سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 آذر 4  7:24 عصر

چند هنگامی بود که میخواستم،تارنگارم را به روز کنم،ولی افزون بر هزار کاری که برای خود تراشیده ام،درگیر یک نسک(کتاب)شدم که زمان و نیروی بسیاری را از من گرفت.نام این نسک 440 دیمه(صفحه)ای،«راز داوینچی»بود.نمیدانم،آن را خوانده اید یا نه.با آنکه دانش کمی از ماهروژ(تاریخ)و آیینهای یهودی و ترسایی(مسیحی)و چندخداییگری(پگانیسم،آیینهایی چون مهرپرستی(میتراییسم)و خدایان مصر و یونان باستان)دارم،دل به دریا زدم و آن را خواندم(اگر تاکنون این نسک را نخوانده اید،ولی خواندن آن را در سر دارید،باید پیش زمینه ای درباره آیینهایی که گفتم داشته باشید،وگرنه یا داستان را نیمه رها میکنید و یا بنمایه(مفهوم)داستان را درنمییابید،به ویژه اینکه ترزبانگر(مترجم)آن خوب نباشد).نسکهایی از این دست،ویژگیهایی دارند که با همه دلچسبی و شیرینیشان،نیروی خواننده را کم میکنند،آن هم خواننده ای چون من که گاه خواندن فرگرد(فصل کتاب)پنج دیمه(صفحه)ای از این نسک را یک روز به درازا میکشاندم و برای اینکه بنمایه واژگان و جستار(مبحث)های به کارگرفته شده را دریابم(بفهمم)،میبایست،درباره آنها پژوهش میکردم(تحقیق میکردم)و این کار مرا کند میکرد.از سویی دیگر،چون من این داستان را از روی رایانسک(کتاب الکترونیک)میخواندم،خواندن این نسک،کندتر پیش میرفت.خرده(اشکال)های فراوان از درونمایه(تم،موضوع)داستان میتوان گرفت و نیز لغزش(اشتباه)های داستان نویسی،ولی با این همه،این داستان از«دن براون»،چیزهای بسیاری داشت که مرا با خود همراه کند.چنان با داستان درگیر شدم که 90% رویدادهایی که گاسیدم(حدس زدم)،درست از آب در آمد،هتا(حتی)دو گذرواژه(پسورد،رمزعبور)پسین(آخری)را،بسیار پیشتر از قهرمانان داستان،یافتم و هیچکس نمیتواند دریابد که این کار،تا چه اندازه برای من شیرین بود.

بگذریم...بازگفت(تعریف،روایت)این رویداد،بهانه ای بود که به جستار امروز برسیم.با هم،همراه میشویم،تا بررسی کنیم؛چگونه میتوان از خود،به خود رسید...

جهان بینی ما

نمیدانم تاکنون به واژه«جهان بینی»برخورده اید یا نه.این واژه،جستاری ورجاوند(مهم)در گفتارهای فرزانیک(فلسفی)است.به زبان ساده تر؛جهان بینی، دیدگاه هر کس درباره جهان پیرامونش است و هر آنچه که دوست میداریم و چه دوست نمیداریم،در این گستره(حیطه)جای میگیرد.

جهان بینی هرکس،نمایانگر گذشته،اکنون،آینده و منش(شخصیت)اوست.گرچه جهان بینی،یک ویژگی سرشتین(ذاتی)نیست،ولی چون با دلبستگیها(علایق)ی ما پیوسته(مرتبط)است،دگرگونی در آن کمی سخت و دیر انجام میپذیرد.اینکه ما چه خوراک(غذا)،چه رنگ و هتا(حتی)چه آهنگی دوست داریم،همه و همه،بخشی از جهان بینی ماست.

از دیدگاه من،سه چیز در زندگی ما،جهان بینی مان را پایه ریزی میکند:الف)تبار و نژاد...ب)خانواده...ج)منش:

1)تبار و نژاد:بسیاری از ویژگیهای مردمان،برگرفته از نژاد آنهاست،چنانچه تمیستوکلس(Themistocles)،ماهروژنویس(مورخ،تاریخنویس)یونانی،در نوشته هایش آورده:«بیشتر ایرانیان،درباره زنانشان،بسیار رشکین(حسود)هستند.به سختی(به شدت)زنانشان را پاسداری میکنند،تا چشم بیگانه ای به آنها نیفتد.زنانشان را در اندرونی خانه هایشان جای میدهند و هنگام رهسپاری(سفر)،در پرده میگذارندشان،تا ناآشنا(غریبه)یی ایشان را نبیند»کمتر نژادی به سان ایرانیان،زنان خود را گرامی داشته است.شما در نگاره(نقاشی)ها و پیکرتراشیهای ایرانیان،یا زن نمیبینید و یا اگر ببینید،جامه ای زیبا و پوشیده بر تن دارد و این از آن روی است که در فرهنگ ناب ایرانی،زنان همواره گرامی داشته شده اند.اینکه برهنه دوستی،بدین سان میان مردم ما رواگ(رواج)یافته،هنایش(تاثیر)فرهنگهای پلشت و بی ریشه بیگانه است که ریشه فرهنگ سترگ ایرانی را میخشکاند.بر ما بایسته است که به هوش باشیم و از فرهنگ خویش پاسداری کنیم.

