خواستم و گفتم:«200-150 متر قبل به زور وارد ماشینم شد و منو تهدید به قتل کرد...عجب چشمای ترسناکی داشت...»پلیس از روی زمین بلند شد و با حس انجام وظیفه خاصی گفت:«معلومه که خیلی جرات دارین...اگه...»سربازی که سارق را دستگیر کرده بود،گفت:«قربان...الماسا و پولا همراش نیست...»همان پلیسی که با او همصحبت بودم و درجه دار هم بود،گفت:«توی ماشینو بگردین...»و بعد هم رو به من کرد و گفت:«وقتی سوار شد چیزی همراش نبود؟»گفتم:«بجز چاقوش چیزی نداشت»گفت:«جایی که سوار ماشینتون شد،یادتونه؟»محل را نشانش دام و او هم گفت:«احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین شما بشه،اموال مسروقه رو با ماشین،جایی مخفی کرده...»مرد غریبه در ماشین پلیس فریاد میزد که بیگناه است.حرفهایم را صورتجلسه کردم و اجازه خواستم که بروم. تشکر کردم و سوار ماشینم شدم.اعصابم پاک داغان بود.با سرعت زیاد،از محل دور شدم.وقتی کاملا دور شد،نفس راحتی کشیدم.هنوز باورم نمیشد که چگونه گذشت.اول از همه آن ضربه ای که به سر تاجر زدم.باید به گیجگاهش میزدم تا بیشتر بیهوش شود و بعد هم قایم کردن آن بنز لعنتی...شانس آوردم که توی گاراژ شاپور گذاشتمش وگرنه کارم زار بود...و آخر سر هم آن مردک غریبه.نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد.واقعا مجرم بود؟شاید هم دیوانه بود...شاید هم جنایتی کرده بود.نمیدانم دیگر اصلا برایم فرقی نمیکرد.من به خواسته ام رسیده بودم.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:24 عصر

 قهوه را در فنجان ریخت.همیشه تلخ و غلیظ میخورد.آقای نویسنده میخواست،ذهنش به داستان جدیدش متمرکز شود،اما نمیتوانست.به هال آمد و قهوه را داغ داغ نوشید.نوت بوکش روشن بود و به جز عنوان داستان چیزی روی صفحه نمایان نبود.نام داستان،«هوای تو»بود.نمیدانست داستان را چگونه شروع کند.حتی نمیدانست که پایان داستانش چه میشود.همیشه داستانهای عاشقانه مینوشت.داستانهایش شهرت فراوانی داشتند.همه کتابخوانها با نامش آشنا بودند.حداقل یک کتاب او در هر خانه اهل کتاب بود.اما کسی چهره او را ندیده بود.یعنی خودش به ناشر سپرده بود که عکسی از او چاپ نکند.جایی هم مصاحبه نمیکرد.مردم شهر نمیدانستند،کسی که برایشان از عشق مینویسد و قند توی دلشان آب میکند،بهره ای از عشق نبرده است.برای او عشق فقط روی کاغذ وجود داشت.دلش میخواست به عدم تمرکزش پایان بدهد.برای همین آماده شد تا به کافی شاپ دوستش برود.

به کافی شاپ رسید.خیلی شلوغ نبود.روی میز همیشگی اش نشست و نوت بوک را باز کرد.طبق معمول قهوه تلخ و غلیظ سفارش داد.اما باز نمیتوانست بنویسد.چون سایه های سنگین نگاه کسی را برای چندمین بار،بالای سرش احساس میکرد.نمیدانست کجاست،اما حسش میکرد.سری چرخاند تا ببیندش.دو میز آن طرفتر نشسته بود.سبزه بود و لاغراندام.سیه موی،طره مویی هم به طرف چپ انداخته بود.مانتوی شکلاتی رنگش با روسری سیاه و سپیدش همخوانی داشت و یک کیف متوسط رنگ روشنی که همیشه بالای دفتر یادداشتش میگذاشت.نامحسوس نگاهش میکرد.حتی چشمانش پیدا نبود.اما نگاههای او برای آقای نویسنده دیوانه کننده بود.برای نوشتن آمده بود،اما نمیتوانست یک واژه بنویسد.کنجکاو بود بداند که کیست.چرا میپایدش؟برای اینکه خود را مشغول نشان دهد،نوشته های قبلی اش را چک کرد.با اینکه وضعیت مبهمی بود،ولی اصلا دوست نداشت از آن بیرون بیاید.میخواست او پیشقدم شود.اما گویی او فقط آمده بود که زیر نظرش داشته باشد.نوشته های روبرویش برایش فقط یک سطر معمولی بودند و او هیچ یک از کلمات را نمیدید.«سلام...تو همیشه اینجایی؟...من هر موقع از این ور رد میشم،تو رو میبینم»این را دوستی نه چندان صمیمی به او گفت.بدون اینکه او متوجه شود،روبرویش نشسته بود.سیگاری بر لب داشت.سلامش را جواب نداد.حوصله اش را نداشت.خیلی از خود متشکر بود.گفت:«کاری داشتی؟»دوستش گفت:«نه اومده بودم ببینم چیکار میکنی...راستی گوشی جدیدمو دیدی؟یک و دویست پولشو دادم.خیلی باکلاسه..»و گوشی اش را نشان داد.گفت:«منم اگه همش توی جیب پدرم وول میخوردم،وضعم بهتر از اینا بود...»این حرفش خیلی به دوستش برخورد.بدون اینکه حرفی بزند،از روی میز بلند شد و با اینکه میدانست او بیماری قلبی دارد،دود سیگارش را به سمت او فوت کرد و رفت.آقای نویسنده سرفه اش گرفت.سرفه اش بند نمی آمد.بدنش داغ شده بود.انگار داشت گر میگرفت.دوستش که کافی شاپ داشت،یک لیوان آب آورد و سراغ قرصش را از او گرفت.قرصش را به او داد و پس از نیم ساعتی حالش تا حدودی سر جا آمد.دخترک نرفته بود.تمام مدت همانجا شاهد ماجرا بود.

تصمیم گرفت به خانه برود و رفت.به این فکر میکرد که او کیست؟نوشتن علاوه بر علاقه شخصی،شغل او هم محسوب میشد،اما دیگر دوست نداشت بنویسد.باید نقشه ای میکشید،تا او را بشناسد.یا حداقل با او رو در رو شود.فکری به ذهنش رسید اما آن را فردا عملی میکرد.

شب،آخر وقت به آن دوستی که کافی شاپ داشت زنگ زد و از او خواست که خودرو اش را برای یک روز به او قرض بدهد.دوستش هم قبول کرد.صبح اول وقت،به کافی شاپ رفت و قبل از اینکه دخترک بیاید.دسته کلید خودروهایشان را با هم عوض کردند.مقداری کاغذ نوشته شده تمیز که اصلا به آنها احتیاجی هم نداشت همراه خودش آورده بود.خودش را مشغول کرد تا دخترک بیاید.

مدتی  را پای آن کاغذ پاره ها صرف کرد.حالا باید نقشه اش را عملی میکرد.به سمت دوستش رفت و از او سراغ دستشویی را گرفت.به بهانه آن،بدون اینکه دخترک متوجه شود،از در پشتی بیرون آمد و به پارکینگ کافی شاپ رفت.در داخل خودرو دوستش نشست.خودرو در جای کوری قرار داشت اما قدرت مانورش بالا بود.ساعتها منتظر ماند.بالاخره پس 5 ساعت انتظار،آمد.چهره ناراحتی داشت.ناراحت از اینکه ساعتها سر کار گذاشته شده بود.با قدمهای محکم و نسبتا سریع از کافی شاپ بیرون آمد و سوار تاکسی شد.نمیدانست این بار کسی زیر نظرش دارد.دخترک به خانه اش رسید.یک خانه معمولی،مثل بقیه.حدسش را میزد.اما این تعقیب و گریزها تا زمان دیدار هیچ ثمری نداشت.باید کاری میکرد که دخترک با او رو در رو شود.

فردای آن روز تصمیم گرفت که مثل هروز به کافی شاپ برود.دخترک هم همانجا بود،مثل همیشه.باید با هم رو در رو میشدند.کار سختی نبود.هر دو کمی محافظه کار بودند.برای همین دیدارشان علی رغم کنجکاویشان عقب می افتاد.آقای نویسنده به طرز معناداری که فقط دخترک متوجه آن شد به سمت در خروجی رفت.دخترک تعقیبش میکرد.به سمت پارکینگ رفت و کمی جلوتر در راهرو اصلی یک راهرو فرعی بود سریع داخل آن شد.همانجا دست به سینه ایستاد.دخترک احساس میکرد که او را گم کرده است.برای همین با سرعت بیشتری به تعقیب او میپرداخت.به راهرو فرعی رسید.او هم داخل شد،اما آقای نویسنده را دید.چشمهای قهوه ای اش را دزدید و کمی عقب رفت.پرسید:«چرا تعقیبم میکنی و منو میپایی؟...» و دخترک هیچ نگفت.

آقای نویسنده دخترک را به کافی شاپ دعوت کرد.این بار هر دو سر یک میز نشستند.گفت:«میشنوم...»دخترک مکث بلندی کرد و پس از قورت دادن آب دهانش،به آرامی گفت:«من یکی از طرفداراتون هستم.هر شیش تا کتابتون رو دارم و تمام نوشته هاتونو توی نشریات دنبال میکنم...»آقای نویسنده گفت:«ولی این دلیل نمیشه که منو تعقیب کنین...»دخترک گفت:«به منم حق بدین...شما منو نمیشناختین و من نمیدونستم که رفتارتون با من چطور خواهد بود...اما...»و حرفش را خورد.ذهن آقای نویسنده مشغول تحلیل این قضایا بود.با همه حیایی که نگاه دخترک داشت،اما نمی توانست عشق را پنهان کند.ولی آقای نویسنده اصلا متوجه آن نشد.

