نوشته شده توسط: سوما آریایی
نزدیک به 2 سال پیش،دوست آهنگسازم که در سبک روز(پاپ)کار میکند،پیشنهاد ترانهسرایی یک گردآیه(آلبوم)ای را به من داد،تا خوانندهای که همه میشناسندش(؟!)،آن را بخواند.در نخست،برایم ربایا(جالب)بود.با اینکه بیشتر ترانههایی که سرودم شاد بودند،ولی پس از سرودن 6-5 تا ترانه، شیرینیاش کم شد و دلم را زد.شاید برای این بود؛داشتم برای خنیا(موسیقی)یی کار میکردم که در سال،10 بار هم خودخواسته گوشش نکنم و به گفتار بهتر؛به دلم چندان نمینیشیند.پیماننامه(قرارداد)را ویزاندم(فسخ کردم)و...
دوستم گفته بود که یک ترانه بیزاریجویانه که این روزها و شاید هم آن روزها بهآییندرآمدهاست(مد شده است)،هم میان کارهایم بگذارم.با اینکه کار،سفارشی بود،ولی کوشیدم دیدگاه خودم را هم لابلای کار بگنجانم و سفارش،دست و پایم را نبندد.
از این ترانههایی که دلبر رفتهشان را شایسته هر دشنام و کیفری میدانند،خوشم نمیآید.نشانه کم گنجایش(ظرفیت)ی آدمهاست،اگر چنین باشند.هرگز بیش از آن نیست که به نمکنشناسی، همه چیز را نادیدهگرفته و رفته.در این بیزاری جستنهای آتشین،دو چیز بیشتر روی نداده.یا او بسیار بهتر از من بوده و من شایستگیاش را نداشتهام و او،در میانه راه،به این پیبرده و رفته...و یا اینکه من از او بهتر بودهام و چون مرا در راستای آرزوهای اهریمنانه خویش نمیدیده،مرا رها کرده و رفته.اگر به گونه(حالت)نخست باشد،هده(حق)با اوییست که رفته.چرا باید پاسوز منی شود که به پیشرفت او کمک نمیکنم و شاید او را به پسرفت نیز بکشانم.اگر من در همین زمان آشنایی، میکوشیدم که اگر دیدگاههای او در سوی(جهت)درستی بود،با دیدگاههای او همسو شوم و نه ریاکارانه که(بلکه)به راستی رنگ او را بگیرم و همارز و ترازش میشدم،هرگز چنین نمیشد...
ولی گونه(حالت)دوم،جور دیگریست.اگر من از او بهترم،چرا باید در اندیشه کسی باشم که از من بدتر است و خوبی مرا نمیخواهد و تنها به خود میاندیشد و چون سودی برایش نداشتهام،مرا رها کرده. به گمان اینکه نگهش میداشتم،چه سود که ماندنش از ته دل نیست و همه به این در و آن در زدنها برای این است که دل کسی با من باشد.که بزرگان گفته اند:«همنشین تو به باید،تا تو را خرد(عقل) و دین بیفزاید».دل کندن از چیزها و آدمهای بیهوده،همواره کار آسانی است،به سامه(شرط)ای که اندازه خودمان را اندازه آن پایین نیاوریم.هر کس و ناکسی را که در نهانخانه و بارگاه دل راه نیست که جای ستوران و چارپایان در آخور(طویله)است.
میبایست از بدی کسی میگفتم که رفته،فرجاد(وجدان)م نمیگذاشت.دستکم باید از ندانمکاری خودم میگفتم که کار به اینجا کشاند.انگاشت(تصور)اینکه در چنین نهش(موقعیت)ی گیر کرده باشی، ولی چنین چیزی روی نداده،کار بسی دشوار است.انجامش دادم،ولی نمیدانم چه اندازه باورپذیر شده.آن زمان به درد بیدرمان سرهگویی و سرهنویسی دچار نشده بودم:
تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی
شبام دیگه روز شدن،کی میگه مثل ماهی؟
تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم
معادله غلط بود،کی گفت تو تکیهگاهی؟
به خود سپرده بودم،نگام فقط مال تو...!