جنگاوری و پاسداری از میهن نیز از ویژگیهای ایرانیان است.ایرانیان کمی را میتوان یافت که فرمانروایی بیگانه ای را بر خود بپذیرند.گذشته،نشانگر این گفته هست که شاید در روزگارانی،سردمداران ایران توانایی رویارویی با دشمن را نداشته اند،ولی مردم ایران،به دور از هر کیش و آیینی که دارند،جان خود بر سر این راه نهاده اند.مردمان بسیاری پس از تازش(حمله)بیابانگردان تازی(و هر بیگانه دیگری)به ایران زمین،جان بر سر این راه داده اند.8 سال جنگ نابرابر عراق با ما نیز روشنگر این گفته است.شاید بیشترین جانباختگان(شهدا)ما مسلمان باشند،ولی ما شیرمردان و شیرزنانی بسیاری از زرتشتیان و ترساکیشان(مسیحیان)و یهودیان داریم که جان بر سر این میهن اهورایی نهاده اند.روان تک تکشان شاد.

دانش دوستی،یکی از ویژگیهای آشکار(بارز)میان ایرانیان است.دانشگاه گندی شاپور(جندی شاپور)که یکی از بزرگترین و کهنترین دانشگاه در جهان است،روشنگر این گفته است.در دستگاه بزرگ هخامنشی هم که بخشی از چین تا بخشی از اروپا و همه آپاختران(شمال)فریکا(آفریقا)را در بر میگرفته است،میبایست هماردار(حسابدار)ان و انگارشگر(ریاضیدان.واژه انگارش(علم ریاضی)و انگارشگر،از نوآوریهای پورسینا(ابن سینا)است که در نسک(کتاب)دانشنامه علایی آمده است)انی دانشور میبودند که سامانه آبری(اقتصادی.این واژه کردی است)سترگ ایران را رایانگری(محاسبه)کنند و این جز با پرورش دانشورانی در همه زمینه های دانشیک(علمی)،شدنی نبود.چنانچه خدایگان شاپور یکم(اول)،شاهنشاه ساسانی،میفرماید:«جنگاوریهایمان مرزها را میگشاید و دانشمان مغزها را»این گفته ها از روی خودپسندی گفته نشده.بیگمان میهن زیبایمان،این چنین بوده است که شهریار(شهر+یار.ایرانیان به شاهنشاه ایرانی کشورشان میگفتند،بدین آرش(معنا)که شاهنشاه آمده است تا ما را در بالندگی کشور،یاری کند.من بر این باورم که واژه نغز شهریار،میتواند برابر درستی برای واژه نادرست«رییس جمهور»که به آرش(معنا)سرپرست و فرنشین(رییس)مردم است،باشد)ایران زمین اینچنین سخن رانده است.محمد،پیامبر تازیان نیز درباره ایرانیان گفته:«لو کان العلم فی الثریا لنا فیها رجالا من فارس؛اگر دانش در ستاره پروین(ثریا)باشد،مردمانی از ایران در آنجا هستند»