حالا دیگر 7-8 ماهی بود که همدیگر را میدیدند.هر چه این دیدارها برای دخترک سرشار از عشق بود،اما برای آقای نویسنده یک دیدار عادی بود.گویی عمدا نمیخواست عشق پاک دخترک را بببیند.دخترک گفت:«میدونی...احساس میکنم نوشته هات یه جورایی تصنعی شدن...شاید...»و حرفش را خورد.منظورش را فهمید و با لبخند منجمدی که بر لب داشت،گفت:«شاید نمیخوام اون چیزی که تو میخوای انجام بشه...»دخترک حرفش را برید:«ولی آخه من...»پیدا بود که میخواهد از چه بگوید.اما چیزی مانع گفتنش میشد.برای اینکه آقای نویسنده مطمئن شود که نظر دخترک چیست،گفت:«حرف آخرتو بزن»دخترک نفس عمیقی کشید و در حالی که قلبش به شدت میزد،گفت:«ببین...من یه دخترم...نمیتونم به خانواده ام بگم که یه پسری رو دوست دارم...تو باید یه کاری بکنی...»آقای نویسنده گفت:«این رابطه رو من شروع نکردم که بخوام تمومش کنم.این تو بودی که...»دخترک جوری نگاهش میکرد که در فکرش تجدید نظر کند،اما آقای نویسنده گفت:«منظورتو همون اول متوجه شده بودم.اما من بخاطر خودت میگم...من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم.دوست دارم تنها باشم...»دخترک پرسید:«آخه چرا؟...»آقای نویسنده گفت:«ببین...من آدم سنگدلی هستم...نمیتونم احساسات کسی رو پاسخ بدم...چه برسه به تو که...»

و آنها ساعتی با هم حرف زدند.دخترک نتوانست آقای نویسنده را قانع کند.در دل آقای نویسنده غوغایی بود.ولی غرور نمیگذاشت که حرف دلش را بر زبان بیاورد.دخترک گفت:«پس جوابت منفیه...نه؟...من میرم.پشیمون میشی...میدونم...»و رفت.آقای نویسنده از آن لحظه تصمیم گرفت که او را برای همیشه فراموش کند،اما هرگز نتوانست.

حالا حدود یک سالی بود که دخترک از زندگی اش بیرون رفته بود.زیر دوش بود.کاری نمیکرد.فقط رفته بود زیر دوش که تمدد اعصاب کند.به بدنش نگاه میکرد.بدنش پر از زخمهای شیطنتهای کودکی اش بود.از اینکه با کودکی اش چقدر فرق داشت،خنده اش میگرفت.تازه از حمام بیرون آمده بود که زنگ زدند.آیفون را برداشت.کسی پشت در نبود.از پشت پنجره نگاه کرد.ناگهان چشمش به یک پاکت نامه افتاد که از شکاف پست در افتاده بود.لباسش را پوشید و به حیاط رفت و آن را برداشت...آسمان دور سرش چرخید.نامه نبود.بلکه کارت دعوت به جشن عروسی دخترک بود...


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:17 عصر
نمیدونم«رسول پرویزی»رو میشناسین یا نه؟...اونایی که رشته نظری بودن و پیش دانشگاهی رو گذروندن،حتما اونو میشناسن.نویسنده چاق و دراز و عینکی که بچه دشتستانه(دشتستان یه منطقه ایه تو جنوب شیراز).من با آثارش تا حدودی آشنام.خوب یادمه...12 سالم بود.داشتم توی آرشیو کتابخونه پدرم فضولی میکردم(آخه من اون موقع،مثل الان،کرم کتاب بودم)که به دو تا کتاب جیبی برخوردم. «لولی سر مست»و«شلوارهای وصله دار».معلوم بود که کسی سالهاست لای اونا رو وا نکرده.پدرم توی صفحه اول، اولی نوشته بود:«داستانی مزخرف از رسول پرویزی. خریداری شده در تهران15/1/53»و توی صفحه اول،دومی نوشته بود:«خریداری شده در اردبیل 1/12/53».کور از خدا چی میخواد؟...دو چشم بینا.نشستم،با حرص و ولع، هر دو تا رو خوندم.مجموعه ای از داستان کوتاه بودن که سر جمع 29 تا داستان بیشتر نداشت.راستشو بخواین خیلی ارتباط برقرار نکردم.البته خوبیهایی هم داشت. مثلا از طبقه فقیر جامعه مینوشت و سعی میکرد که داستانا ایرونی باشن و کلا اطلاعاتی درباره دشتستان و شیراز و مردمش به خواننده بده.از اون دو تا کتاب از چهار تا داستانش بیشتر خوشم نیومد.یکی از اونا«زنگ انشا»بود که با تلخیص براتون مینویسم.من که خیلی خوشم اومد،امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد.

زنگ انشا

کلاس مثل همیشه شلوغ بود.معلم هم نیامده بود.رضا داشت آهنگی که دیشب توی کافه دیده و شنیده بود،برایم اجرا میکرد.اکبر به سبک کتیبه نویسان عهد هخامنشی، اسم خود را در دیوار کلاس حکاکی میکرد.عباس و همت هم داشتند تکالیف انجام نداده دیشبشان را تندتند مینوشتند.معلم انشا آمد:«برپا».آقای معلم هفته پیش این موضوع را برای انشا معلوم کرده بود:«نامه ای به پدر خود بنویسید و از او بخواهید که شما را در تعطیلات تابستان به یکی از شهر های بزرگ یا ییلاق ببرد».انشا نوشتن بچه ها،خصوصاپسرها فرمول خاص خودش را دارد.معمولا هم از روی انشای بچه های سالهای پیش مینویسند.مقدمه ای قرار میدهند که اکثرا هم از روی هم کپی میکنند.پشت بندش هم یک یا چند شعر بندتنبانی و لوس و بی مزه تنگش میگذارند. تا اینجا پیش از نصف انشا پر میشد و بقیه هم میشد خود انشا که معلوم نبود چه از آب دربیاید.بیشتر انشاها تکراری و بعضا عین هم.زنگ انشا که میشد حالم به هم میخورد.

ابراهیم متفاوت ترین بچه کلاس بود.این بار نوبت او بود که انشایش را بخواند.پسر فقیری که خیلی پیش معلمان عزیز بود.مهربان و خوش مرام.از ما دنیا دیده تر بود.آخر مثل ما نبود که پدر و مادرمان روزی هزاربار نازمان را بکشند.او به خلاف ما بیشتر با مردم انس داشت.نوکر خانه خودشان بود.تمام خریدهای خانه را او میکرد.از بقال تا نانوا،با همه سر و کله میزد.ابراهیم اجتماع را دیده بود و تجاربش به او قدرتی داده بود که حرفش پیش معلمان بیشتر پیش میرفت.معلم حوصله نداشت:«ابراهیم،بیا انشایت را بخوان».ابراهیم از جایش بلند شد و به دفتر انشایش نگاهی انداخت.شلوار وصله دارش را بالا کشید و آمد پای تخته سیاه،سیخ ایستاد.انگار بغضی در گلو داشت و صدایش آهنگ گریه.انشایش را شروع کرد:«سلام پدرم.پدر خشن و تندخویم.آقای معلم نفسش از جای گرم بلند میشود.نمیداند که من در جهنمی به نام خانه زندگی میکنم.او بدون اینکه از وضع زندگی من خبر داشته باشد،از من خواسته که به شما نامه ای بنویسم و از شما خواهش کنم که مرا به ییلاق ببرید.چه کلمه قشنگی... باغهایی که آرزوی بازی و شادی کردن در آنها را دارم و صبح تا شب را با همسالانم بگذرانم.آقای معلم از ییلاق شما خبر ندارد.آقای معلم خبر ندارد که شما هر روز به جای ییلاق،مرا شلاق میزنید.مرا با لگد از خواب میپرانید تا کارهای شما را انجام بدهم.آقای معلم خبر ندارد که من به جای ییلاق آرزوی یک لبخند از پدرم را دارم.آرزوی آرامش در خانه ای که همیشه در آن داد و فریادهای فراوان است.آقای معلم نمیداند که شما با مادرم دعوا میکنید و او را کتک میزنید و او به ناچار در دل نفرین میکند.این من بدبخت هستم که باید زیر دست و پاهایتان له شوم.آقای معلم خبر ندارد که هنوز مشقهایم را ننوشته باید بروم از اسمال عرق فروش،برایتان عرق بخرم.آقای معلم خبر ندارد که دود منقل و وافور دیوار خانه ما را سیاه کرده است.او برای من آرزوی ییلاق میکند.

نه،پدر عزیزم من ییلاق نمیخواهم.فقط کمی نوازش و مهربانی.آرزوی اینکه نصفه شب که سیاه مست هستید،مرا از خواب نپرانید و به دنبال تریاک نفرستید. پدر عزیزم،من دوست ندارم که در این سن کم تریاک با خودم داشته باشم یا ساقی شما و دوستان شما باشم.پدرجان،من ییلاق نمیخواهم.آرزو میکنم که روزی شما مادرم را کتک نزنید و او شما را از ته دل نفرین نکند.من هر دوی شما را دوست دارم.آخر تکلیف من چیست؟من نمیدانم با مادرم همصدا شوم و شما را نفرین کنم یا با شما که مادر مظلومم را کتک بزنم.چرا با هم مهربان نیستیم؟چرا خانه ما مثل گورستان است؟نه من ییلاق نمی خواهم فقط میخواهم که این گورستان،به خانه ای روشن تبدیل شود و فقط برای یک لحظه گرمی حضور خانواده را احساس کنم.»

بغض ابراهیم ترکید و گریست.کلاس خاموش و بهت زده.کسی دم نمیزد.آقای معلم فقط به موهایش چنگ میکشید و من دیدم که قطره اشکی از گوشه چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد.آقای معلم ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و گفت: «ابراهیم دلم را خون کردی،برو بنشین»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:4 عصر

بگذریم...بعد از داستان هامان،توی این فکر بودم که یه داستان بنویسم که اگه از اون بهتر نباشه،حداقل بدتر نباشه.داستانی که میخونین قرار نیست روایتی خاص از یه واقعه(مثل هامان) داشته باشه.میخواد یه اتفاقی رو که ممکنه همین طرفا اتفاق افتاده باشه،روایت کنه.آدماش،آدمای اطرافمون هستن و اتفاقات اونم یه جایی... واسه کسی(نه لزوما واسه من)اتفاق افتادن و من به فراخور نیاز داستان اونا رو آوردم.نخواستم هفت وادی عشق رو به تصویر بکشم که اونا واسه دنیای اساطیره و من از دنیای واقعی مینویسم.فقط خواستم عشقی پاک رو به تصویر بکشم و مطمئنم که بارها و بارها،واسه خیلیها اتفاق افتاده و یه اتفاق بهتر که بهترین بهانه بود تا این داستانو به خاطر اون بنویسم.پویا و ستاره دو شخصیتی هستن که با اونا توی این داستان آشنا میشین.پویا در طلب عشقی پاکه و میخواد به مقصد برسه ولی ممکنه که اشتباه بکنه.اگه راهنما داشته باشه،حتما به مقصد میرسه.ستاره هم واسه من نماد همسریه که آرزوی هر پسر ایرونیه.منظورم ماشین بشور بساب نیست.اونی که با حضورش،محیط خونه رو امن و آروم میکنه.ممکنه که تحصیلات بالا و شغل هم داشته باشه.گرچه خودش یه تکیه گاه مطمئنه،اما میخواد که یه تکیه گاه داشته باشه...که میگن:«گل نه از خار جداست،گل بی خار خداست»

بوی سیب

فروشنده زن،لباس رومنزلی دخترانه ای را که نارنجی تیره و پاییزه بود،کادوپیچ کرد و در ساک دستی گذاشت و تحویلم داد و رو به ستاره گفت:«قدر نامزدتو بدون.خیلی پسر خوبیه.پیداست خیلی هم دوست داره»ستاره لبخندی زد و گفت:«خودم میدونم. اگه پسر خوبی نبود که دستم توی دستش نبود»و دستم را به گرمی فشرد.

