سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:4 عصر

بگذریم...بعد از داستان هامان،توی این فکر بودم که یه داستان بنویسم که اگه از اون بهتر نباشه،حداقل بدتر نباشه.داستانی که میخونین قرار نیست روایتی خاص از یه واقعه(مثل هامان) داشته باشه.میخواد یه اتفاقی رو که ممکنه همین طرفا اتفاق افتاده باشه،روایت کنه.آدماش،آدمای اطرافمون هستن و اتفاقات اونم یه جایی... واسه کسی(نه لزوما واسه من)اتفاق افتادن و من به فراخور نیاز داستان اونا رو آوردم.نخواستم هفت وادی عشق رو به تصویر بکشم که اونا واسه دنیای اساطیره و من از دنیای واقعی مینویسم.فقط خواستم عشقی پاک رو به تصویر بکشم و مطمئنم که بارها و بارها،واسه خیلیها اتفاق افتاده و یه اتفاق بهتر که بهترین بهانه بود تا این داستانو به خاطر اون بنویسم.پویا و ستاره دو شخصیتی هستن که با اونا توی این داستان آشنا میشین.پویا در طلب عشقی پاکه و میخواد به مقصد برسه ولی ممکنه که اشتباه بکنه.اگه راهنما داشته باشه،حتما به مقصد میرسه.ستاره هم واسه من نماد همسریه که آرزوی هر پسر ایرونیه.منظورم ماشین بشور بساب نیست.اونی که با حضورش،محیط خونه رو امن و آروم میکنه.ممکنه که تحصیلات بالا و شغل هم داشته باشه.گرچه خودش یه تکیه گاه مطمئنه،اما میخواد که یه تکیه گاه داشته باشه...که میگن:«گل نه از خار جداست،گل بی خار خداست»

بوی سیب

فروشنده زن،لباس رومنزلی دخترانه ای را که نارنجی تیره و پاییزه بود،کادوپیچ کرد و در ساک دستی گذاشت و تحویلم داد و رو به ستاره گفت:«قدر نامزدتو بدون.خیلی پسر خوبیه.پیداست خیلی هم دوست داره»ستاره لبخندی زد و گفت:«خودم میدونم. اگه پسر خوبی نبود که دستم توی دستش نبود»و دستم را به گرمی فشرد.

از بوتیک که درآمدیم،ستاره با ناراحتی گفت:«آخه پویا جان...من فقط گفتم قشنگه، نگفتم که اونو بخری...»ساک دستی را دستش دادم و گفتم:«حالا که خریدم.چی کار کنم؟...پس بدم؟»ستاره برعکس اکثر دخترها در دوران نامزدی اصلا دوست نداشت که دوست پسرش برایش زیادی خرج کند.دلیلش هم این بود که اگر حالا ولخرجی کنیم،بعد از ازدواج نمیتوانیم زندگی راحتی داشته باشیم.البته حق هم داشت،من خیلی ولخرج بودم و او خیلی قانع.

هر جور که نگاه میکردم،همان گمشده ام بود.مرا برای خودم می خواست،نه برای خودش.مهربان،بی ریا،کدبانو...زن زندگی ام بود.آنقدر دست نیافتنی بود که گاهی اوقات فکر میکردم که لیاقتش را ندارم.اما او فقط مرا به عنوان تنها تکیه گاهش قبول داشت...یعنی شوهرش.و این به من اطمینان خاطر میداد.

خیلی ساده آشنا شدیم.هر دو ترم اول کارشناسی بودیم.جزوه زبان من کامل نبود و هفته بعد هم امتحان داشتیم و جزوه او کامل.کم کم  با هم آشنا شدیم.بیشتر و بیشتر.آنقدر که قرار است عید سال آینده به خواستگاری اش بروم...خدا خدا میکنم که هرچه زودتر عید شود.


