سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

ماه محرم هیچی نتونستم بنویسم...یعنی میتونستما...اما نمیدونم چرا ننوشتم.دنبال یه چیزای دیگه ای بودم...یه چیزی مثل اصل وجودی خودم.تاسوعا و عاشورا،برخوردم میون مردم،تا ببینم چیکار میکنن.نه تنها تاسف آور بود،بلکه گریه آوره.آخه همه دنبال چیزای ظاهری ان.پیداست که یه چیز مهم این وسط فراموش شده.حسینیه های باشکوهتر...مداحهای گرونتر...علمهای گنده تر...دسته های قمه زنی بیشتر...قربون خدا برم...چقدر روی زمین غریبه...من که اون میون خدایی ندیدم.

از کارناوالهای به راه افتاده،حالم به هم میخوره.بیشتر شبیه به سخره گرفتن یه حقیقت روشنه تا یه عزاداری...توی هاگیرواگیر عزاداری و اینا...به علت تقارن انتقاد شدیداللحن من از عزاداری مسلمونای شناسنامه ای و شایعه زرتشتی شدن من، باعث شد که خیلی از دوستان و آشنایان،حتی پدر و مادرم باور کنن که من زرتشتی شدم.واکنش همه برام طبیعی بود و میدونستم که واکنش اونا چیه،بجز یه نفر و اون یه نفر کسی نبود،جز...«آیدا».شبی که قرار شد که با هم صحبت کنیم،عینهو برج زهرمار(ببخشین...این تنها واژه ای بود که به ذهنم رسید)منو مواخذه کرد که آیا زرتشتی شدم یا نه؟اونقدر ناراحتی و تا حدودی خشم رو از کلامش حس کردم که جا خوردم،ولی چیزی به دل نگرفتم.چون اگه بخوام هر چیزی رو به دل بگیرم،رودل میکنم. جدای شوخی،اصلا انتظار نداشتم.آخه اون یه شکاک تمام عیاره...به همه چیز مشکوکه.فکر میکنم به تنها چیزی که شک نداره، وجود خداست.خلاصه با چنان عتابی با من سخن گفت که به من توی 5 دقیقه برق آسا حرفاشو زد و رفت.اولش فکر کردم شوخیه،اما متوجه شدم که قضیه کاملا جدیه...

گذشت و گذشت...تا یه شب که هجوم این افکار اذیتم میکرد،نه اینکه دیگران درباره ام چی فکر میکنن،اینکه مردم چقدر همه چیزو ظاهری میبینن(لطفا برنخوره)...سر سجاده نماز بودم،سلام و تشهد دادم و طبق معمول به جای دعای عربی،به زبون خودم با خدا حرف میزنم.خیلی با هم رفیقیم.انگار نه انگار که اون همه وجوده و من وجود بی وجودی که روبروی اونم.بهش میگم:«خدایا...اگه من کشورم رو بی ریا تا پای جون دوست دارم...اگه پیشینه کشورم رو میشناسم و سعی میکنم در موردشون تحقیق کنم و بیشتر بشناسمش...اگه«اوستا»رو میخونم...یعنی زرتشتی ام؟...آره من زرتشتی ام...خدایا اگه به کلیسا میرم...اگه دوستای مسیحی دارم...اگه«انجیل» رو میخونم...یعنی مسیحی ام؟...آره من مسیحی ام...خدایا اگه به طرفداری دوست سنی مذهبم با استادم دعوا کردم...یعنی من سنی مذهبم؟...آره من سنی مذهبم...خدایا تو از دل من خبر داری.به عنوان یه شیعه دوازده امامی سر سجاده تو نشستم.تو رو به این راحتیها بدست نیاوردم که به این آسونیها از دستت بدم.هیچوقت مثل اونایی نبودم که از بچگی بهشون یاد دادن که صورتی بشورن و آرنجی خیس کنن و مویی تر کنن و پایی...من تو رو از لابلای پوچی و بی دینی و شرک عمدی به دست آوردم.من واقعا تو رو احساس میکنم.گرمی حضورتو...حضوری شیرین...یه شیرنی دلچسب...»

