سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:38 عصر

همانگونه که میدانیم،«آرمانشهر»پارسی شده واژه«Utopia»است که برای نخستین بار،فرزانگان(فیلسوفان)یونانی به ویژه«افلاتون(افلاطون)»از آن سخن رانده  اند.این واژه از دو بخش ساخته شده است،آرمان+شهر.آرمان به آرش(معنای)آماجی(هدفی)است که بهترینش را در سر داریم،واژه شهر در گذشته ای نه چندان دور،هم چم(مترادف)واژه کشور بوده و ایرانیان،کشور زیبا و بالنده خویش را،ایرانشهر میخواندند.شاهنشاه ایران نیز،شهریار خوانده میشد،چون ایرانیان بر این باور بوده اند که شاه برای یاری و ژیشرفت میهن برگزیده شده اشت ونه تنها فرمانروایی از روی خودکامگی.آرمانشهر هم سرزمینی رویایی است که همه چیز و همه کار به بهترین گونه انجام میشود.

نمیخواهم این نوشته را فرزان گونه(فلسفی)کنم که خود نیز این کار را دوست ندارم.تنها،خواستم دیباچه(مقدمه)ای از این واژه پیش روی شما بنهم و شما دوستان را با خویش همراه کنم.امید که چنین باشد.

آرمانشهر این داستان،ایران کنونی ماست.شیری خفته که در بند(و یا به ناجوانمردی در بندش کردند)است.به زور خون و شمشیر،اسلامش آوردند،به خم ابروی دخترکی قفقازی،آزربایگان(آذربایجان)را پیشکش روسها کردند و امروز پای در جای خدای نهاده اند و میخواهند ما را به بهشت(اگر به زبان خوش نشد،به زور)رهنمون شوند.گفته هایشان برابر با گفته های خدا(و شاید هم بالاتر و راهگشاتر)ست.کارهایشان برابر با داوری(قانون)ست،ولی اگر مردم کارهایشان را انجام دهند،بزرگترین گناه را انجام داده اند و باید به سختترین روشها،پادافره(مجازات)شوند،اینان خود میگویند:«لا اکراه فی الدین»،ولی اگر چنین کنیم،خونمان بر هر کسی رواست،سردمداران این آرمانشهر،مردمانشان را به ریشخند و آزمون گرفته اند و میخواهند ببینند که آیا مردمانشان را یارای برابری با آزمایشهای نابخردانه آنان هست یا نه...و بسیاری چیزهای دیگر...

آه ایران من...ای آرمانشهر ویران شده به دست ددمنشان دانش گریز...همواره به یادت دارم.میکوشم که آنچه در توان دارم به پایت بریزم،ولی این دیو یسنان(پیروان بدی)میان ما،تخم تنهایی و بیخردی پراکنده اند و ریشه دوانیده اند.ما را از هم جدا ساخته که به یاری هم میهنانمان،دست به دست هم ندهیم به مهر و میهن زیبای خویش را نکنیم آباد...باید کاری کرد...ولی چه کاری؟

داستانی که پیشروی دارید،داستانی راستین(واقعی)از همین نزدیکیهاست...داستانی که بیشترش برای من روی داد و شاید بخشی از آن برای شما...

آرمانشهر

دمادم نیمروز بود و گرما داشت جانم را میگرفت.شلوارکی به پا داشتم و پیرهنی آستین بریده بر تن.خانه دانشجویی ما خاموش نبود،ولی آرام بود.داشتم مانند زمانهای همیشگی تنهایی ام مینوشتم که بر آن شدم که گوشی همراهم را در دست بگیرم و آهنگی از استاد شجریان را به گونه ای که تنها خودم بشنوم،بگذارم و در رویا به زمان شیرین کودکی ام بروم.زمانی که بسیار دوستش میدارم.هنوز دل و گوشم گرم نشده بود که احسان گفت:«باز تو از این آهنگای ک...شعر گذاشتی؟خفه اش کن بابا...الان میرم رپ میذارم،حالشو ببریم»و این کار را کرد.سدا(صدا)یش را هم تا جایی که میتوانست بالا برد.دل ورس(حوصله)دهن به دهن شدن با او را نداشتم.ارزشش را نداشت.کسی که تنها پیشرفت فرهنگی اش این است که جوان زورگیر و پیل پیکر کوی و برزن خویش را کتک زده،ارزش یک درگیری بدینسان بیهوده را ندارد.دوست داشتم تا جایی که جا دارد و نمیمیرد،بزنمش،ولی چه سود که با زدن من او دگرگون نخواهدشد.ما دگرگون نخواهیم شد،مگر اینکه خودمان بخواهیم.هرزه پویی بخشی از جان اوست.

