سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 87 شهریور 13  12:26 عصر

گفت: خیییلی بی­احساسی...من کی اینا رو بهت گفتم؟...فقط خواستم یه کم فکرکنم...

گفتم: من بی سهش(احساس)و سنگدل نیستم...هنوز نه به داره و نه به بار،چرا باید پنداربافی(خیالبافی)چیزی رو بکنم که روی نداده؟نخست خردورزی،سپس مهرورزی.

گفت: این یعنی چی؟یعنی خداحافظ؟

گفتم: نه...گمان­نکنم...ولی تو آزمونتو پس دادی...درسته که نخوردیم گندم،ولی دیدیم دست مردم...

گفت: از این حرفا نزن...می­ترسم...نمی­خوام به اونی که فکر میکنی منجربشه...

گفتم: به راستی(واقعا)اینو می­خوای؟...پس درباره­اش تلاش کن...

گفت: آخه تو خیلی نسبت به من بدبینی...می­ترسم...می­ترسم که بری...

گفتم: نترس...من نمی­رم...من تنها چشم به راه(منتظر)اینم که با خودت کنار بیای.کسی که با خودش کنار اومد،می­تونه با دیگران هم کنار بیاد،وگرنه تا روز رستاخیز(قیامت)به همه خرده میگیره...

گفت: فکر می­کنی که من تکلفیم با خودم معلوم نیست؟

گفتم: گمان نمی­برم،باوردارم...

گفت: حرف زدن با تو چقدر سخته...آدم نمی­دونه منظورت چیه...خیییلی سردی...همین آدمو دودل میکنه...

گفتم: تاکنون از من دروغ  و دورنگی دیدی؟

گفت: نه...خداییش همیشه راست گفتی...

گفتم: پس در این­باره هم همین­جورم.

گفت: ولی این فرق میکنه،این بار حرف یه عمر زندگیه...

گفتم: ما رو باش رو دیوار کی یادگاری­نوشتیم...تازه گرفتی...

گفت: از همون اولش فهمیدم که منظورت چیه...فقط...فقط نمی­دونستم که این­قدر جدیه...

گفتم: مگه من باهات شوخی­دارم؟کجای سخنم بوی شوخی می­داد؟من اون اندازه­ها هم که تو گمان­می­بری،بیکار نیستم که روی مخ یکی راه برم و اون هم روی مخ من،که زمانم بگذره...من هر کاری که میکنم در راستای بهترشدن زندگیمه و از بخت خوش یا بد روزگار من،گزینش(انتخاب)تو در همین راستا بوده.ولی گمان­می­کنم که باید نومید بشم.

گفت: چرا؟...من که هنوز جواب ندادم...فقط گفتم که می­خوام فکر کنم...

گفتم: یه دونه«نه»گفتن که این همه ناز و کرشمه نداره.بگو و هر دومونو آسوده­کن.

گفت: اَاَاَاَه...یه عادت خیلی بد داری،اونم اینه که از هر حرف آدم بدترین براشت ممکن رو می­کنی...

گفتم: می­کوشم برداشتی کنم که درپایان به زیان من نباشه.برداشتی که فردا من و زندگی­مو به گرز گرانش درهم­نکوبه...

گفت: خییییلی خودخواهی...منو باش که...

گفتم: کجای سخنم بوی خودخواهی می­ده؟اینکه می­خوام همه کنش(عمل)ها و واکنش(عکس­العمل)های زندگی­مو بسنجم،خودخواهیه؟اینکه دلم رو به رایزنی(مشورت)با خرد(عقل)م می­برم،خودخواهیه؟...من درباره گزینش(انتخاب)تو هیچ دودلی به خودم راه ندادم...دودلی من درباره چگونگی به سامان رسوندن این آشناییه،چون این تو هستی که پاهات می­لرزه،نه من...

گفت: نمی­دونم...می­ترسم...دلم بهم می­گه که راست می­گی...ولی عقلم می­گه که باید بیشتر فکرکنم...نکنه همش سراب باشه...

گفتم: اون خرد(عقل)نداشته­ات،نگران چیه؟اینکه منو خانواده­مو نمی­شناسی؟با دستت پس می­زنی با پا پیش می­کشی.کدومشو باور کنم؟خواستنت یا نخواستنت؟اگه می­خوای،که با یه برنامه ریزی درست و آشنایی خانوادگی،همه چی به خوبی پیش خواهدرفت.ولی اگه نمی­خوای،اون یه سخن دیگه است.در این میان نمی­دونم که به کدوم گناه ناکرده،گیر تو افتادم...