دین(این واژه پارسی است که به زبان تازی راه یافته)داری و آییندوستی نیز یکی از ویژگیهای ما ایرانیان است.همه پیامبران،آیین خود را برای ما به ارمغان آورده اند تا پرستش(این واژه برابر با واژه تازی«عبادت»نیست.عبادت،برابر با بندگی کردن است)درست خدا،فرهنگ بالنده و همزیستی مهرورزانه را به ما یاد بدهند.ولی اینکه چرا در برخی از جاهای جهان،شمار(تعداد)بیشتری(و درباره یهودیان،بسیار بیشتر)پیامبر برای راهنمایی مردم آمده،خود جای بسی اندیشه دارد.ماهروژ(تاریخ)نشانگر این است که ایران زمین در همه روزگاران خود،دو پیامبر به خود دیده است؛یکی«مهاباد» و دیگری،پیامبر مهر و دوستی«زرتشت»(«مانی»و«مزدک»پیامبرانی از سوی خدا نبوده اند،ولی اندیشه های مردم دوستانه ای داشتند).از این رویداد میتوان چنین برداشت کرد که در ایران زمین،آنسان فرهنگ بالا بوده که چندان نیاز به دوباره گویی آموزه های دینی و پرستش خدا،از سوی پیامبران نوین(جدید)نبوده.چنانچه در پاسخنامه خدایگان یزدگرد سوم شاهنشاه ایران به عمر خطاب،پیشوای تازیان،میخوانیم:«تو مرا به سوی الله اکبر و خدای یگانه میخوانی،بی اینکه بدانی من و مردمان کشورم،از مردمانی هستیم که در هیچ زمانی جز خدای یگانه،کسی را نپرستیده ایم...»خنده دار اینجاست که 2000 سال پس از آیین مهرورز زرتشت،پیامبر اسلام برای اینکه به تازیان بیابانگرد،بدریاباند(بفهماند)که پاکی چیز خوبی است،گفته:«النظافه من الایمان:پاکی از باورداشت(ایمان)است»

و...بسیاری چیزهای دیگر که میتوان در گستره(حوزه)نژاد،جای داد.

2)خانواده:هر کسی در خانواده خود پرورش مییابد.از همین روی،بسیاری از خویها(عادات)و رفتارهای خانواده،ما را میهناید(تاثیر میگذارد).یک زبانزد(ضرب المثل)ایرانی،درباره گزینش همسر آینده،میگوید:«نخست،مادر(این واژه پارسی،برگرفته از واژه آریایی«ماتر»است که برابر با«بزرگ»و«سرور»است.در فرهنگ ناب ایرانی،همواره به جایگاه(مقام)مادر،ارج نهاده شده و خدایگان کوروش دادگر،با همه بزرگی و شکوهشان،همواره زیر دست مادر خویش،بانو«ماندانا(دختر«آسیتاک»نیای مادری خدایگان کوروش دادگر و از فرمانروایان«ماد»)»مینشسته اند)را ببین،سپس دختر را بگیر».از این زبانزد(ضرب المثل)،چنین برداشت میشود که چون مادر هسته و ریشه درخت خانواده است،هر گونه که رفتار و منش داشته باشد،هموندان(اعضا)خانواده نیز آنگونه اند.پدر نیز تنه تنومند این درخت است و همکاری درست او با مادر،میتواند به بالندگی فرزندان و خانواده بیانجامد.

خانواده ای را بینگارید(تصور کنید)که به پرورش و فرهیختن(تربیت)فرزندان خود،روی نمینمایاند(توجه نمیکند)،اگر فرزندان هم هیچ الگوی درستی برای پیشرفت خود نداشته باشند.چه خواهد شد؟بیشتر پدر و مادرها گمان میبرند که اگر سرمایه های پولی برای فرزندانشان فراهم کنند،بهترین کار را برای فرزندانشان انجام داده اند.از این روی،یادشان میرود که فرزندانشان،بیشتر(و به همراه سرمایه های پولی)نیازمند سرمایه های فرهنگی و دانشی هستند،تا افزون بر اینکه زندگی آرام و آسوده ای داشته باشند،فرهنگ سترگ ایرانی،روشنگر راهشان باشد و این فروزه(مشعل)را به فرزندان آینده بسپارند.در بیشتر این خانواده ها،همه هموندان(اعضا)،با شور(شوق)دانستن،بیگانه اند و فرزندان به هر الگویی دستیازی(تمسک)میکنند.جوانان ساده انگار امروز،در پی الگوهایی دم دستی هستند که خواسته هایی مانند خودشان داشته باشد.اگر خانواده،راهنمایی درست،در این باره نباشد،چه پیش خواهد آمد؟الگوهای ساده انگارانه،پس از زمان جوانی و نادانی،رخت برخواهند بست و آنچه میماند؛(اگر بخت یارشان باشد و از مهرورزی به خدا،تنها نامی از او برایشان مانده باشد)پوچی و تهیگی(خلا)درونی است.در بهترین گونه(حالت)،فرزند اینچنینی،جز اینکه به پول برسد و جهان بیرونی خویش را بسازد و به موریانه آز(هوس و طمع)،جهان جان(روح)خویش را از درون،تهی کند،راهی پیش پای خود نمیبیند و هم اوست که با این پوچی،پدر یا مادر فرداست.پدر یا مادری که فرزندان خود را باید به نیکی بپرورد،تا مایه سربلندی او و میهنش شوند،کاری که در آن ناتوان است.گرچه بسیاری،از روی نادانی،فرنام(عنوان،صورت مساله)را پاک میکنند و میگویند:«چرا باید اینگونه رنج ببریم تا فرزندانمان را بپروریم؟هر کس همانگونه که دوست دارد،زندگی کند.هر کسی راه خود را مییابد.ما نیز همان میکنیم»برای اینان،پدر و مادری،تنها،خور و خواب و زادآوری(تولیدمثل)است.پس این میان،ویچاردن(ادای وظیفه)چه میشود؟

