سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 شهریور 2  8:34 عصر

سدای(صدای)زنگ بیدارم کرد.با اینکه میدانستم،امروز 05:30 بامداد 21/7/ 1392است،باز نگاه کردم.مانند هر روز کم خوابی دارم.تا 03:17بامداد،داستان کوتاهم را مینوشتم.هر جوری که بود،دل از رختخواب کندم و دست و رویی شستم.07:30 باید سر کارم باشم.06:45 باید از خانه بیرون بزنم تا در زمانی که میبایست،برسم. هنگام خوردن ناشتایی،دستگاه پخش را روشن کردم:

ز من نگارم،خبر ندارد

به حال زارم،نظر ندارد.

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

...

همه سیاهی،همه تباهی

مگر شب ما،سحر ندارد؟

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

هنگام خوردن ناشتایی به این اندیشیدم که ملک الشعرای بهار چه دل پری از زمانه خود داشته و چه سروده و این سروده خود را به هنر آهنگسازی چون درویش خان سپرده و او هم با هنرش،بر دردش افزوده و  امروز من آن آهنگ را با آواز خوش استاد شجریان میشنوم و و به چیزهای بسیاری میاندیشم.به راستی شب ما سحر ندارد؟و شاید هم اندکی صبر سحر نزدیک است...

خنیای(موسیقی)ایرانی(خنیایی که امروز به نام موسیقی سنتی میشناسیمش)خون تازه ای در رگهایم میدواند.چیزی نیست که امروز ستاره ای پوشالی،در آن بدرخشد و فردا از یاد ببرندش.کسی که خنیای ایرانی را دوست میدارد،نشان میدهد که دوستدار فرهنگ ایرانی هم هست و در دم زندگی نمیکند.برای من که مهر به مام میهن تا پای جان بر سینه دارم،این گفته پدرم همیشه به یادم است:«آنچه که میشنویم،میینیم،      می اندیشیم و انجام میدهیم،نشانگر درونمایه و خو و منش ماست،پس اینان را به هر چیزی نیالاییم و بکوشیم که از بهترینها سود جویند»و من دوست دارم چنانچه پدرم گفت:«خوی پاک نیاکان پاکنژاد ایرانی در همه جای زندگیمان باید نمود کند.نه در رویا...باید که پیرو راه پاکشان باشیم و به خود ببالیم که ما یک ایرانی هستیم»

مانند هر روز،به برنامه هفتگی ام نگاهی انداختم و با رویکردی به آن،برنامه امروزم را سازماندهی کردم.من در دو جا کار میکنم.جای نخست از آن خودم نیست و تنها یک کارمند ساده هستم،ولی دومی از آن خودم است.با اینکه کار نخستم را چندان دوست ندارم،ولی غم نان مرا واداشت که آنجا هم سر خود را به کاری گرم کنم. هنگامی که کاری را دوست نداری،زمانهایی که داری انجامش میدهی،کندتر از هر زمان دیگری میگذرد.

گذشت و گذشت،تا زمان جانکاه به سر آمد و میبایست سر کار دومم باشم.شتابان راهی سازمان(شرکت)خودم شدم.«سازمان سوما»جاییست که با همه دلم آنجا کار میکنم.

از روی اندیشناکی،دو سه روزیست که یادم رفته چیزی برای ناهار بخورم.به کارهایی که امروز باید به آنها رسیدگی کنم،می اندیشیدم که گوشی ام زنگ خورد.نگاه نکردم که کیست.روی بلندگو گذاشتم.مادرم بود:

_...

_...

_مادر جان خوبی؟...دلم واست تنگ شده...

_کم پیدایی...به ما سر نمیزنی؟

_خدا میدونه که هزارتا کار سرم ریخته.تنها شباست که یه خورده بیکارم...من که نمیتونم بیام رشت...اگه راست میگین،شما و پدر بیاین پیش من...راستی پدر و کامیار(تنها و تنها برادرم)کجان؟...

_باشه میایم...بابات رفته...

