سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

اصلا خودم را آماده نکرده بودم که چنین چیزی بنویسم.نمیخواستم تصنعی شود.ذهنم را خیلی درگیر ماجرا نکردم.قلم را سپردم به کاغذ و یا علی(ع)...

چرا مینویسیم؟...برای بعضی از ما نوشتن یک نیاز است.بعضی از سر وظیفه مینویسیم و بعضی دیگر ادعای روشنفکر بودنمان میشود.آنقدر گنگ و در لفافه مینویسیم که گاه یادمان میرود،اصل ماجرا چه بوده و برای چه و که مینویسیم.نوشته هر کس محصول تفکر اوست،که بزرگان گفته اند:«از کوزه همان تراود که در اوست». قصد دارم در این نوشته،با دوستان درددلی داشته باشم.نمیدانم از کی با سوما همراه شدید.اما فکر میکنم که متوجه شدید که عمدا اینگونه مینویسم.بنا را بر سادگی گذاشتم،تا اگر قرار است حرفی زده شود،لابلای واژه ها  گم نشود.نوشته هایی که خامی از سر و رویشان میبارید.اما سعی کردم که از هر گونه ریا و تکلف به دور باشد،تا خودم را میان نوشته هایم پیدا کنم.یک هدف که حتی خیلیها دوست ندارند به آن بیاندیشند و در مخیلاتشان هم نیست.

همیشه از من پرسیده اند که چرا سوما بدین گونه مینویسد؟سادگی پیشه کرده یا واقعا ساده است؟قضاوت با شماست...شاید شما هم به این تحلیلهایی که بیان میشود،رسیده باشید،اما بد نیست که اشاره ای به آنها شود:شخصیتهای داستانهای سوما،دچار روزمرگی اند و اکثرا دوست دارند که قالب بشکنند و گاه آنقدر محافظه کارند که نمیتوانند احساساتشان را بروز دهند.آدمهای داستانهای سوما هیچگاه عاشق نمیشوند و عده ای میگویند که سوما نمیتواند تصویرگر عشق باشد. مسئله اینجاست که او خودخواسته هیچگاه از عشق نمینویسد.نه به این دلیل که نمیتواند،بلکه فکر میکند که زمان آن نرسیده است.سوما آینه ای از آدمهای دور و بر خود است.آدمهایی که عشق را به سخره میگیرند و نمیدانند که سوما در همه داستانهایش نیم نگاهی به آنان دارد.در خوشبینانه ترین حالت شخصیهای داستانهایش که برگرفته از دنیای واقعی اند،به یک حد از علاقه ای میرسند که اگر فضا به ضررشان نباشد،از علاقه شان کاسته نمیشود.چیزی که در عام از آن به عشق تعبیر میشود و همه ما میدانیم که این عشق نیست.آدمهای داستانهای سوما علاقه شان خودخواهانه است.آنقدر دچار روزمرگی اند که یادشان رفته که چرا زنده اند و در حقیقت یک زنده ی مرده هستند.داستانهای سوما محصول اشتباهات و نابهنجاری شخصیتهای داستان است.تقریبا در هیچ یک از داستانهای سوما شخصیت سپیدی وجود ندارد.همه اسیر خود و خواسته ها و هواهای نفسانی خود هستند.

