سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 22  7:24 عصر

فکر کنم این اولین باریه که من بعد نصف شب،پیشگفتار و یا روزنوشت،نمینویسم.خیلی حرفا دارم که بزنم.از فیلم چرکین و ننگین«300»گرفته تا مقاله ای به نام«تشنه در دریا»،که قرار بود به مناسبت چهارشنبه سوری بنویسم.همین بس که وقت نداشتم برای مطالب زیادی که توی ذهنم داشتم،چیزی بنویسم.بهتره که کم کم وارد بحث اصلی بشیم...راستشو بخواین...اونایی که منو از نزدیک میشناسن،منو یه آنتی دختر میدونن.من هیچوقت دوست دختر نداشتم و دوست هم ندارم که داشته باشم.چون معتقدم باید برای دوستی به انسانیت طرف نگاه کرد،نه جنسیت اون.واسه همین دوستهایی هم دارم که از قضا،دخترن.خلاصه...دوستم مینا بهم میگه:«تو در مورد دخترا،سنگدلی و خیلی بیرحمانه درباره شون قضاوت میکنی».خدایی،راست هم میگه،اما چه کنم که این ویژگی فردی منه.نه اینکه از دختر جماعت بدم بیاد،اما نمیدونم چرا توی ارتباط با اونا راحت نیستم.البته همیشه یه استثناهایی هست،مثل بانوی سپیده دمان که خواهر بزرگتر همیشه نداشته من و خیلیهای دیگه.این آنتی دختر بودن من،توی داستانهام کمتر انعکاس پیدا کرد.داستانی که میخونین،چارچوب اولیه اش،حدود دو سال و نیم پیش نوشته شده و به شدت هم آنتی دخترانه بود.پایانش هم اینی نبود که الان میخونین.داستان آدمهای پشت نقاب چت و اینجور چیزاست...آدمهای دروغگویی که حالم از اونا بهم میخوره...

همه داستان توی سه ساعت نوشته شد.ویرایش هم نکردمش.یعنی فرصت نشد.آخه داشتم فرهنگ واژگانم رو مینویسم.اگه خدا بخواد قراره بسیار جامع باشه.بگذریم.همین الان که دارم این پیشگفتار رو مینویسم،یاد اون حرف دوستم rezghel میفتم که میگفت:«تو هیچوقت،داستانات مثل بچه آدم تموم نمیشه...»با هم این داستان رو میخونیم.از نظراتتون پیشاپیش تشکر میکنم.راستی...چون من به احتمال زیاد دیگه تا بعد از عید از دنیای اینترنت دور خواهم بود،عیدتون مبارک،امیدوارم،سال خوب و پرباری داشته باشین.واسه سوما هم دعاکنین که آدم بشه...

یاهو مسنجر

Babak_729: bashe

Babak_729: farad sa@t 6 resturane ghasre shab

Hengameh_fergotten: bashe

Babak_729: kash beduni ke cheghadr duset daram

Hengameh_fergotten: loos nasho

Hengameh_fergotten: base dige

Hengameh_fergotten: bayad beram

Hengameh_fergotten: cu later bye

Babak_729: cu later

Babak_729: bye

بابک،sign out کرد و چشمهایش را مالید.از سر شب،پای.بیشتر هم داشت چت میکرد.آفتاب وسط آسمان بود.روی صندلی،یک تناکش طولانی کرد.از بس که به نمایشگر رایانه اش خیره شده بود و چراغ اتاقش خاموش بود،چشمهایش غرق خون بود و گودرفته.البته تاریکی  اتاقش چندان تاثیری نداشت.چون رنگ دیوار اتاقش سیاه مات بود.

ساعت را  نگاه کرد.روی تختش دراز کشید.از بس خسته بود،تا سرش را روی بالش گذاشت،خوابش برد.دو سه ساعتی خوابید،تا اینکه گوشی اش زنگ خورد.تا نام«یلدا»را دید،سعی کرد خودش را جمع و جور کند که معلوم نشود که خواب بوده.تازه یادش آمد که با او قرار ملاقات دارد.یلدا گفت:«خوبی؟...قرار امروز ساعت 18:00 باشه؟...آخه واسم یه کاری پیش اومده که بعدا بهت میگم».کمی با هم حرف زدند و بعد هم خداحافظی کردند.بابک خدا را شکر کرد که میتواند به قرارش برسد.این برای اولین بار بود که دیدارش سر ساعت مقرر انجام نمیشد.