از بوتیک که درآمدیم،ستاره با ناراحتی گفت:«آخه پویا جان...من فقط گفتم قشنگه، نگفتم که اونو بخری...»ساک دستی را دستش دادم و گفتم:«حالا که خریدم.چی کار کنم؟...پس بدم؟»ستاره برعکس اکثر دخترها در دوران نامزدی اصلا دوست نداشت که دوست پسرش برایش زیادی خرج کند.دلیلش هم این بود که اگر حالا ولخرجی کنیم،بعد از ازدواج نمیتوانیم زندگی راحتی داشته باشیم.البته حق هم داشت،من خیلی ولخرج بودم و او خیلی قانع.

هر جور که نگاه میکردم،همان گمشده ام بود.مرا برای خودم می خواست،نه برای خودش.مهربان،بی ریا،کدبانو...زن زندگی ام بود.آنقدر دست نیافتنی بود که گاهی اوقات فکر میکردم که لیاقتش را ندارم.اما او فقط مرا به عنوان تنها تکیه گاهش قبول داشت...یعنی شوهرش.و این به من اطمینان خاطر میداد.

خیلی ساده آشنا شدیم.هر دو ترم اول کارشناسی بودیم.جزوه زبان من کامل نبود و هفته بعد هم امتحان داشتیم و جزوه او کامل.کم کم  با هم آشنا شدیم.بیشتر و بیشتر.آنقدر که قرار است عید سال آینده به خواستگاری اش بروم...خدا خدا میکنم که هرچه زودتر عید شود.


دلم گرفته بود و یک خلا بزرگ در خودم احساس میکردم که نمیدانستم چیست. سهند،رفیق و تنها هم خانه ام،خانه نبود.رفته بود،تهران و تا دو سه روز دیگر هم

نمی آمد.تصمیم گرفتم که ستاره را به خانه دعوت کنم.قصد بدی هم نداشتم،فقط میخواستم با هم باشیم.آن روز ساعت 18:00 کلاس داشتیم.او هم مثل من در خانه دانشجویی زندگی میکرد.زنگ زدم،گفتم:«آماده باش...بعد از کلاس بریم خونه ما»چند باری آمده بود،اما باز گفت:«آخه همسایه ها هیچی نمیگن؟...»گفتم:«چی میخوان بگن؟...زنمی...»لبخند رضایتش را از پشت تلفن میدیدم.قبول کرد که بیاید.

ساعت 19:45 کلاس تمام شد.روزهای آخر پاییز بود و از غروب به بعد هم،اراک عینهو  شهر اموات.با حفظ تمام جوانب احتیاط وارد خانه شدیم و رفتیم داخل.یادم آمد که آشغالها را دم در نگذاشته ام.تا رفتم و برگشتم،ستاره لباسش را عوض کرده بود. همان لباس نارنجی که برایش خریده بودم به تن داشت.داشتم توی اتاق لباسم را عوض میکردم که گوشی ستاره زنگ خورد.خسته بودم.استاد بدجوری روی مخم راه رفته بود.روی تخت ولو شدم.یک لحظه خوابم برد.نیم ساعتی خوابیدم.از خواب که بیدار شدم،پتو رویم بود.ستاره گذاشته بود.بلند که شدم،فضای خانه عوض شده بود. اصلا در خانه ای که زن در آن باشد،رنگ و بوی دیگری دارد.خواب هم چندان تاثیری نداشت.یک پک سیگار حالم را جا می آورد.رفتم و از توی کمدی که ته اتاق بود،یک نخ سیگار برداشتم و با فندک روشن کردم.اصلا یادم نبود که به ستاره قول دادم که سیگار را ترک کنم.ستاره برافروخته از آشپزخانه آمد و گفت:«مگه تو قول نداده بودی که ترک کنی؟»تازه یادم آمد...اااااه.سریع خاموش کردم و گفتم:«اصلا یادم نبود...بابا بعد هفت ماه و نوزده روز که یه دونه اشکالی نداره...»ستاره گفت:«تعداد روزایی که نکشیدی یادته،بعد انتظار داری که ترک کنی؟»بعد لحنش را خیلی آرام کرد و گفت: «پویا جان...اگه میگم نکش،بخاطر سلامت خودته...»حرف حساب جواب نداشت.  چشم جانداری گفتم و سیگار مچاله شده را به سطل آشغال انداختم.نمیدانستم چه کار کنم.CD-MAN را روشن کردم و یک CD گذاشتم که بخواند.ستاره ماکارونی را گذاشته بود که دم بیاید.غذا نیم ساعت دیگر آماده بود.از آشپزخانه که فارغ شد،یادش آمد که نماز مغرب و عشایش را نخوانده.سریع وضو گرفت و با مهر کربلایی که همراه او بود،نماز خواند.نمازش تمام شد.مشغول دعا بود که به شوخی گفتم: «سلام ما رو هم رسوندی؟»به کنایه گفت:«چرا خودت سلام نمی رسونی که منت منو نکشی؟»تا حالا او را سر نماز ندیده بودم.نمیدانستم که نماز میخواند.در آن لحظه احساس کردم که از من دور است،اما میکوشد که مرا به سوی خود بکشد،ولی چیزی نمیگفت.من هم رغبتی نشان ندادم که صحبتی در این باره با هم داشته باشیم.

ستاره همچنان مشغول دعا بود.صلواتی فرستاد و مهرش را بوسید و نمازش را تمام کرد.ماکارونی دم کشیده بود.ستاره مثل فرفره سفره را آماده کرد.فقط پارچ آب و نمکدان را نیاورده بود.مرا از هپروت بیرون آورد وگفت:«تو که همش تو خیالاتی... نمیدونم واسه چی به من گفتی بیام؟پاشو آب و نمکدونو بیار»سر سفره نشست،تا غذا را بکشد.تازه به خودم آمدم.دستپختش عالی بود.پس از مدتها که به خانه نرفته بودم،چنین غذایی می چسبید.غذا که تمام شد،سفره را جمع کردیم.وقتی داشتم با دستمال،سفره را تمیز میکردم،ستاره مشغول شستن ظرفهای شام و ظرفهای مانده شد.کارم را که تمام شد،فکر کردم،او را به خانه دعوت کردم...غذا پخته...اگر ظرف بشوید،واقعا نامردی است.سفره را روی یخچال گذاشتم و از پشت به او نزدیک شدم.آن قدر مشغول کار بود که متوجه من نشد.سینه ام را به کتفش چسباندم و دستم را دور کمرش حلقه کردم و گفتم:«خانومی...خسته شدی...من میشورم...تو مهمونی...»ابرویی بالا انداخت و گفت:«حالا وقت زیاد داری که ظرف بشوری.امشب بهت آوانس دادم»هر چه از من اصرار،از او انکار.بالاخره برنده شد.موهایش را که روی شانه اش افتاده بود کنار زدم و گردنش را بوسیدم و بوییدم.نفسم مورمورش کرد.شانه هایش را به گردنش چسباند و خیره به چشمانم نگاه کرد.طاقت خیره شدن به چشمان سیاهش را نداشتم.چشمانم را دزدیدم و گفتم:«خانومی...دوست دارم» لبخند شیرینی زد و گلبوسه ای در گونه ام کاشت.نگاهش گویای همه چیز بود.گونه ام را به گونه اش چسبانم،نفس عمیقی کشیدم و او را به خودم فشردم.که یکهو بووووم.بدجور شوکه شدیم.یکی به پنجره میکوبید.ستاره از ترس،سخت در آغوشم گرفت.میخواستم ببینم کیست،اما ستاره نمیگذاشت.فکر کردم خطری ما را تهدید میکند.دل به دریا زدم و رفتم.گنجشکی زخمی به پنجره خورده بود و زور میزد که پرواز کند،اما نمیتوانست.گرفتمش و به داخل آوردم.ستاره وقتی متوجه که فقط یک گنجشک کوچولو بوده،خیلی خوشحال شد،اما وقتی که بال زخمی اش را دید با ناراحتی پرسید:«پارچه تمیز ندارین؟»با سر جواب مثبت دادم.برای شوخی دست خیسش را روی لباسم خشک کرد و پرنده را از من گرفت.رفتم یک پارچه سفید و تمیز آوردم.توی هال منتظرم بود.با هم نشستیم و بال پرنده را بستیم.پرنده را با جعبه و همراه آب و دانه در گوشه اتاق گذاشتم.

چند دقیقه ای بین ما سکوت حکمفرما بود.رو به ستاره گفتم:«یه چند وقتیه که مخم بدجور مخم قفل کرده...نمی دونم واسه چی؟...اگه بهت گفتم بیای واسه همینه... همش منتظر عیدم...کی میشه؟...»نگاهش غرق خواستن بود.حرفهایی داشت که به زبان نمی آورد،اما من به گوش جان میشنیدم.گفت:«باید بری سفر...مثلا شمال پیش پدر و مادرت...یا اینکه...»قسمت دوم حرفش برایم علامت سوال بود.پرسیدم:«یا اینکه چی؟»گفت:«دانشگاه یه اردو گذاشته واسه مشهد.اتوبوس دخترا یه روز زودتر از پسرا راهی میشه.اگه اسم بنویسی و اسمت در بیاد،هم فاله هم تماشا.هم اینکه شایدم دلت یه خورده سبک بشه»پرسیدم:«تو هم می آی»گفت:«منم اسم نوشتم،خدا کنه اسمم در بیاد»تا حالا اماکن مذهبی را تجربه نکرده بودم.اینکه همراه ستاره باشم برایم لطف داشت.به دلم افتاد که به این سفر بروم.نمیدانم برای چه عطش این سفر هر لحظه در من بیشتر میشد.آن شب سعی میکردم که هر بحثی را به مشهد ربط دهم.برای ستاره هم تعجب آور بود که من ظرف چند دقیقه این قدر متحول شده ام.