داستانها به شدت تحت تاثیر اتفاقهای اطراف سوماست.آدمهای بی عشقی که عشق را عوضی میگیرند،بازیچه قرار میدهند و سوءاستفاده میکنند.حتی در طنز و کمدی نیز چنین است.اتفاقهای بد،چنان هجویه اند که بیشتر مضحک مینمایند تا مذموم.همانطور که میدانید هیچ یک از نوشته های سوما از لحاظ موضوعی یکسان نیست،بخصوص در زمینه داستان.هر یک به راهی رفته اند.یکی کمدی سیاه است،آن یکی درام و آن یکی هم برشی از یک اتفاق.سوما میکوشد که مخاطب در حین خواندن،تصویری از کل یا سکانسی از داستان را در ذهن خود متصور شود.گرچه سوما دوست ندارد که داستانهایش دیالوگ داشته باشند،اما چون داستانها عموما محصول روابط دو یا چند شخصیت هستند،میطلبد که دیالوگی هم رد و بدل شود.احساسات فردی شخصیتها،عموما احساسات نویسنده نیست.اما همیشه سوما به این امر متهم بوده است.شخصیتها مدتها در ذهن سوما میمانند و در آنجا جان میگیرند.حتی سوما پدرشان میشود و در شرایطی که داستان میطلبد،بزرگشان میکند.لازم است که گاه پدر خوبی نباشد تا فرزندانش خصلتهای بدی هم پیدا کنند.شاید ندانید که چقدر سخت است که فرزندی را عمدا بد به بار آورد.چه کنم که لازم است.

سوما اصلا به دنبال راه حل نیست و فقط طرح مسئله میکند.بعضی اوقات سوما میخواهد به مخاطبش یاد آور شود که حتما نباید داستانی که میخواند،حرفی برای گفتن داشته باشد.میتوان گاهی اوقات فقط یک راوی بود.لازم است بعضی اوقات حرفهای پیش پاافتاده زده شود که روی دلمان ورم نکند.لازم است بعضی اوقات روشنفکر نباشیم و ادایش را در نیاوریم.گاه لازم است داستانی بی هویت و خشک و خالی چون بارانهای کویر بنویسیم.لازم است بدانیم که نوشتن اول برای روایت موضوع است و ارتباط برقرار کردن،نه حرفهایی که هضمش برای خودمان هم سخت است.

همیشه میدانستم که چه مینویسم و از تک تک واژگانی که استفاده کردم،منظوری داشتم.میخواستم حرفم را بزنم.حرفهایی که برای خیلیها آنقدر پیش پاافتاده است که یادشان میرود و این را خوب میدانم که نوشته هایم پر از اشکال است.گاه عمدا روایت را کنار میگذارم تا بیشتر به موضوع بپردازم.برای همین گهگداری داستانهایم به اصطلاح آبگوشتی میشود.این مسئله در داستان«آقای نویسنده»بسیار مشهود بود. درگیر کردن ذهن مخاطب بسیار مهم است.اینکه تا پایان داستان،همراه راوی باشد.اما ایجاد ارتباط میان عناصر،همه وظیفه نویسنده نیست.گاه باید ارتباط را خود مخاطب پیدا کند تا داستان جذابتر شود و فکر میکنم،با دقیق خواندن،این مسئله قابل حل است.

کتاب یار همیشگی من بوده و اوقات تنهایی ام را با آن پر کرده ام.آثار نویسندگان بسیار زیادی را خوانده و با آنها ارتباط برقرار کرده ام.از«ژول ورن»که نویسنده محبوب کودکی ام بود،از«لئو تولستوی»که همیشه مجذوب تعلیقهای داستانهایش بودم،...و همه شاعران و نویسندگانی قدیم ایرانی مسحور واو به واو نگاشته هایشان هستم. هرچه از نوشتنم دارم از آنهاست.کسانی که چون در گذشته بوده اند و نوع نوشتارشان با امروز فرق دارد،محکوم به اینند که جوان امروز دوست ندارد به خودش سختی بدهد و خود را از لذت خواندن آثار پربارشان محروم میکند.نوشتن را برای این دوست داشته ام که دینم را به آموخته هایم ادا کنم.نوشتم...اما هیچ کس از من نپرسید:«فرق«کاوه»با«سوما»چیست؟»نپرسید:«درونت چه میگذرد؟»به قول مولانا:

هرکسی از ظن خود شد یار من        از درونم نجست اسرار من

حرفهای نگفته بسیار است.از غرور ما انسانها...از حرفهای همدیگر را نشنیدن.از حسادت.از تحمل نکردن یک سخن راست.به همان دلیلی که قابیل،هابیل را کشت.تا به حال به زندگی فکر کرده اید؟به چه میماند؟هر کس تعبیر خود را دارد.در هندسه زندگی،آدمها چهار دسته اند.انطباق متعالیترین حالت  است.با اینکه نادر است،اما غیرممکن نیست.گاه آدمها با هم موازی اند و گاه متقاطع.وای به حال کسانی که با هم متنافرند و در کنار هم.