_...

_...

گفتگو با مادرم چنان نیرویی به من داد که امروز بر آنم که کوهی را از جا بکنم.تا به سازمان خودم برسم،باید راه درازی را بپیمایم.به یاد آواز خوش مادرم که در کودکی برایم میخواند و مرا شیفته خویش میکرد،گردآیه(آلبوم)یاد ایام استاد شجریان را در خودروام گوش کردم:

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

...

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت،ورنه من

داشتم آرام،تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم...

...به خودگفتم:«چرا تنهایم؟

چرا نیست پیچک عشقی؟

در طلب عشقی پاک

بگردد دورم

بسوزدجانم...»

کو همسری و کو سایه سری؟تازه یادم می آیدکه مرا با کارم شوهر داده اند.درگیر هزار و یک اندیشه بودم که رسیدم.اینجاست که میتوانی به دور از روزگار بی مهر،آمیزه ای از شور زندگی و همکاری و مهر و دوستی را ببینی.اینجا کسی از کسی بالاتر نیست،کسی دروغ نمیگوید،نارو نمیزند،چاپلوسی نمیکند...کار بهانه ای است برای همرسی(اشتراک).کنار هم هستیم که«فلک را تا سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»

توی اتاغ(اتاق)،روی میز نشستم.بانوی پاسخگوی دم در اتاغم،آمد و گفت که پسرعمویم،آرش به دیدارم آمده.او یک نگارگر(گرافیست)و پویانماگر(انیماتور)است و اکنون ساز و برگی برای خود به هم زده و سازمانی دارد.هر از چند گاهی فرامیخوانمش تا از توانایی شگرف او و گروه کار آزموده اش بهره بگیرم.

«گروه نرم افزاری سوما»میخواست یک بازی رایانه ای بسازد.برنامه نویسان خوبی داریم،ولی میبایست آنچه که میسازیم نیز چهره ای پذیرفتنی داشته باشد که کاربر سختگیر ایرانی را بپذیراند که با کاری درخور روبروست و افزون بر آن،از بدبینی اش درباره نرم افزار و بازیهای رایانه ای ایرانی کاسته شود.

از آن روی بود که آرش را فراخواندم و همه چیز را در جامه یک پیمان نامه(قرارداد)میان سازمانهایمان برایش روشن کردم و پرونده کارش را هم به او دادم.او به من گفت که همه چیز تا سه ماه دیگر آماده است و من نیز با چکی(چک همچون واژه بانک واژه ای پارسی است که از زمان خدایگان کوروش دادگر،در ایران ما کاربرد داشته. ایرانیان در 2500 سال پیش سامانه بانکی داشتند و در بازرگانی کلان از چک به جای پول سود میجستند)که پیش دستمزد او بود،خرسندش کردم.

آرش که رفت،دوست و همکارم رضا آمد.بیشتر از برادرم نباشد،کمتر نیست.چند پرونده روبرویم گذاشت و همه را با هم  خواندیم.خوبیها و بدیهایشان را یادداشت کردیم و همه را از بالا به پایین ارزشگذاری(اولویت بندی)کردیم.این پرونده ها،الگوها(طرحها)ییست که کارمندان یا بهتر بگویم همکاران ما آن را اندیشیده اند.برخی بذیرفتنی هستندو برخی نه.هوده(دلیل)انجام پذیری و یا انجام ناپذیری هر کدام را پای هر پرونده مینویسم و به همان همکار که آن را اندیشیده میدهیم که اگر جای ویرایش دارد،بازنویسی اش کند،وگرنه که هیچ.الگوهای ناب هم بسترسازی میشوند.