دلم گرفته بود و یک خلا بزرگ در خودم احساس میکردم که نمیدانستم چیست. سهند،رفیق و تنها هم خانه ام،خانه نبود.رفته بود،تهران و تا دو سه روز دیگر هم

نمی آمد.تصمیم گرفتم که ستاره را به خانه دعوت کنم.قصد بدی هم نداشتم،فقط میخواستم با هم باشیم.آن روز ساعت 18:00 کلاس داشتیم.او هم مثل من در خانه دانشجویی زندگی میکرد.زنگ زدم،گفتم:«آماده باش...بعد از کلاس بریم خونه ما»چند باری آمده بود،اما باز گفت:«آخه همسایه ها هیچی نمیگن؟...»گفتم:«چی میخوان بگن؟...زنمی...»لبخند رضایتش را از پشت تلفن میدیدم.قبول کرد که بیاید.

ساعت 19:45 کلاس تمام شد.روزهای آخر پاییز بود و از غروب به بعد هم،اراک عینهو  شهر اموات.با حفظ تمام جوانب احتیاط وارد خانه شدیم و رفتیم داخل.یادم آمد که آشغالها را دم در نگذاشته ام.تا رفتم و برگشتم،ستاره لباسش را عوض کرده بود. همان لباس نارنجی که برایش خریده بودم به تن داشت.داشتم توی اتاق لباسم را عوض میکردم که گوشی ستاره زنگ خورد.خسته بودم.استاد بدجوری روی مخم راه رفته بود.روی تخت ولو شدم.یک لحظه خوابم برد.نیم ساعتی خوابیدم.از خواب که بیدار شدم،پتو رویم بود.ستاره گذاشته بود.بلند که شدم،فضای خانه عوض شده بود. اصلا در خانه ای که زن در آن باشد،رنگ و بوی دیگری دارد.خواب هم چندان تاثیری نداشت.یک پک سیگار حالم را جا می آورد.رفتم و از توی کمدی که ته اتاق بود،یک نخ سیگار برداشتم و با فندک روشن کردم.اصلا یادم نبود که به ستاره قول دادم که سیگار را ترک کنم.ستاره برافروخته از آشپزخانه آمد و گفت:«مگه تو قول نداده بودی که ترک کنی؟»تازه یادم آمد...اااااه.سریع خاموش کردم و گفتم:«اصلا یادم نبود...بابا بعد هفت ماه و نوزده روز که یه دونه اشکالی نداره...»ستاره گفت:«تعداد روزایی که نکشیدی یادته،بعد انتظار داری که ترک کنی؟»بعد لحنش را خیلی آرام کرد و گفت: «پویا جان...اگه میگم نکش،بخاطر سلامت خودته...»حرف حساب جواب نداشت.  چشم جانداری گفتم و سیگار مچاله شده را به سطل آشغال انداختم.نمیدانستم چه کار کنم.CD-MAN را روشن کردم و یک CD گذاشتم که بخواند.ستاره ماکارونی را گذاشته بود که دم بیاید.غذا نیم ساعت دیگر آماده بود.از آشپزخانه که فارغ شد،یادش آمد که نماز مغرب و عشایش را نخوانده.سریع وضو گرفت و با مهر کربلایی که همراه او بود،نماز خواند.نمازش تمام شد.مشغول دعا بود که به شوخی گفتم: «سلام ما رو هم رسوندی؟»به کنایه گفت:«چرا خودت سلام نمی رسونی که منت منو نکشی؟»تا حالا او را سر نماز ندیده بودم.نمیدانستم که نماز میخواند.در آن لحظه احساس کردم که از من دور است،اما میکوشد که مرا به سوی خود بکشد،ولی چیزی نمیگفت.من هم رغبتی نشان ندادم که صحبتی در این باره با هم داشته باشیم.