من خود در خانواده ای فرهنگی پا به جهان گذارده ام،پدرم دبیر و مادرم آموزگار(معلم)هستند.ایشان نام مرا«کاوه»نهاده اند.در خانواده من،مانند هر خانواده دیگری،پیش از اینکه این نام،بر من گذاشته شود،نامهای بسیاری نامزد بودند.به گفته پدرم،نامهایی چون؛رهام،کیکاووس،کوهیار،کی آرش و...نامهایی بودند که میخواستند بر من بگذارند(همانگونه که دیدید؛همه این نامها ایرانی بودند).نامم از آن روی«کاوه»نهادند که پدر و مادرم نمایش(تئاتر)«کاوه دادخواه»را دیدند و همرای(متفق القول)با یکدیگر این نام را که بر من است،بر من نهادند.نامی که دوستش دارم و جدا از نام«کاوه آهنگر»که«درفش کاویانی»اش سالیان سال،پرچم ایرانیان بوده،از این روی دوستش دارم که تا اندازه ای بیانگر خوی(روحیه و عادت)من است.«کاوه»همچم(مترادف)کاونده،جوینده و پوینده است و به گمان من،همواره در زندگی ام کوشیده ام که همچون نامم باشم.چون نام من کاوه نهاده شده بود،نام برادرم را«کامیار»نهادند.

شاید شیوه نامگذاری،چندان به چشم نیاید،ولی خود نشانگر فرهنگ و جهان بینی خانواده است(مگر اینکه بختامدانه(اتفاقی)باشد).برای نمونه،من پسرعمویی(برابر درستی برای واژه«عمو»نیافتم.نزدیکترین واژه ای که بود،واژه«کاکا»بود که بسیار دور مینمود.اگر برابر درست آن را یافتید،مرا نیز آگاه کنید.سپاسگذارتان میشوم)دارم که نامش«پدرام(این نام ایرانی،برابر با«خوشبخت»)»است.زمانی که 7 سال بیشتر نداشت،پدر و مادرش برای اینکه او با خواهر تازه پای به جهان نهاده اش،ناآشنایی(غریبی)نکند،نامگذاری خواهرش را به دوش او گذاشتند و او با رویکرد(توجه)به هنایش(تاثیر)فرهنگی خانواده اش بر پیشینه و جهان بینی او(و بی هیچ زبانرانی(دخالت)ی)،نام«آناهیتا(نام زیبای پارسی که کوته شده(مخفف)آن در امروز،برابر با«ناهید»است.آناهیتا در آمیزه(ترکیب)ای از این دو واژه است؛آنا(پیشوند بازدارنده«بی»)+اهیته(گناه)=بیگناه)»را برای خواهرش برگزید.

رفتار درست در خانواده،جهان بینی درست به ما میدهد.با جهان بینی درست،اگر پیرامون ما پر باشد از فرهنگهای کم ازرش و هرچند در جامه پررنگ و نگار،ما راه خویش را یافته ایم و به چیزی دست یازیده ایم(تمسک جسته ایم)که مانا و پایستار است و جدا از آنکه جان(روح)ما را میپرورد،آینده روشنی را نیز برای ما میسازد.آینده روشنی که همه جای آن را پول فرانگرفته و این باور که میگوید:«داراییهای ما،در کنار فرهنگ ما هستند که ارزش مییابند،وگرنه هیچند»،زندگی ما را شیرینتر از گذشته میکند.

3)منش:هر کسی به فراخور سرشت خود،دیدگاههایی درباره پیرامونش دارد که ویژه اوست.آنچه از پیرامونمان دریافته ایم نیز به ما در این دیدگاه یا بهتر بگوییم؛به جهان بینی،کمک میکند.پیش از این،گفتیم که جهان بینی هر کس،گذشته،اکنون،آینده و منش او را میسازد(وارون این گفته نیز درست است و اینان با هم در اندرکنش(تعامل)اند).چرایی این گفته را اگر در پندار و گفتار و کردار خویش بنگریم،نیک خواهیم یافت.گاه میشود که پیرامون،خواستار این نیست که شما جهشی درونی داشته باشید،ولی چون این خواسته درونی شماست و شما نیز به این باور رسیده اید که باید پیکرپوش(قالب)تن بشکنید و از خود رها شوید،تا به آنچه میخواهید،برسید،خواه آن چیز خوب باشد،خواه بد.گرچه همیاری پیرامونیان(اطرافیان)خیز شما را به سوی آنچه که میخواهید،بلندتر میکند،ولی این شما هستید که نشان میدهید که میخواهید چگونه باشید و جهان بینی شما چه خواهدگفت.