سریع یک دوش گرفت و به آراستگی تمام آماده شد.از یخچال اتاقش دو قوطی نوشیدنی و یک سرنگ برداشت.آنها را  روی میز رایانه اش گذاشت.از رایانه اش چند آهنگ از گروه«E-type»گذاشت که پخش شود.کشوی کتابخانه اش را باز کرد و از انتهای کشوی آن سم مرگباری که پیش از این تهیه اش کرده بود،بیرون آورد.آن را هم کنار سرنگ گذاشت. سوزن سرنگ را به سطل آشغال انداخت،چون احساس کرد،آنگونه که باید تیز نیست.یکی دیگر برداشت.سوزن را به سرنگ وصل کرد و کنار بقیه وسایل گذاشت.یکی از آن قوطیهای نوشیدنی را برداشت و یک نفس همه اش را نوشید. بعد هم یک ربع به وسایل روی میز رایانه خیره شد.طبق معمول 10 سی سی از آن سم را با سرنگ برداشت.ضامن قوطی را کمی بالا کشید،آنقدر که آلومینیومش جدا نشود.سپس سوزن را از کم ضخامت ترین قسمت شکاف،به مقدار اندک،فرو کرد.هر 10 سی سی را در قوطی خالی کرد.لبخند حاکی از رضایتش با برق چشمی درخشان همراه شد.

این بار نهم بود که چنین کاری میکرد.دیگر کشتن دخترها،نه تنها برایش عادی شده بود،بلکه برایش سرگرمی هم به حساب می آمد.تنها دلیل کارش هم این بود که دختری که دوستش داشت،رهایش کرده بود.البته او هم خیانتش را بی جواب نگذاشت و او را با سم کشته بود.این اولین قتلش بود.بعد از مدتی تصمیم گرفت که این کار را به عنوان انتقام از جنس مخالفش ادامه دهد.

وقتش را به گونه ای تنظیم کرد که در زمان موعود حاضر شود.انگشتر نگین دار طلایی کادو پیچی را که پیش از این به هفت تا از دختران قربانی هدیه داده و پس گرفته شده بود،از کمدش درآورد و در جیبش گذاشت.هر چیزی را که باید با خود میبرد،چک کرد.همه چیز همراهش بود.

آراسته از اتاقش درآمد.خانه مثل همیشه بود.پدرش طبق معمول خانه نبود.میگفت که پی معامله است،اما همه میدانستند که سر و گوشش بسیار میجنبد.این اصلا برای مادرش مهم نبود.برای او مهمان بازیهایش مهمتر بود.صدایش هم به گوش میرسید:«رکسانا جون...نمیدونی این لباسی که واسه مهمونی امشب گرفتم چقدر قشنگه...راستی هلن هم میاد؟...»از پذیرایی رد شد،ولی این کار را جوری کرد که انگار مادرش را ندیده.چون حوصله خواهرانش را نداشت،به یادشان هم نبود.سریع به پارکینگ رفت و خودرواش را سوار شد و سر قرار ملاقات رفت.

دیدار،طبق برنامه قبلی انجام شد.حالا وقت آن بود که نقشه قتل عملی شود.برای همین،حوالی ساعت 21:00 بود که سر از اتوبان تهران-اراک درآوردند.ماشین را کنار زد به یلدا گفت:«میخوام یه چیزی نشونت بدم»و سپس کادواش را نشان یلدا داد و گفت:«واسه پادشاه قلبم...»یلدا که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت ذوق زده گفت:«تو خیلی ماهی...مرسی...»بابک گفت:«حالا نمیخواد جو بگیردت...»و از یخچال ماشینش دو تا نوشیدنی پرتقالی برداشت.قوطی حاوی سم را دست یلدا داد و گفت:«آب پرتقال نمیخوری؟...خیلی خنکه...حال میده...»یلدا لبخندزنان آب پرتقال را نوشید،اما ناگهان سرش،به طرز وحشتناکی سنگین شد.گویی با تبر به قلبش کوفتند.دنیا دور سرش چرخید و تنها نام بابک را با ناتوانی صدا کرد.بابک هم برای اینکه کار را تمام کند،آمپول هوایی به شاهرگ گردن یلدا زد.قربانی به همین سادگی و آرامش،جان سپرد.

جاده چندان شلوغ نبود.در یک فرصت مناسب،وقتی که هیچ ماشینی از اتوبان رد نمیشد،یلدا را به چاله ای که کنار خیابان بود،انداخت و راهی خانه شد.کلی کار داشت.باید خود را برای ملاقات با هنگامه که فردا بود،آماده میکرد.فرق هنگامه با بقیه قربانیان این بود که بابک برای کشتن او،تردید داشت.دلش پیش او گیر کرده بود،اما یک نهیب درونی به او میگفت:«هنگامه هم مثل بقیه دختراست.بین گربه صفتها،هیچ تفاوتی نیست...»همه اش با خودش کلنجار میرفت که چه بکند،واقعا نمیدانست.

بی هدف توی خیابانها ول میگشت.گوشی اش زنگ خورد:«بابک...کجایی؟...»بابک گفت:«تو خیابون...چیه مگه؟...» دوستش گفت:«بیا باشگاه...یه یارویی هست که ادعای اسنوکرش میشه.خدایی هم کارش خوبه.میدونم میتونی کلشو بخوابونی...زود باش بیا...»با خود فکر کرد که اگر به باشگاه برود،شاید برای چند لحظه هنگامه را فراموش کند.میخواست تصمیم قطعی را درباره او همین را امشب بگیرد.

