سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

شنبه 86 مرداد 6  7:11 عصر

اندیشناک بودم.داشتم به این می اندیشیدم که با اینکه پاددختر(ضددختر)نیستم،همه مرا اینچنین می انگارند. شاید زبان رک و تندم مایه این دیدگاه نادرست شده.رشته رویاهایم با سخن همخانه ام احسان،از هم گسیخت:«مخت نمیگ...ه همش فکر میکنی و مینویسی؟»گفتم:«مگه  اندیشه های من جاتو تنگ کرده؟»و گوشی و برگه ها و خودکار آبی ام را برداشتم و به اتاغ(اتاق)رفتم.همراهم آمد.گوشه ای کز کردم و گزاره(جمله)هایی پی در پی نوشتم.نمیدانستم که چه مینویسم.او هم آنجا بود.من دوست داشتم تنها باشم،تا بهتر بنویسم.او که بود،نمیتوانستم.نوشته هایم رنگ خشم و بیزاری میگرفت.او میخندید و به دنبال همسخن میگشت،ولی برای من،دشنامهای زننده دیروزش از جلوی چشمانم میگذشتند.دشنامهایی از سر هیچ.او چیزی را که توانایی دریافت(درک)آن را ندارد را به باد دشنام میگیرد و نسک(کتاب)خواندن و نوشتن و ترزبان(ترجمه)و همه نوشته هایم برای او اینگونه اند.به ویژه که از آغازهمخانگی میدانست و گاه به رشته خلوتم را پاره میکرد،تماشاگر نوشتنم بود.خوشبختانه دستنوشته هایم را نمیخواند که نوشته هایم به نگاه او آلوده شود. گفت:«نگار امروز به گوشیم زنگ زد...»با سردی هر چه بیشتر گفتم:«خوش به روزگارت...»گویی دیروز را به یاد نمی آورد.شرمنده نبود،از اینکه برای هیچ،هرچه خواسته و نخواسته بر من روا داشته.گفت:«چیه؟چرا اینجوری جوابمو میدی؟»گفتم:«منو با تو و نگار تو کاری نیست...میری بیرون یا خودم برم،تا از دستت آسوده بشم؟»جا خورد.هیچ نگفت.دانستم که به هم اندیشی ام نیازمنداست.تنها زمانی که برای هم اندیشی به نزدم می آید، مهربان است و لب به گفتارهای هر روزه اش نمیگشاید.آنچه پیش روی داشتم،سر جاهایشان گذاشتم و آماده رفتن به بیرون شدم.خانه دانشجویی ما،برای من تنها جای خواب بود و بس.کاش بهترین دوستم رضا اینجا بود. دلم پر میکشد که ببینمش.همینکه ببینمش،آرام میشوم.شوربختانه،فرتوری(عکسی)از او در گوشی ام نیست که چهره خندانش را ببینم.

نه میشنیدم و نه میدیدم.در اندیشه ام تنها رضا بود و رضا.به این می اندیشیدم که چه پیمانهایی با هم بستیم و ما دست در دست یکدیگر،به یاری اهورا و اگر بخت یارمان باشد،کاری میکنیم کارستان.

دیگر آماده رفتن شده بودم.جلوام را گرفت و گفت:«مثلا دارم باهات حرف میزنما...»از او کینه به دل نداشتم. ارزشش را نداشت.ولی دلم از او پر بود.چهره ای به نشانه بی ارزشی گفتارش،دگرگون ساختم و بی هیچ سخنی رفتم.با خود میگویم:«باشد...این هم به هیچ...از کوزه همان تراود که در اوست...چرا خودآزاری کنم؟ کسی که به این مینازد که در کودکی دهانش تنها به دشنامهای زشت چرخیده،ارزش دهان به دهان ندارد و برایش درنگ کنی.مگر او با گفتار و رفتار من دگرگون میشود؟که شاهنشاه توس میگوید:

«درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت

ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه تلخ بار آورد»

مرا با این سان مردمان کاری نیست،چه پسر و چه دختر...»

