نوشته شده توسط: سوما آریایی
گفت: خیییلی بیاحساسی...من کی اینا رو بهت گفتم؟...فقط خواستم یه کم فکرکنم...
گفتم: من بی سهش(احساس)و سنگدل نیستم...هنوز نه به داره و نه به بار،چرا باید پنداربافی(خیالبافی)چیزی رو بکنم که روی نداده؟نخست خردورزی،سپس مهرورزی.
گفت: این یعنی چی؟یعنی خداحافظ؟
گفتم: نه...گماننکنم...ولی تو آزمونتو پس دادی...درسته که نخوردیم گندم،ولی دیدیم دست مردم...
گفت: از این حرفا نزن...میترسم...نمیخوام به اونی که فکر میکنی منجربشه...
گفتم: به راستی(واقعا)اینو میخوای؟...پس دربارهاش تلاش کن...
گفت: آخه تو خیلی نسبت به من بدبینی...میترسم...میترسم که بری...
گفتم: نترس...من نمیرم...من تنها چشم به راه(منتظر)اینم که با خودت کنار بیای.کسی که با خودش کنار اومد،میتونه با دیگران هم کنار بیاد،وگرنه تا روز رستاخیز(قیامت)به همه خرده میگیره...
گفت: فکر میکنی که من تکلفیم با خودم معلوم نیست؟
گفتم: گمان نمیبرم،باوردارم...
گفت: حرف زدن با تو چقدر سخته...آدم نمیدونه منظورت چیه...خیییلی سردی...همین آدمو دودل میکنه...
گفتم: تاکنون از من دروغ و دورنگی دیدی؟
گفت: نه...خداییش همیشه راست گفتی...
گفتم: پس در اینباره هم همینجورم.
گفت: ولی این فرق میکنه،این بار حرف یه عمر زندگیه...
گفتم: ما رو باش رو دیوار کی یادگارینوشتیم...تازه گرفتی...
گفت: از همون اولش فهمیدم که منظورت چیه...فقط...فقط نمیدونستم که اینقدر جدیه...
گفتم: مگه من باهات شوخیدارم؟کجای سخنم بوی شوخی میداد؟من اون اندازهها هم که تو گمانمیبری،بیکار نیستم که روی مخ یکی راه برم و اون هم روی مخ من،که زمانم بگذره...من هر کاری که میکنم در راستای بهترشدن زندگیمه و از بخت خوش یا بد روزگار من،گزینش(انتخاب)تو در همین راستا بوده.ولی گمانمیکنم که باید نومید بشم.
گفت: چرا؟...من که هنوز جواب ندادم...فقط گفتم که میخوام فکر کنم...
گفتم: یه دونه«نه»گفتن که این همه ناز و کرشمه نداره.بگو و هر دومونو آسودهکن.
گفت: اَاَاَاَه...یه عادت خیلی بد داری،اونم اینه که از هر حرف آدم بدترین براشت ممکن رو میکنی...
گفتم: میکوشم برداشتی کنم که درپایان به زیان من نباشه.برداشتی که فردا من و زندگیمو به گرز گرانش درهمنکوبه...
گفت: خییییلی خودخواهی...منو باش که...
گفتم: کجای سخنم بوی خودخواهی میده؟اینکه میخوام همه کنش(عمل)ها و واکنش(عکسالعمل)های زندگیمو بسنجم،خودخواهیه؟اینکه دلم رو به رایزنی(مشورت)با خرد(عقل)م میبرم،خودخواهیه؟...من درباره گزینش(انتخاب)تو هیچ دودلی به خودم راه ندادم...دودلی من درباره چگونگی به سامان رسوندن این آشناییه،چون این تو هستی که پاهات میلرزه،نه من...
گفت: نمیدونم...میترسم...دلم بهم میگه که راست میگی...ولی عقلم میگه که باید بیشتر فکرکنم...نکنه همش سراب باشه...
گفتم: اون خرد(عقل)نداشتهات،نگران چیه؟اینکه منو خانوادهمو نمیشناسی؟با دستت پس میزنی با پا پیش میکشی.کدومشو باور کنم؟خواستنت یا نخواستنت؟اگه میخوای،که با یه برنامه ریزی درست و آشنایی خانوادگی،همه چی به خوبی پیش خواهدرفت.ولی اگه نمیخوای،اون یه سخن دیگه است.در این میان نمیدونم که به کدوم گناه ناکرده،گیر تو افتادم...
