سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

چهارشنبه 86 اردیبهشت 26  5:49 عصر

راستش را بخواهید،به خودم سپرده بودم که تا هنگامی که تارنگاهم(وبسایتم)آماده نشود،در این تارنگار چیزی ننویسم ،ولی نوشتن بخشی از جان من است و نمیتوانم از آن رها شوم.چه اینجا و چه روی رُت(کاغذ)و چه هر جای دیگر...

...و شیوه نوشتارم را کمی دگرگون ساختم.شاید با خود گفته اید که چرا این بار اینگونه مینویسم؟پاسخ این است... دیگر از کوچه بازاری نوشتن خسته شده ام.دلم میخواهد،مانند خودم بنویسم.آنگونه که در تنهاییهایم هستم بنویسم و سومای راستین اینچنین مینویسد.نیک میدانم که همین چند خواننده گذرایی را که داشتم را نیز پرخواهند گشود،ولی این تارنگار،دلنامه من است،نه دیگران.

بگذریم...آنچه مرا واداشت که این بار بنویسم،نه داستان کوتاه است و نه چامه(شعر)و نه گفتار(مقاله)و نه هیچ چیز دیگر...این بار بازگوینده رویدادی هستم که برای خودم روی نداده،ولی یکی از تماشاگران آن بودم.گمان میکنم که نام این نگاشته،بازگفت جوانانی سرگشته و هرزه پویی باشد که هیچگاه دوست نداشتم از آنان باشم و یا با آنان پیمان دوستی ببندم.با این فرنمود(توضیح)هایی که گذشت،رویداد آن روز را که چندان هم دور نیست بازبینی میکنیم...

خنگ و خنگتر

توی پیاده رو(خیابان ملک،در شهر اراک)ایستاده بودم و داشتم با دوستم،کار شیرین بلوتوس بازی را انجام میدادم که سایه های نگاه کسی روی دلم سنگینی کرد.هنوز ندیده بودمش،ولی او را می سهیدم(حس میکردم)از نگاههای خیره دیگران به من،هیچ خوشم نمی آید.میجستمش،ولی نمیافتمش.

دوستم فروهرم از زیر پیرهنم بیرون کشید و گفت:«چه گردنبند قشنگی داری...منم میخوام یکی از اینا بخرم...»چهره ای در هم کشیدم و به شوخی و کنایه گفتم:؟«نامش فروهره...همینکه نامشو اینجوری میگی،بسه...نمیخواد بخریش...»گفت:«اینم یه گردنبند مثل بقیه است دیگه...چه فرقی میکنه؟»سرم را به درد نیاوردم و گفتگو را به پایان رساندم.میدانستم اگر دنباله اش را بگیرم،کار به جاهای باریکتری میکشد و آنجاست که تندخویی ام، کار دستم بدهد. پرونده این گفتگوی بیهوده را بستم و با گفتن خدانگهدار،هر دویمان را خشنود ساختم.

هنگامه ای نشد که آن نگاههای جانفرسا که نمیدیدمشان،آزارم ندهد.تا دوستم را بدرود گفتم و از او جدا شدم،کسی که مرا میپایید را یافتم.دخترکی آفتاب سوخته بود که به نیمروزی(جنوبی)ها میمانست.20ساله به چشم می آمد. مانتویی مشکی به تن داشت.دوان دوان به سویم آمد.جا خوردم.اندوه از چشمانش میبارید.راهم را برید و پس از یک درودی خشک و خالی،گفت:«بردیا رو میشناسی؟...»

از گویش(لهجه)اش دانستم که اراکی است.یک«نه»استوار گفتم و راهم را گرفتم و رفتم.همراهم آمد و گفت:«من شما رو یه شنبه،با هم دیدم.چه جوری میگی که نمیشناسیش؟...»بردیایی را که میگفت را نمیشناختم.کنجکاو شدم.همچنان که راه میرفتیم،گفتم:«یه نشونی ازش بده...شاید یادم بیاد»گفت:«اون پسر چارشونه ی موکوتاهی که یه شنبه چندنفری،با هم بودین»با خود اندیشیدم.یادم آمد،ولی کسی که که او میگفت،نامش بردیا نبود.او محمدرضا بود.او پسری هوسباز که تنها خدایش روسپی بازی است و بس.فروهری به گردن آویخته و میگوید که بهدین است. میدانستم که نیست و مفت میگوید.از اینگونه آدمیان(چه پسر و چه دختر)خوشم نمی آید و میکوشم که یا نبینمشان و یا دیدارهایمان به اندازه یک دوستی پوشالی باشد.گفتم:«محمدرضا رو میگی...؟»گفت:«نه نه...یعنی نمیدونم...» گفتم:«مگه همونی رو نمیگی که موهاش خرمایی تیره است،موهاشو هوایی کوتاه میذاره.یکی از اینا هم داره.»و فروهرم را نشانش دادم.سری به نشانه درستی گفته هایم تکان داد.گفتم:«پس چی میگی؟»گفت:«حالا هیچی... میتونی نشونیشو بهم بدی؟»به راستی جایش را نمیدانستم.تنها دیدارهای خیابانی داشتیم و دوست نداشتم بیشتر از این باشد.گفتم:«نمیدونم...مگه چی شده؟»

کمی درنگ کرد.دودل بود که بگوید یا نه.ناگهان مرا به گوشه ای خلوت کشاند و جوری که خانه ای روی سرش آوار شده باشد،گفت:«اون کاری با من کرده که من دیگه دختر نیستم...»خشکم زد.گمان نمیکردم،چنین چیزی بشنوم.لابه کنان(ملتمسانه)گفت:«جاشو بهم بگو...میخوام ازش انتقام بگیرم...»با لبخندی سرد،گفتم:«من ازش نشونی ندارم، ولی میتونم پیش کسی بفرستمت که میدونه کجاست...»نشانی را به او دادم و دیگر ندیدمش و دوست هم ندارم که ببینمش...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
یکشنبه 103 اردیبهشت 9
امروز:   1 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com