جهان بینی هرکس بر یک شالوده بنیان نهاده شده.یکی بر سر پول بنیان مینهد،یکی بر سر دیوکامی(امیال شیطانی)،آن یکی هم بر سر تخت و گاه(واژه«جاه»برگرفته از همین واژه است).برای نمونه،جهان بینی من،بر سر شور(شوق)دانستن،بنیان نهاده شده.بیگمان،باید بگویم که 85% رویدادهای زندگی ام،در همین کار دگرگون شد و من از این رویداد،بسیار خرسندم.هنوز سه سال و نیمم نبود که برای اینکه بدانم در نسک(کتاب)های نسکخانه(کتابخانه)پدرم چه نوشته شده،خواندن و نوشتن را از بر بودم.شاید خنده تان بگیرد که من در کودکی دوست داشتم که پدرم،یک نسکفروشی(کتابفروشی)داشته باشد.پدرم به شوخی به من میگفت:«آره دیگه،همینم مونده.همه نسکها رو دزدا ببرن که چی؟کاوه جان داره نسک میخونه و هیچی نمیشنوه»راست میگفت،هنگام نسکخوانی(کتابخوانی)،من بیهوشم،همه جهان من در آن نسک جای میگیرد.بارها شده که در زمان گم شده ام و هنوز هم اینگونه ام.شور این داشتم که بدانم و بهترین آبشخور برای من،تنها نسک بود و بس.شاید باور نکنید که من در 10سالگی،در خانه مان،همراه با برنده برنده ها،در برنامه دوستداشتنی«مسابقه هفته»برنده شدم و در آن زمان،این افسوس برای من ماند که چرا در این برنامه نهنبازیدم(شرکت نکردم).نسک(کتاب)مرا به جهانی میبرد که دوستش داشتم.دوست داشتم،مانند پدرم باشم،نویسنده و مردمان فرهنگی نیست که او نشناسد،به او رشک(حسد)میبردم.در کودکی برای من الگوی خوبی بود و هنوز هم هست،ولی من بر این باورم که میبایست در هر زمینه،باید یک الگو داشت،نه اینکه در همه کارهای روزمره خود یک الگو داشت.

شور دانستن و بزرگ شدن در یک خانواده فرهنگی،مرا به گونه ای پرورد که کارهایم را با دیدگاه فرهنگی بودن یا فرهنگی نبودن،بسنجم و پندار،گفتار و کردارم نیز بر همین بنیان،پایه ریزی شد.نگاه نخست من هم به فرهنگ سترگ ایران بود.هیچگاه در جستاری سخنفرسایی نکرده ام که در کردارش بمانم.اگر از فرهنگ ایران میگویم،جان و تن من از اوست.گریچه(اتاق.اتاق واژه ای ترکی است)ام،دستنوشته هایم،گفتارم،اندیشه هایم...و هتا(حتی)از گوشی همراهم هم میتوان دانست که چه سان بر آنچه که گفته ام،پایدارم.

جستجو در فرهنگ سترگ ایران و گاه کشورهای دیگر(من نمیگویم که فرهنگهای دیگر،هیچند و تنها این فرهنگ ایرانی است که از همه برتر است،ولی بر این باورم که فرهنگ سترگ ایران،چیزهای بسیاری برای گفتن دارد و هر ایرانی میتواند،با دست یازیدن به آن،سربلند باشد)،از من کاوه ای دیگر و شاید سومایی دیگر ساخت که راه خود را با آنها پیدا کرده است.از گفته هر کسی چیزی آموختم.از پورسینا(ابن سینا)آموختم:«تا بدانجا رسد دانش من/تا بدانم همی که نادانم»و این شور مرا برای دانستن بیشتر و بیشتر میکرد.