ستاره همچنان مشغول دعا بود.صلواتی فرستاد و مهرش را بوسید و نمازش را تمام کرد.ماکارونی دم کشیده بود.ستاره مثل فرفره سفره را آماده کرد.فقط پارچ آب و نمکدان را نیاورده بود.مرا از هپروت بیرون آورد وگفت:«تو که همش تو خیالاتی... نمیدونم واسه چی به من گفتی بیام؟پاشو آب و نمکدونو بیار»سر سفره نشست،تا غذا را بکشد.تازه به خودم آمدم.دستپختش عالی بود.پس از مدتها که به خانه نرفته بودم،چنین غذایی می چسبید.غذا که تمام شد،سفره را جمع کردیم.وقتی داشتم با دستمال،سفره را تمیز میکردم،ستاره مشغول شستن ظرفهای شام و ظرفهای مانده شد.کارم را که تمام شد،فکر کردم،او را به خانه دعوت کردم...غذا پخته...اگر ظرف بشوید،واقعا نامردی است.سفره را روی یخچال گذاشتم و از پشت به او نزدیک شدم.آن قدر مشغول کار بود که متوجه من نشد.سینه ام را به کتفش چسباندم و دستم را دور کمرش حلقه کردم و گفتم:«خانومی...خسته شدی...من میشورم...تو مهمونی...»ابرویی بالا انداخت و گفت:«حالا وقت زیاد داری که ظرف بشوری.امشب بهت آوانس دادم»هر چه از من اصرار،از او انکار.بالاخره برنده شد.موهایش را که روی شانه اش افتاده بود کنار زدم و گردنش را بوسیدم و بوییدم.نفسم مورمورش کرد.شانه هایش را به گردنش چسباند و خیره به چشمانم نگاه کرد.طاقت خیره شدن به چشمان سیاهش را نداشتم.چشمانم را دزدیدم و گفتم:«خانومی...دوست دارم» لبخند شیرینی زد و گلبوسه ای در گونه ام کاشت.نگاهش گویای همه چیز بود.گونه ام را به گونه اش چسبانم،نفس عمیقی کشیدم و او را به خودم فشردم.که یکهو بووووم.بدجور شوکه شدیم.یکی به پنجره میکوبید.ستاره از ترس،سخت در آغوشم گرفت.میخواستم ببینم کیست،اما ستاره نمیگذاشت.فکر کردم خطری ما را تهدید میکند.دل به دریا زدم و رفتم.گنجشکی زخمی به پنجره خورده بود و زور میزد که پرواز کند،اما نمیتوانست.گرفتمش و به داخل آوردم.ستاره وقتی متوجه که فقط یک گنجشک کوچولو بوده،خیلی خوشحال شد،اما وقتی که بال زخمی اش را دید با ناراحتی پرسید:«پارچه تمیز ندارین؟»با سر جواب مثبت دادم.برای شوخی دست خیسش را روی لباسم خشک کرد و پرنده را از من گرفت.رفتم یک پارچه سفید و تمیز آوردم.توی هال منتظرم بود.با هم نشستیم و بال پرنده را بستیم.پرنده را با جعبه و همراه آب و دانه در گوشه اتاق گذاشتم.

چند دقیقه ای بین ما سکوت حکمفرما بود.رو به ستاره گفتم:«یه چند وقتیه که مخم بدجور مخم قفل کرده...نمی دونم واسه چی؟...اگه بهت گفتم بیای واسه همینه... همش منتظر عیدم...کی میشه؟...»نگاهش غرق خواستن بود.حرفهایی داشت که به زبان نمی آورد،اما من به گوش جان میشنیدم.گفت:«باید بری سفر...مثلا شمال پیش پدر و مادرت...یا اینکه...»قسمت دوم حرفش برایم علامت سوال بود.پرسیدم:«یا اینکه چی؟»گفت:«دانشگاه یه اردو گذاشته واسه مشهد.اتوبوس دخترا یه روز زودتر از پسرا راهی میشه.اگه اسم بنویسی و اسمت در بیاد،هم فاله هم تماشا.هم اینکه شایدم دلت یه خورده سبک بشه»پرسیدم:«تو هم می آی»گفت:«منم اسم نوشتم،خدا کنه اسمم در بیاد»تا حالا اماکن مذهبی را تجربه نکرده بودم.اینکه همراه ستاره باشم برایم لطف داشت.به دلم افتاد که به این سفر بروم.نمیدانم برای چه عطش این سفر هر لحظه در من بیشتر میشد.آن شب سعی میکردم که هر بحثی را به مشهد ربط دهم.برای ستاره هم تعجب آور بود که من ظرف چند دقیقه این قدر متحول شده ام.

گذشت و گذشت.به خودم آمدم.ساعت 23:45 بود.دراز کشیده بودم و بالش هم زیر سرم.ستاره روی سینه ام خوابش برده بود.شده بود عین فرشته ها.با اینکه دوست نداشتم او را از خواب ناز بیدار کنم،اما بیدارش کردم تا در اتاق روی تخت بخوابیم.

