سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

پنج شنبه 87 آبان 23  11:47 صبح

نزدیک به 2 سال پیش،دوست آهنگسازم که در سبک روز(پاپ)کار می­کند،پیشنهاد ترانه­سرایی یک گردآیه(آلبوم)ای را به من داد،تا خواننده­ای که همه می­شناسندش(؟!)،آن را بخواند.در نخست،برایم ربایا(جالب)بود.با اینکه بیشتر ترانه­هایی که سرودم شاد بودند،ولی پس از سرودن 6-5 تا ترانه، شیرینی­اش کم شد و دلم را زد.شاید برای این بود؛داشتم برای خنیا(موسیقی)یی کار می­کردم که در سال،10 بار هم خودخواسته گوشش نکنم و به گفتار بهتر؛به دلم چندان نمی­نیشیند.پیمان­نامه(قرارداد)را ویزاندم(فسخ کردم)و...

دوستم گفته بود که یک ترانه بیزاری­جویانه که این روزها و شاید هم آن روزها به­آیین­در­آمده­است(مد شده است)،هم میان کارهایم بگذارم.با اینکه کار،سفارشی بود،ولی کوشیدم دیدگاه خودم را هم لابلای کار بگنجانم و سفارش،دست و پایم را نبندد.

از این ترانه­هایی که دلبر رفته­شان را شایسته هر دشنام و کیفری می­دانند،خوشم نمی­آید.نشانه کم گنجایش(ظرفیت)ی آدمهاست،اگر چنین باشند.هرگز بیش از آن نیست که به نمک­نشناسی، همه چیز را نادیده­گرفته و رفته.در این بیزاری جستن­های آتشین،دو چیز بیشتر روی نداده.یا او بسیار بهتر از من بوده و من شایستگی­اش را نداشته­ام و او،در میانه راه،به این پی­برده و رفته...و یا اینکه من از او بهتر بوده­ام و چون مرا در راستای آرزوهای اهریمنانه خویش نمی­دیده،مرا رها کرده و رفته.اگر به گونه(حالت)نخست باشد،هده(حق)با اوییست که رفته.چرا باید پاسوز منی شود که به پیشرفت او کمک نمی­کنم و شاید او را به پسرفت نیز بکشانم.اگر من در همین زمان آشنایی،    می­کوشیدم که اگر دیدگاه­های او در سوی(جهت)درستی بود،با دیدگاه­های او هم­سو شوم و نه ریاکارانه که(بلکه)به راستی رنگ او را بگیرم و هم­ارز و ترازش می­شدم،هرگز چنین نمی­شد...

ولی گونه(حالت)دوم،جور دیگریست.اگر من از او بهترم،چرا باید در اندیشه کسی باشم که از من بدتر است و خوبی مرا نمی­خواهد و تنها به خود می­اندیشد و چون سودی برایش نداشته­ام،مرا رها کرده. به گمان اینکه نگهش می­داشتم،چه سود که ماندنش از ته دل نیست و همه به این در و آن در زدن­ها برای این است که دل کسی با من باشد.که بزرگان گفته اند:«همنشین تو به باید،تا تو را خرد(عقل) و دین بیفزاید».دل کندن از چیزها و آدمهای بیهوده،همواره کار آسانی است،به سامه(شرط)ای که اندازه خودمان را اندازه آن پایین نیاوریم.هر کس و ناکسی را که  در نهانخانه و بارگاه دل راه نیست که جای ستوران و چارپایان در آخور(طویله)است.

می­بایست از بدی کسی میگفتم که رفته،فرجاد(وجدان)م نمیگذاشت.دست­کم باید از ندانم­کاری خودم میگفتم که کار به اینجا کشاند.انگاشت(تصور)اینکه در چنین نهش(موقعیت)ی گیر کرده باشی، ولی چنین چیزی روی نداده،کار بسی دشوار است.انجامش دادم،ولی نمی­دانم چه اندازه باورپذیر شده.آن زمان به درد بی­درمان سره­گویی و سره­نویسی دچار نشده بودم:

تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی

شبام دیگه روز شدن،کی میگه مثل ماهی؟

تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم

معادله غلط بود،کی گفت تو تکیه­گاهی؟

به خود سپرده بودم،نگام فقط مال تو...!

