سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 فروردین 22  5:53 عصر

خورشت قیمه ام دیگر بار آمده بود.خیلی پرچرب بود.آخر فرزاد،قیمه پرچرب دوست دارد.گرچه هیچ چیز پرچرب اصلا خوب نیست،اما یک شب که هزار شب نمیشود.تازه آن شب قرار بود که خاله و پسرخاله ام به خانه ما بیایند.باید آبروداری میکردم.دوست داشتم همه بدانند که من بهترین شوهر دنیا را دارم.

فرزاد یک کارگاه تراشکاری داشت.شش ماه تا آخرین قسط سنگین یکی از دستگاههای کارگاهش را که اسمش را هم نمیدانم،مانده بود.گرچه زندگی مان گاه به سختی میگذشت،اما شکر…شوهرم مرد خوبی است.من هم بسیار دوستش دارم.

ساعت،دم دمهای هشت شب بود.دیگر  باید پیدایش میشد.با اینکه میدانستم،کی می آید،اما انتظار آمدنش،هر روز برایم سخت بود.بالاخره آمد.به استقبالش رفتم. عرق به تن خسته تر از همیشه اش،خشک شده بود.میوه ها را از دستش گرفتم.با اینکه خودش را به عقب کشید،یک بوسه جانانه از او گرفتم و راهی آشپزخانه شدم.

یک راست به حمام رفت.در مدتی که در حمام بود،خاله و پسرخاله ام آمدند.تنها آمده بودند.سامان همبازی دوران کودکی ام بود.عادت نداشتم جلوی سامان چادر یا روسری به سر کنم.او مانند برادر نداشته ام بود.خیلی دوستش داشتم.چند ماهی میشد که ندیده بودمش.یعنی،درست بعد از شب عروسیمان.پس از سلام و احوال پرسی گرم، موقعی که داشتم به پذیرایی دعوتشان میکردم،سامان به من گفت:«عجب گیسی بلند کردی…خیلی قشنگه…»گفتم:«ممنون…همینجوری…گفتم یه تنوعی بشه بد نیست»همینجوری هم نبود.آخر فرزاد اینجوری دوست دارد.تا موهایم را نوازش نکند،شب خوابم نمیبرد.

گرم گفتگو و یادآوری خاطرات شیرین کودکی بودیم که فرزاد از حمام آمد.تا چشمم به چشمش افتاد،ناراحتی را از چشمانش خواندم.انتظار نداشت،مرا سرلخت ببیند.برافروخته آمد و به جمع ما پیوست.سامان در حضور فرزاد،از شوخیهایش بسیار کاست.با اینکه فرزاد میخندید،اما من خشمی چون طوفان،در پس چشمان آرامش میدیدم.نمیشد وسط مهمانی روسری به سرکنم.دوست نداشتم احدالناسی بفهمد که من و فرزاد ذره ای با هم اختلاف نظر داریم. آنقدر غرق این افکار بودم که نمیدانم چطور خاله و سامان گفتند که میخواهند بروند و دیگر دیروقت است...

اصلا اصرار نکردم که بمانند.چون هیچکس به اندازه فرزاد برایم مهم نیست.نمیدانستم چه جوابی به او بدهم تا از من دلخور نباشد.نمیدانستم او دوست ندارد که جلوی سامان سرلخت باشم.آنها رفتند و من ماندم و فرزاد...

اول یک ربع،ساکت روی راحتی نشست.دم نزد.خودم را آماده کرده بودم که حرفای تندی بشنوم.فرزاد،موقع عصبانیت آدم تندی بود.این را میدانستم.یکهو بی هیچ مقدمه ای،با لحن بسیار تند گفت:«چرا چادری...روسری ای...کهنه پارچه ای روی سرت ننداختی؟»دوست نداشتم که از موضع ضعف وارد شوم،برای همین گفتم:«این کارو کردم...چون پسرخاله ام بود...»