فردای آن روز اولین کاری که کردم،رفتم امور دانشجویی پیش آقای یاری و ثبت نام کردم.غافل از اینکه همه اش سر کاری بود.بعدا توسط یکی از دوستانم به نام مهران که کارمند خود دانشگاه بود،فهمیدم که همه این اسم نوشتنها فرمالیته است و اسم من خط خواهد خورد.فردای آن روز دانشگاه به اسم قرعه کشی اسم همه را خط زد و اسم آنهایی را که میخواست جایگزین کرد،حتی آنهایی که اسم ننوشته بودند.خفه بابا...فقط میخواستید لیست پر کنید.ما بوق تشریف داشتیم،بله...ای[...].طبعا اسم من هم خط خورد.اما دوستم مهران به من اطمینان داد که با او به مشهد میروم.


ساعت 15:30 بود.نیم ساعت مانده بود،تا اتوبوس حامل دختران راهی مشهد شود. ساک ستاره دستم بود و عوض اینکه به راهم نگاه کنم،به ستاره و شوقی که توی چشمهایش بود،نگاه میکردم...حالا دیگر وقت خداحافظی بود.ستاره سوار اتوبوس شد.عجب هجومی برای سوار شدن در اتوبوس بود.آنهایی که اسمشان در لیست بود،خندان و بی معطلی سوار میشدند.ما آنهایی که اسمشان از لیست خط خورده بود،سعی میکردند که به هر نحوی سوار اتوبوس شوند.یکی از آنها خیلی توجهم را جلب کرد.او با گریه و التماس از خانم صدری که مسئول اردوی دختران بود،میخواست که او را ببرد.او هم نامردی نکرد و با وجود چندین جای خالی او را نبرد.اتوبوس ساعت 16:00 حرکت کرد.این بار دوری از ستاره چقدر سخت بود...این را از همان لحظه اول احساس کردم.تنها امیدم این بود که فردا به مشهد میروم.

حالا دیگر فردا شده بود و روز موعود.انتظار من از جنس دیگری بود.پیش مهران رفتم. اما از آنجایی که اگر من به اقیانوس آرام هم بروم،در جا آبش خشک میشود،مهران بهانه آورد:«خواهرم و شوهرش از مکه اومدن...من نمیتونم بیام»بخشکی ای شانس. آنقدر اعصابم خرد بود که از دانشگاه تا خانه را پیاده گز کردم.حتما قسمت بوده...ولی آخر چرا من...؟هنوز به خانه نرسیده بودم که ستاره زنگ زد و بعد از حال و احوال، داغ دلم را تازه کرد:«تازه رسیدیم...از خوابگاه ما،حرم پیداست...ما هم تا نیم ساعت دیگه میریم حرم...پویا،جات واقعا خالیه...».با صدایی دورگه گفتم:«اسمم خط خورد...»از طرز حرف زدنم فهمید که خیلی ناراحتم و برای اینکه از دلم دربیاورد،گفت:«عیب نداره...ایشالله بعدا دونفری با هم میریم...»دیگر حرفی نداشتم.یک خداحافظی خشک و خالی و بعد قطع کردم.ساعت 14:30 به خانه رسیدم.حوصله لباس عوض کردن نداشتم.همانطور روی تخت ولو شدم.از بس که اعصابم خرد بود،با اینکه خسته بودم،خوابم نمیبرد.

