سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

یکشنبه 86 مهر 22  9:4 عصر

راستش را بخواهید،اگر بگویم که میدانم چرا این داستان را نوشته ام،دروغ گفته ام.گرچه اندیشه نوشتن چنین چیزی ماهها در سرم بود،ولی اینکه از کجا آغاز شود و من به کجا پایانش برم را نمیدانستم.چون برایم سخت و دشوار مینمود،پی اش را نمیگرفتم و از آنجا که نوشتن همواره رویدادی جوششی است،ناگاه این داستانی را که پیش روی دارید را نوشتم.اگر زورکی و سپارشی(سفارشی)مینوشتم،از اینی هم که میبینید،ناخواندنی تر بود.به هر روی،اینها،واگویه های تنهایی و رایزنی با خویشتن است.مادرم میگوید:«دیوانه نشدی از بس در هر دم،به هزار چیز می اندیشی؟پریشانی و سراسیمگی تو از سر اندیشناکی است و بس...»

هیچ نامی در این داستان نیست.گنجایه(فضا)داستان مرا بر آن داشت،آنچه میبینید را بنویسم.در این داستان(که بیشتر یک گفتگوست تا داستان)،بیشترین چشپر(ردپا)را از من و زندگی من میبینید.گرچه گاه کوشیده ام که مانند من نباشد و آن هم به آسانی پیداست و جدایی پذیر.من مانند او چنین خنیا(موسیقی)هرزه ای گوش نمیدهم،دیدگاهی بدین کالیوگی(ابلهانه)درباره بانوان ندارم و...

تنها و تنها میخواستم بگویم که میشود چشمها را شست...و میتوان جور دیگر دید...

نومیدی

یه روز تلافی میکنم،هرچی بدی کردی به من

این همه بی وفاییا،جواب خوبی بود به من

هر چی صبوری میکنم،میگم یه روز درست میشه

چقدر باید ببخشمت،اینکه زندگی نمیشه

سدا(صدا)ی بلندگو چنان بلند بود و میکوفت که تا سه خیابان آن سوتر هم میشد بشنوی که چه آهنگی گذاشته اند.با خشم و رویی برافروخته گفت:«چرا کمش کردی؟»

_از چی فرار میکنی؟از خودت؟

_نه،ولی از همه آدما بدم میاد.آدما دروغگو ان...ریاکارن...هوسبازن...

[با پوزخند]

_یعنی تو نداشتی؟تو چقدر آدم پاکی هستی...یعنی تا حالا نه دروغ گفتی...نه ریا کری...نه به کسی چشم بد داشتی...

_نه...

_پس یادم باشه که توی دفتر خاطراتم بنویسم که یه فرشته رو دیدم...اسمت چی بود؟جبرییل...نه...میکاییل...و شایدم اسرافیل...خودتو گول نزن.یعنی جواب منفی یه دختر،باید اینقدر تو رو به هم بریزه؟مضحکه...تو که همیشه ادعای واقعگرایی و عقلگرایی و دلیلگراییت میشه...تو چرا؟

_نمیدونم...شاید دیگه خسته شدم...از آزارهای این و اون.این آخری هم که دیگه طاقتمو طاق کرد.حالم از آدما به هم میخوره.چه دور،چه نزدیک.حالم از توی آشغال  هم به هم میخوره...

_ببین...من بهت حق میدم.تو الان وضع روحی چندان خوبی نداری،اما نه اونقدر که نتونی خودتو کنترل کنی و کار احمقانه ای دست خودت و من ندی...

_من دیگه جونی برام باقی نمونده...مردم از بس درک کردم و درک نشدم.چه توی بچگی و چه الان...

_آهان...گمون کنم که داریم به جاهای امیدوارکننده ای میرسیم که میتونه کمکمون کنه.

_چه کمکی؟ولش کن...من میخوام سرمو بذارم،بمیرم...تو هم برو گم شو...