بیشتر به پایان دعوا فکر میکردم،تا به خود دعوا.برای همین،نمیدانستم که چه میگویم.نمیدانستم پایان دعوا چه میشود.این اولین باری بود که با هم مشاجره میکردیم.دوست نداشتم که فرزاد را از دست بدهم،ولی انگار داشت اینجوری میشد.

یک ساعتی بحثهای بیهوده کردیم.اگر روز بود،به بهانه های الکی به خانه مادرم میرفتم.اما دیروقت بود.نمیدانم تقصیر من بود یا او،اما داشتم فرزادم را از دست میدادم.دوست نداشتم،از راه گریه و التماس وارد شوم،چون عواقب بدی داشت.

مشاجره که تمام شد،هردومان صم بکم،به طرفی کز کردیم.خون خون فرزاد را میخورد.پیدا بود که در برزخی گیر کرده. پس از آشناییمان،قول داده بود که سیگار نکشد و دیگر نکشید.اما آن شب از بیرون،سیگار گرفت و توی حیاط کشید.

کاش روسری ام را سرم میکردم.فرزاد خیلی ناراحت بود.پا پیش نمیگذاشت و من از این میترسیدم.میترسیدم که به جاهای بدی ختم شود.سیگارش را که کشید.از روی بی حوصلگی توی اتاق چرخی زد و رفت توی اتاق خواب و روی تخت خوابید.همیشه مادرم میگفت:«زن و شوهر نباید موقع خواب از هم سوا باشن...چون شیطون میونشون خونه میکنه...»من هم با اینکه چندان به آن اعتقادی نداشتم،اما به این باور رسیده بودم که اگر چیز خوبی نباشد،حداقل ضرر هم ندارد.

رفتم بی سر و صدا آن طرف تخت و با فاصله،پشت به فرزاد خوابیدم.فرزاد ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته و به سقف خیره شده بود.پتو را به سر کشیدم که هیچ جای بدنم معلوم نشود.تنها به فرزاد فکر میکردم.زیر پتو که بودم، غصه ام شد.بی صدا،زدم زیر گریه.خیلی...آنقدر که تردی اشک خشک شده را تمام صورتم حس میکردم.

فرزاد زیر پتو را بالا زد.چشمان ترم را دید.با مکث زیاد،لبخندی در صورتش پدیدار شد.دوباره رو به بالا خوابید و گفت: «میدونم زیاده روی کردم،اما قبول کن که تو هم اشتباه کردی»یک برگ دستمال کاغذی از کنار چراغ خواب برداشتم و صورتم را پاک کردم و گفتم:«آره...اما سامان داداش نداشته منه...شاید تنی نباشه...اما یه برادر واقعیه...مگه دختر عموهات،جلوی تو سرلخت نمیگردن؟من چیزی میگم؟اصلا واسم مهم نیست.چون به شوهرم در مورد زنای غریبه، اعتماد کامل دارم.شاید تو به من اعتماد نداری...»به پهلو خوابید و گفت:«این چه حرفیه خانومی...؟منم به تو اعتماد کامل دارم...»با غمزه گفتم:«پس چرا با من اون رفتارو کردی؟»قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:«چون میخوام جسم و روحت،مال من باشه...به این آسونیها به دستت نیاوردم که با نگاه هر کس و ناکسی از دستت بدم... ناسلامتی زن ما هستیا...»گفتم:«منم همینطور...ولی سامان برادر منه...هیشکی توی فامیل ما نمیگه که ما دخترخاله پسرخاله ایم...همه میگن که ما خواهر و برادریم.اون برادریه که هیچوقت نداشتم...و این با تو که همسر منی خیلی فرق داره...»جلوتر آمد.من رو به بالا خوابیده بودم.خودش را همانجور که به پهلو خوابیده بود،به من چسباند. دست راستش را از جلو به کتف چپم رساند.نگاهش غرق خواستن بود.دیگر هیچ دلخوری در چشمانش نمیدیدم. سرش را روی سینه ام گذاشت.بیشتر از همیشه دوستش داشتم.تا صبح،راه زیادی مانده بود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
یکشنبه 103 اردیبهشت 9
امروز:   5 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com