هر دفعه که دیدمت،اسیر یک نگاهی

می­گفتی بی تو هستم،غرقه­ی هر گناهی

بدون حالا که رفتی،غرقه­ی در گناهی

دلو اسیرت کردم،به هیچ و یک ترانه

سر حماقت من،فکرمی­کنی که شاهی؟

زکّی...خیال­می­کردم،چه­قدر دلت سپیده

زهی خیال باطل،تو ته دل­سیاهی

دوست دارم غلط بود،جمله­ای بچگونه

کاشکی نگفته بودم،چه کار اشتباهی...!

سوختن در راه تو،گناهی بس بزرگه

فقط خدا می­دونه،که کی تو سر به راهی

الهی که غصه هات،روی دلت بمونن

هر کی تو رو ببینه،فکر کنه پا به ماهی

نفرین من تا ابد،بدرقه راهته

رفتی،بدون هیشه،محکومی به تباهی

داشته­های فرهنگی­ام به من میگوید:«دلبر همه ناز است و دلباخته همه نیاز»...ولی به راستی کدام دلبر؟آیا این گزاره(جمله)،دوستی­های خیابانی را هم دربرمی­گیرد(شامل­می­شود)؟بی­گمان، دربرگیرنده آن نیست.باد آورده را باد خواهد برد.همه اینها در گرو این است که رفتار درست و بخرانه(عاقلانه)ای داشته­باشیم.زندگی خوش خرم و آرام،دستاورد خردپیشگی هر کس است و گزینش خوب،نشانه بخردی(عاقل بودن)او.

درباره دیگر ترانه­ای که آماده کرده­ام،باید بگویم که این هم از همان گردآیه(آلبوم)وایزانده(فسخ شده)است که چهار لخت(مصرع)نخست و پایانی­اش در شادباش خوشبختی یکی از دوست­داشتنی­ترین و گرامی(عزیز)ترین آشنایانم سروده شد.ولی از آنجا که بیشتر نوشته­هایم آینه زندگی­ام هستند و بازنمودش در زندگی­ام در اندک زمانی هویدا می­شود،در زمانی دیگر(بعدا)،رنگ و بوی کس دیگری را گرفت که هنوز که هنوز است،از گزینش او شادمانم:

ماه­پیشونی قصه­هام،خدانگهدار تو

رفتی ولی پس از این،کی می­شه دلدار تو؟

گذشت همش عمر من،به دیدن نگاهت

آخ...ندیدی بی­وفا،منم هوادار تو

ای گُلک قشنگم،فدای چشم مستت؟

هیچ­تر از هیچتم،خیلی باشم خار تو

چی کارکنم بمونی،دل تو رو بدزدم؟

می­خوام اینو بدونی،منم سزاوار تو

رفتی،بری که چی شه؟منو تنها بذاری؟

چی کار کنم منو این،حسرت دیدار تو؟

تلاش من عبث بود،دیگه دارم غرق میشم

دیگه دلم رو باختم،شدم گرفتار تو

خیال دیدن تو،دل رو به تاپ­تاپ انداخت

چه شبهای قشنگی...!شبهای دیدار تو!

­می­خوام بیام زیارت،پای ضریح چشمات

کاشکی فقط یک نیگا،عاشق و زوارتو

هر چی وفا می­کنم،نرم­کنم دلت رو

رحم و مروتت کو؟بیشتر آزار تو

همه اینا رو گفتم،آسون­شه آخرین چیز...!

ماه­پیشونی قصه­هام،خدانگهدار تو...

خب...این واپسین نوشته من در این تارنگار(وبلاگ)بود.گمان اینکه دمی کوتاه از نوشتن خسته شدم،پنداری بس بیهوده است و بس.این پایان برای این است که دیگر از پارسی­بلاگ خوشم­نمی­آید. هرچند هنگامی که پا به اینجا گذاشتم،ابزارگان(امکانات)ش مرا سوی خود کشاند.ولی کم­کم دلم را زد.تارنگار(وبلاگ)دیگری در سامانه(سرویس)ای بهتر،سامان خواهم­داد و آنجا بیشتر و بهتر به    تاسه­مندی(دل­مشغولی)هایم بپردازم...امیدوارم...

در پناه اورمزد توانا،پیروز کامیاب باشید...شاد زی و تا درودی دیگر دو سد(صد)بدرود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 فروردین 30
امروز:   6 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com