من و رضا از هنگامی که سازمان سوما را با همه دلمان بنیان نهادیم،بر آن شدیم که هر کارمندی که الگویی دارد که میتواند سازمانمان را پیشرفت دهد،نیم به نیم در سود همان کار با سازمان انباز(شریک)شود.تا با اینکار هم کارمندان پویاتر شوند و نیز با درآمد بیشتر،دلگرمتر و آسوده تر به کارشان بپردازند.اکنون به یاری اورمزد و تلاش شبانه روزیمان،از بزرگان دانش رایانه و رایاتار(اینترنت)و بازیگری هنایا(موثر)در میدان کشوری و گاه جهانی شده ایم.کاری که از یک دوستی بسیار ساده میان من و رضا آغاز شد.

هنگامی که کاری را دوست داری،چنان تند میگذرد که گویی از پلکی بر هم نهادن هم تندتر است.دیگر 19:00 است و نخود نخود،هر که رود خانه خود...

در راه خانه یادم آمد که باید یک بسته آبجو بخرم.از مزه تلخش خوشم می آید،به ویژه که بی هیچ افزودنی باشد.فروشنده سرم داد و هوار کرده که چرا به آبجو،ماءالشعیر نگفته ام.مایه سرافکندگی نیست که در فرهنگ مردم،واژه تازی این نوشیدنی خوشگوار،بی الکل و واژه پارسی آن،الکلدار است.مگر تازی شده هر واژه پاکتر است؟

نزدیک خانه که رسیدم،به این اندیشیدم که شام چه بخورم.آخ چه گرسنه ام.خدا پدر و مادر مرغ را بیامرزد که با تخم نازنینش،یاور همه مردان تنهاست.اگر دل ورسی(حوصله ای)بود که دو تا گوجه و سیر و پنیر تویش رنده کنی که هیچ،وگرنه کمی نمک و فلفل و شاید کمی هم شوید آن را بس است.

درب خانه را بازکردم و خودروام را در سرای(حیاط)خانه گذاشتم.داشتم درب را میبستم که سدایی آشناتر از هر آشنایی،مرا فراخواند.سدایش را که میشنوم،دلم غنج میرود.دل کوچکم توانایی ماندن در سینه ام را ندارد و میخواهد که به آسمانها پربکشد.این سدای بانوست،خواهر همیشه نداشته ام،هم او که خدا تا رستاخیز(قیامت)،او را به من بدهکار است.بانوی همیشه سپیده دمان من:

_سلام...خوبی؟...خسته نباشی داداشی...مهمون نمیخوای؟...

_درود بر بانوی من...سپاس...مهمون؟...توی توی این دل کوچولوی ما جا داری...دیدمت خستگی تنم در رفت،به خدا...آقاتون؟...بچه ها کجان؟

_خونه مامان و بابا هستن...میخوام برم اونجا،گفتم یه سری هم به داداشی بزنم...

_خوش اومدی...پا روی چشمون ما گذاشتی...بیا تو...

او را با خود به درون خانه آوردم.شتابزده جامه خانگی بر تن کردم و رفتم دو لیوان آب پرتغال(پرتقال)خنک آوردم. دستگاه پخش را روشن کردم:

عزم آن دارم که امشب نیمه مست

پایکوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم...

این چامه(شعر) عطار نیشابوری که شهرام ناظری در گردآیه گل سد(صد)برگ،میخواندش دیوانه و مست و شوریده سرم میکند.به ویژه که یکی از دوستداشتنی ترین کسانم کنارم بود.با آن شاد میشوم و گل از گلم میشکفد.

_مانتو تو دربیار...آسوده باش...

_نه...باید برم..

_ول کن بابا...بذار اونی که من میدونم و تو،یه کم نازتو بکشه...بذار ما هم یه دل سیر خواهرمونو ببینیم...

پس از لبخندش،خودم مانتو اش را درآوردم و برداشتم و روی رخت آویز درون آی(ورودی)خانه آویزان کردم.روی مبل روبروی هم نشستیم.

_چی کارا میکنی؟...

_زندگی...سومای همیشه 5ساله به رفتار ناخوشایند آدم بزرگا دلشکیبی میکنه...

_...

_...