[همراه با شتاب]

_آروم باش...آروم باش...گمون کنم که برگشت به گذشته و یادآوری خاطره های خوب،کمک بزرگی به هر دومون بکنه...از کودکیت بگو...چی یادت میاد؟خاطره و هر چیزی که فکر میکنی که یادت میاد بگو...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_حافظه خوب،شاید به نظر چیز خوب و عالیی بیاد،ولی برای من یه کابوسه...من چیزی رو نمیتونم فراموش کنم،مگر اینکه اون کار،برام مهم نباشه...رویدادهایی که دست خودمه و من توش دخالت دارم و دوستشون ندارم،بعد از چند لحظه از توی ذهنم محو میشن...ولی بدبختی اینجاست که رویدادهای بد اطرافم،دست خودم نیست...سرم میارن...من محکوم به اینم که تا پایان عمرم به یادشون داشته باشم...

_خب این چه ربطی به بحث ما داره...

_هیچی...یه مقدمه بود تا حرفامو بگم...

_پس ببخشید...ادامه بده...

_من از دو سالگیم خاطره دارم،از سه سالگیم،از لحظه لحظه زندگیم...آدما جمله هاشونو میگن و خودشون از یاد میبرن که چی گفتن،ولی من هیچوقت نشده که جمله ای رو از یاد ببرم...

_حاشیه نرو....قرار بود از کودکیت بگی...

_باشه...من خیلی خاص نبودم،ولی چندان عادی هم نبودم.بخصوص که پدر و مادرم که هر دو فرهنگی بودن و از من به عنوان فرزندشون،انتظارات بسیار بالایی داشتن.یکی از اونا هم برآوردن آرزوهایی که خودشون درباره خودشون داشتنه...اگه بهتر بگم،من یه جورایی از اینکه خودم باشم،منع میشدم.

_یعنی این خیلی سخته؟...

[پس از پوزخند و خنده هایی از سر خشم]

_یعنی نیست؟این دیوونه کننده نیست که از یه بچه 6-5  ساله انتظار داشته باشن که مثل بزرگترا حرف بزنه، رفتار کنه و صد البته هم هیچ اشتباهی نکنه؟اگه اشتباهی هم بکنه جوری مواخذه بشه که انگار یه مرد 40 ساله اون اشتباه رو کرده...این سخت نیست که به خود بچه تلقین کنن که بزرگتر از همسناشه و باید با آدمای خیلی از خودش بزرگتر همنشین باشه؟...اونقدر با من اینجوری رفتار کردن که من خودم هم باورم شد که سنم بیشتر از این حرفاست...

_گمون کنم که یه کم سخت باشه،ولی غیر قابل حل نیست...

_حدس بزن که من تو دوران کودکیم چند تا اسباب بازی داشتم...

_نمیدونم...حدسش سخته...50تا؟...نه...40تا؟

_نه عزیزم...سه تا دونه.یه تفنگ فضایی...یه ماشین آتش نشانی...و یه آجر جورچین...اینا همه اسباب بازیهای دوران کودکی من بودن...بقیه کتاب بود و کتاب...

_خودتم اینا رو میخواستی...نه؟...تازه،این که دلیل نمیشه.مثلا میخوای بگی چون کودکی نکردی،به اینجا رسیدی؟...قانع کننده نیست...تو توی بقیه عمرت هم فرصت جبران داشتی و داری...توی نوجوونی...الانم که جوونی...فرصت بسیار زیاد بوده و هست...

_شاید...بنا به امکانات خانوادگی،این تنها راه پیش پای من بود...ولی هرکس یه ظرفیتی داره.مثلا تو یه نخ پنبه ای و یه نخ نایلونی رو بکش...کدومشون زودتر پاره میشه؟مطمئنا،پنبه ای...تو هیچ وقت از نخ پنبه ای انتظار نداری که بیشتر از نخ نایلونی کشش رو تحمل کنه...

[همراه با لبخند]

_ولی میشه نخ پنبه ای رو فرآوری کرد تا مقاومتر از نخ نایلونی بشه...

[با فریاد آکنده از خشم]

_توی مثل،مناقشه نیست.لج منو در نیار...میزنم لت و پارت میکنما...