حال که میخواهم این سطور را پایان بخشم،این اشعار مولانا زمزمه میکنم:

همزبانی خویشیان،پیوندی است

یار با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگر است

همدلی از همزبانی خوشتر است


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:23 عصر

سلام...وبلاگ دارین؟(اگه ندارین چیزی از دست ندادین)چند وقته که تو وبلاگتون مینویسین؟1 ماه...3 ماه...1 سال و یا بیشتر؟حتما با این جمله توی بخش نظراتتون برخوردین:«سلام...وبلاگ قشنگی داری.به منم سر بزن»این یعنی یه خط از نوشته هاتم نخوندم.یعنی از فحش هم بدتر.یعنی تف کرده توی صورت کسی که واسش نظر داده.حالم به هم میخوره وقتی همچین نظراتی رو میخونم.فرقی نداره وبلاگ خودم باشه یا نه...من خودم هیچ وقت اینطور نبودم.مگه این وبلاگ چیه که همه دوست دارن نشون بدن که وبلاگشون پرخواننده است؟نه درآمدی و نه افتخاری...هیچی...هر روز کلی وبلاگ فارسی ساخته میشه.شما چند نوع از اونا رو دیدین؟یکی فقط یه وبلاگ درست کرده و ماههاست سفیده و بهش دست نزده...یکی دوست دخترش، جواب رد به سینه اش زده،یه وبلاگ به اسم«نفرین»درست کرده دعا به جون دوست دختر سابقش میکنه...یکی که فقط لینکستان درست کرده هیچی از خودش نداره،از سایتهای پدردار و بی پدر مادر،لینک میکنه به وبلاگ خودش.با لینکایی از این دست: «زن چهارم مهدوی کیا به دادگاه شکایت کرد،آلبوم صد و یکم حامد هاکان،عکسای خفنی از مهناز افشار و بریتنی و پاریس هیلتون...»

یه عده که عده شون واقعا کمه،وبلاگ تخصصی دارن.شعر و داستان و مباحث تخصصی خودشونو مینویسن...و یه عده ای مثل من که فکر میکنن باید بنویسن. چیزای بدی نمینویسن،ولی چندان خوبم نیست.فکرش رو بکنین...کلی زحمت کشیدی و یه متن(اعم از شعر و داستان و...)با همه احساست نوشتی.از بقیه نظر میخوای.طبیعیه که هرکس مختاره که نظر بده یا نده.ولی اونی که نظر میده،به نکته قابل تاملی رسیده که میخواد صاحب اثر رو باخبر کنه و بنویسه:«خوب بود...»یعنی من نوشته تو نخوندم.یعنی اون نوشته هیچ نکته قابل اشاره ای نداشت؟اما چشمه همیشه جریان داره و از دل زمین میجوشه.تا ببینیم خدا چی میخواد...


