سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آتشی که بر پا شد

نوشته شده توسط:   سوما آریایی  

سه شنبه 85 اسفند 15  1:11 عصر

من خاطره های خیلی زیادی از بچگیم دارم.حتی از دو سالگیم...نمیدونم از بچه ها چه تصوری دارین...اما مطمئنم که بچه ها رو پاکترین آدما میدونین.اونا گناهی مرتکب نمیشن.دنیای اونا مثل برف سفیده.مثل قلبشون...مثل رودخونه جاری و زلالن.واسه همینه که میگن(خدای ناکرده)اگه بچه ای بمیره،یه فرشته متولد میشه...زندگی از دریچه نگاه اونا به قدری قشنگه که مثل بهشت میمونه...

راستی میدونین واسه چی پشت لب بالایی هر آدمی،یه چاله کوچولو هست؟واسه اینه که میگن،خدا راز خلقت رو فقط به بچه ها میگه.واسه همینم وقتی یه بچه دنیا میاد،خدا یه فرشته رو مامور میکنه که بره اون راز رو به اون بچه بگه.وقتی گفتن بچه ها با گریه شون میخوان همه رو از اون راز باخبر کنن،اما فرشته مهربون انگشتشو پشت لب بچه میذاره و میگه هیس...

خیلی دلم میخواد بچه باشم.اونقدر تو این دنیا دورنگی و ریا هست که حالم داره از زندگی به هم میخوره.آدما اونی نیستن که باطنشونه.اکثر آدما نقاب به صورت دارن. وقتی قراره که بین این همه نقاب پوش خودت باشی...یه بچه...همه فکر میکنن که چه راحت میشه سرشو کلاه گذاشت.حرفای آدمو نمیفهمن...از پشت خنجر میزنن... من نه«هاروت»هستم و نه«ماروت».از درخت گندم هم که شاخه ای نچیدم.پس چرا اینجام؟من نه حوری میخوام...نه آب چشمه کوثر...نه میوه درخت طوبی...من از خدا میخوام اونایی رو که دوستشون دارم،دوستم داشته باشن...از خدا یه دل خوش میخوام...از خدا میخوام لحظه مرگ،با دلی پر از یقین بمیرم...از خدا میخوام پیش خودش یه آلونک دو متری بهم بده...همه اینایی که خوندین و میخونین،درد دل یه تنهاست.

چند شب پیشا از صدقه سر بانو،یاد بچگیام افتادم...شیرین بود مثل عسل.اون شب خواب بچگیامو دیدم.خواب گربه کلندک...خواب مغازه بازیها...خواب کلاس اول و دومی که هیچ وقت مشق ننوشتم...خواب اون جشن تولد و عکس دوتایی که منو با چه سکراتی پیش اون کسی نشوندن که از ته دل دوستش داشتم،اما امتناع میکردم... خواب شالیزار و بارون...و خیلی چیزای دیگه.

اون شب تو خواب،با دل خودم حرف زدم.با زبون یه کودک بیست و چند ساله... اسم اونو نه شعر میذارم و نه نثر...فقط یه درد دله با خودم و خدای خودم.میدونم...پر از اشکاله،همشو قبول دارم.حتی اونو ویرایش نکردم که معنی و حسشو از دست نده. شاید واسه یه بارم که شده یکی به درد دل اصلی من گوش بده...

بچه ها و آدم بزرگا

چقدر تنگه دلم...

تنگه برای بچگیم...

بچگیا چه حالی داشت...

پر بود از رنگای شاد

اما چه سود...

اون روزا دیگه هیچ وقت نمیاد

دوست ندارم بزرگ بشم

بچگی عالمی داره...

که آدم بزرگا ندارن

بچه ها عاشق همن

ولی اونا...همدیگه رو دوست ندارن

دوست دارم بچه باشم

اما هیکلم گنده شده...

چه جوری خودمو کوچیک کنم؟

چه جوری...؟

باید پا به رویا بذارم...

برم به زمون کودکی

یادش بخیر،قایم موشک...

بازی گرگم به هوا...

بازی دزد و پلیس...

گل کوچیک تو کوچه ها...

تا دم غروب

همشون یه خاطره ان

خاطره ای سبز و قشنگ

مال زمون بچگی

الان دیگه گنده شدم

بچگی شده واسم گله

گله از آدمای مثلا بزرگ...

