سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

جمعه 86 تیر 29  7:32 عصر

خوب یادم است.13 بدر سال 85.گویی همین اکنون است.به روشنی میبینمش.باید به تهران میرفت.کار داشت.ولی نمیدانم چرا نرفت.به خانه ما آمد.آسمان گیلان زمین بغضهایش را چند روز پیش در خود شکسته بود و با اشکهای الماس پر خود،کوی و برزن و دشت را به پاکی و مهر خویش شسته بود.شباهنگام،پشت میز رایانه ام نشسته بود و با هم سخن میگفتیم،از هر دری.برادرم کمی برایمان دف نواخت و پس از پایان کارش،رو به بانوی سپیده دمان،گفتم:«چیزی نوشته ام که پس از این که تو راهی تهران شدی،آن را در تارنگار(وبلاگ)خود میگذارم»پای افشرد(اصرار کرد)که بداند چه نوشتم.از آن روی که مهرش را به دل دارم،بر من پیروز شد و توانست آن نوشته را بخواند.هنگامیکه خواند،چشمانش تر شد.نمیتوانم اشکهایش را ببینم.دوست داشتم،مهربانترین و دوست داشتنیترین خواهر همه روزگاران را که هیچگاه نداشتمش را در آغوش بگیرم،ولی سومای آزرمین نمیتوانست چنین کند که تنها به نگاهی پر از آه و سوز بسنده کرد و هیچ نگفت.

همواره رشک برده ام که چرا او خواهرم نیست.پاسخی نیافته ام.اکنون که او دل خویش برای آن کس که شایسته اوست ارمغان آورده،گرچه برایش خرسندتر از همیشه و همه کسم،ولی تنهایی با او کمتر بودن،بیش از پیش آزارم میدهد...دست روزگار است و هزاران شیرینیها که به کامت نیست و به کامت شرنگی تلختر از هر چه که نوشیده ای میریزد.

دوست دارم که تا روز رستاخیز روبرویش باشم او برایم بگوید و من بدانم که آن شهروند پاکنهاد کهکشانها چه میداند و چه میخواهد که من برایش انجام دهم.کاش میشد،دم و بازدم او بودم که این را هم انجام ندهد،چرا خدا برای منی که همواره در راه او گام برداشتم،این گام را برنداشت.برای او کاری ندارد که جای این و آن را با هم بیوفاند(عوض کند).مگر به کسی آزار رسانده ام؟که خدا گفته:«اگر میخواهید خوب باشید،نخست بدی نکنید.مگر بنده بی مهری بودم؟که همواره دلم مالامال از دشآرم(عشق)بوده و هست.ای خدا...تو خود گفتی که بی مهری و مهر نورزیدن مرگ یک آدمیزاد است...پس چرا؟چرا اینسان تنهایم گذاشتی؟مگر تو خدا نیستی؟خدایی که بالاترین است...

بی هیچ پاسخی از آسمان،میکوشم به دردم بسوزم و از یاد ببرم که با اینکه خدایی هست،تنهاترین تنهایم...به یاد همه دوستانی که به ترفند روزگار ناجوانمرد از آنها جدا افتادم و در دل خویش،فریادی پردرد برای کسی که کمتر بود و بیشتر نبود و برایم نوشت:«با عشق و نور و شادی... بیشتر باش و کمتر نباش...»،برآورم:«گرچه او همیشه نبود،ولی...همیشه در دل تنهایم جای دارد».


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 اردیبهشت 13
امروز:   1 بازدید
دیروز:   5  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com