راسشتو بخواین از خشک مذهبی بدم میاد و هیچوقت دوست نداشتم که یه خشک مذهب باشم و نبودم،چون برام فرقه«خوارج»رو تداعی میکنه.با خشک مذهبی،آدم به خدا نزدیک نمیشه که هیچ دورتر هم میشه.سعی کردم که خدا همه جای زندگیم حضور داشته باشه.سر سجاده نماز...هنگام کتاب خوندن...هنگام ترجمه کردن...و هر چیزی که دوستش دارم.خدا همه اینجاهایی که گفتم حضور پررنگتری واسه من داره.واسه همینه که به کارهایی که بهشون علاقه مندم رسیدگی میکنم،حضور خدا رو واقعا حس میکنم.

چند وقت پیشا ترجمه کتاب«شازده کوچولو»اثر جاودانه«آنتوان دوسنت اگزوپری»رو تموم کردم.گرچه قبلا هزاربار خونده بودمش،اما ترجمه ای که ازش خونده بودم،واسم نامانوس بود.واسه همین دست به کار شدم و از روی متن انگلیسی اون کتاب رو ترجمه کردم.البته متن اصلی اون به زبون فرانسوی هست،از اونجایی که من زبون فرانسوی نمیدونم،اون کتاب رو از روی متن انگلیسی ترجمه اش کردم.یه گوشه چشمی هم به ترجمه استاد«احمد شاملو»داشتم.گرچه ترجمه ایشون یه خورده کلمات غیر مصطلح توش زیاد بود،ولی واقعا کمک حالم شد.به قول خانوم«فرزانه طاهری»همسر مرحوم«هوشنگ گلشیری»:«مترجم،دقیقترین خواننده است». نمیدونم این کتاب رو خوندین یا نه...اما واقعا یه کتاب دوست داشتنیه و میتونه یه هدیه خوب برای کسانی باشه که خیلی دوستشون دارین،باشه.این کتاب بلندترین مفاهیم انسانی رو به زبون کاملا ساده بیان میکنه.هر بار که این کتاب رو تا آخر خوندم،اشک امونم نداد...باید اشاره کنم که این کتاب رو فقط باید آدم کوچولوها بخونن،اونایی که قلبشون بچه است.اونایی که هنوز پاکی  و صداقتشون رو به این دنیای فانی نفروختن.این کتاب مال آدم بزرگا نیست.اونا این کتاب رو درک نمیکنن...

خب بهتره که بحث رو عوض کنم...این ویندوز یاد گرفتن مادر ما هم واسه ما دردسر شد.چرا؟...ماجرا از اونجا شروع شد که مادرم تصمیم گرفت که به جمع یادگیران تکنولوژی برتر بپیونده و کار با رایانه رو یاد بگیره و ساده ترین کار توی ایران،یادگیری ویندوزه.یکی از درسهای اولیه ویندوز هم فرمان« delete»و«shift+ delete»هست.مادر عزیز ما هم نه گذاشت،نه برداشت،پوشه خصوصی ما رو«shift+ delete»کرد.چیز چندان خصوصی توش نبود.فقط فایلهای مورد علاقه ام و همه نوشته هام توی اون بود،چه اونایی که نوشته بودم و چه اونایی که قرار بود،بعدا بذارمشون توی وبلاگم...خلاصه مادر گرامی ما حدود 4 گیگ از فایلهای ما رو پاک فرمودند.اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطر چند تا فایل ناقابل،با مادرم اوقات تلخی کنم.البته اصلا به روش نیاوردم،ولی تا عمق جون سوختم...

من اعتقاد دارم که نوشتن درست مثل نقاشی کردن میمونه.چیزی که مینویسی،اگه بخوای دوباره عین اون بنویسی،نمیشه.مگه اینکه بخوای کپی کاری کنی.نتیجه اخلاقی اینکه من دوباره  نمیتونم مثل اون نوشته هایی که از دستم رفت،بنویسم.اما امیدم رو از دست نمیدم.همیشه سوژه واسه نوشتن هست و شما همیشه میتونید نوشته های ناشیانه منو بخونید.