..............

دمادم گرگ و میش،بابک روی تختش دراز کشیده بود و به سقف،به این نتیجه رسیده بود:«شاید دختر خوبی باشه...اما زوده که در موردش تصمیم بگیرم...یه کم پیش میرم اگه  به این نتیجه رسیدم که قابل اعتماده دیگه کاری باهاش ندارم...شایدم اصلا دیگه با هیشکی کاری نداشتم...»و با رویای شیرین هنگامه،به خواب رفت...

..............

یک مقدار شیر توی فنجان هنگامه ریخت.خودش همیشه تلخ و غلیظ میخورد.رستوران خلوت بود.آهنگ ملایمی که پخش میشد،به تلطیف فضا کمک میکرد.هر چه بیشتر او را میدید،بیشتر نسبت به قتلهای زنجیره ای منصرف میشد. بی اختیار به او گفت:« تو داری با من چی کار میکنی؟...»هنگامه گفت:«چی؟...مگه من چی کارت کردم؟...»بابک گفت:«نمیدونم...اما هر کاری کردی،بدجوری بهت وابسته شدم...دیگه بسه...میخوام یه زندگی خوب رو با تو شروع کنم...البته اگه تو بخوای...»هنگامه لبخندی زد وگفت:«وااااای...نقشه ام عملی شد،حالا میتونم تو رو تلکه کنم...بعد یه مدت هم ولت کنم...»لبخندش روی صورتش یخ زد و سپس گفت:«میدونی چیه بابک؟...وقتی دیدمت،با خودم گفتم که این همونیه که میخواستم...بابک...من عاشق اون موهای سیاه پرکلاغی و ابروهای پیوسته توام...»و دست بابک را به گرمی در دستش فشرد.بابک گفت:«دوست دارم تا آخر عمرم این لحظه تموم نشه...کاش یه جا با هم بودیم که هیچ کسی جز خودمون اونجا نبود...سکوت محض...بعدشم فقط صدای نفس من و تو...»چند دقیقه ای میانشان تنها سکوت حاکم بود.ناگهان هنگامه گفت:«یه چیزی میگم میخوام ببینم چی میگی...دوست داری بریم ویلای من و داداشم توی کلاردشت؟...الان هیشکی اونجا نیست»بابک گفت:«واقعا حوصله کلاردشت رفتن رو داری؟»هنگامه کیفش را برداشت و بلند شد.دست بابک را گرفت و از رستوران رفتند.

طرفهای نیمه شب به ویلا رسیدند.ویلا یک مقدار به هم ریخته بود.هنگامه گفت:«مثل اینکه داداشم تازگیا اینجا بوده... خونه دست پسرا باشه به همش میریزن...»سپس شروع به جمع و جورکردن سطحی ویلا کرد.در و دیوار پر بود از عکسهای هنگامه و برادرش،هومن.عکسهای یک زن و مرد مسن هم بود.پنداشت که حتما پدر و مادر هنگامه اند.به آشپزخانه رفت.هنگامه آنجا بود.چاقوی نسبتا بزرگی روی سنگ کابینت آشپزخانه بود.انعکاس نور مهتابی به لبه تیز چاقو این حس را در بابک القا میکرد که آن چاقو او را فریاد میزند.خیلی زود خود را منصرف کرد.خیلی خسته بود.هنگامه به او گفت:«خسته ای؟...این یه لیوان شیر رو بخور و برو توی اتاق،بخواب.»بابک شیر را خورد و داخل اولین اتاق خوابی که پیدا کرد،شد.

ده دقیقه ای بود که خوابش برده بود.اما هنوز خوابش خیلی سنگین نشده بود.درد اندکی در هر دو مچش احساس کرد.چشمش را کمی باز کرد. چسب نواری پهنی را هم روی دو لبش حس کرد.تا چشمانش را کاملا باز کرد،از شدت تعجب،داشت از حدقه در می آمد.هومن بالای سرش بود.لبخندی اهریمنی به چهره داشت.بابک ناخواسته با دهان بسته،هنگامه را صدا میزد.هومن با همان لبخند اهریمنی پرسید:«منو میشناسی آقا بابک؟...»بابک با سرش را به نشانه تایید تکان داد.هومن کلاه گیس و چند پروتز گریم صورت استفاده شده به بابک نشان داد.چیزهایی که دید،خیلی شبیه موهای هنگامه و بخشی از صورتش بود.هومن تنها به سان اهریمن قهقهه میزد.هندی کمش را روشن کرد و از بابک پرسید:«چه حسی داری که میخوام افتخار کشته شدن توسط خودمو بهت بدم؟»چند دقیقه ای از خودش و بابک فیلم گرفت.تبری که دم در گذاشته بود،برداشت.بابک داشت از شدت ترس،قلبش می ایستاد.چشمانش را بست.ناگهان برخورد جسم بسیار بزرگی را با سینه اش احساس کرد.تبر درست در وسط سینه اش جای گرفته بود...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   15 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com