هر دفعه که دیدمت،اسیر یک نگاهی
میگفتی بی تو هستم،غرقهی هر گناهی
بدون حالا که رفتی،غرقهی در گناهی
دلو اسیرت کردم،به هیچ و یک ترانه
سر حماقت من،فکرمیکنی که شاهی؟
زکّی...خیالمیکردم،چهقدر دلت سپیده
زهی خیال باطل،تو ته دلسیاهی
دوست دارم غلط بود،جملهای بچگونه
کاشکی نگفته بودم،چه کار اشتباهی...!
سوختن در راه تو،گناهی بس بزرگه
فقط خدا میدونه،که کی تو سر به راهی
الهی که غصه هات،روی دلت بمونن
هر کی تو رو ببینه،فکر کنه پا به ماهی
نفرین من تا ابد،بدرقه راهته
رفتی،بدون هیشه،محکومی به تباهی
داشتههای فرهنگیام به من میگوید:«دلبر همه ناز است و دلباخته همه نیاز»...ولی به راستی کدام دلبر؟آیا این گزاره(جمله)،دوستیهای خیابانی را هم دربرمیگیرد(شاملمیشود)؟بیگمان، دربرگیرنده آن نیست.باد آورده را باد خواهد برد.همه اینها در گرو این است که رفتار درست و بخرانه(عاقلانه)ای داشتهباشیم.زندگی خوش خرم و آرام،دستاورد خردپیشگی هر کس است و گزینش خوب،نشانه بخردی(عاقل بودن)او.
درباره دیگر ترانهای که آماده کردهام،باید بگویم که این هم از همان گردآیه(آلبوم)وایزانده(فسخ شده)است که چهار لخت(مصرع)نخست و پایانیاش در شادباش خوشبختی یکی از دوستداشتنیترین و گرامی(عزیز)ترین آشنایانم سروده شد.ولی از آنجا که بیشتر نوشتههایم آینه زندگیام هستند و بازنمودش در زندگیام در اندک زمانی هویدا میشود،در زمانی دیگر(بعدا)،رنگ و بوی کس دیگری را گرفت که هنوز که هنوز است،از گزینش او شادمانم:
ماهپیشونی قصههام،خدانگهدار تو
رفتی ولی پس از این،کی میشه دلدار تو؟
گذشت همش عمر من،به دیدن نگاهت
آخ...ندیدی بیوفا،منم هوادار تو
ای گُلک قشنگم،فدای چشم مستت؟
هیچتر از هیچتم،خیلی باشم خار تو
چی کارکنم بمونی،دل تو رو بدزدم؟
میخوام اینو بدونی،منم سزاوار تو
رفتی،بری که چی شه؟منو تنها بذاری؟
چی کار کنم منو این،حسرت دیدار تو؟
تلاش من عبث بود،دیگه دارم غرق میشم
دیگه دلم رو باختم،شدم گرفتار تو
خیال دیدن تو،دل رو به تاپتاپ انداخت
چه شبهای قشنگی...!شبهای دیدار تو!
میخوام بیام زیارت،پای ضریح چشمات
کاشکی فقط یک نیگا،عاشق و زوارتو
هر چی وفا میکنم،نرمکنم دلت رو
رحم و مروتت کو؟بیشتر آزار تو
همه اینا رو گفتم،آسونشه آخرین چیز...!
ماهپیشونی قصههام،خدانگهدار تو...
خب...این واپسین نوشته من در این تارنگار(وبلاگ)بود.گمان اینکه دمی کوتاه از نوشتن خسته شدم،پنداری بس بیهوده است و بس.این پایان برای این است که دیگر از پارسیبلاگ خوشمنمیآید. هرچند هنگامی که پا به اینجا گذاشتم،ابزارگان(امکانات)ش مرا سوی خود کشاند.ولی کمکم دلم را زد.تارنگار(وبلاگ)دیگری در سامانه(سرویس)ای بهتر،سامان خواهمداد و آنجا بیشتر و بهتر به تاسهمندی(دلمشغولی)هایم بپردازم...امیدوارم...
در پناه اورمزد توانا،پیروز کامیاب باشید...شاد زی و تا درودی دیگر دو سد(صد)بدرود...