• وبلاگ : آتشي كه بر پا شد
  • يادداشت : يک روز تا شب
  • نظرات : 2 خصوصي ، 8 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام به سوماي مهربونم .

    متن زيبايي بود . اگه يادت باشه اون بار گفته بودم كه استفاده از واژه هاي ناآشنا كمي اذيتم مي كرد ولي اين نوشته در عين اين كه از اين واژه ها استفاده كرده بود باز صميميت و رواني خود را از دست نداده بود و سادگي سوماي 5 ساله ي من در آن موج مي زد .

    مي دوني ، اين داستان يا شرح خوابه تو نشون مي ده كه آدم با برنامه اي هستي و براي روزها و سالهاي آينده زندگيت برنامه هاي جامعي داري .برام خيلي جالبه . ديشب داشتم همراهه داداشي اميد تو پارك قدم ميزدم و حسابي تو فكر بودم . يهو يه چيزي تو سرم جرقه زد كه چه به روزه اون بانوي پرشور اومد كه لحظه اي از برنامه و اميد و طرح ،فكرش آروم نمي گرفت .فكر كردم به برنامه هايي كه سابقا براي سالهاي جواني وميانسالي و حتي پيري خودم داشتم و هزاران رنگ ،هزاران شور ،هزاران طرح در من دويدند .

    به الان خودم نگاه كردم و گفتم ...هي دختر چه بلايي به سرت اومده؟ پس تو چي ؟ پس بانو چي ؟ و با خودم فكر كردم يادم باشه اينقدر تو زندگي حل نشم كه يه روزي به خودم بيام و ببينم ديگه مرزي بين بانو و چيزها و آدمهاي اطرافش نمونده ... تو مي فهمي چي مي گم . دلم تنگ شد ... دلم براي خودم و همه فكر ها و برنامه هام تنگ شد ...دلم براي ديونه گي كردن هام براي بي خوابي كشيدن ها براي يك الهام كوچك ،يك شعر يك احساس ،تنگ شد ...دلم خواست برم سفر ...دور ه دور يه جايي كه بشه بدونه اينكه فكر كنم كارمنه فلان شركتم ، همراه اينم و فرزند آن و ...به خودم فكر كنم . آه چه دلتنگي غريبي بود ... مي فهمي همه ي ما ادمها در روح تنهاييم ... در روحمان مي خواهيم كه تنها باشيم . كم پيش مي آد كه روحه هم كوكي پيدا بشه و با لرزش يكي ديگري هم بلرزه . خيلي كم پيدا مي شه ولي ميشه . اونوقت بدونه اينكه حل بشي با همه ي خودت با همه ي آرزو هات حضور داري و ميبيني كه روح تنها و آرزومند ديگري هم هست . تو بودي و او بود هر دو تنها اما ديگر اين تنهايي نمي آزردت .

    بگذاريد باد هاي اسمان در ميان شما به رقص درايند.
    به يکديگر مهر بورزيد اما از مهر بند مسازيد.

    بگذاريد که مهر درياي مواجي باشد در ميان دو ساحل روح هاي شما

    جام يکديگر را پر کنيد اما از يک جام منوشيد.

    از نان خود به يکديگر بدهيد اما از يک گرده نان مخوريد.

    با هم بخوانيد و بر قصيد و شادي کنيد، ولي يکديگر را تنها بگذاريد،

    همانگونه که تار هاي ساز تنها هستند، با ان که از يک نغمه به ارتعاش در مي ايند.

    دل خود را به يکديگر بدهيد ، اما نه براي نگه داري

    زيرا که تنها دست زندگي مي تواند دل هايتان را نگه دارد.

    در کنار يکديگر بايستيد اما نه تنگاتنگ:

    زيرا که ستون هاي معبد دور از هم ايستاده اند

    و درخت بلوط و سرو در سايه يکديگر نمي بالند.

    آره ، يه روزي من هم از تنهايي آزرده بودم ولي حالا چقدر بهش نيازمندم . به چشم دوختن در چشمهاي خودم . به خيره شدن در تنهايي جانم و به آنچه كه مي خواهم و مي توانم باشم .

    حالا ذكر مي گويم : انسان تنها آمده و تنها ميرود ...تنها امده...تنها ميرود ...تنها ...تنها .

    اميدوارم سيمه هم كوكي بيابي كه با زخمه ي نغمه ساز زندگي از روح شما ، -دو تن كه چون دو سيم كنار هم ايستاده اند اما در هم نپيچيده اند -شيرين ترين ترانه ي هستي برخيزد .

    اميدوارم و مطمئن .

    بيشتر باش و كمتر نباش مهربانم .