گفت: ببین...با توجه به چیزایی که از خودت می­دونم و تو از خانواده­ات واسم گفتی،فهمیدم که فرق چندانی نداریم و این می­تونه یه شروع خوب باشه.ولی این دلهره­ایه که هر دختری درباره آینده خودش داره،تازه من تک دختر خانواده­ام،قبول نمی­کنن که دور از اونا زندگی­کنم...همه اولش می­گن که سینه چاکن...ولی بعد که زندگی شروع می­شه،از عشقشون پشیمون می­شن.

گفتم: همچین می­زنم شل و پلت می­کنم که سدا(صدا)ی«بز»بدی­ها....مگه زندگی اروسک(عروسک)بازیه که نمیتونی از خانواده­ات دور باشی؟مامانم اینا...

گفت: چرا عصبانی­می­شی خب؟من که چیزی نگفتم...

گفتم: نگفتی؟تو تا یه چک نر و ماده از من نخوری درست نمی­شی،نه؟...خسته­ام کردی...اَه...

گفت: آخه شوهرخواهر یکی از دوستام،اول که با هم عروسی کرده بودن،واسه­ش می­مرد،ولی الان از هم جدا شدن.

گفتم: گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری.میگم چک می­خوای،می­گی نه...منو به اونا چه...مگه من مانند اونام؟من کی هندی­بازی درآوردم؟اونا اگه از هم دل کندن،واسه این بود که با دلبران پنداریک(رویایی)خودشون پیوند زناشویی بسته بودند،نه با خودشون من گمان می­کردم که تو میتونی گزینه خوبی باشی،همین و بس.شیدایی من رو تنها همسرم خواهد دید...

گفت: تو که عاشقم نبودی،چرا گفتی که عاشقمی؟

گفتم: من هرگز نگفتم که شیدای کسی هستم.تو تاکنون چنین واژگانی از من شنیدی؟نگو شنیدی که خودت خوب می­دونی دروغه.من تنها گفتم که برگزیدمت.نه بیشتر و نه کمتر...

گفت: خوشت می­آد منو اذیت کنی؟من چه گناهی کردم که تو رو دوست دارم؟

گفتم: چیزای خنده داری می­شنوم...وابستگی ما به هم تا چه اندازه است؟اگه من بمیرم و یا برای همیشه برم،به سوگ خواهی نشست؟به انگاشت(فرض)نشدنی(محال)که به سوگ من خواهی نشست...این سوگ تا چه زمان خواهد بود؟1روز؟...1هفته؟...دیگه فزونتر از 1سال نخواهد شد،چون پیوندی پدیدنیامده که بخواد گسسته بشه.این دوست داشتن برای من پشیزی ارزش نداره.ولی اگه رفت و آمد و گفتگوی بنیادین،میان ما بیشتر بشه و به سرانجام درستی برسه که امیدوارم اون سرانجام،پیوند(وصل)باشه...

گفت: راستی؟...اینجوریه؟

گفتم: تازه می­گی لیلی زن بود یا مرد؟من از جهان راستینگرایی(واقعگرایی)با تو سخن می­گم،نه جهان پوچ تیناب(رویا)...اینو بدون،اگه نمی­خواستمت،بهت نمی­گفتم...اگه بگی «نه»،بی­گمان برای نداشتنت،نه از رنج خواهم مرد و نه سر به بیابان خواهم­گذاشت،ولی اگه بگی«آره»؛تا پایان یه زندگی آرام و شیرین همراهیت می­کنم...

گفت: این حرفای آخرت،یه کم دلمو قرص کرد...

گفتم: من همونم که بودم،تنها(فقط)سنگامو با خودم واکندم...با خودم کنار اومدم...می­دونم از خودم چی می­خوام...

گفت: نمی­دونم از اینی که گفتی حسودیم بشه یا خوشم بیاد.

گفتم: رشک بردن نداره...اگه خواهان این دیدگاهی...کاری نداره...اونو برگزین...من هم کمکت میکنم...

گفت: تو خیلی خوبی...از این که کنارمی خوشحالم...

گفتم: می­دونی...گرچه از زندگیم بسیار خرسندم و اینا همونیه که می­خوام،ولی هر زندگی نیاز به یه همراه داره.من اکنون شادی ندارم،چون کسی که باید کنارم نیست...

گفت: یعنی با من شاد می­شی؟

گفتم: آدمی به امید زنده­ست.توی برنامه ریزی­هام برای آینده،من زندگی...مهر...امید و شادی رو سخت در آغوش خواهم گرفت...امیدوارم که اون زمان،همراهم باشی...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 اردیبهشت 14
امروز:   1 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com