_یادته اون زمان که تازه گوشی گرفته بودی...برام یه پیامک فرستادی که امروز سالروز دزدهاست...هر چی درباره امروز و دزدها میدونی برام بفرست...میدونی چه پاسخی بهت دادم؟...

_نه...خیلی ازش میگذره...

_آره...ولی من گفته بودم که بانوی دزد من...نخست اون دلی که از من بردی رو پس بیار تا پس از اون با هم درباره اش گفتگو کنیم....یادت اومد؟...

_آهان...آره...جمله متفاوتی بود...

_من اون گزاره(جمله)رو برای ناهمسانی(تفاوت)اون نگفتم.پیش از اینکه تو گوشی بگیری،من خواب چنین پیامکی رو از تو دیده بودم و پاسخش رو که به تو داده بودم،در خواب،آماده داشتم...

چای دیگر دم آمده بود.همیشه یک چای قندپهلو در کنار کسی که دوستش داری،میچسبد.تا آشپزخانه رفتم و با چای برگشتم،از فزونی خستگی،روی مبل چنبره زده و چشمانش را بسته بود.

_اگه خوابت میاد،برو بخواب...من زنگ میزنم که نمیای...

_نه باید برم...به خاطر تو اومدم...همیشه کاری که دوستش نداری،انجام هر چند کمش،خسته کننده است...سختتره...

کنار سرش نشستم.چشم باز کرد و رو به بالا دراز کشید.برای نخستین بار گستاخی کردم و سرش را روی زانوانم گذاشتم.دلم(قلبم)تن تند میتپید.سدایش را هم من میشنیدم،هم او.لبخندش کمی آرامم کرد.موهای تیره گونش را که همرنگ شبهای تنهایی من است را از لابلای انگشتانم گذراندم.آنجا بود که دانستم دوست داشتن و دوست داشته شدن چه سان شیرین و زیباست.

دلم داشت از جا کنده میشد.یک باور کهن ایرانی میگوید:«اگر سدای دلت را شنیدی،بدان و آگاه باش که دل به دشآرم(عشق)سپرده ای»و من امروز این دلدادگی پاک را ارج مینهم و به خود میگویم که کاش کسی بود که نیمی از نیمه نیم نیمه او بود،ولی کسی نیست.

آه سوزانم،مرا یاد کوششهای بیهوده ای می اندازدکه از سر دلخوشی به دنبال هیچ میگشتم و امروز از سر نومیدی،سرم را هر چه بیشتر به کارم گرم کرده ام که یادم برود،تنهایی و بی همدمی دارد دیوانه ام میکند.

گفت و گفت...سدایش...دیدنش...چهره اش...هتا(حتی)رویایش هم آرامم میکند.دو تسوک(ساعت)بود که مهمان خانه دلم شده بود و زمان به سان باد گذشت.باید میرفت،همسر و فرزندانش چشم به راهش بودند. سپردمش که شبی با خانواده،به نزدم بیاید.دلم برای کوچولوهای نازش تنگ شده...

تا دم در،همراهیش کردم.او رفت و من از خشم اینکه چرا چون اویی را ندارم،مشت بر دیوار کوفتم و ناگهان مشت کوبان بر مبل خانه از خواب پریدم.

آه همه اش خواب بود؟خوابی به رنگ همه زندگی.هیچ ناخشنود نیستم که همه اش خواب بود،چون این راه زندگی من است.در زمانی نه چندان دور،همینگونه و شاید هم با خوشیهای یبیشتر و بهتر از این خواب،زندگی میکنم.آدمیزاد،چه خوب و چه بد،چنان زندگی میکند و چنان بدست می آورد که آن گونه می اندیشد.چنانچه مولانا میگوید:«ای برادر تو همه اندیشه ای...»

خندان شدم،چون میدانم که همواره به همان چیزهایی میپردازم و میرسم که دوستشان دارم...

دست و رو نشسته دفتر برداشتم و هر چه از خوابم یادم مانده بود،بی هیچ کاست و فزونی نوشتم...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 13
امروز:   5 بازدید
دیروز:   5  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com