گذشت و گذشت.به خودم آمدم.ساعت 23:45 بود.دراز کشیده بودم و بالش هم زیر سرم.ستاره روی سینه ام خوابش برده بود.شده بود عین فرشته ها.با اینکه دوست نداشتم او را از خواب ناز بیدار کنم،اما بیدارش کردم تا در اتاق روی تخت بخوابیم.

فردای آن روز اولین کاری که کردم،رفتم امور دانشجویی پیش آقای یاری و ثبت نام کردم.غافل از اینکه همه اش سر کاری بود.بعدا توسط یکی از دوستانم به نام مهران که کارمند خود دانشگاه بود،فهمیدم که همه این اسم نوشتنها فرمالیته است و اسم من خط خواهد خورد.فردای آن روز دانشگاه به اسم قرعه کشی اسم همه را خط زد و اسم آنهایی را که میخواست جایگزین کرد،حتی آنهایی که اسم ننوشته بودند.خفه بابا...فقط میخواستید لیست پر کنید.ما بوق تشریف داشتیم،بله...ای[...].طبعا اسم من هم خط خورد.اما دوستم مهران به من اطمینان داد که با او به مشهد میروم.


ساعت 15:30 بود.نیم ساعت مانده بود،تا اتوبوس حامل دختران راهی مشهد شود. ساک ستاره دستم بود و عوض اینکه به راهم نگاه کنم،به ستاره و شوقی که توی چشمهایش بود،نگاه میکردم...حالا دیگر وقت خداحافظی بود.ستاره سوار اتوبوس شد.عجب هجومی برای سوار شدن در اتوبوس بود.آنهایی که اسمشان در لیست بود،خندان و بی معطلی سوار میشدند.ما آنهایی که اسمشان از لیست خط خورده بود،سعی میکردند که به هر نحوی سوار اتوبوس شوند.یکی از آنها خیلی توجهم را جلب کرد.او با گریه و التماس از خانم صدری که مسئول اردوی دختران بود،میخواست که او را ببرد.او هم نامردی نکرد و با وجود چندین جای خالی او را نبرد.اتوبوس ساعت 16:00 حرکت کرد.این بار دوری از ستاره چقدر سخت بود...این را از همان لحظه اول احساس کردم.تنها امیدم این بود که فردا به مشهد میروم.

حالا دیگر فردا شده بود و روز موعود.انتظار من از جنس دیگری بود.پیش مهران رفتم. اما از آنجایی که اگر من به اقیانوس آرام هم بروم،در جا آبش خشک میشود،مهران بهانه آورد:«خواهرم و شوهرش از مکه اومدن...من نمیتونم بیام»بخشکی ای شانس. آنقدر اعصابم خرد بود که از دانشگاه تا خانه را پیاده گز کردم.حتما قسمت بوده...ولی آخر چرا من...؟هنوز به خانه نرسیده بودم که ستاره زنگ زد و بعد از حال و احوال، داغ دلم را تازه کرد:«تازه رسیدیم...از خوابگاه ما،حرم پیداست...ما هم تا نیم ساعت دیگه میریم حرم...پویا،جات واقعا خالیه...».با صدایی دورگه گفتم:«اسمم خط خورد...»از طرز حرف زدنم فهمید که خیلی ناراحتم و برای اینکه از دلم دربیاورد،گفت:«عیب نداره...ایشالله بعدا دونفری با هم میریم...»دیگر حرفی نداشتم.یک خداحافظی خشک و خالی و بعد قطع کردم.ساعت 14:30 به خانه رسیدم.حوصله لباس عوض کردن نداشتم.همانطور روی تخت ولو شدم.از بس که اعصابم خرد بود،با اینکه خسته بودم،خوابم نمیبرد.

سر و صدایی آمد.توجه نکردم.سهند را بالای سرم دیدم.با قیافه ای کج و کوله مرا ورانداز کرد و گفت:«تو اینجایی...هم رشته هات میگفتن اسمت واسه مشهد دراومده...من داشتم میومدم،بچه ها داشتن دم در دانشگاه،اتوبوس سوار میشدن...»ساعت را نگاه کردم،15:45 بود.آخر الان باید میگفتی...حداقل زنگ میزدی...سرسری یک چیزهایی برداشتم و راهی شدم.حالامگر ماشین گیرمی آید... یکی گیرآمد،اما پر.از شدت عجله نفس نفس میزدم.راننده میانسال بود.چهره مهربانی داشت.با تعجب پرسید:«چرا اینقدر هن هن میکنی؟»گفتم:«راهی مشهدم...اتوبوس تا پنج دقیقه دیگه حرکت میکنه...»لبخند پرمعنایی زد و بلند گفت:«مسافرای عزیز... این جوون،راهی امام رضا(ع)ست.عجله هم داره...حاضرین که اول اونو برسونم...» همه جواب مثبت دادند و آقای راننده گازش را گرفت و مرا به شرط دعا و نایب الزیاره بودن،با سلام و صلوات بدرقه ام کرد.دم در دانشگاه پیاده شدم.بدو بدو رفتم،پیش آقای باقری.

آقای باقری موجودی اراکی و گوشت تلخ بود که از قضا مدیر هماهنگی اردو هم بود. اتوبوس فقط یک جای خالی داشت.گفتم:«اسمم جزء لیسته...»اسمم را پرسید و بعد با بی تفاوتی گفت:«اسمت نیست...»برق مرا گرفت.با هزار کیلو ذوق و شوق این همه راه را کوبیدم و آمدم.همه اش کشک...

التماس کردم.رگ خواب آقای باقری دستم نبود.چون اولا با او زیاد دمخور نبودم،ثانیا حوصله اش را نداشتم.تازه نرمش کرده بودم که دوستم اشکان و دوستانش مرا دیدند و از ماجرا با خبر شدند.نامردی نکردند و متلک پراندند.باقری رم کرد...هر چه رشته بودم پنبه شد.دوباره روز از نو،روزی از نو.دم گرم من به آهن سرد باقری کارگر        نمی افتاد.گویی آب به هاون میکوفتم.کارم شده بود یک سره التماس...امیدم به نومیدی تبدیل شده بود.تا اینکه حاج آقا هراتی که یک روحانی و عضو کمیته انضباطی و استاد دانشگاه و...کسی که این اردو را برپا کرده بود،آمد.من کنار در ورودی دانشگاه ایستاده بودم و با باقری چک و چانه میزدم.حاج آقا نگاهی به من انداخت.از شدت التماس و حرص و...جانی برایم نمانده و تمام آب بدنم خشک شده بود.به من گفت: «چه شده؟»گفتم:«حاج آقا اسمم تو لیست بوده اما خط زدن»باقری پابرهنه پرید وسط حرفم و گفت:«اسمش تو لیست اصلی نبوده حاج آقا...!»امید و جانی برایم باقی نمانده بود.گردنم طاقت نگه داشتن سرم را نداشت.از شدت ضعف کارت دانشجویی ام عین فرفره در دستم میچرخید.حاج آقا از این صحنه خنده اش گرفت و گفت:«اسمش را بنویس»آقای باقری گفت:«آخه حاج آقا جا نداریم.در ثانی با مشهد هماهنگ شده...کی ضمانت میکنه که براش اتفاقی نیفته؟...»حاج آقا گفت:«اولا طبق لیست یک جای خالی هست.ثانیا کسی که ما میخواهیم پیش او برویم،خودش هماهنگ میکند.در مورد ضمانت هم خودم ضامن او میشوم.شوق زیارت را در چشمانش نمی بینی؟...چه کار داری؟مشهد قسمت این آقاست.کس دیگر باید بطلبد،تو بخل میکنی؟»

از من تعهد گرفتند و سوار اتوبوس شدم.در جا رفتم آبخوری اتوبوس و تا جا داشتم آب خوردم.22 ساعت راه بود.چشم بر هم نگذاشتم.همه اش به این فکر میکردم که طلبیده شدن یعنی چه؟قبل از مشهد به زیارت خیام نیشابوری رفتیم.فاتحه ای خواندم.موقع رفتن این ابیات در ذهنم نقش بست:

«اسرار ازل را نه تو دانی و نه من     این حرف معما را نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو       چون پرده برافتد،نه تو مانی و نه من»

بعد از دو ساعت وارد شهر عشق شدیم.نمیدانم همسفرانم با چه دیدی به این سفر آمده بودند.اما برای من بجز زیارت،لذتی دیگر داشت.در خوابگاهی با تمام امکانات مستقر شدیم.یک نقشه کوچک از خوابگاه تا حرم به ما دادند تا گم نشویم.جایمان که معلوم شد.سر میز ناهار،زنگی به ستاره زدم.همه چیز را برایش توضیح دادم.قرار گذاشتیم که به حرم برویم.دم در حرم که رسیدیم،بعضیها را میدیدم که هنگام ورود،رو به حرم مختصر تعظیمی میکردند.ستاره هم همین کار را کرد و من هم.میان این همه خلوص زایران هیچ بودم.خدایا اینجا کجاست...؟از صحن آزادی وارد شدیم.نزدیکترین درب،درب 15 بود.هنگام ورود پیرزنی ویلچرش به پله گیر کرده بود و همراهش که دختری کم سن و سال بود،قدرت کافی نداشت.بی اختیار اجازه خواستم و کمک کردم.پیرزن دعایی در حقم کرد و آهی که بر دل داشتم.

دیگر وقت زیارت بود.ستاره رفت و من هم.در خوابگاه به ما گفته بودند که حتما باید زیارت نامه بخوانیم و...زیارت نامه ای خواندم و جلو رفتم.هرکسی برای درد و حاجتی آمده بود.من چه میگفتم؟کسانی که به ضریح چسبیده بودند،آنقدر  تنومند بودند که کنار زدنشان ممکن نبود.در دلم گفتم:«سلام آقا...خودتون میدونین که من چه جوری اومدم...این دو قدمو چی کار کنم؟»حرفم تمام نشده بود که مردی میانسال صدایم زد و گفت:«من زیارتم تموم شد...بیا...»خدایا قدرتت را شکر.جلو رفتم.من بودم و ضریح امام رضا(ع)و خدا.زمان ایستاده بود.دعا کردم و زیارت.زیارت و زیارت و باز هم زیارت. جای پدر و مادر و دوستان و جد و آبادم...

ساعتی بعد به پیشنهاد ستاره به بازار رفتیم.چند دست چادرنماز خریدم که یکی اش مال ستاره بود.انگشترهای رنگارنگ...میگفتند عقیق برای چشم زخم است و شرف الشمس که برای رزق و روزی و درّنجف که نگاه به آن ثواب هفتاد حج عمره را دارد... همه حرزدار.از هر کدام خریدم...عجم و عرب پی گمشده ای در این شهر گرد هم آمده بودند.گشتی هم در شهر زدیم.مشهد هرچه داشت،از صدقه سر امام رضا(ع)بود،وگرنه عین اراک بود.