یکی از این سوژه ها نامه ای بود که چندی پیش،وقتی که شمال بودم،کاملا اتفاقی به دستم رسید.این نامه واقعیه و من به دلیل نداشتن اسکنر،نتونستم این نامه رو اسکن کنم و عکس اون رو توی وبلاگم بذارم.تا شما متوجه صحت و سقم اون بشین. این نامه به همون اندازه که واقعیه،خنده دار هم هست و البته یه خورده هم ناراحت کننده.چون این نامه،نامه خودکشی یه دختر هست.قبل از اینکه این نامه رو با هم بخونیم،من یکی دوتا توضیح کوچولو بدم که قضیه یه خورده روشنتر بشه:

1)این دختر ربط چندانی به من نداره(که از این بابت کلی خوشحالم)

2)قضیه از اونجا شروع میشه که یه دختر و پسر به صورت کاملا اتفاقی همدیگه رو ملاقات میکنن.برای پسرک این تنها یه ارتباط ساده است،اما دخترک از پسرک خوشش میاد.خصوصا اینکه از پسرک تحقیق میکنه و متوجه میشه که پسرک،از خانواده ای فرهنگی و بسیار خوشنامه.طبیعیه که دخترک دست و پای بیشتری بزنه که اون پسرک رو به چنگ بیاره،اما از اونجایی که پسرک دل نبسته و نمیخواد هم که دل ببنده،کار به اینجا کشیده.این داستان گرچه فیلم هندی تهوع آوریه،اما واقعیته.

3)راستشو بخواین این نامه برای نمونه،حتی یه علامت نوشتاری هم نداشت.بعید نبود که غلط املایی هم داشته باشه.اما به متن اون نامه دست نزدم، هیچ چیز نه کم کردم و نه زیاد،چون قراره درباره این نامه صحبت کنیم.

4)استنباطهای من از این نامه کاملا بیطرفانه است.لطفا نظرات شما هم اینچنین باشه.چون من اصلا حوصله ی دعوای جنسیتی رو ندارم.

حالا با هم نامه رو میخونیم و بیشتر درباره اش صحبت میکنیم:

فلانی عزیزم

زنگ زده بودم،بهت بگم،دارم میرم،محل خودمون.اونجا یه قرص برنج تهیه کنم.میخواستم تو منصرفم کنی.میخواستم بگی که حرفایی که اونروز زده بودی،از ته دلت نبود.میخواستم بگی که هنوز دوستم داری...اما مثل همیشه اشتباه فکر میکردم.

بدون در تمام این مدت،دوستت داشتم و برات میمردم.حالا هم میخوام بمیرم.اما نه برای تو،برای اینکه از عذاب خلاص بشم.

من نمیدونم،اما هر کس که باعث شد که تو جلو روم واستی و بگی دیگه منو نمیخوای رو هیچوقت نمیبخشم.چه روی خاک باشم و چه زیر خاک.

دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم

همیشه.

                                            خداحافظ

چه کسی باور کرد،جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد.

برای تو نفس میکشیدم،حالا که تو رو ندارم،نمیخوام نفس بکشم

                                           از طرف فلانی

نامه کاملا احساساتی،دختربچگونه و سرشار خودخواهی و عدم توجه به خواسته دیگرانه است.تظاهر به استیصال و استغاثه دروغین به عنوان حربه ای دخترونه،و شاید هم به عنوان تیری توی تاریکی.چیدمان جملات،جوریه که دل خواننده رو به رحم بیاره.صد البته این نامه کاملا فکر نشده نوشته شده و بر اساس تراوشات لحظه ای فرد بوده.آوردن شعری که خواننده اون«محسن چاوشی»هست،نشاندهنده اینه که نمیتونه پشتوانه ادبی چندان قوی داشته باشه.

بارها و بارها از شگردها و ویژگیهای شخصیتی زنونه(البته بیشتر دخترونه)توی این نامه مشاهده و به اون اعتراف میشه.از حسادت گرفته تا اینکه کارهای مورد علاقه دختر رو،فرد مقابل انجام بده.به عبارت دیگه دوست داره،بیشتر بهش محبت بشه تا اینکه خودش محبت کنه.به عبارت ساده تر اون دوست داره که تنها مصرف کننده و مفعول یه اتفاق باشه نه فاعل اون.نمیدونم نظرتون چیه.هر کسی نظرخودشو داره.اما خوشبختانه یا بدبختانه،اون دختر الان زنده است و خودکشی هم نکرده...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
یکشنبه 103 اردیبهشت 9
امروز:   0 بازدید
دیروز:   6  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com