تا حالا برنامه کوله پشتی رو دیدین؟...من از این برنامه اصلا خوشم نمیاد.با اون مجری منحصر به فردش که فکر میکنه خیلی بامزه است.آقای فرزاد حسنی،ترانه سرایی هم میکنه(معروفترینش ترانه«آدم فروش»ستاره مسخ شده ایرونی،شادمهره).به مناسبت روز زن توی این برنامه از خانمی که گویا امریکایی بودن و با یه ایرانی ازدواج کردن و به ایران آمدن،دعوت شده بود.مجری برای اولین بار جلوی میهمان کله معلق نمیزد و سعی میکرد که کنفش نکنه.تا حدودی عین یه بچه  آدم نشسته بود و مجریگریشو میکرد.چقدر به اون خانوم غبطه خوردم.هر دو مسلمانیم.من شناسنامه ای و او واقعی.به من یاد دادن که وقت نماز صورت و آرنجی خیس کنم.ماه رمضون عوض دو وعده،هفت وعده غذا بخورم.همه سال رو گناه کنم به امید محرم که بخشوده بشم.شبای احیا رو دوست داشته باشم واسه غذای نذری.نیمه شعبونم دوست دارم واسه اینکه خیابونا چراغونی میشن و شهر قشنگ میشه.پس خدا،کجای زندگی من مسلمونه؟اون زن نهج البلاغه رو نکته به نکته خوند و نکاتی که خوشش اومد رو با ماژیک روشن جداش کرد.آخر سر هم فهمید همه نهج البلاغه رو ماژیکی کرده.اما من چی؟دلم واسه خودم تنگ شده...دین و اسلام واسه همه شده یه نقاب.همه شناسنامه ای مسلمونیم.نمیدونم چرا؟قرآن رو فقط واسه این میخوایم که چشم روشنی اول هر زندگی مشترکی باشه...قرآن رو فقط واسه این میخوایم که مسافرمون رو از زیرش رد بدیم که به سلامت به مقصدش برسه...اما قرآن رو فقط واسه این نمیخوایم که ازش چیزی یاد بگیریم.بهونه میاریم:«عربیه...سخته»و یا:«من ایرانیم،مزخرفات عربی نمیخونم...»کاش خدا رو بخاطر خدا بودنش پرستش کنیم.من فقط اینو فهمیدم...


دو سه سالیه که من واسه مادرم روز زن هدیه میگیرم.پشت هدیه ها رو هم خودم مینویسم.وقتی قراره پشت هدیه کسی رو بنویسم،مطمئنا نوشته خودمه،از جایی کش نمیرم.اینا نوشته های روزهای  مادر قبله:

«آن قدر مهربان هستی که بگویم:«دوستت دارم»

به مهربانی عطر گل یاس و رایحه گل محمدی.

درباره ات سخن گفتن احتیاج به فکر نیست...

چه منظوم...و چه منثور...

در مدح تو بر زبان جاریست...

تو همان فرشته ای هستی که عالمی را زیر پایت نهاده اند.

پس به احترام مقامت،هدیه ای ناقابل را بپذیر...

                      قابل ندارد...

                                            مادر...»


«بهشت یعنی،گلستانی به وسعت بینهایت،پر از گلهایی که از رنگ و بوی خدا سرشارند...

                   بهشت یعنی،چشمان زیبای مادر...

بهشت یعنی،مکانی که در آن،اندوه،حسد،کینه و گلایه نیست...

                    بهشت یعنی،آغوش گرم مادر...

بهشت یعنی،مکانی که در آن عشق است و امنیت خاطر و نگاهی پر از مهر...

                      بهشت یعنی،وجود مهربان مادر...

مادر مهربانم...

                     ای بهتر از جانم...

                                                  روزت مبارک...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:19 عصر

در اتاق کارم،روی صندلی نشسته ام.اتاق تاریک است.خودم را هم نمی بینم.سکوت محض حکم فرماست.سکوتی که با فریادهایش افکار از هم گسیخته ام را بیشتر از هم میگسلد.چه دردیست،این تنهایی...«...من عاشقم».مگر نه اینکه آتش و شعر و عشق سه گانه ای هستند که پنهان نمی مانند.پس من چرا ناشناسم؟در ذهنم فریاد میکشم:«یکی مرا بشناسد...من عاشقم...عاشقی بی معشوق...».