تازه میفهمیدم که چرا ستاره،بعضی از لحظه های تنهایی اش را با هیچکس تقسیم نمیکند،حتی من.فردا ظهر که کاروان دختران راهی اراک شد.دیگر من بودم و من...و حرم.تا ساعت آخر فقط در حرم بودم.طاقت دل کندن از حرم را نداشتم.به کبوترهای حرم غبطه میخوردم.گفتند که باید به توس و طرقبه برویم.هرجوری بود،دل کندم و سوار اتوبوس شدم.توس و زیارت حکیم فردوسی:

«بسی رنج بردم در این سال سی      عجم زنده کردم بدین پارسی»

اتوبوس راهی اراک شد.اتوبوس غمگین بود.خوب به صندلی ام تکیه دادم و چشمانم را بستم.فقط دلم را میتوانم به این خوش کنم که برای یک بار هم که شده،امام رضا(ع)مرا طلبید...

پایان

امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه...در جواب دوست خوبم هستیا که گفته بودن آیا اونا با هم محرمن؟باید بگم که ما توی دنیای واقعی زندگی میکنیم.چند نفر رو میشناسین که به قول سعدی مسکری نخورده باشن و منکری نکرده باشن... اما نماز اول وقتشون ترک نمیشه.نمیخوام توجیه کنم اما خیلیها رو میشناسم که نماز نمیخونن و اعتقاد دارن که قلب پاک بسه...

در ضمن بوسه واسه من نماد عشقه و یک تابو.فقط همین.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  12:50 عصر

پیرمرد نیمه جان روی مبل افتاده بود.توان فریاد نداشت که کمک بخواهد.خون زیادی از او رفته بود.روی شاهرگ گردنش دو سوراخ تقریبا موازی ایجاد شده بود.جوانی به نام "هامان"نزدیکش شد.پیرمرداز ترس داشت چشمانش از حدقه درمی آمد.هامان نزدیک پیرمرد شد.هامان دست پیرمرد را گرفت با دندانهایش دو سوراخ در رگ مچ او، مانند همانهایی که در گردنش ساخته بود ایجاد کرد.خون پیرمرد آرام آرام بیرون آمد و هامان آن را میمکید.آن قدر مکید که از هیچ دو جای او خون نیامد.هامان پالتو اش را پوشید و مثل سایه رفت.

از منزل پیرمرد تا منزل خودش،فقط به این فکر میکرد که:«چرا این کار را کرد؟»تنها با این پاسخ میتوانست خود را قانع کند:«من یک خون آشام هستم»به خانه اش رسید و وارد شد.طبق معمول همه چراغها خاموش بود.از بدو ورود حضور یک غریبه را در خانه اش احساس کرد.به تمام اتاقها سرکشی کرد.هیچکس نبود.همینکه وارد اتاق پذیرایی شد،"سودابه"را دید.سودابه هم یک خون آشام بود.

هامان به کنایه گفت:«یاد نگرفتی که واسه ورود از صاحب خونه اجازه میگیرن؟»وقتی جوابی از سودابه نشنید،دوباره گفت:«من خسته ام.برو میخوام استراحت کنم.» سودابه از روی مبل بلند شد و جلوی هامان آمد و گفت:«میخوام باهات حرف بزنم... خیلی جدیه...هر دفعه تو طفره میری.اما این بار اجازه نمیدم.»هامان با بی میلی گفت:«بگو...میشنوم...»سودابه گفت:«ببین هامان به خاطر تو تا حالا خیلی صبر کردم.پولاد و اژدر و جمشید و... خواستگار منن...اما من اونا رو رد کردم. میخوام با تو ازدواج کنم.»هامان با لحنی بسیار تلخ گفت:«بیخود...میدونی که من ازدواج نمیکنم... با هیچ خون آشامی...»سودابه گفت:«پس با آدما...؟قضیه جالب شد...»هامان گفت: «چرا حرف مفت میرنی؟ازدواج یعنی عشق و علاقه.اگه خون آشامی با آدمی ازدواج کنه،کافیه دروقت تنهایی یه دفعه به ذاتش روبیاره.اشتباهی که هرگز جبران نمیشه» سودابه گفت:«فکر میکنی چرا تا به حال صبر کردم؟...به خاطر تو...چرا درک نمیکنی که دوست دارم؟»هامان پوزخندی زد و گفت:«تو واقعا فکر میکنی که من باور کنم که تو دل خون آشامی عشق وجود داره؟خودت خوب میدونی که ازدواج خون آشاما به خاطر شهوته،نه عشق»سودابه با تاکید خاصی گفت:«اما من عاشقتم...»هامان که باور نداشت چنین حرفهایی از سودابه بشنود،با کمی تعجب روی مبل نشست و گفت:«روی چه حسابی؟»سودابه گفت:«یه چیزایی ازت دیدم که از تو خوشم اومده» هامان گفت:«مثلا...؟»سودابه گفت:«بین همه خون آشاما تو  یه چیز دیگه هستی. چه از لحاظ تیپ و قیافه،و چه از لحاظ استیل کاری.تو تنها خون آشامی هستی که با قربانی طرح دوستی میریزی.همه خون آشاما وحشیانه طرفو میکشن...» هامان وسط حرفش پرید و گفت:«این که نشد دلیل...»سودابه گفت:«شاید واسه تو هیچی نباشم،اما تو همه چیز منی...»با وجود شناختی که هامان از سودابه داشت، میدانست که بیرحمتر از سودابه خود سودابه است و فقط کافی بود که او به خواسته قلبی اش نرسد.با این وجود گفت:«پاتو از زندگی من بکش بیرون وگرنه خودم این کارو میکنم.»سودابه برای اینکه از زیر زبان هامان حرف بکشد گفت:«چند وقتیه که تو فکری...گرفته ای...روحیه نداری...»هامان با اینکه میدانست که نباید این حرفها را جلوی سودابه نزند،اما گفت:«دیگه از خون آشام بودن خسته شدم.روز و شبم اونقدرتکراری شده که اعصابم داره خرد میشه.اون استیل کاری هم واسه اینه که دچار روزمرگی نشم،که شدم.برو تو یخچالو نگاه کن...خون پسر 15،19،25 ساله، دختر7،18،21 ساله.مجرد متاهل.پیر و جوون...چی رو میخوام ثابت کنم؟چرا باید من خون آشام میشدم؟...»

نفرت هامان از خود و کارهایش به قدری بود که اصلا متوجه این نبود که ممکن است این حرفها به ضررش تمام شود.او حدود 300 سال پیش توسط خون آشامی به نام "اکوان"به خون آشام تبدیل شده بود.آنقدردر دنیای آنها غرق شده بود،که روزی که انسان بود به یادنداشت.او تنها خون آشامی بود که شناسنامه داشت.مدتی بود که بدنبال هویت گمشده اش میگشت.اما هیچ نمی یافت.

صورتش آنقدر بیروح شده بود که گویی مرده است،اما درونش مثل باروتی بود که به جرقه ای نیاز داشت.سودابه کنار هامان نشست،نیمه راستش را به نیمه چپ هامان چسباند.سرش را روی شانه او انداخت و گفت:«همه اینا بخاطر اون دختره... مهتابه...اون تو رو هوایی کرده...» هامان عصبانی شد و گفت:«با اون کاری نداشته باش...مال خودمه...»بعد هم از روی مبل بلند شد و سریع به سمت راهرو خانه رفت و گفت: «دیگه داری از حد میگذرونی.درضمن اون دختر فردا کارش تمومه...»بعد هم راه خروج را به سودابه نشان داد و گفت :«خوش اومدی نبینمت...»

سودابه رفت،اما در این اندیشه بود که نقشه بعدی هامان چیست؟اوچه کار خواهد کرد؟آیا میخواهد خون آشام نباشد؟اگر نباشد،او هامان را از دست خواهد داد.حتی اگر احساس او به هامان عشق نباشد.نمیخواست او را از دست بدهد.درعوض هامان اصلا به سودابه فکر نمیکرد.او در فکر مهتاب بود.مهتاب دختری بود که هامان سه ماه پیش با او آشنا شده بود.18 ساله،زیبا،پر شر و شور و با همه ویژگیهای یک معشوقه مناسب.هامان به این فکر میکرد که رابطه اش با مهتاب به مرگ او منجر نشود و حتی با او ازدواج کند.هامان در این افکار بود که به اتاقش رفت و در تابوتش خوابید.


مهتاب وارد خانه شان شد.ساعتی تاقرار باقی نبود.پدر و مادرش چند روز خانه نبودند. آنقدر شوق داشت که لبخند از لبانش محو نمیشد.با این که چند ساعت پیش دوش گرفته بود،فکر کرد که یک دوش میتواند خوب باشد.سریع دوش گرفت و بعد از خشک کردن موهایش و شانه زدن آنها،در کمد را باز کرد و چند دست لباس زیبای مهمانی را امتحان کرد.اما هیچ کدام نظرش راجلب نکرد.دوست نداشت که پر زرق و برق جلوی هامان ظاهر شود،سادگی را بهتر میدانست.برای همین شلوار آبی اش را پوشید،تاپ سفیدی که حاشیه های آبی داشت راهم به تن کرد.پایین تاپ را کشید تا روی کمربندش بیفتد.گردنبندی که هامان هفته پیش برایش خریده بود،به گردن آویخت. ماتیک اخرایی سیرش را به لب زد و مدادی هم به چشمش کشید.خیلی سرمه سرخاب نزد.خدا او را آرایش کرده بود.موهای لخت و بسیار بلند و طلایی اش، چشمهای عسلی و چهره ی پاک و معصومش،چهره ای صد در صد آریایی به او داده بود.سعی کرد با آرایش کم به چهره مطلوبش برسد.موچین را برداشت،تا زیر ابروان کمانش را خالی کند،اما منصرف شد.رفت جلوی آیینه قدنمایی که در اتاقش بود.خوب خودش را ورنداز کرد.در عین سادگی چهره دلبرانه ای پیدا کرده بود.میدانست که بدون آرایش هم میتواند باشد،اما میخواست به چشم هامان زیباتر به نظر برسد.به آیینه نزدیکتر شد.به چشمانش خیره شد.«میتونم دل هامانو بدزدم؟»این سوالی بود که از خودش پرسید.به ساعت نگاه کرد.ساعت 20:00 قرار داشتند.چیزی به قرار نمانده بود، اما انتظار برای مهتاب کشنده بود.کوشید تا با مجله ای،چیزی خود را مشغول کند.اما زمان به کندی میگذشت.زنگ به صدا در آمد.مهتاب سریع آیفون را برداشت و گفت:«کیه...؟»

