نوشته شده توسط: سوما آریایی
وقتی میبینمش،دست و پایم را گم میکنم.تمام بدنم میلرزد.زبانم بندمی آید.ضربان قلبم تندتر میشود.نمیدانم تاحالا عاشق شده اید یا نه؟و آن معشوق یا معشوقه،محل سگ هم بهتان نگذارد؟آن هم به خاطر اینکه فاصله طبقاتی مان زیاد است.نمیدانم چرا مهرش به دلم نشسته است؟تقصیر من که نیست.هر چه سعی میکنم که از دلم بیرونش کنم نمیتوانم،نمیشود که نمیشود.عهد کردم که اگر بدستش آوردم،هر جا که خواست،ببرمش.شبی نیست که با یادش نخوابم.چند بار نزدیک بود بخاطرش تصادف کنم.قضییه این بود که در یک بلوار شلوغ،دیدمش.حواسم پرت شد.محو او شدم.یک ماشین با سرعت زیاد جلوی پایم ترمز کرد.چیزی نمانده بود که تصادف کنم.راننده فریاد زد:«مگه عاشقی؟...»حواسم اصلا به اتفاقات اطرافم نبود.فقط آرزو میکردم که یک دقیقه دل سیر معشوقم را ببینم،تا شاید آرامتر شوم.اما بی وفا نزدیکم که میشود، ابراز وجود میکند و با سرعت هر چه تمامتر غیب میشود.همه میدانستند که عاشقش هستم.اما هر کسی سعی میکرد که مهرش را از دلم بیرون کند.همه نصیحتم میکردند:«بابا...او لقمه دهانت نیست»
وقتی چادر مشکی اش را به سر میکند،دلم هری میریزد.ولی کم کم دارم متوجه اختلاف طبقاتی مان میشوم....اما به دستش می آورم...شنیده ام که با اقساط بلند مدت آن را میفروشند...روزی میرسد که من خودرو محبوبم،«ماکسیما»را میخرم...