جهان با این فراخی اش ثانیه هایی چند از نظرم میگذرد.آدمیان یا بنده آز و جاه و پول و شهوتند و یا بنده عشق.من این میان کجایم؟خدایا...!برای عاشقی چون من،کو معشوقه ای.مردم از بس عشق به هیچ ابراز کردم،بوسه بر باد زدم و سایه در آغوش کشیدم.عاقبت این قلب بیچاره من چه خواهد شد؟

بی عشقی...چیزی که با آن بیگانه ام.اما همه مرا بی عشق می پندارند.به سخره میگیرند و می پرسند:«عاشق که هستی دیوانه؟...مگر میتوان عاشق هیچ بود؟»با لبخندی تلخ،در جواب،آرام میگویم:«من عاشق هیچکس نیستم...»اما در دلم فریاد میکشم:«چقدر دوستش دارم...»هیچ من،همه چیز من است.هیچ من باد صباست. دیر می آید و جایی در دوردست،جایی که چشم من نمی بیند،آرام میگیرد.گهگاهی به خلوت من سرکی میکشد.با نگاههای خیره اش دلم را میلرزاند.حرفهای دلم را میگوید.اما تا میخواهم لب به سخن بگشایم،میرود.رسیدن به باد صبای من ممکن نیست.

دل،خوش به این دارم که او همیشه در خلوت من هست و به حرفهای من گوش فرا میدهد.دست نوازش او بر سرم،التیام دردهای روحم است.دستم را جلو میبرم تا گرمی دستانش را احساس کنم،اما خیال چیزی نیست که لمس شود.هر لحظه عطشم برای دیدارش بیشتر میشود.برای آن پوپک دانای من،برای آن پری دریایی من...

واژگان بیانگر احساسات من نیستند.احساس نسبت به کسی که همیشه در آرزویش بودم.اینکه مال من باشد.چیزی که ممکن نیست.آه...تقدیر...منم و هزاران آرزوی محال...و یک آرزوی غیر ممکن تر...چیزی که از گفتنش میترسم:

«ای کاش خودش بودم»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:9 عصر

منتظرش بودم...پس از مدتها انتظار آمد.دیدارمان کوتاه بود،اما چنان تاثیری بر من گذاشت که تا پایان عمر،همراهم است.رو در روی هم،از همه چیز گفتیم.آن شهروند پاک نهاد کاینات میگفت و من میشنیدم...از عشقی پاک،از آرزویی بربادرفته و از امیدی که در دلم کاشت و...تقدیر چیزی است که به آن اعتقاد دارم.تحمل رنج را برایم آسان میکند.او...او...او...فقط اوست که با همه دلم با او سخن میگویم.شاید اگر نبود،تنهاترین تنها بودم.به قول استاد شریعتی:«اگر تنهاترین تنها شوم،باز هم خدا هست».اما من که شریعتی نیستم.دل کوچک من طاقت این محنتهای بزرگ و پی در پی را ندارد.کجاست راه گریزی...؟

صدایش آرامم میکند.چشم در چشم این دلخسته از دورنگیهای مردمان بی مهر، میگوید:«چاره،گریز از مشکلات نیست.فراموش کردن هم دردی دوا نمیکند که باز، ناخودآگاه به سراغت خواهند آمد.چاره،درک و قبولاندن مشکلات به خود است،تا در فرصتی مناسب،چاره ای درست برایش بیاندیشی...».پر است از انرژیهای مثبت. دستم را میگیرد.دستان همیشه سردم،با گرمای دستان پرامیدش،جانی دوباره میگیرند.مرا غرق امید میکند.این بار جنس حرفهایش،جنس دیگریست.دلم را میلرزاند...