_باید اعتراف کنم که شوخی کردم.میخواستم یه کم فضا رو تلطیف کنم.

[بی فریاد ولی هنوز خشمگینانه]

_اعصاب خورد خاکشیر من،بازیچه شوخیهای احمقانه تو نیست.اگه یه بار دیگه تکرار بشه،کاری میکنم که پشیمون بشی...

_باشه...باشه بابا...ببخشید...نمیدونستم اوضاع اینقدر خرابه...میگفتی...ادامه بده...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_خب جوی رو که گفتم،خیلی سنگین بود،به خصوص برای من که یه بچه 6-5 ساله بودم...گرچه با بعضی چیزا مخالفت کردم،ولی باز این روند دیوانه ساز ادامه داشت...

_میشه بیشتر از مخالفتهات بگی...

_وقتی که من کلاس اولم رو تموم کردم،پدر و مادرم از من خواستن که جهشی درس بخونم و به چند کلاس بالاتر برم،اونم کلاس پنجم...و مهر سال دیگه اش،برم کلاس اول راهنمایی...واسه من 7 ساله،خیلی سخت بود که میون بچه های 12-11 ساله باشم...تازه برای این کار باید مدرسه ام رو هم عوض میکردم.برای من که به دوستام عادت کرده بودم،خیلی سخت بود...

_گمون کنم پیشرفت،سختیهایی هم داره...

_شاید در ظاهر پیشرفت میکردم،اما مشکلات شخصیتی گریزناپذیر بود...

_یعنی تو اینو توی 7سالگی میفهمیدی؟یه خورده بعیده...

_درد منم همینه که میفهمیدم...ببین من توی 3سالگی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم.خیلی زود از کتابای کودکانه دل کندم.اونا چیزی دندونگیزی نداشتن که به من یاد بدن...واسه همین از 8-9 سالگی به کتابهای تخصصی روانشناسی بالینی و ادبیات کلاسیک شروع کردم،بخصوص با نوشته های تولستوی و داستایوفسکی و...

_جالبه...پس ما با یه نابغه طرفیم...درسته؟

_نابغه یا غیر نابغه شو نمیدونم،ولی اینو خوب میدونم که درس و مدرسه بهانه ای بود،برای دیدن دوستام،وگرنه مدرسه و معلم،چیزی به من یاد نداد.من تا اول دبیرستان،حتی شبای امتحان هم درس نمیخوندم.بیشترش رو بلد بودم.

_اینو با غرور خاصی گفتی...بهتره مغرور نباشی...

_توی تنها زمینه ای که غرور ندارم،همین یه مورده...یادمه وقتی من توی امتحانی 75/19 میگرفتم،همه همکلاسام عزا میگرفتن که اگه من اینقدر گرفتم،اونا باید چند بگیرن...بارها و بارها عمدا 16...15 و یا حتی 14 گرفتم که خودمو همرنگ بقیه کنم...دوست نداشتم همکلاسا و دوستام منو از جنس خودشون ندونن...ولی همیشه برعکسش میشد...من دوست داشتم مثل بقیه باشم،اما همیشه محکوم به جدایی از جمع بودم...نمیدونم چرا؟

_میدونی چرا؟...اونایی که بیشتر از بقیه میدونن،همیشه حرفهایی میزنن که شاید توی ظاهر هیچ تفاوتی توی حرفهاشون با بقیه نیست،ولی ناخودآگاه هر آدمی که مثل اونا نباشه و مثل اونا فکر نکنه،افکار اونا رو پس میزنه و اون افکار رو غیرقابل هضم تشخیص میده...

_گناه من این وسط چیه؟اینکه مثل بقیه نیستم؟...واقعا دردناکه...

_اونجوریهایی هم که تو میگی نیست...ولی این خاصیت نبوغ یا هر چیزی که تو اسمشو میذاریه...یه اعتراف بکنم؟...آدم جالبی هستی...ازت خوشم اومده...