یاد آن گفته برادرم(کامیار)می افتم:«زمزمه های رامش(موسیقی)ایرانی(سنتی)ات پاپ شده...چرا؟...»برادرم نمیداند که من در میان چه دیوانگانی گیر کرده ام که خویش را بیش از همه جهانیان بخرد(عاقل)میدانند و مرا که دوست ندارم آب در دل هیچ کسی تکان بخورد،آزارگرترین مردم...به راستی چرا؟

برگه ای به دست گرفتم.بی این که چیزی بنویسم و یا بنگارم(نقاشی کنم)،تنها سیاهش کردم.تسوک(ساعت)14:00 بود که ناگهان محمدرضا از من و احسان پرسید:«بچه ها اگه گفتین،الان چی میچسبه؟...»من گفتم:«یه چای قندپهلو...»احسان گفت:«یه بستنی ناب...»محمدرضا گفت:«نه الان مداحی حاج...رو گوش کنیم...ته عرفانه»و رفت آن را گذاشت که بخواند.احسان هم با او همراه شد و سرگرم سینه زنی شدند.داشتم بالا می آوردم...آن کسی که میخواند،سدا(صدا)یش بس چرکین بود و گوشخراش...و من تنها تماشاگر نمایش این دیوانگان دوستدار تازیان(اعراب)بودم.

محمدرضا بارها و بارها به من گفته بود:«عشق ائمه خیلی به من استیل میده.احساس میکنم که اونا همیشه همراه منن و...»در دل به روزگارش خندیدم و نیک میدانستم که او از روی شکم سیری،یاوه ای گفته که تنها چیزی گفته باشد.در همان گیر و دار سینه زنی آنها،گوشی محمدرضا زنگ خورد.گفتگویش که پایان یافت،سراسیمه گفت که باید برود و رفت.

تسوکی چند،محمدرضا خندان به خانه برگشت و گفت که میهمان داریم.دمی چند،دختری با آرایشی پرمایه اندرون شد(خانه ما در برزنی است که کسی کاری باکسی ندارد و بسیار آرام است).نخست گمان کردم که آن دختر،دوستی است و برای گفتگویی چند با محمدرضا آمده.ولی کمی که گذشت دانستم که یک روسپی است.آمده تا آتش هوس سینه زنان نیمروز را برای هنگامه ای کوتاه خاموش کند.

چون از جهمرزی و روسپی بارگی خوشم نمی آید،کاری برای خود تراشیدم.خودرو ام را سوار شدم و از خانه بیرون زدم.به دیدار چند دوست رفتم.کم کم گرمای آفتاب داشت جایش را به خنکای شب مهتابی میداد.در بازار(میدانی است در شهر اراک)بودم.هوس بستنی کردم و یک بستنی قیفی خریدم و به سوی خودرو ام راهی شدم.هنوز به آن نرسیده بودم که دیدم یکی از آن قندیلهای سیاه(خواهران بسیجی)رو به دختری کرد و به او هشدار داد که روسری اش به اندازه ای که باید موهایش را نپوشانده.دخترک هیچ رویی به او ننمود(به او اعتنا نکرد).قندیل سیاه،خشمگین شد و به سویش دوید.با دست خویش روسری آن دختر را تا آنجایی که میبایست،پایین کشید.دخترک روی ترش کرد و قندیل سیاه را به سویی هل داد و روسری اش را به همانجایی که پیش از این بود،برگرداند و دنباله راهش را گرفت.قندیل سیاه از پای ننشست و به سوی دخترک تازید(حمله ور شد)،ولی دخترک پیشانی اش را به بینی قندیل سیاه کوبید.خون از بینی بخت برگشته میچکید.قندیل سیاههای دگر به یاری اش شتافتند و بر آن شدندکه دخترک را کتک بزنند،ولی گویی دخترک زرمی کار بود و از پس آنان نیز برآمد.در این میان بیسیم زدند تا چاروادارهای پشمالو(برادران بسیجی)به یاریشان بیایند و آمدند.همینکه چاروادارهای پشمالو به سوی دخترک تازیدند،چند پسر پیل پیکری که پیدا بود سالهاست بدنسازی کار میکنند،به جان چاروادارهای پشمالو و قندیلهای سیاه افتادند.پیرزنی دخترک را سوار خودرو اش کرد و گریز داد و پسران هم بی اینکه شناسایی شوند،از آنجا گریختند.

همه این رخدادها در یک چشم به هم زدن روی داد.در باورم نمیگنجید که چنین چیزی روی داده باشد.سوار خودرو ام  شدم.تسوک 20:15 بود.آواپرا(رادیو)را روشن کردم.گوینده از بخشبندی(سهمیه بندی)بنزین میگفت و این که امشب واپسین هنگامه بنزین ارزان گساردن(مصرف کردن)است.تازه یادم آمد که بنزین نزده ام.رسته(صف)بنزین چندان بلند نبود.ارزش آن را داشت که بمانم.

...01:43 بامداد بود و هنوز من بنزین نزده و همچنان اندیشناک آرمانشهر از دست رفته ویران شده مان بودم،جایی که روزی بهشت برین بود،ولی اکنون...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 13
امروز:   3 بازدید
دیروز:   5  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com