هامان بود:«سلام.منم هامان...»عشق در دل هامان موج میزد.با تمام وجود گفت:«سلام هامان.جان بفرما...بفرما داخل...»بعدهم در را باز کرد و دوان دوان به استقبال معشوقش آمد.هامان که مهتاب را دید، توی دلش خالی  شد.زیبایی مهتاب به قدری بود که حد نداشت.مثل یک تکه ماه شده بود.البته هامان هم بسیار آراسته آمده بود.تماما سیاهپوش بود.از بلوزش گرفته تا کفشش، که با موها و چشمان و ابروان سیاهش همخوانی عجیبی داشت،که به او ابهت خاصی داده بود.در لحظه اول دل مهتاب را دزدید. مهتاب برای دیدن هامان جلو نرفت.صبر کرد که هامان ماشینش را در حیاط پارک و عرض حیاط را طی کند و به او برسد.وقتی هامان نزدیک شد،دو قدم به جلو آمد و گفت:«خوبی...»هامان لبخندی زد و جواب داد: «آره...تو چطوری؟...»هامان سعی کرد که احساس درونی اش را پنهان کند و فقط عشق را هویدا سازد.تردیدی در دل داشت که جسم وجانش را میخورد.اینکه خون آشام بماند یا نه...با عشق پاک و آتشین مهتاب چه کند؟آیا میتواند بااو ازدواج کند؟این افکار او را می آزرد، اما چیزی بروزنداد.فکرنکرده گفت: ؟«خوشگل کردی...مگه امشب خبریه؟»مهتاب با لبخند گفت:«نه خبری نیست.فقط اونی که دوسش دارم اومده خونمون...راستی،بفرما تو...»بعد هامان را به اتاق پذیرایی دعوت کرد.مهتاب در پوست خود نمی گنجید.عشقی پاک و کودکانه را از هامان طلب میکرد و احساس میکرد که هامان همان مردی است که با اسب سفید خواهد آمد...

هردو نمیدانستند که چه بگویند.هول شده بودند.هامان سکوت را شکست و گفت:«نمیدونستم که کارم به اینجا میکشه.هیچوقت فکر نمیکردم که به کسی دل ببندم،اما حالا...»لبخند رضایت مهتاب هامان را دلگرم کرد و سکوتی که حاکم شد.مهتاب دوباره سکوت را شکست و گفت: «به خاطر آشنایی با تو همیشه خدا رو شکر میکنم.دوست دارم هر چه زودتر به هم برسیم...»هامان از روی مبل بلند شد و آن طرف مبلها راه رفت و با ناراحتی گفت:«راستش من چند تا مشکل برای ازدواج با تو دارم،که دوست دارم رفع بشه...»مهتاب با نارحتی گفت:«یعنی با هم ازدواج نمیکنیم؟»هامان گفت:«خودت خوب میدونی که میل من واسه ازدواج از تو بیشتره.ولی...»مهتاب پابرهنه وسط حرفش پرید و گفت:ولی چی...؟»هامان گفت:«ولی من برای خواستگاری تنها می آم...من پدر و مادر ندارم...هیچ فامیلی ندارم...مهتاب...من بچه پرورشگاهم.پدر و مادرت به هیچ وجه قبول نمیکنن که دامادشون پرورشگاهی باشه.»این جملات مهتاب رابدجور به فکر فرو برد.پس ازچند لحظه فکر گفت:«من بابامامانمو قانع میکنم که تو رو قبولت کنن. کی از تو بهتر؟تحصیلات عالیه...شغل مناسب و پر درآمد.از همه مهمتر تو یه آدم معقول و خوشنامی هستی.اگه بخوان در موردت تحقیق کنن،جز خوبی،چیزی دستشونو نمیگیره»هامان گفت:«به هر حال من دوست دارم رابطه ما به ازدواج ختم بشه...»مهتاب از روی مبل بلند شد و نزدیک هامان رفت و گفت: «میشه...ما با هم ازدواج میکنیم.من دلم خیلی روشنه»رفت سمت آشپزخانه و روبه هامان گفت: «آبمیوه،چای،نسکافه»هامان که غذایی جز خون نداشت گفت:«هیچ کدومشون واسه دیدن تو اومدم،نه که شکم پر کنم» مهتاب گفت:«این چه حرفیه؟مگه من همچین حرفی زدم؟»بعد هم رفت آشپزخانه و دو لیوان آب پرتقال آورد.

هامان در بد مخمصه ای گیر کرده بود.از یک طرف مهتاب را دوست داشت و خواهان ازدواج با او بود و از طرف دیگر او یک خون آشام بود،که این گزینه باصورت مسئله اصلاجور درنمی آمد.اگر ازدواج بامهتاب راانتخاب میکرد،بایدراهی برای خون آشام نبودن پیدامیکرد،که آن راه را نمیدانست. روی مبل نشست. مهتاب راکنار خود دید.دست مهتاب را در دستش گرفت.نگاه معصوم مهتاب مجابش میکرد که خون آشام نباشد. بی اختیار گفت:«خیلی دوست دارم...»عشق در نگاه مهتاب موج میزد.جلو تر آمد و گونه ی هامان را بوسید.هامان تا به حال چنین احساس و تجربه ای نداشت.او هم گونه ی مهتاب را بوسید و مه تاب را روی پاهایش نشاند.احساسی که بین آنها رد و بدل میشد فقط عشق بود و دیگر هیچ. ناگهان چشم هامان به شاهرگ گردن مهتاب افتاد.سعی کرد به آن فکر نکند،اما نشد.مهتاب با لحن شیرین و معنی داری پرسید:«بعد از ازدواجمون چیکار کنیم؟»هامان گفت:«یه زندگی قشنگ...همونی که تو دوست داری»گرمای وجود مهتاب هامان را می سوزاند و عطش عشق او را بیشتر میکرد.اما هامان نمی دانست که با احساسی که جانش را میخورد چه کند.مهتاب پا فراتر گذاشت و آرام آرام به سوی شاهرگ گردن هامان رفت.اول آرام گردن هامان را بوسید.بعد هم یک نیش گاز آرامی هم گرفت.این شوخی مهتاب بدجوری هامان را سر دوراهی قرار داد.هامان سعی میکرد که مقاومت کند.برای همین،فکر کرد که اگر خداحافظی کند،بهتر است.از روی مبل بلند شد.مهتاب هم که در آغوشش بود همراهش بلند شد.روبه مهتاب گفت:«عزیزم...من باید برم...»هامان مهتاب را که هنوز هم اورا در آغوش داشت،از خود جدا کرد و آماده رفتن شد.مهتاب مات این بودکه چراهامان یکباره تصمیم به رفتن گرفته است.برای اینکه هامان به شاهرگ گردن مهتاب فکر نکند،بی اختیاربه سمت در خروجی رفت و هنوز نرفته گفت:«مهتاب جان.با پدر و مادرت در مورد خواستگاری صحبت کن و جوابشو به من بده...»مهتاب با تعجب پرسید: «واسه چی میخوای بری؟...مگه من کاری کردم؟...از کارای من بدت اومد؟...من دوست دارم»هامان گفت:«تو کاری نکردی،وسه من کاری پیش اومدکه بایدبرم.»مهتاب گفت:«آخه...»هامان حرفش راقطع کردوگفت: «خدانگهدار»مهتاب هم بااینکه دوست نداشت که هامان برود،خداحافظی کرد و او را در آغوش گرفت. زمانی که گونه های مهتاب در گردن هامان آرام گرفته بود،هامان فقط شاهرگ مهتاب را می دید. هامان چشمانش را بست...

وقتی چشمانش راباز کرد،گرمی خون مهتاب رادردهانش احساس کرد.از کارش به شدت پشیمان شد و بر ضعیف النفس بودنش لعنت فرستاد. اما چه فایده،کاری بود که شده بود.مهتاب اصلا انتظار چنین کاری را از هامان نداشت.فقط پرسید:«چرا...؟»و بی جان افتاد.ترس تمام جان هامان را فرا گرفت.زخم آنقدر نبود که به خون آشام شدن مهتاب بیانجامد.اول تصمیم گرفت که برود،اما منصرف شد.فکر کرد که میتواند او را به بیمارستان ببرد.اما چه جوابی میداد.دیگر زیاد به این موضوع فکر نکرد.به اتاقها سرک کشید،تا لباسی برای مهتاب پیدا کند.یک مانتو و یک روسری پیداکرد. با تکه پارچه ای محل زخم رابست،اما چندان افاقه نکرد.لباسها را تنش کرد و مهتاب را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد.او را به ماشینش رساند.در راه به خود میگفت:«آخه احمق این چه اشتباهی بود که کردی؟هرکی بود اشکال نداشت.اما چرا اون... خاک تو سرت...»مهتاب را عقب ماشین سوار کرد و به سرعت وارد خیابان شد.

خیابان فرمانیه راپیچید به کامرانیه رسید،ازآنجا هم به منظریه.به بیمارستانی که آنجا بود رفت. دربیمارستان پزشکان ازاو پرسیدند که چه شده؟ در جوابشان گفت:«ما توی خونه مار افعی بدون سم داریم،میخواست به اونا غذا بده که...»جواب قانع کننده ای بود.خون زیادی از مهتاب رفته بود،اما زنده میماند. شب سختی بود.ساعت مثل برق گذشت.چیزی تاصبح نمانده بود.هامان خون آشام بود.اگر میماند،با نور صبح تجزیه و به خاکستر تبدیل میشد.

معطل نکرد و به خانه اش رفت.برای اینکه زنده بماند،به تابوتش رفت.اما اصلا خوابش نمی آمد.چهره مهتاب مدام از جلوی چشمانش میگذشت. چندساعت بعد منصرف شد.تصمیم گرفت تابا بیرون آمدن ازتابوت به زندگی بی ثمرش پایان بدهد.ازتابوت بیرون آمد.نور بی رمق روزهای زمستان توان تجزیه سریع و کامل او را نداشت. برای کمک به تسریع این کار سیم تلویزیون را ازته کند و به پریز زد.سر لختش را هم محکم گرفت. نیروی برق او را چندین متر پرتاب کرد.سرش به دیوار خورد و بیهوش شد.وقتی به هوش آمد،سه روز گذشته بود.تمام بدنش درد میکرد.با تعجب دید که زنده است و همه قسمتهای تجزیه شده به بدنش بازگشته.او دیگر خون آشام نبود.نگاهی به ساعتش انداخت. تقویم آن را هم دید.چند ساعت همانجا ماند تا حالش جا بیاید.وقتی توان راه رفتن را پیدا کرد و حواسش سر جا آمد.به مهتاب و به کاری که کرده بود،فکر کرد. با خود کلنجار میرفت که دوباره مهتاب را ببیند یانه...دل را به دریا زد و آماده شد که پیش مهتاب برود.خودرا به بیمارستان رساند.مهتاب دیروز به هوش آمده بود.همان دیروز میتوانست مرخص شود،اما چون کسی نبود که پول بیمارستان را حساب کند،آنجا مانده بود.هامان قبل از اینکه مهتاب را ببیند، از پزشکان جویای حال او شد.فهمید که حال مهتاب کاملا خوب است و هیچ مشکلی نیست.هامان به این فکر میکرد که چگونه پلهای خراب شده ی پشت سرش را دو باره بسازد...چگونه برای مهتاب پاسخ قانع کننده ای برای کارش بیاورد.همه حق را به مهتاب میداد،ولی او دیگر خون آشام نبود.میتوانست همسر ایده آلی باشد،اما بندی که به آب داده بود جمع کردنش مشکل بود.