_اَه...خوبه دیگه همینم مونده که تو از من خوشت بیاد.راستی...اگه از من خوشت اومده و آدم جالبی هستم، میتونی منو ببری آزمایشگاه،روم تحقیق کنی...میشم نمونه آزمایشگاهی تو...ممکنه یه گونه نادر جانوری باشم و تو هم منو کشف کنی...

[با لبخندی پر از شوخی]

_پیشنهاد خوبیه،ولی باید روش فکر کنم...

_این شوخیهای احمقانه ات بدجوری منو کفری میکنه...کم کم وادار میشم که از پنجره پرتت کنم پایین...

_نه بابا غلط کردم...فقط میخواستم باهات شوخی کنم...

_توی الاغ کره خر،نمیفهمی که من توی شرایط شوخی نیستم...باید حتما یه چاقو توی مغز پوکت فرو کنم که بفهمی؟...این دومین باره که از این شوخیها میکنی...دفعه سومی دیگه وجود نداره...

_باشه بابا...داشتی از درد فهمیده نشدن توی کودکیت میگفتی...فکر میکنم که یه کم به زمانهای بعد بپردازی بهتر باشه...

[پس از یک درنگ(مکث)بسیار بلند]

_با داشته های ذهنی که داشتم،برای من،بهترین راه فرار از هجوم افکار،تنها و تنها نوشتن بود.از همون کودکی نوشتم.نوشتم و نوشتم...

_واسه تو هم بد نشد...شدی یکی از نویسنده های معروف کشورت...خیلیها منتظرن که تو چیز بنویسی و اونا بدو بدو برن بخرن...

_من همیشه از خودم و دلمشغولیهام نوشتم...همیشه کوشیدم که مخاطب محور نباشم...حالا اینکه از خوش روزگار،خواننده ایرانی،از نوشته های من خوشش میاد،این یه بحث دیگه است...

_ولش کن...از بعد از کودکیت بگو...

_خب...من توی خانواده و فامیل یه فرد شناخته شده بودم...چون همیشه سرم توی کتاب بود...هر دوست و آشنایی،اگه هدیه ای میخواست برام بگیره،انتخاب اولش کتاب بود...یادمه که دوست پدرم،توی 10 سالگیم برام کتاب«دنیایی دیگر»نوشته«موریس مترلینگ»رو گرفت و من همه شو خوندم و کتاب هیچ نکته نامفهومی برام نداشت...بذار ساده تر برات بگم...من تا 12سالگی،کتابخونه 2837 کتابی پدرم رو،سه بار از اول تا آخر،خونده بودم و همه رو از بر بودم...

_این دیگه از اون حرفاست...خالی نبند دیگه...

_آره...حق داری بگی که من خالی میبندم...ولی اینایی که گفتم چیزی نبود که کسب کنم...چیزایی بودن که جزء ذاتی زندگی فردی من بودن...

_ولی گمون نمیکنم که روشنفکر بودن،چندان عذاب آور باشه.هست؟

_شاید،ولی اگه کسی همفکرت نباشه و احد الناسی ذره ای از حرفاتو نفهمه،اونوقته که قضیه فرق میکنه...بعد یه مدت از بس با خودت حرف میزنی،یا انگ دیوونگی بهت میزنن یا واقعا دیوونه میشی...

_خب از نوشتنها و نوجوونی بگو...

_توی نوجوونی وضع خیلی بدتر بود.من نوجوون بودم و اقتضای نوجوونی هم اشتباه،ولی برای من هیچ اشتباهی قابل بخشش نبود.جالب اینجا بود که من اشتباهات بزرگترهام رو میدیدم و اگه گوشزد میکردم،به بچگی و کم سنی متهم بودم،ولی وقتی در جایگاه اتهام که بودم،بخشش،رویایی احمقانه ای بیش نبود...

_خب دیگه چی...