گفت: ببین...با توجه به چیزایی که از خودت میدونم و تو از خانوادهات واسم گفتی،فهمیدم که فرق چندانی نداریم و این میتونه یه شروع خوب باشه.ولی این دلهرهایه که هر دختری درباره آینده خودش داره،تازه من تک دختر خانوادهام،قبول نمیکنن که دور از اونا زندگیکنم...همه اولش میگن که سینه چاکن...ولی بعد که زندگی شروع میشه،از عشقشون پشیمون میشن.
گفتم: همچین میزنم شل و پلت میکنم که سدا(صدا)ی«بز»بدیها....مگه زندگی اروسک(عروسک)بازیه که نمیتونی از خانوادهات دور باشی؟مامانم اینا...
گفت: چرا عصبانیمیشی خب؟من که چیزی نگفتم...
گفتم: نگفتی؟تو تا یه چک نر و ماده از من نخوری درست نمیشی،نه؟...خستهام کردی...اَه...
گفت: آخه شوهرخواهر یکی از دوستام،اول که با هم عروسی کرده بودن،واسهش میمرد،ولی الان از هم جدا شدن.
گفتم: گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری.میگم چک میخوای،میگی نه...منو به اونا چه...مگه من مانند اونام؟من کی هندیبازی درآوردم؟اونا اگه از هم دل کندن،واسه این بود که با دلبران پنداریک(رویایی)خودشون پیوند زناشویی بسته بودند،نه با خودشون من گمان میکردم که تو میتونی گزینه خوبی باشی،همین و بس.شیدایی من رو تنها همسرم خواهد دید...
گفت: تو که عاشقم نبودی،چرا گفتی که عاشقمی؟
گفتم: من هرگز نگفتم که شیدای کسی هستم.تو تاکنون چنین واژگانی از من شنیدی؟نگو شنیدی که خودت خوب میدونی دروغه.من تنها گفتم که برگزیدمت.نه بیشتر و نه کمتر...
گفت: خوشت میآد منو اذیت کنی؟من چه گناهی کردم که تو رو دوست دارم؟
گفتم: چیزای خنده داری میشنوم...وابستگی ما به هم تا چه اندازه است؟اگه من بمیرم و یا برای همیشه برم،به سوگ خواهی نشست؟به انگاشت(فرض)نشدنی(محال)که به سوگ من خواهی نشست...این سوگ تا چه زمان خواهد بود؟1روز؟...1هفته؟...دیگه فزونتر از 1سال نخواهد شد،چون پیوندی پدیدنیامده که بخواد گسسته بشه.این دوست داشتن برای من پشیزی ارزش نداره.ولی اگه رفت و آمد و گفتگوی بنیادین،میان ما بیشتر بشه و به سرانجام درستی برسه که امیدوارم اون سرانجام،پیوند(وصل)باشه...
گفت: راستی؟...اینجوریه؟
گفتم: تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟من از جهان راستینگرایی(واقعگرایی)با تو سخن میگم،نه جهان پوچ تیناب(رویا)...اینو بدون،اگه نمیخواستمت،بهت نمیگفتم...اگه بگی «نه»،بیگمان برای نداشتنت،نه از رنج خواهم مرد و نه سر به بیابان خواهمگذاشت،ولی اگه بگی«آره»؛تا پایان یه زندگی آرام و شیرین همراهیت میکنم...
گفت: این حرفای آخرت،یه کم دلمو قرص کرد...
گفتم: من همونم که بودم،تنها(فقط)سنگامو با خودم واکندم...با خودم کنار اومدم...میدونم از خودم چی میخوام...
گفت: نمیدونم از اینی که گفتی حسودیم بشه یا خوشم بیاد.
گفتم: رشک بردن نداره...اگه خواهان این دیدگاهی...کاری نداره...اونو برگزین...من هم کمکت میکنم...
گفت: تو خیلی خوبی...از این که کنارمی خوشحالم...
گفتم: میدونی...گرچه از زندگیم بسیار خرسندم و اینا همونیه که میخوام،ولی هر زندگی نیاز به یه همراه داره.من اکنون شادی ندارم،چون کسی که باید کنارم نیست...
گفت: یعنی با من شاد میشی؟
گفتم: آدمی به امید زندهست.توی برنامه ریزیهام برای آینده،من زندگی...مهر...امید و شادی رو سخت در آغوش خواهم گرفت...امیدوارم که اون زمان،همراهم باشی...