نوشته شده توسط: سوما آریایی
و حالا اصل قضیه...بعد از مدتها بدقولی به عهد خودم وفا کردم و میخوام این بار شعر «تکرار»خودمو بذارم.این شعر مال شونزده سالگیمه.زمانی که توی اوج نیهلیسم و پوچگرایی به سر میبردم.صادق هدایت و فرانتس کافکا و میلان کوندرا و از این جور چیزا میخوندم.یادمه که تابستون همون سال بانو داشت کتاب «عشق سالهای وبا،اثر:گابریل گارسیا مارکز»رو میخوند و به من میگفت:«کی میگه که سگ باوفاست، من که میگم نیست، چون...»همون موقع من داشتم «مسخ،اثر:فرانتس کافکا»رو میخوندم.البته،الان که از اون حال و هوا تا حدود زیادی اومدم بیرون،اما صادق هدایت یه چیز دیگه ست. تازگیا یه کتاب ازش خوندم،به نام«هومن زندیسن»در رابطه با اصول زرتشتی و این جور چیزاست.جای همتون خالی،کلی حال داد.دیگه سرتونو درد نمی آرم.اینم شعر «تکرار» من که بدون ویرایش واستون میذارم.آخه واسم یه دنیا خاطره ست.همه اشکالاتشو قبول دارم.خوشحال میشم گوشزد کنین.
تکرار
تو از پونه و من از مار بدم می آید
من پیش تو ام،از انکار بدم می آید
همه عمر دویدم از پی او
ای دریغا،از بوسه یار بدم می آید
باغ تنهایی من چون قفس است
دریغا که من از در و دیوار بدم می آید
گلایه در زندگی چون پیچک است
از پیچک زشت بر سپیدار بدم می آید
دوست دارم ببویم گل را
فریاد بزن،از خار بدم می آید
به باغ مهربانی که رفتیم بگو
که من از هر چه تبردار بدم می آید
گوی به او که مرا ز چه می ترسانی
که من از این همه اخطار بدم می آید
می دانی که من دوست ندارم شب را
بد رنگ است و بسیار بدم می آید
دلیلش عمق سیاهی هاست
من از این همه اشرار بدم می آید
هر چه بدی بود گفتند ز ما
می گویم که من از این کار بدم می آید
مکرر شد بدی در شعر تنهایی من
راستی این بگویم که ز تکرار بدم می آید
«آبان 78»