_من خودمو لابلای نوشته هام پنهان کردم...با اونا انس گرفتم...رویاها و آرزوهای کودکانه ام رو اونجا به تحقق رسوندم...نوشتن فقط برام شده بود؛ گریزگاه و پناهگاه از آدمایی که دوست نداشتم مثل اونا باشم...کسایی که در کمال پررویی گفته های خودمو به عنوان نصیحت به من،به خودم تحویل میدادن...شاید برات جالب باشه من از کودکی تا نوجوونی،شخصیت پسری رو به اسم«شهروز»مینوشتم.شهروز اصلا مثل من نبود،7-6 سال هم از من بزرگتر بود.من تا 5 سال هر روز از زندگی روزانه اون مینوشتم.بزرگش کردم...عاشقش کردم...براش زن گرفتم...و در آخر هم چون ازش خسته شدم،کشتمش...

_آخه چرا؟...یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟

_تا چی باشه...

_اینایی که گفتی اصلا دلیل خوبی برای رسیدن به اینجا نیست...

_دلیل از این بالاتر که الان که اینجا نشستم،تا حالا کسی نبوده که باهاش حرفمو بزنم...تنهایی توی اوج شلوغی خیلی و باز هم بیشتر از خیلی دردناکتر از بی کسیه...پدرم بعد این همه اینجور بار آوردن من،میدونی چند وقت پیشا که بهش گفتم:«مردم از تنهایی،حداقل تو یه کم حرفامو بشنو»،چی تحویلم داد؟...کلی هندونه زیر بغلم گذاشت و گفته:«پسرم...الان تو به جایی رسیدی که من حرفاتو اصلا نمیفهمم...نه اینکه از هم دوریما...نه...واسه این میگم که تو دانشت خیلی از من بیشتره و ناخواسته در گفتگو با تو به مشکل بر میخورم...»

_حتی دوستی...آشنایی...هیچ کسی نیست؟

_میدونی من چرا با بهترین و صمیمیترین دوستم،دوست شدم؟...واسه اینکه آدم خوبیه...نه واسه اینکه حرفامو میفهمه...وگرنه باید تارک دنیا میشدم...

_بعدش چی شد؟

_بعدی وجودنداره...روزمرگی پشت روزمرگی،اون هم از نوع دیوونه کننده اش.اگه خونه جدا و مجردی گرفتم، اگه واسه خودم تنها کار میکنم و 100 خروار روی سر خودم کار تراشیدم،واسه اینه که یادم بره دچار روزمرگی ام...وگرنه من سالهاست که مردم...من یه مرده متحرکم...

سپس سوی پخش کننده خنیا(موسیقی)رفت و آهنگ دیگری گذاشت...

خواستم عاشقت کنم،گفتی محاله...اینم بمونه

گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله...اینم بمونه

من میگفتم شب عشق با این سیاهی

نداره ترسی برام،وقتی تو ماهی

تو میگفتی آره من ماهم،ولی

تو اومدی آسمونت رو به اشتباهی...اینم بمونه

_راستی این آهنگه رو که گذاشتی،یاد اون دختره افتادم...قضیه اون چی شد؟

_قضیه ای نداره...اونم مثل همه دخترا بود...گربه صفت و بی چشم و رو...تا موقعی که یه چاله چوله های روحیشونو،اعم از پول و بزن و برقص و مهمونی بازی و هوس و هر چیز دیگه ای پر کردی،باهات دوستن و میخوان باهات باشن،وگرنه که محل سگ هم بهت نمیکنن و چشمی خمار میکنن و میرن،بدبختی اینجاست که چاله چوله روحیشون که پر شد،باز چشم خمار میکنن و میرن...اینجاست که آدم ماتحتش میسوزه...

_شاید این اتفاق واسه این بوده که یه نگاه ابزاری به اونا داری...

_اصلا اینطور نیست...حداقل میتونم بگم که درباره اون اینجوری نبود...من اونو برای خودش میخواستم...اون چی داشت که میخواست به من بده؟...ثروت؟اونقدر داشتم که زندگیشو بخرم...مقام؟اونقدر شناخته شده هستم که محتاجش نباشم...احترام؟توی خانواده ای بزرگ شدم که به واسطه ویژگیهام،همیشه مورد احترام بودم و به واسطه من،اون هم مورد احترام بود و هزار و یک چیز دیگه...