بهار است و موسم دل سپردن به دامان طبیعت.به میعادگاه کودکی میرویم.گرچه میعادگاه کودکی به جبر زمانه تنها شده،اما بهار آن را به رنگهای بهاریش آراسته. مویی می افشاند و میخواهد که عکس بگیرد.می پایم که غریبه ای،نامحرمی نبیندش.لای گلهای سرخابی آرام می ایستد.دوست دارد که مناظر پس زمینه عکس، گویای زیباییهای بهار باشد،اما برای من،وجود او بهار را زیبا میکند.بهار با او بهار است. گلی سرخابی رنگ میچیند که به موهایش بزند.اما آن گل،لای موهای تیره اش گم میشود.گلی زرد چیدم و پیشنهاد دادم که این گل بیشتر به چشم می آید.قبول کرد... وانمود میکردم که دوربین را تنظیم میکنم.گویی فرشته ای هبوط کرده است.دوست داشتم،دوربین،به جای 24 قطعه فیلم،24000تا داشت.وقتی او را میبینم،صدایش را میشنوم...به خدا نزدیکترم.احساس میکنم که در کنار او پاکترم.با او زمان به سان پلکی بر هم نهادن،میگذرد.آماده رفتن میشویم.در راه،دست در دستان یکدیگر،از سهراب میخواند:«من مسلمانم...قبله ام یک گل سرخ...»

...حال وقت وداع است و رفتن.وداع جسم با جسم.میدانم که او همیشه در قلب من است.هدیه ای زیبا و مثل خودش بی آلایش،به من میدهد.من نیز جمله پایانی نوشته اش را که پشت هدیه اش نوشته،در دل،رو به او میگویم:«با عشق و نور و شادی... بیشتر باش و کمتر نباش...»


 

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  11:31 صبح

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است.وشاید هم نیست.اما بدون شک اتفاق خواهد افتاد.

شیرمردی با عمر نوح(ع)٬با پیرهن ابراهیم(ع)٬با عصای موسی(ع)٬دستان عیسی(ع)٬چهره ماه محمد(ص)٬قلب پاک مادرش زهرا(س)٬با علم و رشادت وذوالفقار علی(ع)٬ صبر و شکیبایی حسن(ع)و مظلومیت و ذوالجناح حسین(ع) خواهد آمد.

وچه زیباست برای ما که ایرانی هستیم....آخر خون ایرانی در رگهای او جاری است. مادر جدش ٬زین العابدین٬همسر حسین(ع)٬ پادشاه جوانان اهل بهشت است....

فقط خدا میداند کی می آید.اگر بیاید تنها نیست.همان مسیح که به خطا گفتند به صلیب کشیده شد٬در کنار اوست و خضرنبی(ع)و ۳۱۳یار عاشق...

لحظه دیدار من کجا هستم؟

                        اگر هستم چه میکنم؟

                                                      آیا او را میبینم؟

لحظه دیدار چه لحظه با شکوهی است.برای آن لحظه دل توی دلم نیست.کاش آن لحظه را ببینم.

آه...اگر لحظه دیدار بامن لب به سخن بگشاید٬چه خواهد گفت؟

     تپش...

                   ...تپش...

                              ...تپش...

فکرش دلم را می لرزاند.آخر غرق گناهم.آیا لیاقت لحظه دیدار را دارم؟نمی دانم...

اما شنیده ام٬آنان که عشق او وخاندانش را در دل دارند٬زیر سایه مهر او و صد البته پروردگارش قرار دارند.

                          یعنی من هم؟...

خدایا...وقتی به لحظه دیدار  می اندیشم تازه معنی شیرین امید و رهایی را درک میکنم.

صبح جمعه است.نگاهی به پنجره میکنم.حرم علی ابن موسی الرضا(ع) از دور پیداست.خورشید از فکر حضور او از شرم سرخ شده است.

ومن رو به آینه ای که در اتاقم است میکنم٬برق امید در چشمانم موج می زند و دعایی بر لبم.

  لحظه دیدار نزدیک است...

           لحظه دیدار نزدیک است...

          لحظه دیدار نزدیک است...

                                              تقدیم به او که می آید

                         «برداشت آزادی از شعر لحظه دیدار مهدی اخوان ثالث.نوشته شده در مشهد،روبروی حرم امام رضا(ع)»


 
<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   2 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com