شاهنشاه توس و استاد سخن،فردوسی در شاهنامه اش به من گفت:«توانا بود هر که دانا بود/ز دانش دل پیر برنا بود»او بارها به من گفت:«سخن چون برابر شود با خرد/روان سراینده،رامش برد...کسی را که اندیشه ناخوش بود/بدان ناخوشی رای او،گش بود»او از روی مهر به مام میهن،به من گوشزد کرد:«از آن روز دشمن به ما چیره گشت/که ما را روان و خرد تیره گشت...از آن روز این خانه ویرانه شد/که نان آورش مرد بیگانه شد...اگر مایه زندگی بندگیست/دو سد(صد)بار مردن به از زندگیست»هم او بود که آتش ایرانپرستی را در جانم انداخت و از گرمای این آتش،سالهاست که دوست دارم هر آنچه که خود درباره فرهنگ ایران یافته ام به دیگران بگویم تا شاید کسی با من همراه شود.او به من الگوهایی درست و درخور،پیشنهاد کرد:«فریدون فرخ،فرشته نبود/به مشک و به عنبر سرشته نبود...به داد و دهش یافت آن نکویی...تو داد و دهش کن،فریدون تویی»

ناصرخسرو مرا آموخت:«درخت تو گر بار دانش بگیرد/به زیر آوری چرخ نیلوفری را»او بر من نهیب میزد:«من آنم که در پای خوکان نریزم...مر این گوهرین لفظ دری را»به من آموخت که نزد کسانی که فرهنگ در ایشان راهی ندارد،از فرهنگ(به ویژه فرهنگ ناب ایرانی)سخن نرانم.

مولانا در نسک(کتاب)«مجالس سبعه»خود به من گفت:«گرچه نتوان به مانند عقابی در آسمان پریدن،ولی توانست به مانند پرنده ای کوچک،به غایت توان پریدن»شاید نتوانم مانند فردوسی،پور سینا(ابن سینا)،ابوریحان بیرونی،خیام،شیخ بهایی و...استاد(پروفسور)محمود حسابی شوم،ولی در راه ایشان که میتوانم تلاش کنم و گام بردارم و دل همیشه تشنه خویش را از فرهنگ سترگ ایرانی سیراب کنم.او در چامه(شعر)هایش مرا به یاد خودم و روزگارم انداخت:«چه دانستم کاین سودا مرا زین سان کند مجنون/دلم را دوزخی سازد،دو چشمم را کند جیحون...چه دانمهای بسیار است،لیکن من نمیدانم...که خوردم از دهانبندی در آن دریا،کفی افیون»

چامه گوی(شاعر)دلسوخته،حافظ شیرازی،دوش با من گفت:«آسایش دو گیتی،تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت،با دشمنان مدارا»او بارها مرا یادآور شد که دشآرم(عشق)بیخردانه،بی ارزش است(چنانچه در نسک«بهشت گمشده(Paradise Lost)»،«جان میلتون(John Milton)»گفته که دشآرم(عشق)رویکرد دوم خرد است).او مرا به این رهنمون شد که در هر چیزی که میخواهم دوستش بدارم،نخست خرد را پیشه کنم تا پس از آن دلریش(ناراحت)نشوم:«کی شعر تر انگیزد،خاطر که حزین باشد/یک نکته از این معنی،گفتیم و همین باشد...هر کاو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز/نقشش به حرام ار خود،صورتگر چین باشد...در کار گلاب و گل،حکم ازلی این بود/کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد»او به من گفت که در گزینش راه،خرد پیشه کنم:«راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد»حافظ شیرین سخن به من گفت،اگر راهم را یافتم،در آن پافشاری کنم تا به آن برسم:«گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/گر سرزنشها کند خار مغیلان،غم مخور»حافظ،با سخنان شیرینش مرا گفت که اگر دلبرت را یافتی،تنها او را ببین و بس:«به تیغم گر کشد،دستش نگیرم/وگر تیرم زند،منت پذیرم(این چامه را استاد شجریان با دگرگونیهای فراوان،در گردآیه(آلبوم)«معمای هستی»خوانده اند)»در این راه،دیگران بهانه ای هستند که تو با دلبرت باشی:«در دل ندهم،ره پس از این،مهر بتان را/مهر لب او،بر در این خانه نهادیم»

خیام،گرچه انگارشگر(ریاضیدان)ی دانشور(او تنها انگارشگر در جهان است که هر پرسشی و پاسخ انگارشی(ریاضی)در نسک(کتاب)های خود آورده،از خود اوست و وامدار کسی نیست)است،ولی گهگاه،هنر چامه سرایی اش را به رخم میکشد.او از کج پیمانی(بیوفایی)جهان با من گفت،که اگر بخواهم دست کم،نامی نیک از من بماند،راه او را دنبال کنم:«آنان که محیط فضل و آداب شدند/در جمع کمال،شمع اصحاب شدند...ره از این شب تاریک،نبردند برون/گفتند فسانه ای و در خواب شدند»