سر و صدایی آمد.توجه نکردم.سهند را بالای سرم دیدم.با قیافه ای کج و کوله مرا ورانداز کرد و گفت:«تو اینجایی...هم رشته هات میگفتن اسمت واسه مشهد دراومده...من داشتم میومدم،بچه ها داشتن دم در دانشگاه،اتوبوس سوار میشدن...»ساعت را نگاه کردم،15:45 بود.آخر الان باید میگفتی...حداقل زنگ میزدی...سرسری یک چیزهایی برداشتم و راهی شدم.حالامگر ماشین گیرمی آید... یکی گیرآمد،اما پر.از شدت عجله نفس نفس میزدم.راننده میانسال بود.چهره مهربانی داشت.با تعجب پرسید:«چرا اینقدر هن هن میکنی؟»گفتم:«راهی مشهدم...اتوبوس تا پنج دقیقه دیگه حرکت میکنه...»لبخند پرمعنایی زد و بلند گفت:«مسافرای عزیز... این جوون،راهی امام رضا(ع)ست.عجله هم داره...حاضرین که اول اونو برسونم...» همه جواب مثبت دادند و آقای راننده گازش را گرفت و مرا به شرط دعا و نایب الزیاره بودن،با سلام و صلوات بدرقه ام کرد.دم در دانشگاه پیاده شدم.بدو بدو رفتم،پیش آقای باقری.

آقای باقری موجودی اراکی و گوشت تلخ بود که از قضا مدیر هماهنگی اردو هم بود. اتوبوس فقط یک جای خالی داشت.گفتم:«اسمم جزء لیسته...»اسمم را پرسید و بعد با بی تفاوتی گفت:«اسمت نیست...»برق مرا گرفت.با هزار کیلو ذوق و شوق این همه راه را کوبیدم و آمدم.همه اش کشک...

التماس کردم.رگ خواب آقای باقری دستم نبود.چون اولا با او زیاد دمخور نبودم،ثانیا حوصله اش را نداشتم.تازه نرمش کرده بودم که دوستم اشکان و دوستانش مرا دیدند و از ماجرا با خبر شدند.نامردی نکردند و متلک پراندند.باقری رم کرد...هر چه رشته بودم پنبه شد.دوباره روز از نو،روزی از نو.دم گرم من به آهن سرد باقری کارگر        نمی افتاد.گویی آب به هاون میکوفتم.کارم شده بود یک سره التماس...امیدم به نومیدی تبدیل شده بود.تا اینکه حاج آقا هراتی که یک روحانی و عضو کمیته انضباطی و استاد دانشگاه و...کسی که این اردو را برپا کرده بود،آمد.من کنار در ورودی دانشگاه ایستاده بودم و با باقری چک و چانه میزدم.حاج آقا نگاهی به من انداخت.از شدت التماس و حرص و...جانی برایم نمانده و تمام آب بدنم خشک شده بود.به من گفت: «چه شده؟»گفتم:«حاج آقا اسمم تو لیست بوده اما خط زدن»باقری پابرهنه پرید وسط حرفم و گفت:«اسمش تو لیست اصلی نبوده حاج آقا...!»امید و جانی برایم باقی نمانده بود.گردنم طاقت نگه داشتن سرم را نداشت.از شدت ضعف کارت دانشجویی ام عین فرفره در دستم میچرخید.حاج آقا از این صحنه خنده اش گرفت و گفت:«اسمش را بنویس»آقای باقری گفت:«آخه حاج آقا جا نداریم.در ثانی با مشهد هماهنگ شده...کی ضمانت میکنه که براش اتفاقی نیفته؟...»حاج آقا گفت:«اولا طبق لیست یک جای خالی هست.ثانیا کسی که ما میخواهیم پیش او برویم،خودش هماهنگ میکند.در مورد ضمانت هم خودم ضامن او میشوم.شوق زیارت را در چشمانش نمی بینی؟...چه کار داری؟مشهد قسمت این آقاست.کس دیگر باید بطلبد،تو بخل میکنی؟»

از من تعهد گرفتند و سوار اتوبوس شدم.در جا رفتم آبخوری اتوبوس و تا جا داشتم آب خوردم.22 ساعت راه بود.چشم بر هم نگذاشتم.همه اش به این فکر میکردم که طلبیده شدن یعنی چه؟قبل از مشهد به زیارت خیام نیشابوری رفتیم.فاتحه ای خواندم.موقع رفتن این ابیات در ذهنم نقش بست:

«اسرار ازل را نه تو دانی و نه من     این حرف معما را نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو       چون پرده برافتد،نه تو مانی و نه من»