هامان وارد اتاق مهتاب شد.مهتاب روی برگرداند،تا هامان را نبیند.هامان گفت: «میدونم ازم ناراحتی...حق داری...»اشک چشمان مهتاب را پر کرد و گریان گفت:تو اصلا حق نداشتی همچین کاری بکنی.من تو رو خالصانه دوست داشتم،اما تو...»و گریه اش شدیدتر شد.هامان صبرکرد که گریه اش تمام شود وبا شرمندگی گفت: «مهتاب...منم تو رو دوست دارم.اما دیشب مشکلی داشتم که حالا رفع شده...» مهتاب گفت: «حتما باحمله به من...هان...»هامان کنار تخت مهتاب نشست و با پشت انگشتانش،گونه های مهتاب را نوازش کرد و گفت:«ببین مهتاب جان. من خیلی دوست دارم.اما همه چیز رو نمیتونم به تو بگم.خدا رو شکر مشکلم حل شده...حالا میتونم با خیال راحت به ازدواج با تو فکر کنم...» مهتاب آنقدر هامان را دوست داشت که راست یادروغ رااز چشمانش میخواند.البته ازهمان اول آشنایی حس کرده بود که هامان باتمام خلوص عشقش رازی دردل داردکه آزارش میدهد. برای همین پرسید:«اون مشکلت چی بود؟»هامان گفت خصوصیه...نمیتونم بگم...» مهتاب گفت: «حتما انتظار داری که منم با نگفتنش ازدواج با تو رو قبول کنم. به نظرمن نگفتن یه چیز مهمی که به طرف مقابلت ربط داره از هزار تا دروغم بدتره» هامان گفت:«ببین مهتاب جان اون مشکل من،اونقدر غیرواقعیه که باورت نمیشه. چه برسه که...»مهتاب گفت:«هرچی باشه فرقی نمیکنه.چشمای تو به من دروغ نمی گن...» هامان نفس عمیقی کشید و آرام رفت،در اتاق را بست. کرکره پنجره را کشید تا نور خورشید بیشتر وارد اتاق شود.روبروی پنجره ایستاد. مهتاب همچنان منتظر پاسخ بود.هامان سکوت سنگین را شکست و گفت:«تاحالا واسه ی تو سوال نبوده که چرا من همیشه شبا باتو قرار میذارم...؟ اصلا توی روز میتونستی منو پیدا کنی؟...و دیشب چرا من اون کار احمقانه رو کردم؟...همه اینا واسه اینه که من یه خون آشام بودم.ولی حالا دیگه نیستم...»درک و باور این جملات برای مهتاب خیلی سخت بود،اما چشمان هامان دروغ نمی گفت. حسی به مهتاب می گفت که هامان دروغ نمی گوید.هامان،مهتاب را ترخیص کرد و مهتاب را به خانه رساند.هامان در پوست خودش نمی گنجید.او در پایان این قسمت از سریال زندگی اش،با معشوقه اش که الحق دختر برازنده ای بود،ازدواج میکرد.پدر و مادر مهتاب هم خیلی به کس و کار هامان گیر نمی دادند.برای آنها درآمد و وجهه اجتماعی دامادشان مهم بود که هامان هر دو را دارا بود.

مهتاب باتعجب پرسید:«واقعا...تو چطوری خون آشام نیستی...تاحالا خون چند نفرو خوردی؟...»هامان دوست نداشت به این سوال جواب دهد، اما حالا که دستش رو شده بود،فرقی به حال ماجرا نمیکرد.با بی میلی گفت:«خیلی نمیدونم.خون آشاما موجودات کثیفی ان.من واسه اینکه زنده بمونم خون میخوردم.اماعشق تو منو به خودم آورد.ازوقتی که باتو آشنا شدم،دیگه نمی خواستم خون آشام باشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. ننگ خون آشامی از روی من ورداشته شد...»مهتاب نمیدانست که چه بگوید،اماخوشحال بود که ماجرا ختم به خیر شد.با تمام عجیب بودن ماجرا همه حرفهای هامان را باور کرد و دوست داشت که به ازدواج با هامان فکرکند.هامان،مهتاب رابه خانه شان رساند و به اصرار با او ماند که تنها نباشد. هامان بد جوری احساس گرسنگی میکرد.مهتاب هم با وجود اینکه سرم زده بود، گرسنه بود.پس آنکه باهم غذا خوردند،تا صبح از همه چیز باهم حرف زدند.ازچگونگی خون آشام شدن...تا عشق.برای هر دو شب بسیار بیاد ماندنی بود.برای هامان که پس از سالها انسان بودن را تجربه میکرد،، این ملاقات بسیار زیبا بود.هم برای مهتاب که با تمام کودکانه فکر کردنش در مورد ازدواج تنها میتوان گفت که شانس آورد. فقط کافی بود که کسی که با او آشنا میشد،ناتو بود...

صبح شد.هیچ صبحی به این زیبایی برای آن دو نبود.پس ازاینکه هردو صبحانه خوردند.قرار شد وقتیکه پدرومادر مهتاب آمدند،اودر مورد خواستگاری با آنها صحبت کندو نتیجه را به هامان بگوید.شب خواستگاری نزدیک بود.آن روز واقعا روز دل انگیزی بود.برای اولین بار صبح میتوانست به سر کارش برود.او مدیر یک شرکت انیمیشن سازی بود که این شرکت 18 ساعت در شبانه روز کار میکرد.حالا میتوانست نظارت بهتری داشته باشد و وقت خود را با انسانها تنظیم کند.آخر او دیگر یک انسان بود.شب خسته و کوفته برای اولین بار خون کسی را نخورده وارد خانه اش شد.یک پیتزا و سس و نوشابه هم خریده بود.آن شب آنقدر راحت خوابید که...


هامان برای خواستگاری در خانه مهتاب،روبروی پدر و مادرش نشسته بود.برای اولین بار لباسی غیر سیاه به تن داشت.پدر و مادر مهتاب زیاد به کس و کار او گیر ندادند.پدر مهتاب با خوشرویی به هامان گفت:«پسرم تحصیلاتت چقدره؟»هامان گفت:«من کارشناسی ارشد گرافیک دارم» پدر مهتاب پرسید:«و شغلت...؟»من مدیر یک شرکت انیمیشن سازی هستم.شکر خدا درآمدش بد نیست...»

همه حرفها زده شد.مانده بود اینکه هامان و مهتاب در اتاق تنها با هم صحبت کنند. اما مهتاب در اتاق مثل همیشه نبود.از آن دختر پر شر و شوری که برای رسیدن به عشق خود هر کاری میکرد،هیچ اثری نبود.هامان پرسید:«خب،در مورد چی حرف بزنیم؟»مهتاب از روی صندلی که روبروی هامان بود،بلند شد.ایستاد و به هامان پشت کرد.ماسک لاتکس را از صورتش برداشت و چهره اش را به هامان نشان داد. هامان ازتعجب داشت شاخ درمی آوردبی اختیار به پذیرایی رفت.پدر و مادر مهتاب هم ماسکشان را برداشته بودند.چهره آنها آشنا بود.خون آشامهایی بودند که چند بار آنها را دیده بود.سودابه ازاتاق بیرون آمد.هامان آنقدر عصبانی بود که میخواست سودابه را بکشد.به سودابه نزدیک شد،اما سودابه به آن سوی پذیرایی اشاره کرد."اکوان"بود.او سر دسته خون آشامهای منطقه محسوب میشد.به کنایه گفت: «حالا  دیگه آقا واسه من عاشق میشه...بعدش هم آدمیزاد.بفرستینش پیش او دختره...»در خانه آنقدر خون آشام بود که نمیشد که فرار کرد.خصوصا که هامان دیگر خون آشام نبود و از قدرت بدنی آنها بی بهره.به ناچار همراه چند خون آشام به آشپزخانه رفت.در آنجا جسد مثله شده ی مهتاب و پدر و مادرش را دید.میدانست که سرنوشتی جز سرنوشت آنان ندارد.


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

همان طور که میدانید بلوغ یکی از اتفاقات مهمیست که ممکن است در طول زندگی یک انسان اتفاق بیفتد وچه بسا جهت زندگی او را عوض کند.یکی از پیامد های شیرین سن بلوغ،حس عشق و دوست داشتن است.

من بچه که بودم،اصلا هیچ ذهنیتی نسبت به واژه عشق نداشتم(که طبیعی بود)و همواره فکر میکردم که همین طور باقی میمانم.یک اخلاق بخصوص هم داشتم که مختص خودم بود و آن این بود که حوصله زن جماعت را نداشتم(البته بجز مادرم)و خوشبختانه یا بدبختانه خواهری هم نداشتم که دق دلی ام را سرش خالی کنم.عقیده بسیار مزخرفی بود،میدانم.اما با تمام احمقانه بودنش حقیقت داشت.

یکی از دخترانی که من بشدت از او متنفر بودم،زهرا،دختر همسایه دیواربه دیوارمان بود.از وقتی که یادم هست همسایه بودیم.من با برادرش رضا دوست بودم.رضا شش ماه از من بزرگتر بود ومن دوسال از زهرا.بماند...من هر روز مفختر به دیدار چهره زهرا میشدم.با دیگران خیلی متفاوت بود.لوس،جیغ جیغو.دختران همسایه رغبت نمیکردند با او صحبت کنند.اما همیشه به همت بلند مادرش،خدیجه خانم،دختران همسایه او را داخل آدم حساب می آوردند.چهره اش بدجور تو ذوق میزد.دماغش عینهو خمیری بود که با مشت به صورتش چسبانده باشند.آنقدر صورتش جوش داشت که آدم فکر میکرد با تفنگ سرپر از فاصله نزدیک به صورتش شلیک کرده اند.سیاه برزنگی...اه اه...اه اه...لباس پوشیدنش هم مخصوص خودش بود.آنقدر جواد و املی می پوشید که نگو ونپرس...