سعدی شیرازی کسی بود که شگفتی مرا برانگیخت.همه گلستان او را میخوانند و به به و چه چه میکنند،ولی کمتر کسی میداند که این آفرینه(اثر)سترگ ادبیک(ادب واژه ای پارسی است که به زبان تازی راه یافته)،در یک ماه،از سوی(به وسیله)او نگاشته شده است.چگونه میتوان به این تندی نوشت و در یادها ماند؟او با نویسگان(ادبیات.از آنجا که«ادب»واژه ای پارسی است و افزودن بخشهای تازی بر آن سزا نیست،واژه نویسگان را برگزیدم)آموزگانی(تعلیمی)خود،راه زندگی را بر ما روشنتر میکند:«پسر نوح با بدان بنشست/خاندان نبوتش گم شد...سگ اصحاب کهف،روزی چند/پی نیکان گرفت و مردم شد»سعدی نه تنها در راهنمایی درست زندگی،چیره دست است،که(بلکه)در راهنمایی اینکه چگونه خدا را هم دوست داشته باشم،راهنمایی ام کرد:«گر برود جان ما،در طلب وصل دوست/حیف نباشد که دوست،دوستتر از جان ماست؟»

باباطاهر،این دلسوخته بی آلایش،مرا آینده نگری در زندگی آموخت:«مکن کاری که بر پا سنگت آیو/جهان با این فراخی،تنگت آیو...چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/تو را از نامه خواندن،ننگت آیو»او به من گفت که جز به خانه دوست(که تنها یک راه دارد)،ره به جایی نبرم:«کجا بی جای ته،ای بر همه شاه/که مو آیم بدانجا،از همه راه...همه جا،جای ته،مو کور باطن/غلط گفتم،غلط،استغفر الله»

و بسیاری دیگر که اگر از هر کدام کمی بنویسم،برای خود نسکی(کتاب)جداگانه خواهدشد و اینها بود که در من گرد آمد و در من شور دانستن انداخت.

گرچه بیشترین بار به سامان رساندن جهان بینی من را نسکخوانی(کتابخوانی)بر دوش داشت،ولی آهنگهایی را هم که گوش کردم،در این راه کمک شایانی به من و جهان بینی ام کردند(راستش را بخواهید من پیرامونیانم را با این نگاه که چه میخوانند و چه میشنوند و چه میبینند،رده بندی(طبقه بندی)میکنم).من در خانواده ای بزرگ شدم که همه خنیای ایرانی(موسیقی سنتی)دوست داشتند و خواه ناخواه من نیز به سوی آن کشیده شدم،بیشتر با آن ویژگیهایی که گفتم،سازگار بود.ترانه های کودکی و نوجوانی و جوانی من،ترانه های دمبولی این سو و آنسوی آبها نبود.خانواده به من آموخت،هنگام شادی،اندوه،خواب،خشم،بیزاری...و رهایی چیزی گوش کنم که درخورم باشد و جدا از آنکه همیشه برایم بماند و روزی پیش خود شرمنده نباشم که چه به خورد گوش و چشم و مغز خود داده ام،چیزی گوش کنم که پایستار باشد.دل و خرد من،مرا به چیزی رهنمون شدند که آرامشم را از آن دارم.خنیای ایرانی(موسیقی سنتی) و خنیای بومی(موسیقی محلی)آنسان مرا هنایید(تاثیر گذاشت)که من استانهای ایران را به خنیا(موسیقی)شان میشناسم و از هر کدام،در جای خود بهره و کام(لذت)جستم.

همه اینها جهان بینی مرا ساخته اند و اکنون من به کمک آن مینویسم،سخن میرانم...و دل به کسی میبندم.نمود همه اینها،بیشتر در نوشته های من است.اینکه پیرامونیانم را به اندازه پاکی دلشان دوست بدارم،از همین آموزه هاست.گرچه ترانه هایم،کمتر این رنگ و بو را دارند،ولی باز دلنشینتر از هر رویدادی است که از فرهنگ به دور باشد(باشد روزی که همه ترانه ها و چامه هایم،رنگ جهان بینی ام را بگیرند:«آدم بزرگا خودشونو دسته بندی میکنن...

دسته های زن و مرد...

عرب و ترک و عجم...

سر چیزایی الکی،با همدیگه دعوا میکنن

خودشون میگن:«گفتگو و حق بشر...»

بعدشم به همدیگه بمب و موشک میزنن

قتل و غارت و تجاوز به عنف

شده یه کار عادی واسشون

وقتی اشتباهی میکنن...

میگن اشکال نداره،بچگی کرده دیگه

بچگی شده،مساوی حماقت واسشون

اما نمیدونن اگه...