بعد از دو ساعت وارد شهر عشق شدیم.نمیدانم همسفرانم با چه دیدی به این سفر آمده بودند.اما برای من بجز زیارت،لذتی دیگر داشت.در خوابگاهی با تمام امکانات مستقر شدیم.یک نقشه کوچک از خوابگاه تا حرم به ما دادند تا گم نشویم.جایمان که معلوم شد.سر میز ناهار،زنگی به ستاره زدم.همه چیز را برایش توضیح دادم.قرار گذاشتیم که به حرم برویم.دم در حرم که رسیدیم،بعضیها را میدیدم که هنگام ورود،رو به حرم مختصر تعظیمی میکردند.ستاره هم همین کار را کرد و من هم.میان این همه خلوص زایران هیچ بودم.خدایا اینجا کجاست...؟از صحن آزادی وارد شدیم.نزدیکترین درب،درب 15 بود.هنگام ورود پیرزنی ویلچرش به پله گیر کرده بود و همراهش که دختری کم سن و سال بود،قدرت کافی نداشت.بی اختیار اجازه خواستم و کمک کردم.پیرزن دعایی در حقم کرد و آهی که بر دل داشتم.

دیگر وقت زیارت بود.ستاره رفت و من هم.در خوابگاه به ما گفته بودند که حتما باید زیارت نامه بخوانیم و...زیارت نامه ای خواندم و جلو رفتم.هرکسی برای درد و حاجتی آمده بود.من چه میگفتم؟کسانی که به ضریح چسبیده بودند،آنقدر  تنومند بودند که کنار زدنشان ممکن نبود.در دلم گفتم:«سلام آقا...خودتون میدونین که من چه جوری اومدم...این دو قدمو چی کار کنم؟»حرفم تمام نشده بود که مردی میانسال صدایم زد و گفت:«من زیارتم تموم شد...بیا...»خدایا قدرتت را شکر.جلو رفتم.من بودم و ضریح امام رضا(ع)و خدا.زمان ایستاده بود.دعا کردم و زیارت.زیارت و زیارت و باز هم زیارت. جای پدر و مادر و دوستان و جد و آبادم...

ساعتی بعد به پیشنهاد ستاره به بازار رفتیم.چند دست چادرنماز خریدم که یکی اش مال ستاره بود.انگشترهای رنگارنگ...میگفتند عقیق برای چشم زخم است و شرف الشمس که برای رزق و روزی و درّنجف که نگاه به آن ثواب هفتاد حج عمره را دارد... همه حرزدار.از هر کدام خریدم...عجم و عرب پی گمشده ای در این شهر گرد هم آمده بودند.گشتی هم در شهر زدیم.مشهد هرچه داشت،از صدقه سر امام رضا(ع)بود،وگرنه عین اراک بود.

تازه میفهمیدم که چرا ستاره،بعضی از لحظه های تنهایی اش را با هیچکس تقسیم نمیکند،حتی من.فردا ظهر که کاروان دختران راهی اراک شد.دیگر من بودم و من...و حرم.تا ساعت آخر فقط در حرم بودم.طاقت دل کندن از حرم را نداشتم.به کبوترهای حرم غبطه میخوردم.گفتند که باید به توس و طرقبه برویم.هرجوری بود،دل کندم و سوار اتوبوس شدم.توس و زیارت حکیم فردوسی:

«بسی رنج بردم در این سال سی      عجم زنده کردم بدین پارسی»

اتوبوس راهی اراک شد.اتوبوس غمگین بود.خوب به صندلی ام تکیه دادم و چشمانم را بستم.فقط دلم را میتوانم به این خوش کنم که برای یک بار هم که شده،امام رضا(ع)مرا طلبید...

پایان

امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه...در جواب دوست خوبم هستیا که گفته بودن آیا اونا با هم محرمن؟باید بگم که ما توی دنیای واقعی زندگی میکنیم.چند نفر رو میشناسین که به قول سعدی مسکری نخورده باشن و منکری نکرده باشن... اما نماز اول وقتشون ترک نمیشه.نمیخوام توجیه کنم اما خیلیها رو میشناسم که نماز نمیخونن و اعتقاد دارن که قلب پاک بسه...

در ضمن بوسه واسه من نماد عشقه و یک تابو.فقط همین.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 29
امروز:   21 بازدید
دیروز:   8  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com