سالها گذشت ومن 19سالم شد.یعنی اول جوانی...یعنی بلوغ. حالا دیگر از من هم در مورد چیزهای مهم نظر می خواستند.وااااااااااای چه ابهتی احساس میکردم. بگذریم...طی این سالها زهرا هم بی کار ننشست و مشغول رسیدن به دوران بلوغ شد.زهرا دیگر زهرای سابق نبود.آنقدر باوقار در می خرامید،که روحم از من برای دیدنش سبقت می گرفت.سبزه ی خوش قد و بالا بر و رویی شده بود.شیک پوش و زیبا و دلربا و صد البته پاک ونجیب.

کم کم احساس میکردم که زهرا را دوست دارم.یک جورهایی می خواستمش.نگاهم بدنبالش میدوید.قلبم با دیدنش به تپش می افتاد. دست و پایم را گم میکردم و زبانم بند می آمد.شبها با خوابهای رنگارنگ(خوابهای بچه مثبتی.باهم قدم زدن و ازاین جور کارها...)به هر حال عاشق شده بودم و گریزی نبود.باید ابراز علاقه میکردم.

و به همین بهانه دوستی ام را با رضا صمیمی تر کردم.من رضا باهم کل شطرنج داشتیم.آنقدر روی مخ رضا راه رفتم تابرای خواباندن کل هم که شده مرا به خانه شان دعوت کرد.دو سه دست چنان رضا را بردم که هاج و واج ماندبعد زهرا چای آورد.با حجب و حیا،چادر سفید گلدارش را به سر کرده بود و عین کدبانوها آمد و رفت.با آنکه فقط قسمتی از صورتش معلوم بود،اما همان کافی بود که از من دل ببرد.زهرا که رفت ورق برگشت.من مات او بودم.نمیدانم چه شد.ناگهان شنیدم:«آقا سیاوش کیش...و مات.»هیچ نفهمیدم چه شد.انگار خودم نبودم(اگر بودم که اینطور ناپلئونی از رضا نمی خوردم)البته رضا از ماجرای دلدادگی من به زهرا خبر نداشت وگرنه تکه بزرگه ام گوشم بود.

تابستان بود و گرمای آدمکش.عشق هم که زمان بی زمان.دم ظهر با بچه های بچه سال تر از خودم فوتبال بازی میکردم.شاید که برای لحظه ای زهرا را فراموش کنم.اما نمیشد.هر قدر که به زهرا بیشتر فکر میکردم شوتهای محکمتری میزدم.آخری هم صاف افتاد حیاط خانه زهرا اینها.رفتم زنگ را زدم.زهرا آیفن را برداشت. گفت:کیه.کمی مکث کردم و گفتم:ببخشید.منم سیاوش.توپ بچه ها افتاده حیاط شما.تا زهرا آیفن را گذاشت،محمود آقا،پدر زهرا در را با عصبانیت هرچه تمام تر باز کرد.تا مرا دید بخاطر دوستی با پسرش آرام شد.گفت:چه کار داری پسرم.گفتم:«توپ را بچه ها انداختند خانه شما مرا انداختند جلو که توپ را بیاورم.»یکی از همان بچه کوچولوها که با آنها فوتبال بازی میکردم،نامردی نکرد و گفت:«محمود آقا، خودش توپ را انداخته.»محمود آقا،قیافه اش را کمی کج و کوله کرد و گفت:«ز تو بعید است.نمی گویی آخر شاید این توپ به سر کسی بخورد...بعد هم در را با بی اعتنایی بست.»

زهرا هیچ رقم پا نمی داد.اما نمی دانم چرا من در چشمانش عشق را میخواندم. عشقی که لابلای شرم و حیایش گم میشد.قضیه به اینجا ختم نشد.فهمیدم که

زهرا به کلاس خط می رود.او را ناخواسته تعقیب میکردم.قصدی هم نداشتم.فقط

می خواستم تحقیقی کرده باشم.

زهرا کنار خیابان منتظر تاکسی بود.یک ماشین شخصی با یک عدد راننده سوسول کنارش ایستاد.زهرا جوابی نمی داد.ولی راننده از رو نمی رفت.بدجور به رگ غیرت من برخورد.جلو رفتم و با راننده گلاویز شدم.وقتی حسابی از خجالت آقای راننده درآمدم،زهرا نبود...و من حرفها داشتم.هرچه من بیشتر به زهرا ابراز علاقه میکردم،او از من بیشتر دور میشد(یکی نبود بگه:عقب مونده،حداقل به مادرت میگفتی.لازم بود لب تر کنی).

یک روز زن عمویم آمد خانه ما که جاری اش یعنی مادرم را ببیند.من داشتم تو اتاقم به فتوشاپ ور میرفتم. صدای آنها را واضح میشنیدم.زن عمویم گفت:«نرگس جان میدانی میخواهم برای مهردادم آستین بالا بزنم.ماشاالله هم دکتر هست و هم سنی ازش گذشته.»مادرم گفت:«حالا آن عروس خوشبخت کی هست.»زن عمویم گفت: «تا حالا دختر خوبی که هم به مهرداد بخورد و هم من خوشم بیاید پیدا نکردم.ببینم این دختر همسایه دیوار به دیوارتان(منظورش زهرا بود)چه جور دختریست؟...» گوشهایم تیز شد وکمی ناراحت.مادرم گفت:«زهرا بدرد مهرداد نمی خورد.اولا 17سالش است ثانیا مطمئنم که مهرداد از او خوشش نمی آید.»زن عمویم گفت: «راستی او 17سال دارد ماشاالله فکر کردم23سال حداقل دارد.»مادرم،زن عمویم راقانع کرد که زهرا برای مهرداد خوب نیست.ومن خوشحال.مادرم در ادامه گفت: «شنیده ام زهرا نشان کرده پسرخاله اش جواد است...»این جمله را که شنیدم کر شدم.دنیا روی سرم آوار شد...

جواد را می شناختم.الحق که اسمش جواد بود.جواد جواد...بچه پخمه ای بود. سوترمنی در نوع خودش بی نظیر.از وقتی که نامزدی اش را با زهرا فهمیدم.به بچه ها می سپردم سر راهش سبز شوند و یک فصل جانانه هر چند روز یکبار مهمانش کنند.رضا قضیه را فهمیده بود وشاکی نزد من آمد که چرا...

من بدبخت هم چیزی نداشتم که بگویم و پس از مشاجره،قهر قهر تا روز قیامت.

محض تلافی آیفن خانه جواد اینها را کندم و راهی سطل زباله کردم.جواد و رضا هم همین کار را کردند.من دو بار شیشه خانه جواد اینها را شکستم.آنان نیز چنین بکردندی.

یک شب جواد اینها خانه زهرا اینها مهمان بودند(قرار مدار عقد و عروسی بود)کفری شده بودم.مغزم کار نمیکرد.دیوار حیاط مشترک ما و زهرا اینها کوتاه بود.از فرصت استفاده کردم و پریدم حیاط خانه آنها.

با تیغ موکت بری تمام کفشها بجز کفش زهرا را جوری بریدم که احدی نتواند بپوشد.این کار من فردای آن روز جنجالی بپاکرد.محمود آقا که قبلا به من خیلی احترام می گذاشت،هرچه تو دهنش بود بار ما کرد.

بدلیل عشق تمام فحشهایی که می خوردم حالی ام نبود.فقط زهرا در مخیلاتم بود.هیچ کس درد مرا نمی فهمید.

به خودم گفتم:«مرگ یک بار شیون هم یک بار.همه چیز را صاف و پوست کنده به زهرا می گویم.یا قبول میکند یا نه...ولی اگر جواب رد داد چه؟می میرم...»

دل به در یا زدم.اول ریش وسیبیل برباد.بهترین لباسهایم را پوشیدم و نو نوار که شدم،راهی شدم تا زهرا را ببینم.زهرا داشت پیاده می آمد خانه.دو کوچه بالا تر بود.نمدانم چرا آنروز برخلاف همیشه در کوچه پرنده پر نمیزد.قلبم بجای هربار تپیدن هربار منفجر میشد.پیش رفتم،محل سگ به من نکرد.صدایش کردم.کمی مکث کرد.چون من سکوت کردم.پیدا بود که منتظر حرفیست.اما با گامهای تندتر ادامه داد.جلویش سبز شدم و بی مقدمه گفتم:«ببینید زهرا خانم.من خیلی دوستتان دارم.حالیم نیست نشان کرده کی هستی. مخلص کلام میخواهمت...»

اینها راگفتم ونگفتم.خون جلوی چشمانش را گرفت.کمی ترسیدم.در یک لحظه برق آسا یک کشیده محکم و آب نکشیده ای حواله من کرد و با عصبانیت هرچه تمام تر رفت که رفت.

یک هفته نگذشت که محمود آقا اینهاخانه شان رافروختند و بی سروصدا از آنجا رفتند...و سر ما بی کلاه ماند.

زهرا در آشپزخانه داشت چای را در فنجان میریخت.چای را آورد.اول به جواد و زنش تعارف کرد.جلوی من هم یک فنجان سفارشی مخصوص خودم گذاشت.دست ستاره دختر کوچولویمان را گرفتم تا فاصله من و همسرم زهرا را پر کند.دخترمان مرا یاد زهرا می اندازد آخر خیلی شبیه زهرا است.بی اختیار از جواد پرسیدم:«آن شب که کفشهای همه را صلوات دادم شما چه جوری به خانه رفتید؟»جواد گفت:«پابرهنه...»

وهمه خندیدیم.به چشمان سیاه زهرا که نگاه میکنم،آن سالها برایم زنده میشود و شور و عطش عشقی که پایانی برای آن نمی بینم.کمی چای نوشیدم و گفتم: «یادش بخیر...»


)شخصیت سیاوش از خودم الهام گرفته نشده

2)شخصیت زهرا واقعی است و الان 16 سالش است در ضمن شوهر کرده

3)بعضی از دوستان من جمله بانوی سپیده دمان فکر میکنند که من به جنس مخالفم به صورت جنس دست دوم نگاه میکنم.در صورتی که اصلا وابدا اینطور نیست.معتقدم روح سرکش مرد را فقط خوی مهربان یک زن(میتواند مادر،خواهر ویا همسر باشد)رام میکند.زن و مرد پازل گمشده یکدیگرند.ما باید به این هم فکر کنیم که چرا زن را مظهر عشق می شناسند.


 
<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   31 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com