دیرهنگامی بود که پیاده روی میکردم.گوشی به دست،داشتم ترانه ام را ویرایش میکردم.گوشی ام زنگ خورد. عسل بود.خوش و بشی با هم کردیم.از من گله مند بود که چرا به او زنگ نمیزنم و یا به نزد او در فروشگاهش نمیروم.بهانه هایی پوشالی تراشیدم و کوشیدم که او را از سرم باز کنم.او با من آشنا شده بود و نه من با او. هیچگاه به او نگفتم که دلبسته او هستم(و نبودم و نیستم و دوست هم نداشتم و ندارم که باشم).نمیدانم دلش به چه ام خوش است که اینسان خواهان دیدن من است.هرجوری که بود،بدرودش گفتم.

17:00پس از نیمروز بود که به خانه برگشتم.آنچه در گوشی نوشته بودم،در برگه ای پیاده کردم.همخانه ام بیرون بود.خودم را روی تخت ولو کردم، تا دمی چند بیاسایم.از بس که راه رفته بودم،پایم کرخت شده بود. گوشی در دستم بود.روی لرزانک گذاشتمش که اگر کسی زنگ زد،بیدار نشوم.ولی از بس که خسته بودم، گوشی به دست خوابم برد.از لرزش گوشی،از خواب پریدم.گوشی را به گوشه ای پرت کردم،ولی چون بندش به دستم بود،پرت نشد.نگاه کردم،ببینم که کیست.اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه....مریم بود.دخترکی 17 ساله که گمان میکرد،من با او دوست شده ام و مرا دلبسته خود کرده.خودش بریده و دوخته بود و من تنها تماشاگر کارهای کودکانه اش بودم.دختر بدی نبود،ولی به من نمیخورد.بسیار مهربان بود و بسیار ساده.دلم نمی آمد که از خودم برانمش. رویی گشادم و گفتم:«درود بر مریم بانو؟خوبی؟...»

-:علیک سلام...ممنون،تو خوبی؟

-:آره...از دوری تو هر روز بهتر هم میشم.

با ناز گفت:اِاِاِاِاِه...اینجوریاست؟

-:خب...واسه چی زنگ زدی؟

-:واسه چی نداره.میخواستم باهات حرف بزنم.اشکالی داره؟

-:نه...یه چی بپرسم،راستشو میگی؟

-:آره...مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟

-:از شارژ گوشیت چند تومن مونده؟

کمی درنگ کرد و گفت:2000تومن.

-:خداییش این بار همشو امشب پایمن نسوزون.

-:چیه؟نمیخوای با من حرف بزنی؟

-:نه نه...تو دختر خوبی هستی...من تنها میخوام که تو پولتو بیهوده هدر ندی...همین...

-:ممنون...یه چی بگم گوش میکنی؟

با خنده گفتم:سرتو تو آبگوشت میکنی؟

-:اِاِاِاِاِه...لوس نشو دیگه...انجام میدی یا نه؟

-:تا چی باشه...

-:کاری رو که چهارشنبه کردی،بازم میکنی؟

-:من چیکار کردم؟

با ناز همیشگی اش گفت:به من گفتی که من تو رو اینجوری صدات میکنم و اینا دیگه...

یادم آمد.سدایم(صدایم)را کمی نازک کردم و با نازی که ویژه اوست،گفتم:کاااااااوووه...نکن دیگه...چرا با من این کارو میکنی؟...

داشت از خنده ریسه میرفت.خنده اش که پایان یافت.دمی درنگ کرد و خاموش ماند،ناگهان گفت:کاوه...  دوستت دارم...

جا خوردم.دلم هری ریخت.چرا این را گفت؟دختران دوست دارند،این گزاره(جمله)را بشنوند،تا آن را به زبان بیاورند.من با او چه کردم که او این را به من گفت؟وای خدایا...چرا اینگونه شد؟

به گفتگویی چند نشستیم و من به او گفتم که میخواهم فردا او را ببینم.گل از گلش شکفت.سپس بدرودش گفتم و تنها به این می اندیشیدم که فردا چگونه به او بگویم که درباره من نادرست میپندارد و من آنی نیستم که به دنبالش است...به دنبال راهی بودم که هم او را نرنجانم و هم او مرا رها کند.چرا هیچ نگاه و سخنی دلم را نمیلرزاند...چرا کسی در دلم نیست...شاید دلم از سنگ شده است...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 13
امروز:   0 بازدید
دیروز:   5  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com