کسایی که اصلا اونا رو دوست ندارم

آدم بزرگا چیزای خوبو،زودی فراموش میکنن

حتی راز خلقتو...

رازی که خدا،می سپاره به فرشته هاش...

تا بیان به بچه ها بگن

فرشته هام وقتی بچه ای دنیا بیاد

خیلی آروم میرن بالا سرش...

راز خلقتو میگن

بعدم واسه اینکه جایی درز نکنه...

هیس میگن و...

با انگشتای نازک و بلندشون

چاله ای پشت لب اونها میکارن

اما وقتی آدما گنده میشن...

همه چیزو از یاد میبرن

آدم بزرگا هیچ وقت عاشق نمیشن

اونا عاشق پول و چیزای ظاهری ان

آدم بزرگا هیچ کسی رو واسه خاطر دلش دوست ندارن

اونا وقت دارن فوتبال ببینن...

یا روزنامه سیاسی بخونن

اما هیچ وقت،وقت ندارن،واسه بچه ها قصه بگن

آدم بزرگا بلدن فقط دروغ بگن

دروغم پشت دروغ

یه کارتون میسازن

اسمشو میذارن«پینوکیو»

بعد به بچه ها میگن:«دروغ نگین...»

اما وقتی یکی زنگ میزنه که حوصلشو اصلا ندارن...

میگن بگو:«رفته بیرون...»

آدم بزرگا به بچه ها میگن:«سر سفره غذا حرف نزنین»

اما خودشون...

هرچی حرف یادشون میاد،سر سفره غذاست

آدم بزرگا خودشونو دسته بندی میکنن...

دسته های زن و مرد...

عرب و ترک و عجم...

سر چیزایی الکی،با همدیگه دعوا میکنن

خودشون میگن:«گفتگو و حق بشر...»

بعدشم به همدیگه بمب و موشک میزنن

قتل و غارت و تجاوز به عنف

شده یه کار عادی واسشون

وقتی اشتباهی میکنن...

میگن اشکال نداره،بچگی کرده دیگه

بچگی شده،مساوی حماقت واسشون

اما نمیدونن اگه...

دوتا بچه رو توی اتاقی بذارن...

یکیشون اسراییلی،اون یکی هم فلسطینی...

بچه ها همبازی میشن

انگاری همزبونن با هم دیگه

اگه دو تا بچه رو تنها بذاری...

نمیلرزه عرش خدا...

خدا نیاره اون روزو...

که دوتا آدم بزرگ،با هم دیگه  تو یک اتاق تنها بشن

آدم بزرگا پر از نیرنگ و ریا و شهوتن...

اونا همدیگه رو دوست ندارن...

اونا خدا رو هم دوست ندارن....

اندازه مامان بابا...

اندازه اسباب بازی زمون بچگی...

آدم بزرگای بی معرفت...

خدا رو اندازه«بستنی»هم دوست ندارن

واسه همینه میخوام بچه باشم

واسه همینه که میگم:

آدم بزرگا خیلی بدن...

خیلی بدن...

خیلی بدن...


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
شنبه 103 اردیبهشت 15
امروز:   29 بازدید
دیروز:   14  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
آتشی که بر پا شد
سوما آریایی
پسرکی دیوانه که سالهاست 5 سالشه.مادرم میگه:«بچه...هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته...این همه سال پسرمی،ولی انگار که هیچ نمیشناسمت» بگذریم...8 ماهگی به دنیا اومدم،هشت ماهم نبود که راه رفتم و توی 3.5 سالگی هم خوندن و نوشتن رو میدونستم.بهره هوشی ام هم 128 هست.خوشبختانه و یا بدبختانه هیپنوتیزم هم نمیشم. بیشتر زندگیمو خوندم و بیشتر از اون نوشتم.چه داستان،چه چامه(شعر)،چه ترانه،چه ویراستاری و چه ترزبان(ترجمه)...هتا(حتی)زمان نادانی و کانایی(جهالت) و جوانی نمایشنامه نوشتم و گاه کارگردانی کردم. تنها چیزی که میتونم درباره خودم بگم اینه که دیوونه زنجیری میهن زیبایم«ایران»هستم...همین و بس...
لوگوی خودم
آتشی که بر پا شد
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com