_پس چرا رفت؟

_نمیدونم...شاید حماقت...جالب اینجاست که بعد یه مدت سرش به سنگ خورد و برگشت،ولی من کسی نبودم که بی احترامیها و بی وفاییهاشو ببخشم...

_کار اشتباهی کردی...ازش کینه به دل گرفتی؟

_اون ارزش کینه به دل گرفتنو نداره...آدم از چیزی کینه به دل میگیره که ارزش داشته باشه،نه یه پاپتی مثل اون...وقتی حرمتها شکسته بشه،آدما چیزی برای دوستی و پیوند ندارن...اون حرمت بین من و خودشو شکست...

_تو هم دیگه تو سر مال نزن...

_نه جدی میگم به خدا...اینایی که میگم از روی خودخواهی نیست...من فقط میخواستم تنها نباشم...هنوزم که هنوزه،کمیشو نمیتونم ببینم،اگه از من کاری بخواد که خوشبختتر بشه،ازش دریغ نمیکنم...ولی خب...دیگه برام مرده...

_هنوزم دوستش داری،نه؟...شایدم انتخابت خوب نبوده...

_نه اتفاقا خوب بود...خیلی هم خوب بود...ولی شعور موندن رو نداشت.مهم نیست که خوب باشی،مهم اینه که شعور خوب بودن رو داشته باشی...

_تا حالا به این جمله فکر نکرده بودم...

_آدما اونقدر سرگرم روزمرگی میشن که گاهی اوقات یادشون میره به اصولی مثل خوب بودن،به هم احترام گذاشتن،وجود کسی رو دیدن و یا حتی اتفاق شیرین دوست داشتن رو ببینن...

_این طرز فکرهای خوب تو،البته این دو سه جمله آخرتو میگما،نقطه های امیدوارکننده ای هستن که از نیستی به هستی برسی و اینقدر تن خودتو عذاب ندی...

_شعار بسه...من گوشم از این حرفا پره.تو که سهلی،خدا هم نمیتونه کمکی بهم بکنه...

_اوهوی...با خدا دیگه شوخی نداریما...

_منم شوخی ندارم...خدا،از خدا بودنش،فقط سخت کردن زندگی بنده هاشو بلده...نمیگه آخه این بنده فلکزده اش،طاقتش طاق شده،دیگه نمیکشه...بنده های خدا واسش،فقط یه سرگرمی ان که خدا از گندکاریهایی که میکنن،یه کم بخنده،وگرنه خدای به اون بزرگی رو به بنده های پایتی چه کار...

_دیگه داری کفر میگی...

_مجازات کفر،مرگه...گمشو میخوام خودمو مجازات کنم...

[هراسان]

_خر نشو دیگه...میتونیم با هم حرف بزنیم...میتونیم به نتایج خوبی برسیم...تو اینجوری فکر نمیکنی؟

_نه...من از این زندگی و آدمای مزخرفش خسته شدم...دیگه دوست ندارم مرده متحرک باشم،میخوام میخوام یه مرده واقعی باشم...

سپس با شتاب سوی پنجره رفت و بی هیچ درنگی خودش را با همه نیرویش به بیرون پرتاب کرد.میان آسمان و زمین،یادش آمد که چه چیزهای خوبی از زندگی اش به یاد دارد،چیزهایی که میتوانست دنباله داشته باشد، ولی هیچگاه دنبالش را نگرفت.یادش آمد که چه کارهایی را نکرده...یادش آمد که او سالهاست در خانه ای زندگی میکند که کسی به دیدارش نیامده و او اکنون هم تنها بود.یادش آمد،چند باری خدا برایش نشانه فرستاده بود که دوستش دارد و او برای دنباله این دوستی باید راهش را بیوفاند(عوض کند)،ولی او کوتاهی کرده بود.به خودش گفت:«ای کاش چنین کاری را نمیکردم،کاش گریزگاهی بود...ای کاش...»


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
دوشنبه 103 اردیبهشت 10
امروز:   5 بازدید
دیروز:   10  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com