دوتا بچه رو توی اتاقی بذارن...

یکیشون اسراییلی،اون یکی هم فلسطینی...

بچه ها همبازی میشن

انگاری با هم دیگه همزبونن

اگه دو تا بچه رو تنها بذاری...

نمیلرزه عرش خدا...

خدا نیاره اون روزو...

که دوتا آدم بزرگ،با هم دیگه  تو یک اتاق تنها بشن

آدم بزرگا پر از نیرنگ و ریا و شهوتن...

اونا همدیگه رو دوست ندارن...

اونا خدا رو هم دوست ندارن....

اندازه مامان بابا...

اندازه اسباب بازی زمون بچگی...

آدم بزرگای بی معرفت...

خدا رو اندازه«بستنی»هم دوست ندارن

واسه همینه میخوام بچه باشم

واسه همینه که میگم:

آدم بزرگا خیلی بدن...»

جهان بینی ام به من یاد داد که از کسی که رفته،کینه به دل نگیرم و برایش آرزوی خوشبختی کنم:«ماه پیشونی قصه هام،خدا نگهدار تو/رفتی ولی پس از این،کی میشه دلدار تو؟...روزا از پی هم،دارن همش میگذرن/آخ ندیدی بیوفا،منم هوادار تو...[و 9 خانه(بیت) دیگر و واپسین(آخرین)خانه]...همه اینا رو گفتم،آسون شه آخرین چیز/ماه پیشونی قصه هام،خدا نگهدار تو»و یا:«حالا یکی بجز من،شده خدای قلبش/خدا پشت و پناهش،،اون چرا گریونم کرد؟»

گهگاه میشد که نادانیهایم آزارم میداد،پیش خود خستو میشدم(اعتراف میکردم):«تو سرزمین قلبم،یه نقطه سیاهی/شبام دیگه روز شدن،کی میگه مثل ماهی؟...تو سرسپرده بودی،من دلمو سپردم/معادله غلط بود،کی گفت تو تکیه گاهی؟...الهی که غصه هات،روی دلت بمونن/هرکی تو رو ببینه،فک(فکر)کنه پا به ماهی...سوختن در راه تو،گناهی بس بزرگه/فقط خدا میدونه،که کی تو سر به راهی...یه وقتی فکر میکردم،چقدر دلت سپیده/زهی خیال باطل،تو ته دل سیاهی...دوست دارم غلط بود،جمله ای بچگونه/کاشکی نگفته بودم،چه کار اشتباهی...و...»و هزار و یک از این دست که خواستم سهش(احساس)م را با درآمیزگان(ترکیبات)ی نو همراه کنم.همینکه آرامش بخش دلم باشد،بس است.اگر در دهان دیگران چرخید،چه بهتر.

جهان شتابزده و گسارشگرا(مصرفگرا)ی امروز،به سویی میرود که چندی(کمیت)،جای چونی(کیفیت)را گرفته است.فرهنگهای سترگ،را نمیتوان با نگاهی گذرا دریافت.شما نمیتوانید به این سادگی از فرش ایرانی بگذرید،این همه نگار در یک نگاه که هیچ،در هزار نگاه همزمان هم جای نمیگیرد.شما نمیتوانید از آرامگاه خدایگان کوروش دادگر،به این سادگی بگذرید،جدای اینکه بارگاه بزرگمرد همه روزگاران است،ساختمان آرامگاه او،نخستین سازه پادزمینلرزه(ضدزلزله)در ایران است و از نخستینها در جهان.شما نمیتوانید به این سادگی از خنیای ایرانی بگذرید،چون هیچ خنیاگر(موسیقیدان)باخترین(غربی)،نمیتواند خنیای سینه به سینه گشته ایرانی را بنویسد،چون همه اینها گوشنوازی است و باید به گوش جان،آن را از بر کرده باشی و...به گفتار بهتر،جهان بینی ام به من میگوید که فرهنگ نیاز به درنگ(تامل)و اندیشه دارد.

همه اینهایی که گفتم زیباشناسی و جهان بینی مرا دگرگون کرد و از من کسی ساخت که در همان سان(در عین حال)پایستاری در خواسته ها و دلبستگیها،در پیشروی به سوی آینده،از خود نرمش نشان دهم و پویا باشم.مانند بسیاری که در گذشته شان در مانده اند و دچار واپسگرایی شده اند،نباشم و به خود بدریابانم(بفهمانم)که بهره درست از فرهنگ ایرانی،میتواند به خیز بلندی بیانجامد که دست کم،از خودمان خشنود باشیم.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
دوشنبه 103 اردیبهشت 10
امروز:   2 بازدید
دیروز:   10  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com